یادمه قدیم، تو دوران سربازی...من تو قسمت گارد و راننده فرمانده بودم، همیشه برام سوال بود چرا غذا بسته بسته میگرفت و ما رو مجبور میکرد تو اون کوچههای تنگ تا اون سر دنیا بریم!
همیشه ما کنار یه خونه، غذا ها رو صف میدادیم و بعد تو ماشین مثل گشنه های جنگل زده به غذا نگاه میکردیم...دوتا تق میزد و در باز میشد، خانومی که فقط نوک بینیش پیدا بود، حالا بماند چقدر مسخره کردیم که اره زیرآبی میزنه و عاشق دماغ شده..
چند ماه پیش خبر رسید فوت شده، چندتایی رفتیم(خیلی دست بزن داشت و هم سختگیر بود بخاطر همین کسی چندان باهاش خوب نبود) خانوادش داد میزدن، اون وسط یه دسته زن و بچه های کوچیک و چند پسر بچه میزدن تو سر خودشون، اخوی کنار دستمون خندید گفت نگاه زن دوم هم آوردن تو مجلس... عینکمون رو برداشتیم برگردیم تو ماشین دختر کوچیکه فرمانده داد زد:
- بابا ببین چند نفر رو کنار ما یتیم کردی، ببین یتیمات صف کشیدن برات.
اونجا از رو پس پس ها فهمیدیم بله، فرمانده یه یتیم خونه زده بوده و خرج و مخارج رو میداده و زیر نظر ستاد بوده...این عادتشون که وقتی بین مردم میرفتن، بخصوص اون محله، لباس ساده و بدون محافظ رو ترک نکرده بودن و شهید شدن!