جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [عطر فدک] اثر «سیده فاطمه موسوی نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ترنج با نام [عطر فدک] اثر «سیده فاطمه موسوی نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,052 بازدید, 47 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [عطر فدک] اثر «سیده فاطمه موسوی نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ترنج
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

ترنج

سطح
4
 
°•| نَستوه |•°
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
2,186
19,430
مدال‌ها
5
دو بوق... سه بوق‌.‌‌.. بلاخره پاسخ داد! صدای مردی درون تلفن پیچید:
- الو؟
نفسی دوباره‌ با هوای سرد تازه کردم و گفتم:
- برای اون ایمیل و جشن‌واره مزاحمتون میشم. موسوی هستم!
یک لحظه حس کردم صدای مرد، رنگ شادی به خود گرفت:
- آو بله! بذارید چک کنم.
چهار ثانیه بعد، دوباره صدای نخراشیده‌اش در گوشی پیچید:
- خانم سیده زاهده‌... موسوی فرزند سید محسن.
تند و هول‌زده گفتم:
- بله... بله!
مرد، خنده‌ای کرد و گفت:
- شما به این جشن‌واره علمی دعوت شدید. ممنون که دعوت ما رو پذیرفتید خانم موسوی. اون‌جا کلاس‌های متعددی برای رشد علمی_معنوی وجود داره.
منظورش از کلمه معنوی عرفان حلقه بود. تک سرفه‌ای کردم و گفتم:
- بله! لطفا اسم من رو هم بنویسید.
به وضوح تمام، شادی در صدای مرد موج میزد! بی‌چاره خبر نداشت آشی با ده وجب روغن برایش پخته‌ام!
مرد: حتما! حتما!
برای این‌که امتحانش کنم و ببینم واقعا زیر نظر عرفان حلقه و متصل به شعور کیهانی است؛ زیر لب سوره کوثر را زمزمه کردم، که مرد با صدایی گرفته گفت:
- امیدوارم‌ خودتون تدافع نداشته باشید!
سر جا خشکم زد! اگر ذرّه‌ای به اجنه متصل بودن این برنامه شک داشتم الآن شکم به یقین تبدیل شده بود.
این مرتیکه اگر مستر (( استاد‌هایی که در عرفان حلقه به درجه بالایی رسیده‌اند و بیشتر از همه با اجنه ارتباط دارند و از آن‌ها دستور می‌گیرند را مستر می‌گویند)) اگر از مسترهای حلقه شیطان نبود و شیطان انسی نبود، قرآن برایش دافعه نداشت!
کلافه، گوشی را در طاقچه گذاشتم و گفتم:
- شک ندارم متصل به حلقه شیطانیه.
مهتا دنباله‌ی حرفم را گرفت:
- حلقه‌ی شیطانی هم متصل به شیطان‌پرستی، شیطان‌پرستی متصل به یهود، یهود متصل به اسرائیل، اسرائیل‌ هم که خود صهیونیسته.
کش موهایم را سفت کردم و گفتم:
- لعنت به هرچی که تهش صهیونیسته!
گفتم:
- من الان باید چکار کنم؟
هستی، چون اتصالش به آقای کاظمی بیشتر بود از وظایف هم بیشتر خبر داشت. سرش را به دیوار پشت سرش تکیه داد و گفت:
- میری اون‌جا، هرجا بردنت هرچی ازت خواستن میای به ما میگی. با همین گوشی هم که داری جاهای حساس خیلی نامحسوس فیلم می‌گیری. آدرس و وقت جشن‌واره هم برات پیامک شده.
پیامک شده؟ خدایا مرا نجات بده! این‌ها همه‌چیز را از کجا می‌دانند؟
گوشی را برداشتم و دیدم که بله! پیامک شده‌. آدرسش چه آشناست. در خیابان آذر است. زمانش هم... زمانش فرداست؟ دوست داشتم همان لحظه گوشی را با هر دو دستم خرد کنم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ترنج

سطح
4
 
°•| نَستوه |•°
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
2,186
19,430
مدال‌ها
5
اصلا دوست داشتم همین گوشی را بین دو ابروی هستی پرتاب کنم. آخر فردا؟! حس می‌کردم کوره آتش هستم‌. مهتا، با آرامش تمام رو‌به‌رویم ایستاد و دستی بر پیشانی‌ام گذاشت. چهره‌اش درهم رفت:
- داری می‌سوزی دختر!
بعد، تقریبا با صدای بلند گفت:
- هستی یه تب‌بر بیار.
دستش را پایین زدم و فریاد کشیدم:
- تب‌بر شما به‌دردم نمی‌خوره. من آماده نیستم و زمانش فردائه؛ شما اصلا فکری به‌حال منِ بی‌نوا کردید؟
هستی، با قرصی در دست راست و لیوانی در دست چپ رسید. مهتا اما هم‌چنان آرام بود. نه به آن جوگیر شدنش، نه به این آرام بودنش! مهتا قلق آدم‌ها را خوب می‌دانست و در رفتار با هرکسی سیاست خاص خودش را داشت. وقتی بحثی که می‌افتاد و او نظری داشت؛ اگر برایش دست روی قرآن می‌گذاشتیم که باور تو غلط است، قبول نمی‌کرد‌ و گاهی با سیاست‌های مخصوص به خودش، نظر ما را هم عوض می‌کرد! او می‌دانست که الآن، وقتی کل انداختن با من نیست و اگر با آرامش برخورد کند نتیجه بهتری می‌بیند‌. مهتا سعی در رام کردنم داشت:
- زاهده جانم برات توضیح میدم. آروم باش و اول این قرص رو بخور!
من هم مثل کسی که هیپنوتیزم شده باشد، سرجایم نشستم و قرص را از هستی گرفتم‌ و با لیوان آب سر کشیدم. با اخم رو به مهتا گفتم:
- خب!
گفت:
- خب به جمالت! ما مجبور شدبم امروز بهت بگیم چون تا همین سر صبحی نمی‌دونستیم چطور می‌خوان جذبت کنن! الانم آروم باش ما خودمون آمادت می‌کنیم. باشه عزیزم؟ زاهده اگر بخوای بدعنقی کنی من می‌دونم و تو!
نمی‌دانم شاید دم مهتا مسیحایی بود که با حرف‌هایش آرام شدم! سعی کردم با خود مسلط باشم و آرام ذکر بگویم:
- یا منصور، یا منصور، یا منصور.
ظهر و بعد ازظهر به منوال عادی و با شوخی‌های حال عوض کنِ مهتا و هستی گذشت. بعد از نماز مغرب و عشاء بود و سرسجاده ذکر یا منصور را تکرار می‌کردم (منصور به معنی پیروز یا پیروزی ده هست)
بعد از خواندن آیه الکرسی، سجاده را جمع کردم و نشستم. هستی داشت با مادرش حرف میزد و گوشی روی اسپیکر بود.
- کجایی؟ تنهایی؟
هستی: خونه خودمون. نه مامان‌. مهتا و زاهده‌ام اینجان.
خاله زهرا: آهان باشه اگر یه وقت رفتن، برو خونه خالت اینا اون‌جا بمون. تنها نمونی یه وقت!
مهتا، سرآسیمه به سمتم آمد و گفت:
- بلندشو بریم!
پرسیدم:
- کجا؟
گفت:
- یکی یه قاصد فرستاده با من و تو کار داره دم دره بلند شو!
گیج، شال صورتی رنگ هستی را بر سر انداختم و دنبال مهتا دم در رفتم. آن به قول مهتا قاصد، کارتنی را دست من داد و گفت:
- سلام رسوندن و گفتن تلگراف از طرف ز.م اومده. این پست را هم براتون فرستادن.
آخر حرفش هم گفت:
- من مامورم و معذور!
و سوار موتور شد و راه خود را در پیش گرفت!
مهتا در را بست و به در تکیه داد. آشفته دستی به سر و صورت خود کشید. چشمانش قرمز شده بود. چرایش را نمی‌دانم! مدام دست بر صورت خود می‌کشید و آشفته بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ترنج

سطح
4
 
°•| نَستوه |•°
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
2,186
19,430
مدال‌ها
5
- چی شده؟!
دستم را کشید و بالا برد و گفت:
- برات میگم. فقط یادت باشه تمام کارها رو آقایون انجام و دادن و بخش کمیش به عهده ما خانم‌هاست.
دستم داشت در می‌رفت از بس که مهتا کشیده بود!
جعبه در آن‌یکی دستم بود. هستی در قاب در ایستاده بود و منتظر بود. مهتا همه‌مان را بع طبقه بالایی خانه، برد و در را محکم پشت سرش بست.
- یه تلگراف مهم از زهره اومده. انگار یه‌چیزی دستگیرش شده. کلمه مامورم و معذور، رمز بود. به معنی این‌که باید هرلحظه آمادگی خودمون رو حفظ کنیم و مراقب باشیم تا اخطار رو بهمون بدن. هستی تلگراف زهره رو بخون.
هستی از داخل کارتنِ جعبه‌ای؛ کاغذی درآورد و گفت:
- ز.م هستم. مراقب خودت باش. داریم روی کاغذ جدید برنامه‌ریزی می‌کنیم.
بعد ادامه داد:
- به معنی این‌که زهره موسوی هستم. حواسمون باید به پیرامون خودمون باشه‌. دارن برنامه جدید می‌ریزن.
بعد، مهتا در جعبه را باز کرد و گفت:
- این، (به تفنگ رعد درون جعبه اشاره کرد) به معنی شروع کار جدیده. پرونده تازه داره باز میشه!
سری برآورد و ادامه داد:
- چند وقت پیش، متوجه یه اتفاقات مشکوک شدن. یه سری چیزها؛ خیلی راحت به بیرون درز پیدا می‌کرد و خیلی وقت‌ها از اون اطلاعات، بر علیه ما استفاده می‌شد‌. ما هم شروع به کار کردیم اما نه با این جدیت‌ تا اینکه دو_سه هفته پیش؛ زهره در جمع گفت که موضوع می‌تونه مربوط به اختشاشات آبان‌ماه باشه چون حفره امینتی داشتیم. متاسفانه، حدسش درست از آب دراومد آقایون هم شروع به پیگیری کردن. می‌خواستن یه بی‌نظمی دیگه به بار بیارن که با قدرت عمل آقای کاظمی تیرشون به سنگ خورد. احتمال زیاد مثل همیشه؛ موساد پشت قضیه باشه. خیلی زود پرونده جدید شروع شد. پرونده جاسوسی و جذب!
هستی که از همه‌چیز خبر داشت. مهتا داشت برای من شرح می‌داد‌‌. مهتا اسلحه را دردست گرفت و گفت:
- اون جاسوس، یکی از عوامل حلقه شیطانیه و کلی هم تا الان دخترهای نوجوون بی‌خبر رو به خودش جذب کرده. شناسایی بشه، کار تموم نمی‌شه تازه شروع میشخ چون قضیه انگار خیلی بزرگ‌تر از اونیه که فکرش رو می‌کردیم
!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ترنج

سطح
4
 
°•| نَستوه |•°
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
2,186
19,430
مدال‌ها
5
یک لحظه حس کردم هستی در نقش هویج بازی می‌کند! نگاه‌های مهتا و این‌پا آن‌پا کردن‌های خودش هم همین را می‌گفت. اندکی در سکوت گذشت که خودش به حرف آمد:
- امشب گفتنی‌ها رو می‌شنوی دادنی‌ها رو هم می‌گیری.
حرفش برایم نامفهوم بود تا این‌که خود را آماده شده جلوی در دیدم!‌ مهتا می‌گفت که کم‌کم یاد می‌گیرم و عادت می‌کنم. گفت که می‌فهمم چه موقع چه‌کار کنم و چه‌موقع با چه کسی صحبت کنم‌. چیزی از گذر زمان و اتفاقات اطرافم نمی‌فهمیدم تا جایی که خودم را در ماشینی که نمی‌دانم حتی نامش چه بود پیدا کردم! دیگر سعی کردم و حواسم را جمع کنم و به سخنان آقای کاظمی که با چشمان مشکی‌اش صفحه‌ سیستم را می‌پایید و هم با من صحبت می‌کرد گوش کنم:
- این میکروفون رو باید تو دفتر اصلی نصب کنید. دقت کنید: دفتر اصلی! هرطوری که شده خودتون رو به اون‌جا برسونید روش حساب کردیم. در ضمن یک عینک بهتون می‌دیم که زیر فِرِیمش، یک دوربین کوچک نصب شده که به محض رسیدنتون به مکان، با فشردن شیشه سمت چپ عینک فعال می‌شه (در واقع یه‌طورایی دکمه‌اش رو یه‌جوری تنظیم کردن که فعال بشه) و فعال شدنش رو می‌تونید از نبض کوچکی که ناشی از انرژی مغناطیسی هستش در چشمتون حس کنید. سعی کنید به مرکز مورد نظر برسید و از افراد حرف بکشید و برای انتخاب حلقه شیطانی (عرفان حلقه) بگید که بیماری صعب‌العلاج دارید و برای فرادرمانی انتخابش کردید اما به هیچ وجه بهشون اجازه ندید که بهتون تشعشع دفاعی بدن ورود به این مجالس به خودی خود خطرناک هست چه برسه به این‌که به جن‌ها متصل بشید! (هشدار: بدون دادن تشعشع دفاعی و تسلط جن بر کالبد انسانی نمی‌توان فرادرمانی و کارهای دیگر انجام داد)
پایان حرفش را هم این‌طور خاتمه داد:
- شروع رو تبریک میگم و امیدوارم موفق باشید.
سری تکان دادم به معنی این‌که تمام حرف‌هایش را متوجه شدم. هستی گفت:
- بقیه چیزها رو هم که ما برات گفتیم. دیگه آماده باش که قراره به معنای واقعی رس کشیده بشی.
هستی همیشه شوخ بود. البته فقط با دوستان و خانواده‌اش. برعکس مهتا که در زمان‌های عادی خنده‌رو و در زمان‌های کاری و مهم جدی بود.
سری پایین انداخت و با تاسف و ناراحتی گفت:
- نقش اصلی زهره در قسمت گزینش و بایگانی بود. واسه همین نگهش داشتن. بایگانی رو نباید دست کم گرفت! گرچه گاهی ماموریت هم می‌رفت اما دقیقا الان که بهش نیاز داریم نیست.
هستی چرا این‌طور بود؟ جمله‌ی قبلش طنز بود و این‌یکی تراژدی! مهتا ساده بود اما شخصیت هستی پیچیده... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ترنج

سطح
4
 
°•| نَستوه |•°
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
2,186
19,430
مدال‌ها
5
(توجه؛ نکته: وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی (به اختصار: واجا) برای خانم‌ها اصلا پذیرش ندارد. و این رمان صرفا جهت سرگرمی و بالابردن سطح اطلاعات عمومی و همچنین خیلی اطلاعات دیگر و... نوشته شده است. نویسنده هیچ ادعایی مبنی بر واقعیت بودن حوادث (دقیت کنید فقط حوادث نه اطلاعات) ندارد. اما چیزهایی نظیر پنهان کردن بیت‌المقدس اصلی؛ عرفان‌حلقه؛ فرقه‌سازی منحرف؛ فضای مجازی و... واقعیت است و وجود دارد.
خانه آمدیدم و شام مختصری خوردیم. دوست داشتم همان‌جا از هوش بروم! ساعت ۹ صبح... من؟ در مجلس شیاطین انسی؟ دوست نداشتم بروم اما چاره نبود‌. روی تشکی که هستی برای خواب برایم انداخته بود؛ خود را پرتاب کردم. در یک هفته و این حجم از اطلاعات؟ کمی غیرقابل باور بود. اتاقی کوچک تاریک بود و همین تاریکی‌اش دلم را می‌لرزاند. تاریکی‌اش مرا یاد سلول‌های تاریک و تنگ و نمور مشهد‌... نه. نمی‌خواهم به ده سال پیش فکر کنم. از آن‌موقع به بعد؛ با لامپ روشن می‌خوابم. خوابم نمی‌برد. در جایم وول می‌خوردم، گاهی پاهایم را به شکل یک جنین در خود جمع می‌کردم، گاهی مثل یک سیخ دراز می‌شدم. مهتا در کنارم خوابیده بود انگار هزارسال نخوابیده باشد! همیشه درخواب همین‌قدر آرام و مظلوم میشد. با او از کی آشنا شدم؟ ذهنم باز می‌رود سمت همان ۷_۸ سال پیش. اولین دیدارم با او... در قبرستان! پاتوق همیشگی زهره. بهشت معصومه قم بود و این‌بار زهره‌ی ۲۱ ساله مرا هم با اصرار با خود آورده بود‌‌. آن‌موقع ۱۳ سال داشتم. از یه‌جایی به بعد؛ با غیض راهم را از او جدا کردم و به طرف قطعه‌ی شهدای مدافع حرم راه افتادم. او هم قدم‌زنان سمت قبرهای خالی رفت! آن‌موقع فکر می‌کردم شاید دیوانه است و جایش در دارالمجانین. مهتا را هم همان‌جا در قطعه شهدا دیدم. آن‌موقع بهش می‌خورد ۱۵ سال داشته باشد. آرام گوشه‌ای کز کرده بود و چادرش را دور خود پیچانده بود. اولین دیدارم با او بود که منجر به آشنایی شد!
نگاهم را از روی صورت پر از آرامشش گرفتم و توجهم به صدای آرام هستی جلب شد:
- چرا نمی‌خوابی؟!
هستی هنوز پشت سیستم بیدار نشسته بود. من هم متقابلا پرسیدم:
- تو چرا نمی‌خوابی؟!
سرش را تکان داد یعنی نمی‌خواهد بگوید! هستی پوست سبزه رنگ زیبایی داشت که درتاریکی مشخص نبود. با او از کی آشنا شدم؟! آهان! کلاس چهارم دبستان!
 
موضوع نویسنده

ترنج

سطح
4
 
°•| نَستوه |•°
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
2,186
19,430
مدال‌ها
5
از طریق مسابقه نمایشنامه‌خوانی. مادرش، خانم براتی من را هم عضو گروه کرده بود. صدای هستی از همان اول موش‌گونه و بامزه بود.‌ کلاس پنجم و ششم هم، با هم هم‌کلاسی شدیم و دوستی‌مان از خود ۹_۱۰ سالگی تا خود الآن ادامه دارد. هستی خیلی می‌خندد. غصه‌هایش را در خود می‌ریزد و فقط می‌خنند! ان‌قدر که دوست دارم گاهی دو دستی بزنم توی سرش و بگویم:
- آخه بشر! این‌که میگن خنده بر هر درد بی‌درمان دواست الکیه ها!
خشن بودنش را زیر یک لایه لطافت پنهان کرده است! در دنیای خود سیر می‌کردم که نفهمیدم چطور خوابم برد... ! می‌دانم با صدای:
- اَلله‌م اَشفِ کُلِّ مَریض؛ اَلله‌م ذُجّوشِ المُسلمین.‌..‌ .
از خواب بیدار شدم. تا آن‌جا که به یاد دارم معمولا پدرم این دعا را موقع ورود در جمکران می‌خواند.
صدای تلویزیون بود! تلویزیون؟ آرام سر را از روی بالش برداشتم و از جای بلند شدم و به اطراف سرک کشیدم. مهتا و هستی هیچ‌یک نبودند و هوا هم از پنجزه‌های بسیار بزرگ اتاق، معلوم بود هنوز تاریک است. چشمانم را مالیدم و پس از کمی نشستن، دست از دیوار گرفتم و بلند شدم. در گردویی رنگ اتاق با صدای مهیبی باز شد‌! لامپ‌ها خاموش بودند و فقط تلوزیون روشن بود. هستی روبه‌روی تلوزیون نشسته بود و با دعا زمزمه می‌کرد و مهتا؛ قرآن به دست کنار پتجره ایستاده بود. یک‌لحظه جرقه‌ای خوردم... .
۵ دی بود و ۲۸ ربیع‌الثانی! خاک‌بر سرت زاهده که همه‌چیز را همینطور یادت می‌رورد. با صدای بلند و پر از خجالت گفتم:
- من... شر...من شرمنده‌ام!
مهتا با لبخندی شیرین گفت:
- دشمنت شرمنده عزیزم. الآنم ساعت شش صبحه؛ نمازت رو که ساعت پنج جلوتر از ما خوندی؛ یه صبحونه مختصر بخود آماده شو که بری. آخه گلم هرکَسی هم جای تو بود قرارمون رو فراموش می‌کرد!
شرمندگی‌ام را بیشتر کرد:
- آخه سالی به‌بار که بیشتر نیست... .
معتا انگشتش را جلوی دهانش گرفت و گفت:
- هیس! هیچی نمی‌خوام بشنوم باشه؟
انگشتش را برداشت و گفت:
- برو آماده شو. یه دست لباس آماده گذاشتم یه گوشه اون‌ها رو بپوش. متاسفم که اینو میگم اما چادر هم نباید بپوشی.
لعنت به شانسم! چادر هم نپوشم؟ هوف چاره‌ای جز قبول کردن ندارم! درحالی که دستانم را مشت کرده بودم؛ به اتاق رفتم و لباس‌هایم را با مانتویی مرجانی رنگ و مقنعه‌ای مشکی و شلوار لی تعویض کردم. منِ چادر را چه به مانتویی با این رنگ؟ با حرص به مانتو خیره شدم.
با صدایی بلند پر از شکوه و گلایه پرسیدم:
- حالا یه لباس بهتر نبود؟! خب حداقل بذارید چادرم رو بپوشم!
هستی که در قاب در ایستاده بود، با چشم‌غره‌های مخصوص به خودش ساکتم کرد!
 
موضوع نویسنده

ترنج

سطح
4
 
°•| نَستوه |•°
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
2,186
19,430
مدال‌ها
5
ناچارا، دکمه‌های پررنگ مانتوی پارچه‌ای مرجانی رنگ‌ را بستم. مقنعه‌ام را بار دیگر در آینه چک کردم. خب موردی نداشت. دستی به گونه‌ی کبودم کشیدم. یادآور چه خاطرات تلخی بود! پاورچین‌پاورچین به هال رفتم و مهتا را برانداز کردم. پرسیدم:
- شال و کلاه کردید کجا؟!
چشمان مهتا که کنار سفره صبحانه نشسته بود درشت شد و هستی هم که کنار گاز ایستاده بود و تخم‌مرغ درست می‌کرد تک‌خنده‌ای به پرت بودنم از مرحله کرد. لقمه‌ای که در دهان مهتا بود به گلویش پرید و بعد از چند سرفه، گفت:
- اداره! مثلا شاغلیم. بیکار نیستیم که خواهر من. زیر نظر هم داریمت نترس.
بعد هم سر به زیر انداخت و با ولع مشغول خوردن شد. کلا طوری غذا می‌خورد که اگر یک فرد سوءتغذیه‌ای را جلویش می‌گذاشتند، دیگر احتیاجی به شربت اشتهاآور نبود خودبه‌خود اشتهایش باز می‌شد!
صبحانه خوردیم و راهی شدیم. آن عینک به قول آقای کاظمی دوربین‌دار را، که دیشب به من داده بودند بر چشم زدم. شیشه پنجره بود و شماره نداشت و مشکلی هم ایجاد نمی‌کرد. بچه‌ها گفتند اول من را به خیابان آذر چون دور بود برسانند، بعد خودشان بروند. استرسی تمام وجودم را به یغما برده بود. هراسی که هر دم مرا به کام مرگ می‌کشاند و باز می‌گرداند! دست مهتا که در ماشین کنارم نشسته بود را فشردم و پرسیدم:
- چرا تو یا هستی این کار رو انجام ندادید؟! چرا من؟
سرم را به شیشه چسباند و گفت:
- اول قرار بود من یا هستی بریم. که هستی به‌خاطر نفوذ کلام بیشترش انتخاب شد. حقم داشتن من اگر می‌رفتم زنده نمی‌گذاشتمشون! اما وقتی درخواست داد؛ رد شد. نگذاشتن. حتی خیلی صراحتاً گفتن به‌دلیل سابقه! سابقه؟ دلیل مسخره‌ای بود. منم شانس خودم رو امتحان کردم. منم رد شدم! سوءظن داشتن بهمون. بعد جه سوژه‌ای بهتر از تو که با اطمینان کامل خودشون به سراغت اومدن؟!
راست می‌گفت! تا خود خیابان آذر عین لال‌ها، هیچ حرفی نزدم. آدرس دقیق را از روی گوشی بلندبلند خواندم و هستی که راننده بود؛ ماشین را رساند اما قبل از ورود، گوشیم را از من گرفت! دلیلش را پرسیدم که گفت:
- بازرسی بدنی می‌کنن‌. گوشی ممنوعه‌ ازتون می‌گیرن. این گوشی بیوفته دستشون رسماً... .
سری تکان دادم و به بنر پست روبه‌رویم خیره شدم:
- جشنواره (.....) لطفا برای ورود؛ کدی که به شما دادیم را بفرمایید.
در زیرزمین بود. زیر لب زمزمه و توسلی کردم:
- یا مَولاتی یا فاطِمَه اَغیثینی... .
آرام، شیشه چپ عینک را فشردم و در راهرویی با حدود ۲۰ پله به زیرزمین قدم گذاشتم. نبضی کوچک در هر دو چشمم ایجاد؛ و پس از ۵ ثانیه قطع شد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ترنج

سطح
4
 
°•| نَستوه |•°
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
2,186
19,430
مدال‌ها
5
راهروی تاریک و تنگی بود. دقیقا مثل یک دالان پله‌دار! دست از دیوار کنارم گرفتم تا که از سرگیجه نیوفتم. هر پله؛ دلم را بدتر می‌لرزاند و پایم را بیشتر سست می‌کرد. آخر... آخر من را چه به این‌جاها؟ پایم را که داخل سالن گذاشتم؛ معده‌ام پیچی خورد هرچه صبحانه خوردم تا گلوم بالا آمد اما پایین فرستادمش! نباید ضایع می‌شد. دلم به این خوش بود که بچه‌ها حواسم را دارند. میکروفونی که در ماشین از هستی گرفتم؛ فعلا غیرفعال و به زید مقنعه و یقه‌ی مانتو متصل بود. نگاهم را از روی کاشی‌های عجیب و غریب ارغوانی رنگ گرفتم و نگاهی به اطرافم انداختم. صدای زنانه‌ و نازکی گوشم را نوازش کرد:
- خانم؟ خانم!
با من بود. سرم را برگرداندم و نگاهم را به چشمان آبی‌اش متصل کردم سریع گفتم:
- بله؟!
او هم متقابلا نگاهش را از سیستم گرفت و روی من متمرکز شد.
- کد سه رقمی که پیامک بهتون شده رو بگید. تا ورقه‌ی ورود بهتون داده بشه.
کی؟ من؟ من رخصد ورود می‌خواستم؟ دوست داشتم به این خانم بگویم که به‌زور آمده‌ام! خود را کنترل کردم و گفتم:
- ۴۹۷
عددی که گفتم را در سیستم وارد کرد و گفت:
- خانم سیده زاهده موسوی، ۲۱ ساله فرزند سید محسن. کارشناسی الهیات.
با خواندن کلمه آخر چشمانش گرد شد و رو‌به من با تعجبی دو چندان پرسید:
- کارشناسی الهیات؟! رشتتون الهیاته؟
بی‌توجه به تعجبش گفتم:
- آره. گرایش فرقه و ادیان.
سرش را پایین انداخت و دکمه چاپ ورقه‌ را زد. ورقه‌ای با مشخصات و کد؛ به من داد. چند قدم آن‌ورتر؛ یک ایست بازرسی بود. ناخودآگاه یاد ایست‌های بازرسی جمکران افتادم که زهره چندسالی آن‌جا کار می‌کرد. بازرسی بدنی کردند. چیز خاصی همراهم نبود. ورقه را نشان دادم و اذن ورود گرفتم. (دادن کد یعنی با دعوت‌نامه و اجازه آمده‌ام‌‌.) از پارچه‌های بازرسی که گذشتم؛ نفسم گرفته شد. خانه‌های زیرزمینی قم همینطور بودند. شرجی و گرم! مقنعه‌ام را مرتب کردم و آن سالن بزرگ با حجم عظیم جمعیت را تماشا کردم. دختر ، پسر و... . از همه‌جور سنی از ۱۵ ساله تا ۵۰ ساله هم آمده بودند. همه به رقاد (ردیف و مرتب) روی صندلی‌های کوچک و قرمز رنگ که آن‌ها هم بسیار منظم چیده شده بود نشسته بودند. هیچ بی‌نظمی هم دیده نمی‌شد‌. آقایی حدودا ۴۳ ساله با موهایی که رد زمان روی آن‌ها قدم گذاشته بود، با پوستی قرمز و گوشتی و محاسن مرتب؛ روی سن ایستاده بود و میکروفون به دست داشت صحبت می‌کرد:
- تا کی استعدادهای جوونای ما باید تلف بشه؟! شما لایق تحصیلات بهتر در بهترین دانشگاه‌های سطح جهانی هستید!
هرکَس از آن گول خورده‌های روی صندلی نشسته نمی‌دانست، من یکی خوب می‌دانستم که این حرف‌ها همه‌اش پوشش است. نصف این جمعیت، یا درگیر عرفان حلقه می‌شوند و به جنون کشیده می‌شوند؛ یا مطیع و بادمجان دور قاب چین‌ و نوکر دست به سی*ن*ه آمریکا و اسرائیل!
 
موضوع نویسنده

ترنج

سطح
4
 
°•| نَستوه |•°
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
2,186
19,430
مدال‌ها
5
به‌زور؛ یک صندلی خالی در ردیف اول پیدا کرده بودم. خود را جاگیر کردم و طوری نشستم که سِن؛ کاملا در دیدرس دوربینِ عینک باشد. عقلشان خوب کار می‌کرد و محله‌ی دور افتاده‌ای برای جشنشان انتخاب کرده بودند!
می‌ترسیدم هیپنوتیزم کنند، برای همین چشمانم را بستم و به صحبت‌های آن آقا گوش سپردم. همه‌اش درباره این می‌گفت که شما می‌توانید هم از نظر روحی و معنوی به ماورالطبیعه دست پیدا کنید، و هم می‌توانید از نظر علمی پیشرفت چشم‌گیری داشته باشید. آخرش هم صراحتا به حلقه‌ی شیطانی اشاره کرد:
- ما علاوه بر کمک به پیشرفتتون در علم و فرستادن کسایی که واقعا لایقش هستن به خارج برای ادامه‌ی تحصیل؛ یه‌سری کلاس‌های معنوی و جالب؛ برگزار می‌کنیم، که میشه باهاش حتی فرادرمانی کرد و خیلی کارهای دیگه. کلاس‌های عرفانی و آرامش‌بخش. کسایی که باور ندارید یک بار هم که شده سر بزنید تا متوجه بشید... .
لحظه‌ای چشمانم را باز کردم و با دقت گوش دادم. حس می‌کردم شاخک‌های بچه‌ها تیز شده است‌!
و مختصری از کلاس‌ها توضیح داد اما از دست‌های پشت پرده‌اش مانند اجنه، شیاطین و اسرائیل و موساد؛ نه... .
دوست داشتم داد بزنم، همه‌اش دروغ است اما متاسفانه، خود به اجبار باید از متقاضیان می‌شدم. آن مرد که سخنرانی و چانه‌درازری‌اش(چانه درازی کنایه‌ای از پر صحبتی‌ست) تمام شده بود، پایین رفت و همه منتظر برنامه بعدی شدیم. جو بد و نفس‌گیری بود و به‌وضوح می‌توانستم اتمسفر منفی و بد فضا را حس کنم. سالن بسیار بزرگی با یک سن بود. صندلی‌های قرمز یک‌به‌یک منظم چیده شده بودند و سقف بلند؛ به آدم حس بدی می‌داد.
دختری که کنارم بود صدایم کرد:
- خانم.
سربرگرداندم و عینک مستطیلی که کمی پایین افتاده بود را بالا دادم.
- جانم؟!
دختری با چشمان مشکی و لب‌های زیبا و درشت. چند دسته از موهای قهوه‌ای‌اش را از شال بیرون گذاشته بود و خط چشم زیبایش آدم را محصور خود می‌کرد. چشمان نافذش را مظلوم کرد و گفت:
- می‌تونم اسمتون رو بدونم؟!
خوشحال از اینکه بلاخره توانسته بودم با یکی صحبت کنم و شاید کمی به دردم بخورد؛ گفتم:
- بله چرا که نه؟ زاهده هستم. و شما؟
چشمانش برقی زد و گفت:
- سانازم! با دوستم هستی اومدم.
بعد هم سرش را برگرداند
و چیزی به کسی که شاید نامش هستی بود گفت.‌‌ دخترکی ناز، که به طرز عجیبی ته‌مایه چهره‌ هستی خودمان را داشت صدایم زد:
- زاهده خانم! من هستیم.
تعحب از تُن و آوای صدایش؛ به قدی تند سرم را برگرداندم که سرم محکم به صندلی خورد. صدایش هم شبیه هستی خودمان بود! پرسیدم:
- من سیده زاهده موسویم. شما... فامی..لیتون چیه؟
سریع گفت:
- جباری!
حداقل کمی چشم و ابرویش با هستی فرق داشت و این، خیالم را راحت می‌کرد.
ساناز، دوباره با حالت معصومی گفت:
- یه چند وقته موهام بدطوری می‌ریزن و سردرد گرفتم. شما چیزی درباره فرادرمانی که گفت می‌دونید؟
مستاصل شدم. باید چه می‌کردم؟ اگر وسط ماموریت لو می‌رفتم که کارم توسط آقای مجیدی‌فر تمام می‌شد!
اگر می‌گفتم نرو، بعد مرا می‌دید که ثبت‌نام می‌کنم چه می‌گفت؟ اگر می‌گفتم برو و مانند پروانه در دام عنکبوت‌های بی‌رحم می‌افتاد و بیچاره می‌شد چه؟!
مجبور شدم تقیه کنم و دروغ بگم:
- من چیزی نمی‌دونم. خودمم متاسفانه به یه بیماری صعب‌العلاج مبتلام. اما به کسی که نمی‌شناسید، و حتی می‌شناسید هم نباید به راحتی اعتماد کرد. تو این دوره زمونه هم پروانه‌های نادون و ساده لوح زیاد شده، هم عنکبوت‌های وحشی و بی‌رحم. منم اول خواستم ثبت‌نام کنم اما گفتم مشکوکه. البته معلوم نیست هنوز دو دلم.
ناامیدانه سری از راهنمایی من تکان داد. بابا من این‌همه با نثری روان گفتم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ترنج

سطح
4
 
°•| نَستوه |•°
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
2,186
19,430
مدال‌ها
5
صدای دختری از پشت سرم توجهم را به خود جلب کرد:
- منم سَلالِه‌ام و اینم خواهرم آتوساست. به‌نظر دختر جالبی میاید گفتم من هم باهاتون آشنا شم!
سرم را برگرداندم که در لحظه در صورت زیبای سلاله غرق شدم! زیرلب زمزمه کردم:
- خوشوقتم.
و سرم را برگرداندم. ناگهان صدای آهنگ به اصطلاح انگیزشی‌شان تمام سالن را در بر گرفت! قبلا ریورسینگ این آهنگ را گوش داده بودم و می‌دانستم که کثافت‌هایی درون این آهنگ می‌لولیدند. ضربان قلبم بالا رفت و مغزم ارور داد. حس کردم که نبض دستم تند تند می‌پرد. تمام سالن دست می‌زدند و با آهنگ تکرار می‌کردند، اما غافل از این‌که کفر می‌گفتند‌..‌. .
دخترها سوت می‌زدند و جیغ می‌کشیدند‌‌ و پسرها هم با ریتم آهنگ دست می‌زند. دست‌هایم را روی گوشم گذاشتم و کمرم را تا کردم سرم را به زانوهایم چسباندم. حالم داشت از جو بد فضا بهم می‌خورد. حس کرد وسط مجلس لهو و طرب نشسته‌ام! مجلسی که شیطان در آن می‌رقصد!‌
با یادآوری چیزی سرم را بالا آوردم اما چشمانم را بستم‌. عکس‌ها و نوشته‌هایی روی صفحه نمایش بسیار بزرگ روبه‌رویم پخش می‌شدند.
صدای ساناز و سلاله می‌آمد:
- زاهده حالت خوبه؟
- چیزی شده؟
- می‌خوای مدیریت رو صدا کنیم؟!
با شنیدن جمله‌ی آخر فکری به سرم زد! من زاهده بودم و می‌دانستم باید چه کنم و درضمن... نفر اولِ تی‌آتر بازی‌! خود را به بدحالی زدم:
- آ...ره. نفسم بالا نمیاد. آ...ش..اماچ‌...
آتوسا؛ که از اول خیلی خونسرد و کم حرف بود ماهی بودنش از همان اول که قیافه‌ی بی‌تفاوتش را دیدم پیدا بود با صدای آرام و خونسردی گفت
- من می‌دونم مدیریت کجاست. خبرشون می‌کنم‌.
آتوسا مشکوک میزد. به تی‌آتر بازی کردنم ادامه دادم:
- وای خدا... سرم هم درد گرفته... نفس..م بالا نمیاد...
آنقدر طبیعی بازی کردم که یک نفر هم به ادا اطوار در آوردنم شک نکرد!
ارتباط پیدا کردن حتی با یکی از اعضای بسیار کوچکشان؛ ولو یک امدادگر یا پشت لب‌تاپ نشین خود می‌توانست یک آغاز باشد.
صدای خونسرد و زیر آتوسا از دور به گوش رسید که شرحی داد و بعد، صدای بسبار بم و بد آوای یک مرد:
- به امدادگر فکر نکرده بودیم. آمبولانس هم که بیاد جامون لو میره‌‌. مگر که یکی از مسترهای خانم رو بفرستم سراغش.
ایول! بهتر از این نمیشد. سرم را به نشانه بی‌حالی به صندلی جلویم تکیه دادم.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین