اسب بر خاک افتاده است، بیحرکت، در زیر بارانی که بیوقفه بر زمین میکوبد. شب، تاریکیاش را بر همه چیز گسترده. بزی از درگاه وارد میشود و آرام به سوی ما گام برمیدارد.
سیگار برگم را از جیب کتم بیرون میآورم، نگاهی به اسب، به بز، و به آنسوی پنجره میاندازم. سرم را به آرامی تکان میدهم و لبخندی کمرنگ میزنم.
آری، در پایان، هر یک از ما در این جهان تنها خواهد ماند.
سیگار برگم را از جیب کتم بیرون میآورم، نگاهی به اسب، به بز، و به آنسوی پنجره میاندازم. سرم را به آرامی تکان میدهم و لبخندی کمرنگ میزنم.
آری، در پایان، هر یک از ما در این جهان تنها خواهد ماند.