جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

نوشته‌های نمایه جدید

سلام ضمن خوش آمد گویی به انجمن رمان بوک
لطفاً برای تایپ رمان در بخش تعیین ناظر و تایید اثر در تالار رمان اقدام کنید
لطفاً در بخش مسابقات رمان تایپ نکنید
YEGANEH.b
YEGANEH.b
و برای تایپ اشعار لطفا در بخش تالار شعر طبق قوانین انجام بدید
میدونی به خاطره اسمت شهرزاد دوستت دارم
بهترین دوست دوران تحصلیم که رفت وآمد خونوادگی داریم اسمش شهرزاد...
🫶🙏🫂
  • لبخند
واکنش‌ها[ی پسندها]: شهرزاد قصه گو
MAHVIN*
MAHVIN*
میدونی عزیزم اتفاقا الان داشتم باهاش چت میگردم حتی اگه اونور دنیا باشه اونقدر دوستیمون عمیقه حتی بایه پیام کوچولو...
دوست واقعی رو موقع تلاطم های زندگیت میشناسی زمان بهترین دوست هست قشنگم.:love:
شهرزاد قصه گو
شهرزاد قصه گو
اینکه از راه دور هم برات عزیزه و احساسات خوب به تو انتقال میده باعث خشحالیه
چون کمتر حسی انقد زیبا و واقعی میتونه توی دل و روح ادما نفوذ کنه❤️🙂قدر رفاقتتون رو بدونین
  • بزن قدش
واکنش‌ها[ی پسندها]: MAHVIN*
MAHVIN*
MAHVIN*
دقیقا عزیزم حرفت حق بود وبگم رابطمون دوطرفه که دوام آورده
منم براش همچین حسی دارم.وابسته مثبت وانرژی تراپی
صبحت بخیر عزیزم:coffee:
مطالب شما رو میخوندم در مورد چشم سوم سیو نکردم گمش کردم میشه لینکشو بفرستید
عزیزِ جانم…

آن روز که نگاهت در نگاهم افتاد، جهان از حرکت ایستاد. انگار همه صداها خاموش شدند و فقط صدای قلبم را می‌شنیدم که بی‌قرار می‌کوبید. همان یک نگاه کافی بود تا ریشه بدوانی در جانم، خون شوی، در رگ‌هایم جاری شوی و خانه‌ات را در قلبم بسازی.

گرمای دستانت که میان انگشتانم قفل شد، به من امنیتی داد که هیچ قلعه‌ای در دنیا ندارد. وقتی شانه‌به‌شانه قدم می‌زدیم و تو قصه می‌گفتی و من تازه آغاز به خواندنت کرده بودم، حس می‌کردم جهان کوچکتر شده تا فقط برای ما جا شود.

بعد… آغوشت. بوسه‌ات. هنوز هم طعمش روی لب‌هایم مانده. آن لحظه همه هستی‌ام را به تو بخشیدم. وقتی به خانه برگشتم، لپ‌هایم هنوز گل انداخته بود، لبخندم بی‌بهانه بود و عطر تو، تمام وجودم را پر کرده بود. دلم می‌خواست خودم را بغل کنم تا ساعت‌ها در بوی تو گم شوم.

وقتی سرم را روی سی*ن*ه‌ات می‌گذاشتم و صدای قلبت را می‌شنیدم، با خود می‌گفتم: «قلب‌ها دروغ نمی‌گویند.» اما حالا می‌پرسم… پس چرا قصه‌مان بی‌دلیل تمام شد؟

از روزی که رفتی، هر صبح با نامت آغاز شد و هر شب با خاطره‌ات به پایان رسید. حتی یک روز هم نبوده که از ذهن و دلم پاک شوی. تو رفتی، اما من هنوز… هنوز بیشتر از همیشه عاشقت هستم.

می‌دانم حالا کسی دیگر کنارت است، کسی که صبح‌ها به لبخندت سلام می‌کند، کسی که دستت را می‌گیرد، کسی که تو را می‌بوسد. می‌دانم، همه را می‌دانم… اما حتی با دانستن این‌ها، نمی‌توانم رهایت کنم.

چند بار خواستم جای خالی‌ات را پر کنم، اما نشد. تو در من ریشه کرده‌ای، خونم شده‌ای، و من با یاد تو زنده‌ام… نه از روی توان، که از روی اجبار.

نه، بی‌تو هم می‌شود زندگی کرد… اما کاش با تو می‌شد.

با تو ساده زندگی کردم، و تو چه بی‌رحم با من تا کردی. دلم برای این قلب ساده و دیوانه‌ام می‌سوزد؛ قلبی که با تمام زخم‌هایی که از تو گرفت، هنوز هم بی‌هیچ دلیل، عاشقانه تو را
می‌پرستد…


---
بالا پایین