- Sep
- 2,133
- 5,317
- مدالها
- 2
پیش ارسلان روی صندلیم نشستم، همه پیتزا سفارش دادیم، وقتی پیتزاها آوردن شروع کردیم به خوردن
من که هیچی از پیتزا نفهمیدم همش توی فکر حرف آتنا بودم. وقتی پیتزا تمام شد رفتن تا حساب کنن.
از فست فود اومدیم بیرون
آرمان: میاید به پیاده روی داخل پارک روبهرو بریم؟
آتنا: اره بریم.
ارسلان: من هم میام آیسان تو چی؟
- ببخشید امّا من خسته هستم اگر میشه لطفاً ارسلان، من تو ماشینت استراحت کنم، شما برید.
ارسلان: میخوای بریم دیگه؟
- نه نه شما برید، سوییچ میدی؟
ارسلان از جیبش سوییچش رو در آورد داد بهم، ازش گرفتم.
آخه چطور یک آدم میتونه در طول چند هفته به کسی اعتماد کنه و سوییچ ماشینش بهش بده، برای خودم هم جای تعجب هست.
رفتم در ماشین باز کردم روی صندلی شاگرد نشستم. درها هم قفل کردم، چشمام بستم به این فکر کردم، مگه از این بدتر هم میشه وقتی در همچین سنی باشی هیچک.س نباشه که به حرفات گوش بده، هیچ مادری نباشه که نصیحتت کنه، هیچ پدری نباشه که خودت رو براش لوس کنی هیچ برادری نباشه تا همش باهاش دعوا کنی. معلومه که از این بدتر نیست.
چند دقیقه گذشته بود که صدا کوبیده شدن به شیشه ماشین اومد. چشمام باز کردم ارسلان داره به شیشه میکوبه.
در ماشین باز کردم، اومد پشت رول نشست. ماشین روشن کرد راه افتاد.
ارسلان: خونه مادربزرگت میری؟
- اره.
سرم رو به شیشه چسبوندم، به بیرون نگاه میکردم.
ارسلان: اتفاقی افتاده؟
سرم رو به طرفش چرخوندم و بهش نگاه کردم،
- نه، برای چی؟
ارسلان: از وقتی رفتی دستت بشوری همش تو فکر هستی.
- نه چیزی نیست.
دیگه چیزی نگفت.
وقتی رسیدیم خواستم از ماشین بیام بیرون، که صدام کرد.
- هوم؟
ارسلان: وقتی ناراحت میبینمت خیلی اذیت میشم.
لبخند زدم، قلبم شروع کرد به تپیدن، حرارت بدنم هر لحظه بیشتر بیشتر میشد.
از ماشین پیاده شدم و گفتم:
- خداحافظ.
ارسلان: تا فردا خداحافظ.
در ماشین بستم، ارسلان ماشین روشن کرد و رفت، چراغها خاموش بود، اگر در میزدم مادربزرگ بیدار میشد. رفتم به اتاق کاوه نگاه کردم، چراغ اتاقش روشن بود.
یک سنگ برداشتم پرتاپ کردم سمت پنجره اتاق کاوه، امّا انگار متوجه نشد، یک سنگ دیگه برداشتم پرتاپ کردم امّا همون موقع کاوه پنجره باز کرد و سنگ دقیقا به پیشونیش خورد، با دو تا دست پیشونیش گرفت.
با دو رفتم پشت درخت. داد زد:
-کدوم احمقی این سنگ لعنتی پرت کرد.
دید کسی نیست پنجره بست، نفسی راحت کشیدم، از زیر پنجره اتاق کاوه آروم رفتم کنار در حیاط، به دوروبر نگاه کردم، خلوت بود، هیچک.س داخل کوچه نبود. سعی کردم از در بالا برم.
دو بار تا نصف در بالا رفتم، امّا لیز بود و خوردم زمین، کلافه شده بودم، برای بار آخر امتحان کردم، پریدم بالا دستم بالا در گرفتم و خودم کشیدم بالا از بالا در پریدم تو حیاط مادربزرگ
که پام پیچ خورد و با صودت خوردم زمین،
از روی زمین بلند شدم نشستم.
