روز،
از پشت افق برخاست،
فریاد زد:
- اما من حقیقت را مینهم
بر پیشانیِ جهان،
خونِ دروغ را میشویم
در رودِ روشنایی،
من بیداریام،
من حرکتام،
من داور بیپردهام.
شب خندید:
- تو زخم را میگشایی،
گریز را میسوزانی،
بیرحمانه پرده برمیداری
از رنجِ پنهان؛
من پناهگاهام،
من رؤیای آرامِ خفتگانم،
من صدای خاموشِ دلهای شکستهام.