بغل کن بالشت را بعد از این او بر نمیگردد
بهار مملو از گل های شب بو بر نمیگردد
خودت دستی بکش روی سرت خود را نوازش کن
سر انگشتی که میزد شانه بر مو بر نمیگردد
دلت پر میکشد ،میدانم اما چاره تنهایی ست
به این دریاچه دیگر تا ابد قو بر نمی گردد
ببندی یا نبندی سبزه ها را بعد از این روبان
نگاه گوشه ی قابش به این سو بر نمیگردد
هوا غمگین ،نفس خسته ، در و دیوار لب بسته
سکوت خانه سنگین و هیاهو بر نمیگردد
گذشت آن خاطرات و آن حیاط و شمعدانی ها
هوا عصر و تخت و چای لیمو بر نمیگردد
همیشه آخر این فیلم جای یک نفر خالی ست
به صحنه قیصری با زخم چاقو بر نمیگردد
نوشتی تا «خدا حافظ» به روی شیشه های مه
خدا هم گریه کرد از جمله ی « او بر نمیگردد»
شهرام میدری