آدمها میان و میرن، با لبخند، با حرفهای قشنگ؛ اما لای همه این نزدیکیها، گاهی چیزی گم میشه.
یه چیز کوچیک ولی حیاتی... شاید یه باور، شاید یه حس سادهی اعتماد که دیگه اونقدرها ساده نیست.
این روزها، بعضی حرفها مثل سایهن؛
هستن ولی نمیشه لمسشون کرد.
رفتارها هم، یه جور دیگه شدن؛ انگار معنیهاشون جابهجا شده.
من موندم با تردیدهایی که فقط مال آدمها نیست، از دل خودم بلند شدن.
بین خودِ من و باورهایی که یه روزی محکم بودن، حالا یه فاصلهست... نه اونقدر دور که دیده نشن، نه اونقدر نزدیک که بتونم بهشون تکیه کنم.
شاید بعضی چیزا نباید واضح گفته بشن. شاید باید فقط بین سطرهاشون مکث کرد، یه لحظه موند، یه لحظه شک کرد... چون گاهی، هر حقیقتی با زمزمه بهتر شنیده میشه تا با فریاد.
پل شیشهای زیر پایت، سایههایی با نقاب در اطراف، و آسمان گرگومیشی که نه کاملاً تاریکه نه روشن... حس تردید، در دل نوری لرزان.
- دلنوشته ( یگانه )
پدر بدرفتار...