پام فکر کنم آسیب دیده بود داشتم پام رو ماساژ میدادم که با صدا کاوه سکته قلبی و مغزی هر دو با هم زدم... .
من که هیچی از پیتزا نفهمیدم همش توی فکر حرف آتنا بودم. وقتی پیتزا تمام شد رفتن تا حساب کنن.
از فست فود اومدیم بیرون
آرمان: میاید به پیاده روی داخل پارک روبهرو بریم؟
آتنا: اره بریم.
ارسلان: من هم میام آیسان تو چی؟
- ببخشید امّا من خسته هستم اگر میشه لطفاً ارسلان، من تو ماشینت استراحت کنم، شما برید.
ارسلان: میخوای بریم دیگه؟
- نه نه شما برید، سوییچ میدی؟
ارسلان از جیبش سوییچش رو در آورد داد بهم، ازش گرفتم.
آخه چطور یک آدم میتونه در طول چند هفته به کسی اعتماد کنه و سوییچ ماشینش بهش بده، برای خودم هم جای تعجب هست.
رفتم در ماشین باز کردم روی صندلی شاگرد نشستم. درها هم قفل کردم، چشمام بستم به این فکر کردم، مگه از این بدتر هم میشه وقتی در همچین سنی باشی هیچک.س نباشه که به حرفات گوش بده، هیچ مادری نباشه که نصیحتت کنه، هیچ پدری نباشه که خودت رو براش لوس کنی هیچ برادری نباشه تا همش باهاش دعوا کنی. معلومه که از این بدتر نیست.
چند دقیقه گذشته بود که صدا کوبیده شدن به شیشه ماشین اومد. چشمام باز کردم ارسلان داره به شیشه میکوبه.
در ماشین باز کردم، اومد پشت رول نشست. ماشین روشن کرد راه افتاد.
ارسلان: خونه مادربزرگت میری؟
- اره.
سرم رو به شیشه چسبوندم، به بیرون نگاه میکردم.
ارسلان: اتفاقی افتاده؟
سرم رو به طرفش چرخوندم و بهش نگاه کردم،
- نه، برای چی؟
ارسلان: از وقتی رفتی دستت بشوری همش تو فکر هستی.
- نه چیزی نیست.
دیگه چیزی نگفت.
وقتی رسیدیم خواستم از ماشین بیام بیرون، که صدام کرد.
- هوم؟
ارسلان: وقتی ناراحت میبینمت خیلی اذیت میشم.
لبخند زدم، قلبم شروع کرد به تپیدن، حرارت بدنم هر لحظه بیشتر بیشتر میشد.
از ماشین پیاده شدم و گفتم:
- خداحافظ.
ارسلان: تا فردا خداحافظ.
در ماشین بستم، ارسلان ماشین روشن کرد و رفت، چراغها خاموش بود، اگر در میزدم مادربزرگ بیدار میشد. رفتم به اتاق کاوه نگاه کردم، چراغ اتاقش روشن بود.
یک سنگ برداشتم پرتاپ کردم سمت پنجره اتاق کاوه، امّا انگار متوجه نشد، یک سنگ دیگه برداشتم پرتاپ کردم امّا همون موقع کاوه پنجره باز کرد و سنگ دقیقا به پیشونیش خورد، با دو تا دست پیشونیش گرفت.
با دو رفتم پشت درخت. داد زد:
-کدوم احمقی این سنگ لعنتی پرت کرد.
دید کسی نیست پنجره بست، نفسی راحت کشیدم، از زیر پنجره اتاق کاوه آروم رفتم کنار در حیاط، به دوروبر نگاه کردم، خلوت بود، هیچک.س داخل کوچه نبود. سعی کردم از در بالا برم.
دو بار تا نصف در بالا رفتم، امّا لیز بود و خوردم زمین، کلافه شده بودم، برای بار آخر امتحان کردم، پریدم بالا دستم بالا در گرفتم و خودم کشیدم بالا از بالا در پریدم تو حیاط مادربزرگ
که پام پیچ خورد و با صودت خوردم زمین،
از روی زمین بلند شدم نشستم.
پام فکر کنم آسیب دیده بود داشتم پام رو ماساژ میدادم که با صدا کاوه سکته قلبی و مغزی هر دو با هم زدم... .
آخرین ویرایش: