جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [بودن با تو ترجیح می‌دهم] اثر «کیانا کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط •Kiana• با نام [بودن با تو ترجیح می‌دهم] اثر «کیانا کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,352 بازدید, 47 پاسخ و 26 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [بودن با تو ترجیح می‌دهم] اثر «کیانا کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع •Kiana•
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

•Kiana•

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Sep
2,133
5,317
مدال‌ها
2
فکر کنم طبقه ششم بودم، نفس کم آوردم. امّا دست بردار نبودم از بقیه پله‌ها بالا رفتم، وقتی طبقه هشتم رسیدم به آسانسور نگاه کردم، طبقه پنجم بودن رفتم داخل شرکت در باز بود در اتاقی که قرار بود داخلش کار کنم باز کردم رفتم داخل وسایل‌هام و گذاشتدم روی میز، نشستم روی صندلی پشت میز. یک لیوان آب ریختم و خوردم در باز شد آرمان اومد داخل، آرمان تا من و دید سری از روی تاسف تکون داد،
آرمان: همه کار‌هات بچه‌گانه هست.
- قربون تو پدربزرگ.
آرمان: من پدر بزرگم؟
- اوهوم.
آرمان: می‌دونی تو چی هستی؟
سرم رو به نشونه چی تکون دادم،
آرمان: تو‌ یک دختر بچه سوسول هستی.
- تو‌هم یک پسر مغرور زبون نفهم هستی.
آرمان: حرفت و نشنیده می‌گیرم.
رفت طرف میزش، پشت به من بود اداش رو در آوردم و زبونم تا ته براش بیرون آوردم.
آرمان: دیدم‌ ها!
تعجّب کردم وا! این فکر کنم چند تا چشم ‌هم پشت سرش داره.
اومد چند تا برگه گذاشت روی میزم،
آرمان: این‌ها تا عصر برای من ترجمه کن.
بعد خودش رفت روی صندلی نشست به کار‌هاش رسید. برگه‌ها برداشتم و شروع کردم به ترجمه کردن
این‌قدر درگیر برگه‌ها بودم کلاً ساعت یادم رفت‌.
کم‌کم تمام بودن، صدا در اومد سرم رو بلند کردم ارسلان بود
ارسلان: بلند بشید بیاید ناهار.
آرمان بلند شد، من هم بلند شدم، با‌هم رفتیم بیرون از اتاق، پشت سر ارسلان می‌رفتیم ارسلان توی یک اتاق فکر کنم سالن ناهار خوری بود رفت،حدسم درست بود، رفتم پیش ارسلان و آرمان نشستم، چند نفر دیگه‌هم اومدن خیلی توجه نکردم، شروع کردیم غذا خوردم
ارسلان با صدای آروم به من گفت:
برای من کار پیش اومده نمی‌تونم بعد از ناهار بریم با بقیه آشناهت کنم همین الان همه هستن آشناهت می‌کنم.
- باشه
ارسلان: ایشون خانم آیسان بردبار هستن مترجم جدید آرمان.
شروع کرد به معرفی تک تک کسایی که اون‌جا بودن... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

•Kiana•

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Sep
2,133
5,317
مدال‌ها
2
ارسلان: بارانا منشی شرکت هستن 24 سالشون هست.
ارسلان: اشکان مدیر تدارکات شرکت، 31 سالش و بهار همسرش کمک دستیارش 23 سالش هست.
بهار برای من خیلی خیلی آشنا بود امّا یادم نمی‌‌یاد کی دیدمش، مثل زمانی که جواب سوالی نُک زبونت هست امّا نمی‌تونی بیانش کنی، همین حس رو به آقا رستگار و ارسلان‌هم دارم. متوجه شدم بهار تعجب کرده و هیجان زده شده.
ارسلان: محمد مسعول انبار شرکت، 29 سالش هست ازش معلوم بود پسر شیطونی هست.
ارسلان: نرگس جواهرات جدید برسی می‌کنه، 22 سالش هست.
دختر ظریف و خوشگل بود.
ارسلان: و من و آرمان می‌مونه آرمان که با شرکت خارجی‌ها قرار داد می‌بنده، من‌هم مدل جواهرات و قرار داد با شرکت‌ها مختلف می‌بندم و هر‌دو 30 سالمون هست، ماها با‌هم صمیمی هستیم بقیه کارمند‌ها یک‌جا دیگه ناهار می‌خورن.
این سوال که چرا من رو هم در جمع صمیمی خودشون دعوت کردن مغزم و به چالش کشیده بود.
لبخند زدم و رو‌به همشون گفتم:
- خوشحالم از دیدنتون، خوشبختم.
همشون یک‌چیز در مورد آشناییمون گفتن، از همشون خوشم اومده.
راستی! یادم رفت بگم این‌جا شرکت برای جواهرات، تبلیغ جواهرات، مدل جدید جواهرات و... هست، فکر کنم خودشون هم کارخونه جواهرات سازی داشته باشن. متوجه نگاه خیره بهار شدم، توّجهی نکردم، مشغول خوردن بقیه غذا شدم
موقع غذا خوردن توی‌ این فکر بودم بهار کجا دیدم، امّا اصلاً هیچی یادم نمیاد! بعد از اتمام غذا بلند شدیم که بریم، داشتم می‌رفتم بیرون یکی از پشت دستم رو گرفتم و چرخوندم به طرف خودش محکم بغلم کرد متوجه نشدم کی بود.
بهار: وای! آیسان دلم برات خیلی تنگ شده بود.
از صداش فهمیدم بهار هست. از بغلش اومدم بیرون، وقتی دید دارم ساکت نگاهش می‌کنم اخم کرد و طلبکارانه گفت:
- واقعاً من رو نشناختی؟
- آشنایی امّا یادم نمیاد کجا دیدمت.
بهار: ای بی‌معرفت منم بهار! دوست صمیمی‌هم بودیم دوران دبیرستان.
تازه یادم اومد ما دوست‌ها صمیمی دوران دبیرستان بودیم که کلاس نهم بهار رفت تهران.
پریدم بغلش محکم فشارش دادم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

•Kiana•

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Sep
2,133
5,317
مدال‌ها
2
بهار دستش رو به پشت کمرم کوبید و با صدا خفه گفت:
- له شدم.
ولش کردم و خندیدم.
- کی برگشتی شیراز؟
بهار: بعداً برات کامل توضیح میدم.
- باشه من هم کار دارم.
شماره‌هامون به‌هم دادیم. رفتم تو اتاق، ارسلان هم بود. تا خواستم برم طرف میزم، صدا روی مخ آرمان اومد:
- کجا بودی؟
- داشتم با بهار حرف می‌زدم.
آرمان: مگه می‌شناسیش؟
- مگه فضولی؟
آرمان: همه کار‌هایی که در تایم کاریت این‌جا انجام بدی به من مربوط هست.
- ایشــ.
آرمان: نشنیدم!
- چی رو نشنیدی؟
آرمان: جواب سئوالم.
- اوف! آره آره آشنا بود دوست دوران مدرسم بود، راحت شدی؟
آرمان: به ‌هر حال در تایم کاری هیچ کاری جز کار کردن نباید انجام بدی.
دلم می‌خواست همین الان با دستا خودم خفش کنم.
ارسلان: بسه چقدر شما بحث می‌کنید.
رفتم برگه‌ها برداشتم بردم دادم بهش،
- بیا این هم برگه‌ها تمامش کردم.
آرمان: باشه.
نشستم روی صندلیم و به بقیه کار‌هام رسیدم
نمیدونم چند ساعت و چجوری گذشت، وقتی سرم رو بلند کردم آرمان نبود، به ساعت توی اتاق نگاه کردم، ساعت پنج و 45 دقیقه بود، بلند شدم وسایلم جمع کردم، چند تا برگه‌ هم برداشتم تا تو خونه ترجمش کنم. از شرکت اومدم بیرون سوار ماشین شدم، به طرف خونه حرکت کردم.
لباس‌هام رو عوض کردم، به ساعت نگاه کردم شش ‌و ‌نیم بود، گوشیم برداشتم به بهار زنگ زدم،
بهار: الو سلام خوبی آیسان؟
- مرسی، میگم میای ساعت نه برای شام به رستوران بریم؟
بهار: اره‌اره حتماً
- ماشین داری؟
بهار: نه به اشکان می‌گم بیارتم.
- می‌خوای بیام دنبالت؟
بهار: نه، فقط عیب نداره اشکان‌هم بیاد‌؟
- نه بابا به اون هم بگو بیاد.
بهار: باشه پس تا ساعت 9 خداحافظ.
- بای.
تماس، قطع کرد، رفتم تو اتاقم، آلارم گوشیم برای ساعت هشت تنظیم کردم، بعد‌هم دراز کشیدم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

•Kiana•

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Sep
2,133
5,317
مدال‌ها
2
هر کار کردم خوابم نمی‌برد بلند شدم، رفتم تو سالن تلویزیون روشن کردم، فیلم قشنگ پیدا کردم نشستم نگاه کردم.
با صدا آلارم گوشیم دست از تلویزیون نگاه کردن برداشتم رفتم تو اتاقم، یک مانتو کرمی با شلوار ۹۰ سانتی جین و شال مشکلی پوشیدم یک خط چشم نازک و کرم پودر و رژ لب صورتی زدم.کیف پول و گوشیم برداشتم، لامپ اتاق روخاموش کردم لامپ خونه هم خاموش کردم.کفش پاشنه بلند مشکیم، پوشیدم. در خونه بستم سوار ماشین شدم؛ گوشیم برداشتم زنگ زدم به بهار، بعد از سه تا بوق برداشت،
بهار: سلام.
- سلام میگم کدوم رستوران؟
بهار: چه می‌دونم.
- پس بیاید رستوران... آدرسش می‌دونی؟
بهار: آره قبلاً با اشکان رفتیم.
- باشه پس خداحافظ.
بهار: خداحافظ.
تماس قطع کرد ماشین روشن کردم به سمت رستوران حرکت کردم... .ماشین، روبه‌رو رستوران پارک کردم از ماشین پیاده شدم، در ماشین بستم وارد رستوران شدم بهار و اشکان دیدم، روی یکی از صندلی‌ها کنارشون نشستم
- سلام خوبید؟
بهار: سلام مرسی.
اشکان: سلام.
مِنو‌ها آوردن دادن به بهار و اشکان، منتظر شدم،اون‌ها انتخاب کنن بعد من انتخاب کنم، که دیدم ارسلان و آرمان و یک دختر دیگه اومدن داخل رستوران.
- اِ نگاه کنید آرمان و ارسلان و یک دختر دیگه‌هم اومدن.
بهار: اره راست میگه اشکان تو مگه گفتی بیان؟!
اشکان: نه من نگفتم.
بهار: بگم بیان پیش‌مون؟
اشکان: اگر آیسان اذیت نمیشه بگو بیان.
- نه مشکلی نیست بگو.
دستش و براشون تکون داد، وقتی دیدن‌مون اومدن پیش‌مون سلام کردیم. رفتن صندلی آوردن پیش‌مون نشستن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

•Kiana•

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Sep
2,133
5,317
مدال‌ها
2
من بین بهار و ارسلان بودم، اشکان‌هم کنار بهار آرمان و دختره کنار‌ هم نشسته بودن، روبه‌رو من.
بهار: آتنا خوبی؟ خیلی وقت بود ندیده بودمت.
آتنا: مرسی خوبم، اره من هم دلم برات تنگ شده بود.
نمی‌دونم اشکان از آرمان چی پرسید، که جواب داد:
- اره دیگه خواستم با آتنا بیام رستوران آقا ارسلان غیرتش اجازه نداد من و نامزدم با‌ هم تنها بیایم!
پس آتنا خواهر ارسلان و نامزد آرمان بود.
بهار: آتنا آشنات می‌کنم با آیسان مترجم جدید آرمان.
آتنا: خوشبختم، من هم آتنا هستم. لبخند زدم
- همچین.
دختر خوشگل و مهربونی بود، آرمان اصلاً لیاقت آتنا نداره، آتنا خیلی مهربون هست.
- آتنا از دست آرمان آسی نمی‌شی؟ من که دو روز هست دیدمش دیوونم کرده خیلی لجباز و مغرور هست.
آتنا خندید و گفت:
- آرمان اخلاقش همین‌طورِ هر‌ک.س باهاش لج‌کنه اون‌ هم روی دنده چپ میوفته.
شونه‌ای بالا انداختم.
- بچه‌ها امروز مهمون من.
ارسلان: نخیرم وقتی چند تا مرد این‌جا هست چرا تو؟
- کافی شاپ ‌هم تو حساب کردی.
همه مشکوک به من و ارسلان نگاه کردن.
بهار: ای شیطونا کافی شاپ چی‌کار می‌کردین؟
یک نیشگون آب‌دار از بازو بهار گرفتم،
- بهار چرت نگو فقط رفتیم تا ارسلان بگه چه‌کار‌هایی باید انجام بدم.
بهار: آی مگه مرض داری؟! دیونه اگر بارانا الان این‌جا بود فهمیده بود رفتید کافی شاپ کلت می‌کند.
- وا به اون چه، نکنه اون‌ هم نامزد ارسلان هست؟
بهار آروم جوری که فقط من و آتنا بفهمیم،
بهار: نه بابا، تازه یک بار جلو همه از ارسلان خواستگاری کرد!
آتنا: ارسلان اصلاً ازش خوشش نمیاد خیلی پیله هست همش خودش می‌چسبونه به ارسلان، چند بار‌هم اومد در خونه ارسلان، انقدر سرش داد زد امّا انگار نه انگار.
بهار: من که ازش اصلاً خوشم نمیاد.
اشکان: بچه‌ها بگم نگین و محمد و بارانا‌ هم بیان؟
بهار: ول بارانا کن من که اصلاً حوصلش رو ندارم.
شکان: اگر بفهمه بهش نگفتیم غوغایی به پا می‌کنه.
بهار: بگو به من چه.
اشکان زنگ زد به همشون گفت بیان، ما‌ هم خودمون و با حرف زدن مشغول کردیم تا بیان... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

•Kiana•

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Sep
2,133
5,317
مدال‌ها
2
خیلی نگذشته بود که نگین و محمد اومدن، سلام کردیم همه بلند شدیم رفتیم دور یک میز بزرگ‌تر نشستیم همه‌مون جوجه سفارش دادیم برای بارانا‌ هم سفارش دادن، ربع ساعت بعد بارانا‌ هم اومد، اومد طرف من و طلبکارانه گفت:
- آیسان عزیزم بلند‌شو من می‌خوام پیش ارسلانم بشینم.
چقدر پرو بود دیگه این دختر! حوصله بحث کردن نداشتم، بلند شدم خواستم برم که ارسلان دستم گرفت، ارسلان با جدیتی که ازش بعید بود گفت:
- لازم نکرده بارانا می‌تونه بره پیش نگین که صندلی خالی هست بشین.
با فشار دست ارسلان نشستم سر جام، بارانا روش کرد اون‌ور رفت کنار نگین نشست.
چند دقیقه بعد غذا‌ها‌ آوردن شروع کردیم به خوردن.
محمد: خب بچه‌ها می‌خوایم یک خبر بهتون بدیم.
همه سوالی نگاهش کردن، با ذوق خیلی خواصی گفت:
- من و نگین تصمیم گرفتیم با‌ هم ازدواج کنیم.
آرمان: تو کی خواستگاری رفتی؟
محمد: هفته پیش.
آتنا: پس چرا هیچی نگفتی؟
محمد: موقعیتش پیش نیومد.
ارسلان: الان که گفتی تبریک، انشالله موفق باشید.
همه بهشون تبریک گفتن، هی نگین سرخ و سفید می‌شد.
بارانا: ارسلانم، نگاه این‌ها‌ هم می‌خوان با هم ازدواج کنن قبول کن ما‌ با هم ازدواج کنیم.
ارسلان با عصبانیت فراوانی غرید:
- چرت نگو بارانا انقدر‌ هم به من نگو ارسلانم آخه تو خسته نشدی من انقدر خِفَتِت دادم هر‌ ک.س بود از خجالت آب می‌شد تو اصلاً غرور داری؟!
آرمان دستش رو گذاشت روی دست ارسلان،
آرمان: آروم باش مرد.
دیگه بارانا تا وقتی اون‌جا بودیم هیچی نگفت. وقتی همه غذا‌هامون خوردیم
ارسلان رفت حساب کنه، من سریع رفتم دنبالش
بهش رسیدم
- نباید نمی‌زاشتی برم پیش نگین بشینم.
ارسلان: ببخشید اگر ناراحتت کردم امّا بارانا پرو شده فکر می‌کنه خبری بین من و اون هست.
چیزی نگفتم. وقتی رسیدیم به محل پرداخت سفارشات تا خواستم کارتم به کسی که حساب می‌کرد بدم ارسلان زود‌تر از من داد.خواستم اعتراض کنم قبل از این‌که من چیزی بگم گفت:
- بعداً جبران کن اون بین خودمون بود.
- امّا من خواستم الان حساب کنم.
ارسلان: لازم نکرده
دیگه چیزی نگفتم، برگشتیم پیش بچه‌ها، از رستوران اومدیم بیرون... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

•Kiana•

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Sep
2,133
5,317
مدال‌ها
2
وقتی خواستیم بریم بارانا گفت:
- کسی نیست بیاد دنبالم و گیر داد که ارسلان برسونتش امّا ارسلان اصلاً اعتنایی نکرد و سوار ماشین شد رفت و مجبور شدم من برسونمش چون آدرس خونشون به خونه ما از همه نزدیک‌تر بود.
سوار ماشین شدیم، به طرف خونه‌شون حرکت کردم.
بارانا: با مامان بابات زندگی می‌کنی؟
بهش نگاه کردم، اگر جواب نمی‌دادم ناراحت می‌شد مجبور بودم راستش رو بگم.
- نه پدر و مادرم فوت کردن.
بارانا: خواهر برادر نداری؟
خیلی بی‌ادب بود آخه یک خدا بیامرز انقدر سخته که بگه‌.
- نه
بارانا: تنها زندگی می‌کنی؟
- آره... .
تا رسیدن به خونه‌شون سوال بارونم کرد. از‌ همدیگه خداحافظی کردیم. وقتی به خونه رسیدم رفتم در حیاط باز کردم ماشین بردم داخل
از ماشین پیاده شدم در بستم. در خونه با کلید باز کردم رفتم داخل لباس‌هام رو عوض کردم.گوشیم برداشتم چراغ‌ها‌ هم خاموش کردم، رفتم تلگرام دیدم پریا آنلاین هست.
- سلام خوبی؟
پریا: سلام مرسی
- اومدن خواستگاری؟
پریا: آره... .
بهش زنگ زدم، بوق اول برداشت.
پریا: چیه این وقت شب؟
- چی شد پسره پسندیدی؟
پریا: پسر خوبی بود امّا من دلم نمی‌خواد هنوز ازدواج کنم.
- جواب مثبت دادی یا منفی؟
پریا: گفتم تا چند روز دیگه جواب رو میدم امّا وقتی رفتن بابام گفت اگر جوابت منفی‌هم باشه باید‌ باهاش ازدواج کنی.
- شاید حق با بابات هست اگر پسر خوبی‌ هست باهاش ازدواج کن.
با بغض گفت:
- مجبورم.
- سخت‌ نگیر بیخیالش باش.
پریا: آخه چه‌جوری بیخیال باشم وقتی داره آیندم خراب میشه؟
- نگران نباش هر‌چی خدا بخواد اتفاق می‌افته.
پریا: کاری نداری؟
حس کردم ناراحت شده.
- نه خداحافظ.
خداحافظی کرد بعد تماس قطع کرد، گوشیم خاموش کردم نفهمیدم کی خوابم برد... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

•Kiana•

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Sep
2,133
5,317
مدال‌ها
2
روز‌ها سپری می‌گذشت من می‌رفتم سر کار و بر می‌گشتم، چند بار‌ هم با پرهام رفتیم بیرون امّا مثل همیشه سرش تو گوشی بود و به من توجهی نمی‌کرد. خسته شده بودم، وقتی‌ هم می‌گفتم بهم بزنیم همش اصرار می‌کرد "نه من دوست دارم و چرت و پرت‌ها دیگه. با بهار و نگین صمیمی شدیم. با بهار حتی از پریا‌ هم صمیمی‌تر شدم.
چند باری‌ هم آتنا اومد شرکت پیش‌مون، خیلی دختر خوبی بود. با آرمان‌ بهتر شده بودم دیگه باهاش لج نمی‌کردم چون آتنا گفت باهاش لج نکنم تا اون هم لج نکنه من هم کوتاه اومدم‌. ارسلان رو بیشتر شناختم مهربون هست با من از همه مهربون‌تر هست و همین متعجبم کرده!
سرم رو تکون دادم از فکر اومدم بیرون، به بقیه کار‌ها رسیدم.
وقتی کار‌هام تمام شد برگه‌ها برای آرمان بردم. برگشتم روی صندلیم نشستم که گوشیم زنگ خورد، پرهام بود چه عجب!
- الو؟
پرهام: سلام خوبی؟
- اره
حوصله نداشتم باهاش حرف بزنم.
پرهام: چه عصبانی! می‌خواستم بگم فردا صبح بیا کافی شاپ... .
- باید برم سر‌کار.
پرهام: جمعه‌ها‌ هم مگه شرکت‌تون باز هست؟
یادم اومد امروز پنج‌شنبه هست.
- نه فکر کردم امروز چهارشنبه هست.
پرهام: اوکی پس، فردا ساعت ۱۰ می‌بینمت.
- باشه خداحافظ.
خداحافظی کرد، تماس قطع کردم.
از دست پرهام روز جمعه‌ هم نمی‌تونم تا ظهر بخوابم.مشغول بقیه کار‌ها شدم
در باز شد ارسلان اومد داخل اومد، طرفم یک صندلی برداشتم روبرو میزم گذاشت و نشست،
ارسلان: فردا بیکاری؟
- نچ صبح قرار دارم.
ارسلان: با کی؟
- دوستم
روی صندلی یک‌خورده جا‌به‌جا شد و با صدا آروم تا مزاحم آرمان نباشه گفت:
- چرا پس وقتایی که می‌رفتیم بیرون بهت می‌گفتم به دوست‌هات ‌هم بگو بیان می‌گفتی دوست خواصی ندارم؟
توی دلم پوزخندی زدم، دوست؟ اون از پریا که اصلاً خبری ازش نیست این‌ هم از پرهام که معلوم نیست خورشید از کدوم طرف در اومده که قرار میخواد بذاره.
با بی‌خیالی زیر لب گفتم:
-دوست معمولی نه!
کاملاً منظورم‌ رو گرفت، واضح بود ناراحت شده.
تمام سعی خودش می‌کرد تا ناراحتیش بروز نده اما تلاشش بی‌هوده بود... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

•Kiana•

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Sep
2,133
5,317
مدال‌ها
2
این من‌ رو کنجکاو کرد که چرا باید اون ناراحت بشه!
ارسلان: پس چرا هیچ‌وقت با تو ندیدمش؟
با زبونم لب‌هام تر کردم و گفتم:
- چون دوستی ما مثل بقیه نیست! نه اون برای من مهم نه من برای اون میگه دوستم داره امّا دروغ میگه. با اصرار خودش و دوستم باهاش بهم نمی‌زنم وگرنه ازش خوشم نمیاد تازه بهم داره خ*یانت می‌کنه!.
ارسلان که انگار یکمی از ناراحتیش کم شده بود، گفت:
- تو از کجا می‌دونی داره خ*یانت می‌کنه؟
- واضح هست وقتی سر قرار هستیم همش داره مسیج بازی می‌کنه و چند بارم با یکی دیگه از دوستام دیدمش.
ارسلان: وقتی می‌دونی داره بهت خ*یانت می‌کنه باید ازش جدا بشی بخاطر اون خودت رو اذیت نکن.
چیزی نگفتم و فقط بهش خیره شدم ، تا حالا انقدر به صورتش توجه نکرده بودم
چشم‌ها مشکی با مژه‌ها پر پشت، ابرو معمولی نه پر پشت نه کچل، دماغ نه قلمی نه گوشی، معمولی و خوش‌فرم لب باریک مو‌ها که ریخته بود یک ور صورتش...
با تکون خوردن دست ارسلان جلو صورتم از آنالیزم کردنش دست برداشتم.
ارسلان: آیسان کجایی دو ساعته دارم صدات می‌زنم. چرا این‌جوری خیره صورتم شدی؟!
- آ حواسم نبود، ببخشید تو فکر بودم.
ارسلان: اوهوم، خب پس انگاری بیکار نیستی، بیخیال، خداحافظ.
تا خواست بلند بشه به سرعت به حرف اومدم
- برای چی پرسیدی بیکارم یا نه؟
بلند شده بود، کنار میز وایساد، گفت:
- خواستم با آرمان و آتنا بریم خرید گفتم تو‌ هم بیای.
خم شدم و از راست ارسلان به آرمانی که در دنیای کار گم شده بود نگاه کردم و برگشتم سر جام،
- ساعت چند؟
ارسلان: هفت عصر.
- من صبح باهاش قرار دارم عصر می‌تونم بیام.
ارسلان: باشه پس هفت خودم میام دنبالت.
خواستم مخالف کنم که با سرعت برق و باد از اتاق بیرون رفت.
تا ساعت شیش همه کار‌هام کردم، وسایلم جمع کردم، آرمان هنوز نرفته بود،امروز همش مشغول برگه‌ها جور واجور بود و هیچی نمی‌گفت بود.
از آرمان خداحافظی کوتاهی کردم، از شرکت اومدم بیرون. رفتم خونه، تا شب فیلم دیدم
بعد ‌هم یک‌ چیزی تو یخچال پیدا کردم خوردم.
برای خواب آماده شدم، به این فکر می‌کردم واقعا عجب زندگی کسل کننده و مزخرفی دارم.
سعی کردم به دنیای بی‌خبری برم و موفق شدم، صبح بیدار، شدم ساعت هشت و نیم بود، زود بیدار شدم، عادت کرده بودم.
رفتم صورتم شستم،
مانتو یشمی و شلوار جین و شال آبی پوشیدم آرایش خیلی کمی ‌هم کردم؛
به آشپزخونه رفتم یک لقمه گرفتم با چایی خوردم،
ساعت 9:30 بود. کیف پولم و گوشیم و کلیدم برداشتم، از خونه زدم بیرون تا کافی شاپ پیاده رفتم. نزدیک بود... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

•Kiana•

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Sep
2,133
5,317
مدال‌ها
2
وقتی به کافی‌شاپ رسیدم، وارد کافی‌شاپ شدم، نگاهی به دورتادور کردم، امّا پرهام ندیدم
روی یکی از صندلی‌ها داخل کافی شاپ نشستم
گارسن اومد، پسری جوونی بود با لبخند گفت:
- چیزی سفارش میدید یا منتظر کسی هستید؟
- منتظر کسی هستم لطفاً یک‌ ربع ساعت بعد بیاید.
باشه‌ای گفت و رفت، ده دقیقه منتظر شدم امّا خبری ازش نشد! عصبی شدم، گوشیم برداشتم، خواستم بهش زنگ بزنم که دیدم اومد داخل گوشی گذاشتم داخل کیفم اخم کردم.
من‌رو دید، اومد جلو‌ من نشست.
پرهام: سلام آیسان خانوم.
سرم‌ رو بلند کردم بهش نگاه کردم، با اخم گفتم:
- بهت نگفتم وقتی ساعت برای قرار تعیین می‌کنی باید سر موقع بیای؟
پرهام: عزیزم باور کن خواب موندم.
نفس عمیقی کشیدم و اخمم ‌رو باز کردم امّا جدیتم ‌رو حفظ کردم،
- پرهام برای من مهم نیست چیکار می‌کنی، کجا میری، با کی می‌گردی، فقط یادت باشه سر ساعت بیا وقتی قرار می‌ذاری.
پرهام: چشم.
گارسن برگشت
گارسن: چی میل می‌کنید؟
پرهام: یک قهوه با کیک شکلاتی.
پرهام رو کرد به من گفت:
- تو چی می‌خوری عزیزم؟
- کیک بستنی.
گارسن سفارش نوشت و رفت، پرهام از توی پلاستیکی که با خودش آورده بود یک جعبه بیرون آورد.
جعبه گرفت طرفم، با لبخندی مهربون گفت:
- این هدیه بابت این‌که پارسال در همچین روزی با‌ هم آشنا شدیم.
با تعجب جعبه ازش گرفتم، بازش کردم، داخلش یک گردنبند نقره که پلاک خرس داشت و با نگین تزیین شده بود.
در جعبه بستم گذاشتم روی میز،
- من نمی‌تونم قبول کنم.
پرهام با تعجب پرسید:
- چرا؟
- چون اگر یادت باشه بهت گفته بودم که من فقط به اصرار خودت اومدم باهات و تنها به قصد ازدواج و نمی‌تونم قبل از محرم شدن هدیه‌ای قبول کنم و تا حالا‌ هم نکردم.
پرهام: من ‌هم بهت گفتم من دوست دارم و تو رو عاشق خودم می‌کنم. راستی داخلش نگاه کن باز هم هست.
در جعبه دوباره باز کردم، داخل جعبه نگاه کردم، یک خرس کوچولو ناز داخلش بود که برای جا‌کلیدی بود.
- مرسی امّا یادت باشه به اصرار خودت بود.
پرهام لبخند مهربونی زد و به صندلی تکیه داد... .
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین