- Sep
- 2,133
- 5,317
- مدالها
- 2
فکر کنم طبقه ششم بودم، نفس کم آوردم. امّا دست بردار نبودم از بقیه پلهها بالا رفتم، وقتی طبقه هشتم رسیدم به آسانسور نگاه کردم، طبقه پنجم بودن رفتم داخل شرکت در باز بود در اتاقی که قرار بود داخلش کار کنم باز کردم رفتم داخل وسایلهام و گذاشتدم روی میز، نشستم روی صندلی پشت میز. یک لیوان آب ریختم و خوردم در باز شد آرمان اومد داخل، آرمان تا من و دید سری از روی تاسف تکون داد،
آرمان: همه کارهات بچهگانه هست.
- قربون تو پدربزرگ.
آرمان: من پدر بزرگم؟
- اوهوم.
آرمان: میدونی تو چی هستی؟
سرم رو به نشونه چی تکون دادم،
آرمان: تو یک دختر بچه سوسول هستی.
- توهم یک پسر مغرور زبون نفهم هستی.
آرمان: حرفت و نشنیده میگیرم.
رفت طرف میزش، پشت به من بود اداش رو در آوردم و زبونم تا ته براش بیرون آوردم.
آرمان: دیدم ها!
تعجّب کردم وا! این فکر کنم چند تا چشم هم پشت سرش داره.
اومد چند تا برگه گذاشت روی میزم،
آرمان: اینها تا عصر برای من ترجمه کن.
بعد خودش رفت روی صندلی نشست به کارهاش رسید. برگهها برداشتم و شروع کردم به ترجمه کردن
اینقدر درگیر برگهها بودم کلاً ساعت یادم رفت.
کمکم تمام بودن، صدا در اومد سرم رو بلند کردم ارسلان بود
ارسلان: بلند بشید بیاید ناهار.
آرمان بلند شد، من هم بلند شدم، باهم رفتیم بیرون از اتاق، پشت سر ارسلان میرفتیم ارسلان توی یک اتاق فکر کنم سالن ناهار خوری بود رفت،حدسم درست بود، رفتم پیش ارسلان و آرمان نشستم، چند نفر دیگههم اومدن خیلی توجه نکردم، شروع کردیم غذا خوردم
ارسلان با صدای آروم به من گفت:
برای من کار پیش اومده نمیتونم بعد از ناهار بریم با بقیه آشناهت کنم همین الان همه هستن آشناهت میکنم.
- باشه
ارسلان: ایشون خانم آیسان بردبار هستن مترجم جدید آرمان.
شروع کرد به معرفی تک تک کسایی که اونجا بودن... .
آرمان: همه کارهات بچهگانه هست.
- قربون تو پدربزرگ.
آرمان: من پدر بزرگم؟
- اوهوم.
آرمان: میدونی تو چی هستی؟
سرم رو به نشونه چی تکون دادم،
آرمان: تو یک دختر بچه سوسول هستی.
- توهم یک پسر مغرور زبون نفهم هستی.
آرمان: حرفت و نشنیده میگیرم.
رفت طرف میزش، پشت به من بود اداش رو در آوردم و زبونم تا ته براش بیرون آوردم.
آرمان: دیدم ها!
تعجّب کردم وا! این فکر کنم چند تا چشم هم پشت سرش داره.
اومد چند تا برگه گذاشت روی میزم،
آرمان: اینها تا عصر برای من ترجمه کن.
بعد خودش رفت روی صندلی نشست به کارهاش رسید. برگهها برداشتم و شروع کردم به ترجمه کردن
اینقدر درگیر برگهها بودم کلاً ساعت یادم رفت.
کمکم تمام بودن، صدا در اومد سرم رو بلند کردم ارسلان بود
ارسلان: بلند بشید بیاید ناهار.
آرمان بلند شد، من هم بلند شدم، باهم رفتیم بیرون از اتاق، پشت سر ارسلان میرفتیم ارسلان توی یک اتاق فکر کنم سالن ناهار خوری بود رفت،حدسم درست بود، رفتم پیش ارسلان و آرمان نشستم، چند نفر دیگههم اومدن خیلی توجه نکردم، شروع کردیم غذا خوردم
ارسلان با صدای آروم به من گفت:
برای من کار پیش اومده نمیتونم بعد از ناهار بریم با بقیه آشناهت کنم همین الان همه هستن آشناهت میکنم.
- باشه
ارسلان: ایشون خانم آیسان بردبار هستن مترجم جدید آرمان.
شروع کرد به معرفی تک تک کسایی که اونجا بودن... .
آخرین ویرایش: