جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده دلنوشته‌ی بی صدا می‌گریم اثر سانی

  • نویسنده موضوع زمرد
  • تاریخ شروع

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ادبیات توسط زمرد با نام دلنوشته‌ی بی صدا می‌گریم اثر سانی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,447 بازدید, 21 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته ادبیات
نام موضوع دلنوشته‌ی بی صدا می‌گریم اثر سانی
نویسنده موضوع زمرد
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELVAN.
ز
موضوع نویسنده

زمرد

مهمان
خسته‌ هستم همانند موش کور!
تظاهر به کور بودن دارم، ولی در تاریکی غلبه کرده‌ام.
چشمانم می‌بینند،
اما اندیشه‌ام کوتاه است!
ولی می‌فهمیده‌ام!
خدیا!
از یک نفری شنیده بودم، تو هستی...
درست این‌جا!
وسط خاک و سنگ!
درست کنارم در تنهایی...
ولی کجا؟
چرا چشمانم در پی تو می‌گردند ولی هیچی نمی‌بینند!
شنیدم، می‌شنوی؟ پس چرا سوال‌هایم بی‌جواب است! چرا دلم این سوز و سرما را تاب نمی‌آورد؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
ز
موضوع نویسنده

زمرد

مهمان
صدایم کمی گرفته‌ است!
صدایی که اگرچه گرفته، اما قابل شنیدن است.
در تصورم خانه‌ای عروسکی دارم
ولی واقعیت این‌ چنین نمی‌گوید!
کنار خانومی ایستاده‌ام
از لباس‌های قشنگ و براقش فهمیده‌ام که غذا دارد!
می‌خواهم این دل کوچکم را فقط، فقط کمی از غذا پر کنم!
زیاد نمی‌خواهم، فقط می‌خواستم این صدای نا‌به‌هنجاری را که ایجاد کرده است را خاموش کنم!
فقط کمی!
آری کمی!
دستم را به گدایی دراز کردم!
چشمانم مظلوم است؟
نمی‌دانم!
شاید به چشم آن نیامده است.
بغضم گرفته است!
غصه‌هایم میان اشک‌هایم گم می‌شوند...
نگاهم نکرد؟!
رفت!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
ز
موضوع نویسنده

زمرد

مهمان
درخیالم پروانه پرورانده‌ام؛
ولی توهم آن را در خاک خیابان‌‌ها فرو می‌برد.
ترسیده‌ام از آن نگاه گزنده‌شان!
دستانم به طور فجیعی می‌لرزند و گرما را می‌طلبند!
بی‌پناه در سکوت این شهر راه‌ می‌روم.
اشک‌ چشم‌هایم غبار خیابان‌ها رو زدوده است!
مرا سوخته‌اند میان غصه‌هایی که پایان ناپذیرند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
ز
موضوع نویسنده

زمرد

مهمان
من تنها یک آرزو دارم.
یک روز که بیدار بشوم،
چیزی نبینم،
چیزی نشنوم،
و چیزی غوطه‌ورم نکند میان نداشته‌ایم!
نشکنم از بغضی که خانه‌گاهش گلویم است.
این جان دیگر تامل این را ندارد که هر روز خم و راست شود.
این جان دیگر توان ایستادن سر چهار راه را ندارد.
من کمرم شکسته است.
دیگر توان هر روز مردن را ندارم؟
من خیلی وقت است زمین خورده‌ام؟
این دل آرزوهایش خیلی وقت است به زمین زده شده است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
ز
موضوع نویسنده

زمرد

مهمان
گرسنگی!
امان از این گرسنگی!
لب‌هایم از بغض و معده‌ام از ضعف می‌لرزند.
خیره هستم به نانوایی و به عابرانی که تیکه‌ای نان در دست گرفته‌اند و در حال رفتن هستند!
می‌دانستم آدم حسابم نمی‌کند.
این جماعت بویی از انسانیت نبرده‌اند. چشم‌هایم خیس می‌شوند این حق من است؛ گرسنگی، نخوابیدن، خم شدن جلوی این و آن... این حق من است! آری حق من است؛ درست زمانی که پی می‌برم این‌جا ماندنم اشتباه است، ندایی از پشت سر می‌شنوم! آرام، دلنشین یا شاید هم دلنواز؟ می‌دانستم چشمانم کبود شده‌اند ولی درست می‌دیدم، فرشته بود یا هر چیز دیگر فقط دانستم که انسان‌های خوبی هم وجود داشتند. مرا پوشاند، غذایم داد و حتی جای خواب به من داد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
ز
موضوع نویسنده

زمرد

مهمان
عبور کردم از میان تلاطم اندوه‌هایم.
نگاهم به کفش‌هایش گره خورد!
براق بود،
تمیز بود!
بغض نگذاشت صدای بلند اذان به گوشم بخورد.
صدایی از درونم فریاد می‌زد، جلو برو.
من می‌خواهمش!
من این شادی را می‌خواهم!
کجا بیابمش؟
میان حرف‌های پوچ و بی‌سرو‌ته‌شان؟
یا میان پیاده‌رو و جاده‌ها؟
این شادی کجا است؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
ز
موضوع نویسنده

زمرد

مهمان
میان فریادهایی که نتوانستم بلند فریاد بزنم،
میان نشستن و بلند شدن، برای تکه نانی، همان دلتنگی جگرسوز، که مرا پیر خودش کرد!
تمام این خاطره‌های تکراری و فراموش نشدنی مرا به زمین زد!
همان قلب که با ضربات آرام و ضعیفش به من گوش‌زد کرد که جای من همین‌جا است!
جایی که تنهایی توی ذوق می‌زند!
تویی که می‌دانی این‌جا،
در فرسنگ‌های عالم تاوان دارد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
ز
موضوع نویسنده

زمرد

مهمان
دلم گرفته است!
چه می‌شود اگر کمی خودم را به باد بسپارم؟
تا کمی به درد‌ و دل‌هایم گوش بسپارد! فقط اندکی گوش‌نواز حرف‌هایم باشد. یا مرا به آرامی بکشاند در جایی دلنواز، پر از خیال‌های آرام و بدون اندوه، بدون بغض، بدون گله و شکایت و حتی بدون هیچ سرمایی! جایی که گرما تا مغز استخوانم نفوذ کند، جایی که خوردن نه اجازه بخواهد، نه پشیمانی و نه کتکی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
ز
موضوع نویسنده

زمرد

مهمان
می‌خواهم این‌جا بگویم بغض چیست؟
بغض یعنی کسی که شانه‌های لررانت را بگیرد و بی‌صبر تو را مهمان آغوشش کند!
بغض یعنی صدایت بلرزد میان نداشته‌هایت!
بغض یعنی انتظار!
انتظاری که تو از من می‌خواهی!
پا به دریای طوفانی بگذارم که بیرون آمدن از آن دشوار است.
دلتنگ یک لباس ارزان... من فقط می‌خواهم بوی آن لباس هر چند ارزان را ببویم، اصلاً گران کیلو چند!
فقط می‌خواهم کمی این بغض راحتم بگذارد! نفس‌هایم را دشوار کرده است...
آری این بغض است!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
ز
موضوع نویسنده

زمرد

مهمان
در پشت‌بام ایستاده‌ام... هوا سرد است!
صدای امواج باران‌ نیز کمی شورانگیز است.
من آرام هستم، درست مثل گنجشک رو‌به‌رویم! پاهای باریکش را به سیم خانه‌ متصل کرده است تا باد او را به همراه خودش نبرد؛ ولی بی‌حوصله هستم درست همانند گنجشک، این باران بر سر و صورتم سنگین می‌بارد درست همانند آن گنجشک! خودم را از گریه کردن منع کرده‌ام درست مثل آن گنجشک، نمی‌خواهم از ظلمت این جهان خودم را به ستو آورم. هر چه خودم را به بام‌ این خانه‌ نزدیک کنم، باز به تنهایی خودم در این‌جا پی می‌بردم، درست همانند آن گنجشک تنها در برابر طوفان!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین