خدایا...
من آنچه یوسف داشت ندارم؛
نه صبرش را، نه ایمانش را،
نه پاکی نگاهش را، نه روشنایی دلش را.
تنها همان چاهش را دارم
و تاریکی بیپایان درونم را.
ای خدای یوسف،
ای نجاتدهنده بندگان گمگشته،
اگر یوسف را از چاه به تخت رساندی،
مرا نیز از خودم برهان.
دستم را بگیر که به جز تو،
یاوری ندارم.
در عمق این تاریکی صدایت میزنم،
تو را که تنها نوری
که از چاه دل من میگذری
و چون طلوع تو فرا رسد،
بگذار دل من نیز برخیزد
از قعر شب خویش
به صبحی که همهاش
نام توست.
(متأسفانه اسم نویسنده رو نمیدونم، اگر کسی اطلاع داشت به منم بگه)

واکنشها[ی پسندها]: دردانه و Serenya