جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [بودن با تو ترجیح می‌دهم] اثر «کیانا کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط •Kiana• با نام [بودن با تو ترجیح می‌دهم] اثر «کیانا کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,348 بازدید, 47 پاسخ و 26 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [بودن با تو ترجیح می‌دهم] اثر «کیانا کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع •Kiana•
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

•Kiana•

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Sep
2,133
5,317
مدال‌ها
2
پیش ارسلان روی صندلیم نشستم، همه پیتزا سفارش دادیم، وقتی پیتزا‌ها آوردن شروع کردیم به خوردن
من که هیچی از پیتزا نفهمیدم همش توی فکر حرف آتنا بودم. وقتی پیتزا تمام شد رفتن تا حساب کنن.
از فست فود اومدیم بیرون
آرمان: میاید به پیاده روی داخل پارک رو‌به‌رو بریم؟
آتنا: اره بریم.
ارسلان: من هم میام آیسان تو چی؟
- ببخشید امّا من خسته هستم اگر میشه لطفاً ارسلان، من تو ماشینت استراحت کنم، شما برید.
ارسلان: می‌خوای بریم دیگه؟
- نه‌ نه شما برید، سوییچ میدی؟
ارسلان از جیبش سوییچش رو در آورد داد بهم، ازش گرفتم.
آخه چطور یک آدم می‌تونه در طول چند هفته به کسی اعتماد کنه و سوییچ ماشینش بهش بده، برای خودم هم جای تعجب هست.
رفتم در ماشین باز کردم روی صندلی شاگرد نشستم. در‌ها‌ هم قفل کردم، چشمام بستم به این فکر کردم، مگه از این بدتر ‌هم میشه وقتی در همچین سنی باشی هیچ‌ک.س نباشه که به حرفات گوش بده، هیچ مادری نباشه که نصیحتت کنه، هیچ پدری نباشه که خودت رو براش لوس کنی هیچ برادری نباشه تا همش باهاش دعوا کنی. معلومه که از این بدتر نیست.
چند دقیقه گذشته بود که صدا کوبیده شدن به شیشه ماشین اومد. چشمام باز کردم ارسلان داره به شیشه می‌کوبه.
در ماشین باز کردم، اومد پشت رول نشست. ماشین روشن کرد راه افتاد.
ارسلان: خونه مادربزرگت میری؟
- اره.
سرم رو به شیشه چسبوندم، به بیرون نگاه می‌کردم.
ارسلان: اتفاقی افتاده؟
سرم رو به طرفش چرخوندم و بهش نگاه کردم،
- نه، برای چی؟
ارسلان: از وقتی رفتی دستت بشوری همش تو فکر هستی.
- نه چیزی نیست.
دیگه چیزی نگفت.
وقتی رسیدیم خواستم از ماشین بیام بیرون، که صدام کرد.
- هوم؟
ارسلان: وقتی ناراحت می‌بینمت خیلی اذیت میشم.
لبخند زدم، قلبم شروع کرد به تپیدن، حرارت بدنم هر لحظه بیشتر بیشتر می‌شد.
از ماشین پیاده شدم و گفتم:
- خداحافظ.
ارسلان: تا فردا خداحافظ.
در ماشین بستم، ارسلان ماشین روشن کرد و رفت، چراغ‌ها خاموش بود، اگر در میزدم مادربزرگ بیدار میشد. رفتم به اتاق کاوه نگاه کردم، چراغ اتاقش روشن بود.
یک سنگ برداشتم پرتاپ کردم سمت پنجره اتاق کاوه، امّا انگار متوجه نشد، یک سنگ دیگه برداشتم پرتاپ کردم امّا همون موقع کاوه پنجره باز کرد و سنگ دقیقا به پیشونیش خورد، با دو تا دست پیشونیش گرفت.
با دو رفتم پشت درخت. داد زد:
-کدوم احمقی این سنگ لعنتی پرت کرد.
دید کسی نیست پنجره بست، نفسی راحت کشیدم، از زیر پنجره اتاق کاوه آروم رفتم کنار در حیاط، به دوروبر نگاه کردم، خلوت بود، هیچ‌ک.س داخل کوچه نبود. سعی کردم از در بالا برم.
دو بار تا نصف در بالا رفتم، امّا لیز بود و خوردم زمین، کلافه شده بودم، برای بار آخر امتحان کردم، پریدم بالا دستم بالا در گرفتم و خودم کشیدم بالا از بالا در پریدم تو حیاط مادربزرگ
که پام پیچ خورد و با صودت خوردم زمین،
از روی زمین بلند شدم نشستم.
پام فکر کنم آسیب دیده بود داشتم پام رو ماساژ می‌دادم که با صدا کاوه سکته قلبی و مغزی هر دو با ‌هم زدم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

•Kiana•

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Sep
2,133
5,317
مدال‌ها
2
سرم رو سمت کاوه برگردوندم، با ترس بهش نگاه کردم.
کاوه: پس اون احمق کوچولو تو بودی.
طلب‌کارانه گفتم:
- بی‌ادب، می‌خواستی وقتی سنگ اولی زدم زود در رو باز کنی تا دوباره سنگ پرت نکنم بخوره تو کلت.
کاوه: حالا دیگه مقصر ‌هم شدیم؟
- معلومه!
کاوه: استغفرالله. اصلاً بگو ببینم تا این موقع شب کجا بودی؟
- با دوست ‌هام بیرون بودم.
کاوه اخم کرد و گفت:
- تا این موقع شب؟
- مگه خودت نمی‌بینی، تا این موقع بیرون بودم.
خواستم بلند بشم کاوه اومد محکم بازوم رو گرفت، بلندم کرد برد روی پله‌ها نشوندم و جلوم انگار طلب کار‌ها وایساد، با عصبانیت و داد بلندی گفت:
- با دوستات تا این موقع چی‌کار می‌کردی؟
- چته چرا وحشی میشی، اصلاً تو به چه حقی سر من داد میزنی؟
کاوه: چرت و پرت نگو جواب من رو بده.
- ولم کن کاوه خوابم میاد.
کاوه: آیسان فکر نکن حالا که پدر و مادرت نیستن، می‌تونی هر غلطی خواستی کنی.
از حرفش خیلی ناراحت شدم، خواستم جوابش بدم که در ورودی باز شد ،مادربزرگ اومد.
مادربزرگ: کاوه چه خبرته چرا داد میزنی چی‌کار این دختر داری؟
کاوه: این دختر تا این موقع کجا بوده؟
مادربزرگ: به من گفت که دیر میاد، ولش کن.
مادربزرگ اومد دستم گرفت تا ببرتم داخل به‌خاصر این‌که پام آسیب دیده بود خوردم زمین.
مادربزرگ: چرا نمی‌تونی راه بری؟
- کلید نداشتم از در پریدم داخل حیاط.
مادربزرگ: کاوه چرا براش در...
به کاوه نگاه کرد که حرفش نصفه موند،
مادربزرگ: تو دیگه چرا پیشونیت باد کرده؟
کاوه: کار نوه‌تونه.
- خواستم با سنگ بزنم به پنجره اتاقش به پیشونیش خورد.
مادربزرگ: از دست شما‌ها، کاوه کمک آیسان کن بیارش داخل.
کاوه اومد زیر پام و کمرم رو گرفت و بلندم کرد.
چون پام تکون خورد دردم گرفت و یک آخ، زیر لب گفتم.
کاوه: دختر چقدر سنگین شدی یکم رژیم بگیر.
-هیکل به این خوبی، از دوست‌ها رنگ و‌ وارنگ ایکبیری تو خیلی‌هم بهتر هستم.
کاوه اخم کرد و رگ گردنش زد بیرون.
کاوه: آیسان درست حرف بزن!
به اتاقم رسیده بودیم، گذاشتم روی تختم،
- چقدر غیرتی، مگه من چی گفتم؟ اصلاً بگو ببینم مگه تو قرار می‌ذاری؟
کاوه: فضولی نکن آیسان!
- فضول خودتی.
مادربزرگ: انقدر دعوا نکنین.
کاوه رفت تا یک لیوان آب برای من بیاره، وقتی اومد خواستم لیوان ازش بگیرم که از درد پام یک قطره اشک از گوشه چشمم ریخت، زود با دست پاکش کردم.
کاوه: انگار جدی پات آسیب دیده. فکر کردم می‌خوای سواری بگیری.
- چرت نگو واقعا پام آسیب دیده.
کاوه: پس باید جا بندازم.
- نه نه کاوه ترو‌خدا ولم کن برو برو من خوبه خوبم، اگر نیاز بود میرم دکتر.
کاوه بی توجه من اومد پام گرفت
کاوه: من خودم دکتر هستم دیگه چه نیاز به این که بری پیش یک دکتر دیگه.
- تو داروساز هستی، خیلی فرق داره.
کاوه: این چیز‌ها رو دیدم. بلدم یکم.
دیگه چیزی نگفتم. لب پایینم رو زیر دندون گرفتم تا جیغ نزنم، چشمام رو بستم تا شاید دردش کمتر باشه. با یک حرکت کاوه که پام گرفته بود تا جا بندازه پام گفت ترق. یک جیغ زدم که پرده گوش خودم‌ هم فکر کنم پاره شد... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

•Kiana•

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Sep
2,133
5,317
مدال‌ها
2
پتو رو روی سرم کشیدم تا نور خورشید به صورتم نخوره؛ هیچ فایده‌ای نداشت داشتم زیر پتو آب‌پز می‌شدم.
پتو رو با عصبانیت پرت کردم پایین تخت، دستم رو جلو نور آفتاب گرفتم، باز هم فایده‌ای نداشت،قِلت خوردم و برعکس شدم، سرم رو توی بالشت فشردم، امّا دیگه خوابم نمی‌برد. بی‌خیال شدم، به طرف دیوار چرخیدم، دستم زیر بالشت بردم و دنبال گوشیم گشتم. بالاخره پیداش کردم گوشی رو روشن کردم.
به ساعت گوشیم نگاه کردم با سرعت از جام بلند شدم و روی تخت نشستم. لب پایینم رو دندون گرفتم. آرمان من رو می‌کشه.
با دو رفتم طرف کمد لباس‌هام و هر چی اومد تو دستم، پوشیدم.
از اتاق بیرون رفتم، تو آشپزخون مادربزرگ بود متوجه من که شد با لبخند روی صورتش گفت:
- بیدار شدی آیسانم، بیا صبحانه بخور.
- صبحت بخیر. مامان چرا آخه بیدارم نکردی؟ چهار ساعت گذشته، رئیسم زندم نمی‌ذاره.
- دیشب دیر وقت اومدی گفتم تا استراحت کنی، حالا عجله نکن تند‌تند لباس پوشیدی که چی؟ بیا الان چایی دم میاد؛ یک لقمه بخور بعد برو.
سرم رو به نشونه باشه تکون دادم، به هر‌حال آرمان ولم که نمی‌کنه.
رفتم تو دستشویی حیاط توی آینه به خودم نگاه کردم، از قیافم خندم گرفت، با این قیافه می‌خواستم برم سرکار؟
چشم‌هام اندازه توپ فوتبال باد کرده بود و مو‌هام از مغنعه شلخته زده بود بیرون.
صورتم رو با آب شستم، از دستشویی اومدم بیرون، توی اتاق کرم پودر و برق لبم رو زدم.
لب‌هام رو چند بار بهم مالیدم تا برق لب پخش بشه.
از اتاق بیرون اومدم، از مو‌های کاوه فهمیدم تازه بیدار شده بود، رفتم کنارش نشستم
- صبح بخیر دکتر تنبل.
کاوه با صدا گرفته که نشانه از تازه بیدار شدن بود گفت:
- دیگ به دیگ می‌گه روت سیاه.
با بازوم زدم به پهلوش و گفتم:
- خودت رو مسخره کن.
کاوه جلو مغنعم رو گرفت و کشید پایین، با حرص مغنعه رو عقب کشیدم امّا مو‌هام انگار پیرزن‌هایی که صد سال موهاشون رو صاف نکردن پیچیده بود توی هم
با جیغ جیغ گفتم:
- کاوه ببین چی‌کار کردی، تازه مو‌هام رو صاف کرده بودم.
کاوه با خنده گفت:
- حرص نخور مو وزوزی، می‌تونی دوباره صاف کنی.
با عصبانیت بلند شدم و دوباره تو اتاق رفتم و مو‌هام رو درست کردم.
برگشتم تو آشپزخونه، نشستم روی صندلیم.
تندتند دوتا لقمه بزرگ گرفتم، چایی رو هم برداشتم یک خوردش توی سینک خالی کردم و آب سرد ریختم توش، یک قلوپ خوردمش، دستم رو روی دهنم کشیدم تا خیسیش بره.
کاوه: اه اه دختره کثیف، خدا شفات بده.
- آمین! اول تو رو شفا بده بعد من.
کاوه زد تو سرم.
سرم رو با دستم گرفتم و مالیدمش
- چته، چرا یه‌هو می‌گیرتت؟
کاوه: خواستم یادآوری کنم من بزرگ‌تر هستم و من داییت هستم.
- بی‌خیال، ما که این حرف‌ها با هم نداریم، راستی مادربزرگ کو؟ چرا غیبش زده.
- رفت خونه همسایه بغلیمون.
- آها، من دیگه رفتم. از طرف من هم از مادربزرگ خداحافظی کن؛ هفته دیگه میام.
- باشه مواظب خودت باش، تا دیر وقت هم بیرون نباش. می‌خوای برسونمت؟
- می‌دونم، نه خودم با تاکسی میرم.
گوشیم رو روی میز برداشتم و توی کیف پولم گذاشتم، رفتم کفش آل‌استار سفیدم رو پوشیدم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

•Kiana•

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Sep
2,133
5,317
مدال‌ها
2
ته خودکار رو به پیشونیم می‌کوبیدم،
- اَه، یک ساعت دیگه آرمان با یکی از شرکت‌ها بزرگ آلمان جلسه داره، اون‌ وقت یک برگه گذاشته روی میز که دارم با آتنا میرم بوشهر تا هفته دیگه همه چی روی دوش من.
وقتی به این‌که اصلاً نمی‌دونم جلسه امروز از چه قرار هست فکر می‌کنم دیوونه میشم، گوشی بی‌صاحبش هم در دسترس نیست.
پا‌م رو با ضرب به زمین می‌زدم و لب پایینم رو می‌جویدم.
خودکار رو روی میز رها کردم و روی صندلی ولو شدم، باید یک‌چیزی بخورم، شاید مغزم کار کرد
یک بشکن زد
- خودشه باید یک‌چیزی بخورم، نسکافه.
خم شدم روی میز و تلفن رو از سمت چپ میز به طرف خودم کشیدم، سینم رو صاف کردم، به تلفن بارانا زنگ زدم
بارانا: ای بابا آیسان چرا نمی‌فهمی، بهت می‌گم آرمان رو اصلاً امروز ندیدم. به من هم هیچی نگفته.
- ویی چقدر حرف می‌زنی، خواستم بگم به عمو بگو یک کیک و نسکافه بیاره.
بارانا: تو داری کار می‌کنی یا مهمونی اومدی؟
طلبکارانه گفتم: بارانا! نمی‌بینی چه موقعیت بدی هست، باید من یک‌چیزی بخورم تا ببینم چی‌کار کنم.
چند لحظه صدا بارانا قطع شد
- بارانا بارانا، الو چی شد چه خبره؟!
بارانا: نسکافه تموم شده.
- لعنت به این شانس نداشته من، چایی که هست؟
بارانا: ده دقیقه دیگه خودم میارم.
بعد تلفن رو قطع کرد، با تعجب به تلفن نگاه کردم، خودش؟! چرا خودش؟ اون هم بارانا؟
صندلی رو عقب کشیدم و جلو پنجره ایستادم، به بیرون که نگاه کردم، دیدم ماشین رستگار کنار خیابون هست.
در اتاق رو باز کردم و رفتم داخل دستشویی و آبی به صورتم زدم، وقتی اومدم بیرون داشتم به طرف اتاق آقا رستگار می‌رفتم که پشت در آشپزخونه استپ کردم.
بارانا: مگه قرار نشد بدزدینش؟ می‌ترسم برای من دردسر بشه، نمیشه بدین آقا امیری ببره براش؟
رستگار: نظرم عوض شد این‌جوری خیالم راحت‌تر هست، نه نمیشه همین که گفتم این چایی رو برو بده بهش، چایی کارش رو می‌سازه.
صدا پا شنیدم، با سرعت عقب گرد کردم و داخل اتاق آرمان شدم، تند تند نفس می‌زدم و قلبم تند تند می‌تپید روی مبل تک نفره نشستم، جریان چیه؟ کار کی رو می‌خوان بسازن؟
با چیزی که اومد تو ذهنم تعجبم چندان برابر شد،
- نکو...و...نه چایی که قراره برای من بیارن منظورش بوده؟!
در اتاق باز شد از جام پریدم و به بارانا نگاه کردم.
به پاشنه‌ها بارانا که تق تق می‌کردن و به سمت من میومدن خیره شده بودم،
اومد و روبه‌روی من نشست، یکی از چایی داخل سینی گذاشت جلوی من و اون یکی گذاشت جلوی خودش.
بارانا پاش رو گذاشت روی پای دیگری و دستش رو روی زانوش گذاشت.
بارانا: گفتی آرمان امروز با یکی از شرکت‌ها آلمان جلسه داره؟
سرم رو به نشونه اره تکون دادن
بارانا: عجیبه جلسه به این مهمی رو ول کرده. رستگار یک چند تا برگه آورد گفت بهت بدم درمورد همین جلسه هست.
- واقعاً؟ خوبه که، بدش یک نگاه بهش بندازم.
بارانا: چایی‌ها بخوریم که سرد میشه، بعد میرم میارم.
به داخل چاییم نگاه کردم، خم شدم و دستم رو دور لیوان حلقه کردم، چایی رو برداشتم و از روی مبل بلند شدم، به سمت صندلی خودم رفتم.
روی صندلی نشستم، گوشیم رو از روی میز برداشتم، گوشیم زیر میز گرفتم و با شماره دومم که مطمئنا بارانا نداشت بهش زنگ زدم.
وقتی گوشی بارانا زنگ خورد، به گوشیش نگاه کرد و بعد به من نگاه کرد، لبخند زد و با یک ببخشید تماس رو وصل کرد، دستم رو روی بلندگو گرفتم و وقتی بارانا حواسش نبود چایی رو توی لیوانی که صبح داخلش آب خوردم خالی کردم.
بارانا چندین بار الو گفت امّا من صدا قطع کرده بودم و متوجه اصلاً نشد، بعدش هم بارانا با عصبانیت تماس رو قطع کرد.
بارانا: عجب آدم‌هایی پیدا میشه، فقط دوست دارن روی اعصاب بقیه باشن.
من لبخند زدم و گفتم:
- تو اعصاب خودت رو خورد نکن، نباید زیاد سخت بگیری.
لیوان خالی رو به لبم نزدیک کردم و تظاهر به خوردن چایی کردم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

•Kiana•

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Sep
2,133
5,317
مدال‌ها
2
به ساعت روی دیوار نگاه کردم، نیم ساعت دیگه جلسه بود،
به طرف بارانا برگشتم
- برو برگه‌ها رو بیار دیگه الان جلسه شروع میشه.
بارانا سرش رو به نشونه باشه تکون داد و از اتاق بیرون رفت.
هر چی منتظر شدم خبری ازش نشد، از روی صندلی بلند شدم از اتاق بیرون رفتم، به طرف میز بارانا رفتم که صدا در ورودی اومد، ترس تمام وجودم رو گرفت، وقتی ارسلان داخل شد یکم آروم شدم.
رفتم پیشش و گفتم:
- سلام چرا انقدر دیر اومدی؟
ارسلان با قدم‌ها محکم همین‌طور که طرف اتاق پدرش می‌رفت گفت:
- قرار بود من هم با آرمان و آتنا برم امّا یک مشکلی پیش اومد و من برگشتم، چایی رو که نخوردی؟ اگر خورده بودی الان این‌جا نبودی.
- پ...س پس کجا بودن؟
با شیطنت بهم نگاه کرد و سرش رو کج کرد.
ارسلان: قبرستون.
تمام تنم لرزید
- آخه چرا پدرت خواست بارانا اون کار رو کنه!؟
ارسلان: بارانا هم؟ پس حدسم درست بود.
بعد بدون این‌که جواب من رو بده در اتاق رستگار رو باز کرد و داخل اتاق رفت.
***
(ارسلان)
- آرمان از دست تو، چه اصراری داری من بیام؟ همه کار‌ها شرکت مونده.
آرمان: آیسان هست.
در ماشین رو باز کردم و از ماشین پیاده شدم.
آرمان به طرف من اومد.
آرمان: چی شد؟! چرا داری میری؟
- نگاه کن آیسان بیشتر ده‌بار به من زنگ زده و تو معلوم نیست گوشی من رو کجا انداخته بودی، اگر از کار‌ها شرکت بر می‌اومد که انقدر زنگ نمی‌زد.
با حرفی که آتنا زد به عقب نگاه کردیم
آتنا: بابا گفت تو رو سرگرم کنیم و به آرمان گفت توی یک برگه، بنویسه یک جلسه با آلمان هست که آیسان در جلسه حضور پیدا کنه، به‌خاطر همین این‌قدر زنگ زده.
به آرمان که نگاه کردم داشت با چشم و ابرو به آتنا می‌گفت خفه شو.
دستم رو مشت کردم،
- چرا همچین چیزی خواسته؟
آتنا چند قدم اومد جلو و روبه‌رو من ایستاد
آتنا: تو یعنی نمی‌دونی؟
نه نه امکان نداره، برگشتم طرف آرمان و مشتم توی شکمش فرو بردم، فریاد زدم:
- مثلاً تو رفیق منی، حالا ضد من شدی؟
بعد با دو رفتم سوار ماشین شدم و با آخرین سرعت به طرف شرکت حرکت کردم ... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

•Kiana•

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Sep
2,133
5,317
مدال‌ها
2
(آیسان)
همه پشت در اتاق رستگار ایستاده بودن و به در خیره شده بودن.
از وقتی ارسلان رفته داخل با پدرش دعوا می‌کنه، و هر دو داد می‌زنن.
یک‌دفعه در باز شد و رستگار با فریاد بلند گفت:
- به کار‌هاتون برسید.
هنگام بستن در با عصبانیت به من نگاه می‌کرد و محکم در رو بهم کوبید.
آب گلوم رو قورت داد و مو‌هام رو داخل مغنعه درست کردم، داشتم داخل اتاق می‌رفتم که با حرف بارانا به سمت چپ نگاه کردم
بارانا: وای آیسان خوبی؟ اصلاً باورم نمیشه، آقا امیری چجوری دلش اومد قبول کنه توی چایی سم بریزه، اگر می‌دونستم اصلاً چایی رو نمی‌آوردم.
پوزخند زدم، و گفتم:
- مطمئن هستی آقا امیری ریخته؟
بدون این‌که به بقیه حرف‌هاش گوش بدم در اتاق رو باز کردم و داخل اتاق شدم.
هر چقدر داخل اتاق راه می‌رفتم شدت استرسم زیاد‌تر می‌شد، دیگه طاقت نیوردم و از اتاق رفتم بیرون، پشت در اتاق بهار ایستادم، در زدم
بهار: بیا داخل.
در رو باز کردم و سرم رو داخل اتاق بردم.
- اشکان نیست؟
بهار: نه، رفت پایین بار جدید اومده.
در رو کامل باز کردم و روبه‌روی بهار نشستم.
- بهار من کاری کردم؟
بهار: نه، چطور مگه؟
- تو می‌دونی چرا رستگار اون کار رو کرد.
بهار: خب...ام...چیزه.
- چیزی شده؟ جریان چیه؟
بهار خواست دهن باز کنه که در با شدت باز شد و ارسلان اومد داخل.
ارسلان: آیسان کجا بودی؟ هر چه‌قدر دنبالت گشتم پیدات نکردم.
- اومدم پیش بهار یکم حرف بزنیم.
ارسلان به بهار نگاه کرد، بهار ابرو‌هاش رو بالا انداخت.
- جریان چیه؟ چرا این‌طوری رفتار می‌کنید؟
ارسلان: چیزی نیست، بیا بریم کارت دارم.
- تو برو من چند دقیقه دیگه میام، بهار می‌خواست یک‌چیزی بهم بگه.
بهار: نه نه من چیزی نمی‌خواستم بگم، تو برو.
به بهار نگاه کردم، امّا اون خواست بهم بگه چرا رستگار اون کار رو کرد.
با گرفتن دستم توسط ارسلان و وادار به بلند کردنم نگاهم رو از بهار گرفتم. ارسلان در رو باز کرد من هم بدون هیچ حرفی از اتاق اومدم بیرون و به طرف در ورودی حرکت کردم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

•Kiana•

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Sep
2,133
5,317
مدال‌ها
2
(من فقط یک جاسوسم) چندین و چندین بار تو مغذم اکو شد
از ارسلان جلو زدم و از شرکت خارج شدم
ارسلان: آیسان؟ داری کجا میری؟ صبر کن.
اعتنایی نکردم و سوار آسانسور شدم، منتظر ارسلان نموندم، در آسانسور بسته شد و آخرین لحظه صدا کوبیدن مشت ارسلان به در آسانسور رو شنیدم
از آسانسور پیاده شدم و سوار ماشین شدم.
با سرعت به طرف خونه روندم.
در خونه رو محکم بستم و داخل اتاقم شدم کشو میز آرایشی رو باز کردم و گردنبندی که پرهام بهم داده بود رو برداشتم انداختمش روی میزم، از پله‌ها راه‌رو پایین رفتم و از داخل جعبه ابزار مکانیکی پدرم چکش رو برداشتم، دوباره به اتاقم بازگشتم.
چکش رو با ضربه محکم به گردنبند زدم. با خورد شدن گردنبند چکش رو روی میز گذاشتم.
صدا آیفون اومد، مطمئن بودم ارسلان هست، چه‌جوری و از کجا آدرس خونه من رو پیدا کرده بود برام سوال بود
توجهی نکردم و روی صندلی نشستم
اجزای ریز شده گردنبند رو کنار زدم، با دیدن ضبط صدا بیش از اندازه ریز درون خرس ریز شده، پوزخندی زدم
میکروفن رو روی میز رها کردم.
دکمه آیفون رو زدم
- ارسلان بیا بالا.
با عصبانیت فراوانی جلو در وایسادم و با ورود ارسلان با قدم‌ها محکم به طرفش رفتم.
- تو کی هستی؟!
ارسلان برای آروم کردن من، دستم گرفت و خواست من رو به طرف مبل‌ها ببره امّا با شدت دستم رو از دستش بیرون کشیدم
بلند فریاد زدم:
- جواب من رو بده، میگم تو کی هستی؟
ارسلان: آیسان لطفاً آروم باش، من منظورت رو متوجه نمی‌شم! یعنی چی من کی هستم؟!
پوزخندی زدم و گفتم:
- حرف من خیلی واضح بود، تو اصلاً از کجا می‌دونستی خونه من این‌جا هست.
ارسلان: خب... من از شرکت دنبالت اومد.
- باشه با این‌که دروغ میگی قانع شدم، چرا پدرت اون کار رو کرد؟
ارسلان چشم‌هاش رو بست و با شست دستش پیشونیش رو مالید.
ارسلان: آیسان آروم باش، این‌جوری نمیشه توضیح داد. بیا بشینیم برات توضیح میدم.
روی مبل تک نفره نشستم و روی مبل تکیه دادم تا کمی آروم بشم... .
 
آخرین ویرایش:

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,974
مدال‌ها
9
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین