- Jan
- 131
- 256
- مدالها
- 2
عشق به فعالیت یا ایده، وقتی عشق واقعیه
یعنی دیگه دنبال لذت لحظهای از اون کار نیستی،
بلکه خودتو خرجش میکنی؛
وقت، خواب، آسایش، حتی گاهی روابطتو قربانی میکنی…
نه بهخاطر شهرت یا سود،
بلکه چون احساس میکنی بیاون، «تو» ناقصی.
ونگوگ: عاشقانه نقاشی میکشید، ولی در فقر و جنون مُرد.
تسلا: از ثروت و شهرت گذشت، برای ایدههای آزادسازی انرژی.
مولوی: از خودش گذشت، تا در شعلهی شمس، آتشی از معنا خلق کنه.
عشق به کار یا فعالیت، اگه با گذشتن از خود همراه نباشه، فقط علاقهست.
ولی وقتی منِ محدود رو کنار میذاری،
و اجازه میدی خودت در مسیر اون ایده یا کار «محو» شی،
اونوقته که این عشق هم به همون شدتِ عشق انسانی یا الهی میرسه...
و همونقدر هم بیقرار و پرفشار میشه.
گذشتن از خود، شرط ورود به دنیای عشقه،
چه معشوق انسانی باشه، چه الهی، چه هنری، چه حتی رؤیایی که فقط تو میفهمیش.
چرا باید عشق رو بهعنوان سلبکنندهی آسایش معنا کرد؟! اون هم در همهی زمینهها... بهنظرم بهتره عمیقتر نگاه کرد و ذهن رو صرفا به یه تعریف و شنیدهها محدود نکرد!
اینطوری میتونی فهم بهتری از قضایا داشته باشی.
عشق هم یک نوع علاقهاس چرا این دو رو از هم جدا میدونی؟!
نمیشه یک نسخه رو برای همه پیچید!
یک نظر یا ضربالمثل رو توی همهی موارد گنجاند.
و به نظرم نظر شما راجع به جملهی ویکتور هوگو با مفهوم اصلی جمله کاملا تفاوت داشت