جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [عطر فدک] اثر «سیده فاطمه موسوی نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ترنج با نام [عطر فدک] اثر «سیده فاطمه موسوی نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,613 بازدید, 47 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [عطر فدک] اثر «سیده فاطمه موسوی نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ترنج
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

ترنج

سطح
4
 
°•| نَستوه |•°
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Apr
2,187
19,430
مدال‌ها
5
دستش را مشت کرد و و انگشت کوچکش را باز کرد:
- یک: متعهد باش؛ دو: احساسات رو بذار کنار؛ سه: تو، توی تمام موقعیت‌ها زیر نظری پس به فکرت نزنه پاتو از گلیمت درازتر کنی و بخوای راپورت بدی؛ چهار: ما به تو اعتماد کردیم اگر یه‌کاری کنی اعتمادمون ازت سلب شه بد می‌بینی؛ پنج: خیال نکنی همه‌چی الکیه‌ها. پای امنیت درمیونه.
مهتا شخصیتش همین‌گونه بود. در مواقع کار و چیزهای دیگر، همین‌طور جدی و خشن، و در لحظات دوستانه، خوش‌خنده و شوخ‌طبع بود. سرم را پایین انداختم. چشمانم را بستم و به ضرب گفتم:
- قبوله!
هستی دستش را جلو آورد و گفت:
- پس یا علی!
لبخندی زدم و دستم را به دستش دادم:
- یا علی‌.
مهتا هم سرش را تکان داد و لبخند زد.
آخرین بار هستی را کی دیده بودم؟ فکر کنم یک ماه پیش در خاکسپاری برادرش بود. خوب چهره‌اش را برانداز کردم. پوستی سبزه و صورتی بیضی، چشمان مشکی و خال بالای چانه‌اش.
عادت داشت مقنعه سرمه‌ای رنگ بپوشد با چادر نگین‌دار.
مهتا گفت:
- اوم... . زاهده می‌خوام ببرمت یه‌جایی.
از همین‌جا نگاهی به ساعت مچی مهتا انداختم. ساعت ۱۳:۲۴ بود‌‌‌. حدود دو ساعت دبگر باید به خانه می‌رفتم بنابراین گفتم:
- هستم، اما دو ساعت دیگه باید برم ها!
گفت:
- مهمه باید حتما بیای‌. راستی رفتی خونه سیمکارت و باتری گوشیت رو دربیار نتونن رد بزنن.
سرم را تکان دادم.
با اشاره سر مهتا، پیاده شدم و جلو نشستم.
در آینه دیدم که هستس کمی جا برای خودش باز کرد، تکیه به در سمت چپ داد و پاهایش را روی صندلی گذاشت. مهتا هم صندلی راننده نشسته بود‌‌‌‌‌.
بعد از زدن ۲ استارت راه افتادیم. در این بین، مهتا برایم توضیح داد که باید با یک نفر ملاقات کنم که ماجرا را برایم شرح دهد و وظیفه اکنونم را که زهره موفق به انجام دادنش نشده بود، بگوید.
- آخ!
هستی پرسید:
- چی شده؟
دست از پهلو گرفتم و گفتم:
- همون زخم قدیمی.
مهتا سرش را برگرداند و به من گفت:
- آخه بشر چرا عمل نمی‌کنی؟ اگر به نخاعت آسیب برسونه چی؟!
چشمانم را جمع کردم:
- می‌ترسم! ای‌کاش اون روز نمی‌اومدن الان این‌طور گرفتار نمی‌شدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ترنج

سطح
4
 
°•| نَستوه |•°
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Apr
2,187
19,430
مدال‌ها
5
سرم را برگرداندم و به جلو خیره شدم. هستی با شوق کودکانه‌ای گفت:
- اوم... زاهده تو تاحالا ماجرای این گلوله رو به ما نگفتی!
لبخندی زدم و گفتم:
- باشه میگم!
سرم را به صندلی پشتی چسباندم چشمانم را بستم:
- زهره بیست هشت سالشه و من بیست. هشت سال اختلاف سنی! زهره متولد سال ۷۰ من و ۷۸. خوب هم می‌دونید که من در اصل تهرانی هستم پدرم نظامی هوانیروز بود. دو سال قبل از به‌دنیا اومدن زهره، هوانیروز نقش مهمی تو منهدم کردن عملیات مرصاد داشت و منافقین هم کینه بدی به دل گرفتن. حدودا شش سالم بود و خواب بودم دیگه نفهمیدم چی شد فقط حس کردم یه چیز داغی تو پهلوم فرو رفت و پشت‌بندش صدای بنگ تفنگ! خدا رو شکر نتونستن زهرشون رو بریزن و نقششون همون لحظه خفه شد. من رو سریع به بیمارستان رسوندن، اما گفتن نمی‌شه درش آورد مگر این‌که زمان بگذره و ما هم دیگه پی‌اش رو نگرفتیم.
نگاهم به سمت مهتا کشیده شد که خیره به جلو بود و هستی هم سرا را به شیشه چسبانده بود که پرسیدم:
- پس کی می‌رسیم؟
مهتا نگاهش را روی اطراف جاده متمرکز کرد و گفت:
- یه ده دقیقه دیگه. قرارمون تو جمکرانه.
با شنیدن اسم جمکران چشمانم برق زد! دل‌تنگ گنبد فیروزه‌ای رنگش بودم. از هستی پرسیدم:
- حال خاله زهرا چطوره؟
آهی کشید و گفت:
- حالش خوب نیست‌... . حمید دردونه پسرش بود.
مادر هستی، معاون پرورشی مدرسه‌مان در دوران دبستان بود. در فکر بودم که قاچ هلویی جلوی صورتم گرفتم شد و هستی را از نگین‌های روی دسته چادرش شناختم. هلو را از دستش گرفتم و خواستم تشکر کنم که نگاهم به نگاهم گره خورد. هستی اشک می‌ریخت؟
مهتا گفت:
- اِ هستی دوباره بنا گذاشتی به گریه کردن؟!
هستی چادرش را روی صورتش انداخت تا چیزی معلوم نباشد. هلو به‌زور از گلویم پایین رفت آخر یاد زهره را برایم تازه می‌کرد. زهره عاشق هلو بود! اصلا عضو جدانشدنی از خوراکی‌هایش هلوی تابستانی بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ترنج

سطح
4
 
°•| نَستوه |•°
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Apr
2,187
19,430
مدال‌ها
5
مهتا که دید من و هستی غمبرک زدیم، سعی کرد جو را عوض کند:
- وایستید الان می‌ریم مسجد پیش آقا حالمون هم عوض میشه. د آروم باشید دیگه.
سرم را برگرداندم و به مهتا گفتم:
- من هلو بخورم؟ من کوفت بخورم.
هستی چادر را از روی صورتش برداشت و گفت:
- الکی نیست داداشمه. چه خیالی داری الان؟ همه از جمله خودت بهم گفتن جلو مامانت گریه نکن می‌شکنه الانم حق گریه کردن ندارم؟ آره من درون‌گرام. آره! اما دیگه دارم آب میشم.
مهتا نفس عمیقی کشید دست راستش را به فرمان ماشین کوبید. چند دقیقه بعد، به جمکران رسیدیم و نوای:
- اللّهم ربَّ النّور العَظیم... .
در ماشین پیچید. آرام سلامی به آقا کردم و از ماشین پیاده شدم. صاف روبه‌روی گنبده ایستادم و دستم را روی سی*ن*ه‌ام گذاشتم و زمزمه کردم:
- آقا خودت واسم دعا کن و من رو یاری کن و از خدا بخواه راه درست رو پیش پام بذاره‌.
و به رسم ادب، تا کمر خم شدم. مهتا جلو افتاد و هستی که داشت آرام اشک‌هایش را پاک می‌کرد پشت سرش. هوا بسیار سرد و سوزناک بود اما گرمی وجود آقا، سرما را بر ما آسان می‌ساخت. وارد شدیم و بعد گذشتن از بازرسی، به سمت حیاط بزرگ و بسیار زیبا و دل‌انگیز جمکران راه افتادیم.
از همین‌جا، دیدم که مردی دست بلند کرد و مهتا هم متقابلا دستش را بلند کرد. مهتا به من گفت:
- اون آقای کاظمیه. همه‌چیز رو بهت میگه.
بعد هم دستم را گرفت و من را به آن سمت کشاند. هستی هم دنبالمان به راه افتاد. مقابل آقای کاظمی ایستادیم که گفتند:
- با سلام و عرض ادب. من معین کاظمی هستم.
من هم به نشانه سلام سری تکان دادم و گفتم:
- من هم سیده زاهده موسوی هستم. خواهر زهره.
کاظمی، با اشاره به هستی گفت که ما بریم و کارهایمان را انجام دهیم، بعد بیاییم تا وظیفه‌ام را برایم شرح دهد.
کت قهوه‌ای رنگی به تن داشت و موهایش مشکی بود.
این‌بار هستی دست من و مهتا را کشید و ما را به گوشه‌ای برد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ترنج

سطح
4
 
°•| نَستوه |•°
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Apr
2,187
19,430
مدال‌ها
5
به آقای کاظمی اشاره کرد و به من گفت:
- از این به بعد، ایشون بهت میگه که چه‌کار کنی چه‌کار نکنی. حواست باشه دست از پا خطا نکنی که واقعا سختگیره‌.
مهتا خنده‌ای کرد و گفت:
- اوه اوه فکر کنم یاد ماجرای خودت افتادی.
هستی گونه‌هایش سرخ شد و سرش را پایین انداخت. اخمی کردم و گفتم:
- اِ مهتا چرا بچه‌م رو خجالت میدی؟
هستی سرش را بالا آورد و باصدای موش‌گونه بامزه و لحن حرص درآرش گفت:
- با زانو میام‌ها.
دلم برای این تکیه کلام‌هایش تنگ شده بود برای همین از عمد لجش را در آوردم.
مهتا گفت:
- دلم واسه جمکران تنگ شده. بیاید بریم تو دیگه.
و چشمانش را به گنبد دوخت. چشمم رفت سمت آقای کاظمی که از شیر آب وصل به حوض، داشت وضو می‌گرفت. دیدم مهتا جلوجلو راه افتاد و هستی هم پشت سرش. من هم که دلم یک مناجات عارفانه و آرام می‌خواست، از خدا خواسته پشت سرشان راه افتادم. کفش‌هایمان در پلاستیک گذاشتیم و با خودمان همراه کردیم.
درحالی که دعای عهد را آرام زیر لب زمزمه می‌کردیم پرده را کنار زده و وارد شدیم. قسمت بانوان از دو سالن تشکیل شده بود که اولی بیشتر مورد استفاده بود.
بوی خوش جمکران را برای ذخیره چند سال به عمق جان کشیدم. چشمانم پر از اشک شد به یاد غربت و مظلومیت آقا. انگار این‌بار با دفعه‌های دیگر فرق داشت!
- آقاجون، شما رو به مادرتون فاطمه زهرا قسم میدم تو تمام مراحل زندگی همراهم باشی تا زمین نخورم‌؛ تا از راه به‌در نشم؛ تا موفق باشم. و توکل به خدا و توسل به شما.
به خود که آمدم، کنار بچه‌ها نشسته بودم و ذکر:
- یا صاحِبَ الزَّمان اَدرِکنی وَ لا تَهلُکنی.
بر زبانم جاری بود. جایم کنار ستون سرد بود و درد پهلویم را تازه می‌کرد اما چیزی نبود‌. چون سر پا خسته می‌شدم، نشسته نمازی با عشق؛ تحیت مسجد و امام زمان خواندم و بعد از نماز دوباره به ستون تکیه دادم و منتظر ماندم تا آن‌ها هم نمازشان تمام شود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ترنج

سطح
4
 
°•| نَستوه |•°
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Apr
2,187
19,430
مدال‌ها
5
چند دقیقه بعد، هر دو نمازشان تمام شد و کنارم نشستند. هستی آرام گفت:
- دلم هوای بین‌الحرمین کرده.
همان لحظه، چشمان مهتا برقی زد. فهمیدم دوباره فکری در سر دارد. با تن صدای آرام اما هیجان‌زده گفت:
- زاهده؟
با کلمه جانم پاسخ دادم. گفت:
- تو صدات خیلی خوبه. می‌تونی یه نوحه کوتاه واسمون بخونی؟ به‌خدا منم دلم هوای روضه کرده‌.
بهت‌زده گفتم:
- من؟
لبخندی زد:
- آره! آروم بخون. یادته تعریف می‌کردی، هستی هم بهم گفته تو مدرسه همیشه واسه مسابقه مداحی اول بودی.
پیشنهاد عجیبی بود؛ اما بد نبود. هستی هم استقبال کرد که مجبور شدم قبول کنم. چادر را روی سرم کشیدم و زمزمه‌وار خواندم:
- نمیشه باورم، که وقت رفتنه... تموم این سفر؛ بارش رو شونه‌ی منه... کجا می‌خوای بری؟ چرا من رو نمی‌بری؟... حسین... این دم آخری؛ چقدر شبیه مادری. داداش.‌‌.. بدون من نرو تو رو به کی قسم بدم؟
خودم هم حالم دست کمی از روضه‌ای که می‌خواندم نداشت؛ پس آرام آرام گریستم. اما لحظه‌ای انگار دگر در جمکران نبودم. لحظه‌لحظه صحنات کربلا و چیزهایی که از روضه‌ها شنیده بودم جلوی چشمم نقش می‌بست! دلم رفت کنار نهر علقمه. با سوز بیشتری خواندم:
-داداش... قرارمون چی‌شد؟ که بی‌قرار هم باشیم؟... من روی خاک و تو؛ تو روی مرکبی، من توی قلب تو اما... تو چشم زینبی... .
همراه نوحه آرام‌آرام اشک ریختم به‌حال دل بانویم زینب‌. صدای گریه مهتا از سمت چپم می‌آمد‌ و صدای فین‌فین هستی از روبه‌رویم. دوست نداشتم به این حال معنوی خاتمه دهم که صدای نوتیف گوشی هستی، حالمان را بهم ریخت. مهتا با صدای خش‌دارش گفت:
- باید بریم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ترنج

سطح
4
 
°•| نَستوه |•°
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Apr
2,187
19,430
مدال‌ها
5
ناراحت شدم اما چاره‌ای نبود. چادرم را بالا دادم و نگاهی گذرا به چشمان قرمز بچه‌ها کردم. مهتا گفت:
- یا علی بگید بلند شید علی علی.
بعد هم انگشت شصتش را حایل رحل روبه‌رویش کرد و با ذکر مبارک یا علی بلند شد. من هم که دیدم وقت رفتن است ناچارا بلند شدم. سعی می‌کردم پلک نزنم و از فرصت کافی بهره ببرم. با چشمانم در و دیوار مسجد را می‌بلعیدم‌‌‌. صدای نوتیف دوباره‌ی گوشی هستی، آرامشم را بهم زد‌ هستی گفت:
- آقای کاظمی گفتن که بریم کنار حوض.
مهتا سری تکان داد و به سوی درب راهی شد و هستی هم هم‌چنین. من هم به‌دنبالشان به راه افتادم. از مسجد خارج شدیم و کنار حوض رسیدیم‌ دوست نداشتم نگاه از گنبد فیروزه‌ای رنگ بگیرم که صدای آقای کاظمی مرا به خود آورد:
- خانم موسوی!
هول شدم و دستپاچه گفتم:
- بله؟ بله.
دستانش را درون جیبش گذاشت و گفت:
- این پرونده، بیشتر به خانم‌ها ارتباط داره. یعنی سعی دارن از طریق علاقه‌هاشون جذبشون کنن و خیلی چیزهای دیگه. برای همین ما هم به کمک نیروهای خانم احتیاج داریم. شما هم از الان به بعد نیروی ما محسوب می‌شید و صد البته بچه‌ها شرایط رو براتون توضیح دادن پس میرم سر اصل مطلب.
سری تکان دادم و لب حوض نشستم‌. آقای کاظمی ادامه داد:
- خیلی تمرکزشون روی شماست. هرکسی رو از یه طریقی جذب می‌کنن. به‌زودی با یه پیشنهاد به سمتتون میان و شما هم باید با ما درمیون بگذارید تا بی‌درنگ نتیجه رو به شما اعلام کنیم. از امروز به بعد، محتاط‌تر عمل کنید و دستورات ما رو هم اجرا کنید‌.
سری تکان دادم و زیر لب فهمیدمی زمزمه کردم. به دستانم ها کردم و پرسیدم:
- خواهرم؛ حالش چطوره؟
که این‌بار مهتا پاسخ داد:
- حالش خوبه قرار شده هر از گاهی تلگراف‌هاش برامون بیاد. اگر هم راجع به تلگراف‌ها سوال داری، ما اونجا یه نفوذی داریم که خیلی مفیده‌. می‌تونه تلگراف‌ها رو بهمون برسونه. اما کمک چندانی برای آزادی زهره نمی‌تونه بکنه‌.
بعد هم چادرش را صاف کرد و گفت:
- فقط می‌تونه کمی اطلاعات بهمون بده و تلگراف برسونه و گاهی کمک کنه که اذیتش نکنن اما آزادی..‌‌. نه.
ناراحت شدم که نفوذی دارند و برای خواهرم کاری نمی‌توانند بکنند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ترنج

سطح
4
 
°•| نَستوه |•°
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Apr
2,187
19,430
مدال‌ها
5
کاظمی، دست‌هایش را از پشت بهم چفت کرده بود و حول محور حوض می‌چرخید. آرام گفت:
- تنها چیزی که تا الان دستمون رو گرفته؛ اینه کا می‌دونیم پای عرفان حلقه درمیونه و از عوامل اونه که انگار قصد خ*یانت و جاسوسی داره. اما این‌طور که بوش میاد، ماجرا خیلی بزرگ‌تر از عرفان حلقه و جاسوسیِ عواملِ اونه. احتمال زیاد... .
حس می‌کنم حرفش را مزه‌مزه کرد. با کمی مکث، ادامه داد:
- موساد پشت قضیه باشه.
بعد به طرف حوض رفت و ادامه داد:
- کسی که حدودا بهش ظن داریم و حدس می‌زنیم که انتخابش کردن؛ پدرش از عوامل سرشناس بوده.
با شنیدن کلمه عرفان حلقه، بدطوری جاخوردم و به تته‌پته افتادم:
- من... چهار سال تمام؛ دربارشون... تحقی...ق کردم‌.
آقای کاظمی رویش را برگرداند:
- قانون: از هیچ بنی‌بشری نترس. قدرت ما و خدایی که با ماست از اون‌ها بیشتره.
خجل شدم و آرام سرم را پایین انداختم. مهتا گفت:
- خانم‌ها انعطاف‌پذیرترن واسه همین بیشتر روی اون‌‌ها کار می‌کنن و وقتی که خوب تونستن مغزشون رو شستشو بدن، اون‌ها رو به کار می‌گیرن. به‌علاوه، خانم‌ها قدرت نفوذ و هم‌چنین نفوذ کلام بیشتری دارن برای همین، خیلی راحت می‌تونن افراد رو تحت‌تاثر قرار بدن و یا حتی به سمت خودشون جذبشون کنن.
هستی کنارم آمد و گفت:
- در واقع فکر همه‌چیز رو کردن. بعد از استفاده، اون‌ها تبدیل به مهره سوخته میشن حذف میشن‌. اگر هم به دست پلیس بیوفتن، چون بیشترشون اطلاعات مهمی دارن خودکشی می‌کنن.
زیر لب زمزمه کردم:
- فرجام هیچ‌کدومشون جز مرگ؛ اون‌هم با ذلت و خواری چیزی نیست.
مهتا خنده‌ی آرامی کرد و صورتش را نزدیک گوشم آورد و گفت:
- بله؛ همین‌طوره. هرکه با شیعه جماعت و ایران و ایرانی درافتاد، ور افتاد.
ور افتادش را، کشیده تکرار کرد طوری که من هم در آن شرایط از لحنش خنده‌ام گرفت.
آقای کاظمی از من پرسید:
- چند زبان رو بلدید؟ حتی در حد کمی منظورم کاملا مسلط نیست.
چشم‌هایم را به کفش‌های دوختم و گفتم:
- به دو زبان تسلط کامل دارم. انگلیسی و عربی. انگلیسی که پدرم معتقد بود حتما باید بلد باشیم، عربی هم خودم خیلی دوست داشتم.
شکاکانه پرسید:
- دیگه؟
یعنی او هم می‌دانست؟! زهره آخر لو داد؟! کمی مِن‌مِن کردم و دست آخر دل را به دریا زدم:
- عبری... . نمی‌تونم خیلی درست حرف بزنم اما می‌فهمم.
سری تکان داد. واکنشش فقط همین بود؟! انگار تمام چیزها را می‌دانست!
بار دیگر پرسید:
- گرچه خیلی واسه‌ی شما لازم نیست اما... . کار با اسلحه چطور؟ خواهرتون که قبل از این‌که بیاد، بلد بود!
به یاد روزهای خاطره‌انگیزم با جدال‌های شیرین و بیشتر طنز پدر و مادر و عشق من به یاد گرفتن تیراندازی با تفنگ، لبخندی روی لبانم نقش بست. پدرم معتقد بودم تمام بچه‌هایش، چه ما سه دختر، چه آن تک پسر باید تیراندازی و تکنیک‌های دفاعی_حرکتی را بلد باشند! مادرم مدام سرش غر میزد که:
- آخه اینا دخترن! بابا یه گلدوزی، یه خیاطی، یه سفره‌آرایی. آخه تیراندازی اونم با تفنگ واسه یه دختر؟ درکت نمی‌کنم حاجی!
پدرم، هم خودم به ما یاد می‌داد و هم کلاس می‌فرستاد. بعد هم در انباری کنار خانه‌مان که خودش خالی کرده بود، کمکمان می‌کرد که تمرین کنیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ترنج

سطح
4
 
°•| نَستوه |•°
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Apr
2,187
19,430
مدال‌ها
5
پدر می‌خواست طوری بار بی‌آییم که بتوانیم اگر روزی نبود گلیم‌مان را از آب بکشیم. هیچ‌وقت نفهمیدم چرا اصرار داشت ما کار با سلاح گرم، تکواندو و تکنیک‌های دفاعی را یاد بگیریم. همیشه به مادر می‌گفت:
- من آینده رو می‌بینم. اینا چیزی نیستن که به کارشون نیاد مخصوصا با این بزرگ‌ سریِ زاهده!
لبخند کوتاهی زدم‌ و گفتم:
- بله پدر خدابیامرزم خیلی اصرار داشت که یاد بگیریم. البته؛ نه غیر مجاز! ما رو کلاس می‌فرستاد.
آقای کاظمی هم سرش را پایین انداخت بعد تندی سرش را بالا آورد و گفت:
- آهان! یه چیزی رو فراموش کردم بهتون بگم. به هیچ بنی‌بشری اعتماد نکنید حتی نزدیک‌ترین کَس که مادرتون باشه‌. درباره ‌ارتون هم به هیچ‌کَس هیچ‌چیزی نگید.
بعد با چشم به هستی اشاره‌ای کرد.‌ هستی سری تکان داد و دست در کیفش‌ فرو برد و یک گوشی دقیقا مثل گوشی خودم درآورد و سمت من گرفت. مهتا لب گزید و با اشاره چشم به من فهماند که بگیرمش. آقای کاظمی، زیر لب یا حق گفت و از ما دور شد. در حضور او معذب بودم! گدشی را دست هستی گرفتم و به شوخی به مهتا گفتم:
- کمال هم‌نشین درت اثر کرده!
لب‌‌هایش را آویزان کرد و ابروهایش را بالا برد:
- سرت سالمه؟ چرا پرت و پلا میگی؟
خندیدم و گفتم:
- تو هم دقیقا مثل هستی عین مامان‌ها رفتار می‌کنی. قبلا این‌طوری نبودی به‌نظرم. آهان همین حرف سرت سالمه رو هم از مطمئنم از هستی سرقت کردی.
مهتا که حسابی حرصش درآمده بود، اخمی کرد و زیر لب بروبابایی نثارم کرد. هستی هم با حرصی مشهود نامم را صدا کرد:
- زاهده!
مهتا ادامه‌ی حرفش را گرفت:
- انگار هیچ درکی از شرایطی که الان توش هستی نداری! انگار نه انگار.
مهتا باز هم آمد جمع و جور کند، بدتر زد و ریخت و پخش کرد. یک‌لحظه صدای زهره در گوشم پیچید و تصویرش جلوی چشمم آمد که با دستان زخمی‌اش صورتم را نوازش می‌کرد:
- زاهده. الهی من فدات شم کاهلی نکنی آبجی!
من هم با صدای بلند گفتم:
- زهره، تو رو خدا نه! من رو نفرست پی این چیزا. زهره من آدمش نیستم. زهره نرو! زهره؟ زهره!
اما زهره لحظه به لحظه دورتر و دورتر می‌شد تا جایی که اشکم درآمد. هق می‌زدم و نامش را صدا می‌کردم. هرجا را می‌نگریستم، صورت خوش‌سیمای او نمایان می‌شد. کمی که به خود آمدم دیدم در ماشین نشسته‌ام و مهتا شانه‌هایم را محکم گرفته است و نگران می‌گوید:
- زاهده من اصلا غلط کردم. لعنت بر دهانی که بی‌موقع باز شود. زاهده حالت خوبه اصلا من غلط کردم وقت نشناسی کردم‌. صدام رو می‌شنوی؟
زبانم چفت شده بود. سری تکان دادم که در لحظه مرا در آغوش گرفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ترنج

سطح
4
 
°•| نَستوه |•°
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Apr
2,187
19,430
مدال‌ها
5
تنها چیزی که آن لحظه بر زبانم جاری شد این بود:
- من رو برسون خونمون. دلم آغوش مامانم رو می‌خواد.

***
روز بعد
ساعت ۱۰:۵۳ صبح
دیروز، با بدبختی مادر و امین برادر کوچک‌ترم که ۱۴ سال داشت و ضحی را برای نبود زهره و رفتن خودم را توجیه کردم. مادرم بعد از فوت پدر سکته کرد و زمین‌گیر و ویلچر سوار شده بود. مادر به من التماس کرد که پیشش بمانم و من هم با قول زیارت مشهد راضیش کردم. دستی میان موهای ژولیده و چربم کشیدم و به هستی که انگار داشت چیزی را چک می‌کرد چشم دوختم. مهتا با لیوانی قهوه جلو آمد و به هستی گفت:
- چیزی پیدا کردی؟
هستی با صدای بلند گفت:
- نه هنوز.
از جایم برخاستم و کمی اطرافم را نگاه کردم تا موقعیت خود را درک کنم. یادم آمد! دیشب هستی به من پیشنهاد داد به‌جای برگشتن آن همه راه به کهک و خانه فائزه؛ به خانه خودشان بروم. پدر و مادر و برادر بزرگ‌ترش به مسافرت رفته بودند و او تنها بود.
مهتا با خنده گفت:
- به‌به! خانم کم‌پیدا! خوب خوابیدی؟
هستی که روی صندلی جلوی میز تحریر کنار سرم نشسته بود با اخم گفت:
- زاهده بلند شو که کارت دراومد.
لب‌هایم را برگرداندم و گفتم:
- متوجه نمیشم.
مهتا دست به کمر گفت:
- بلند شو جات رو جمع کن عین آدم بشین تا توجیهت کنم.
سرم را تکان دادم و پتو را تا کرده و گوشه‌ای گذاشتم. روی بلوز زرد رنگم، تونیک کرم رنگ پوشیدم و با کشی آبی رنگ، موهای مواج و خرمایی رنگم را بستم. تمام مدت مهتا مثل یک مامور ت.م (تعقیب و مراقبت) مرا زیر نظر گرفته بود. کارم که تمام شد، هر دو روی مبل نسکافه‌ای رنگ نشستیم و هستی هم با ظرفی پر شکلات و دو تا چایی آمد.
مهتا صدایش را صاف کرد:
- خودت می‌شناسیم دیگه. آدم رکیم و مقدمه‌چینی نمی‌کنم. دیشب بعد این‌که خوابیدی از فائزه خواستیم که سیم‌کارتت و گوشیت رو برامون بیاره و اون بنده‌خدا رو از کهک کشوندیم تا این‌جا. گوشیت رو از نو ریست کردیم. بعد هم تمام اطلاعات گوشیت رو از جمله ایمیل، جیمیل، سیم‌کارت، شماره و... به همین گوشی انتقال دادیم.
گوشی را به سمتم گرفت و گفت:
- ایمیل‌هات رو چک کن!
چقدر ترسناکند انسان‌هایی که همه‌چیز را می‌دانند! گوشی را از دستش گرفتم و بازش کردم. حتی... پس زمینه‌اش هم دقیقا مثل گوشی خودم بود!
هستی خندید و گفت:
- نترس. بدافزارش خنثی شده.
سری تکان دادم و ایمیل‌هایم را چک کردم. به‌نظر چیز خاصی نداشتند. مهتا گفت:
- از کنار هرچیزی به‌راحتی نگذر. گاهی چیزهای بسیار ساده می‌تونن خیلی خطرناک باشن.
با تذکرش؛ یک دور دیگر همه ایمیل‌ها را چک کردم تا چشمم به چیز مشکوکی برخورد:
شما را به جشن‌واره مسابقه‌ای_علمی خود دعوت می‌کنیم! پشیمان نمی‌شوید. خانم زاهده موسوی شما برای شرکت در جشن‌واره دعوت شده‌اید اگر به کسب بیشتر علم علاقه دارید کلاس‌ها و مسابقه‌های ما را از دست ندهید. برای اعلام حضور با شماره زیر تماس بگیرید.
مهتا نگاهی به صفحه گوشی انداخت و گفت:
- این، زمینه ورود خیلی‌ها به عرفان حلقه است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ترنج

سطح
4
 
°•| نَستوه |•°
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Apr
2,187
19,430
مدال‌ها
5
چشمانم دواندم و گفتم:
- این‌ها همش تبلیغاتیه‌. من خودم دو سال تمام درباره حلقه‌ی شیطانی تحقیق می‌کردم. از خیلی راه‌ها جذب می‌کنن. یکی رو از طریق علاقش به موسیقی، یکی رو از طریق نخبه بودنش و... ‌.
مهتا گفت:
- یکی رو هم از طریق تک رقمی بودنش تو کنکور! دنبال تو اومدن، دلیل داشتن. می‌دونی؟ اون‌ها تو رو زیر نظر داشتن. از هوش زیادت خبر دارن می‌تونی یه طعمه عالی واسشون باشی! به این طریق که می‌برنت و روت کار می‌کنن و بعد از مدتی، با قول بورسیه نخبه شدن و بهتر درس خوندن و... از خودت علیه کشور خودت استفاده می‌کنن. عرفان حلقه یا همون حلقه شیطانی مستقیماً زیر نظر اون‌ها کار می‌کنه.
یک قلپ از چایی را پایین دادم و سوالی که بعد از فهمیدن ارتباط این قضیه به عرفان حلقه برایم پیش آمده بود؛ پرسیدم:
- اطلاعات‌_امنیت، چه ربطی به عرفان حلقه و این موضوعات داره؟
این با هستی تکیه‌اش را از دیوار گرفت و به زبان آمد:
- مهتا گفت دیگه. مستقیماً زیر نظر صهیونیست کار می‌کنن و ما از این طریق دنباله‌شون رو می‌گیریم تا برسیم به مجرم... .
سری تکان دادم و به لیوان خالی چایی خیره شدم. هستی گفت:
- ربط تو هم به این موضوع این‌که، اون‌ها درواقع روی تو زوم کردن. می‌خوان از سوءاستفاده بکنن. این همون پیشنهادیه که آقای کاظمی گفت. ما شما رو از طرف خودمون مجهز می‌کنیم. موبه‌مو حرکاتشون، حرف‌هاشون رو و خیلی چیز‌های دیگه‌. ما احتمال زیاد از این طریق می‌رسیم.
حس می‌کردم نفسم بند می‌آید. ضربان قلبم بالا رفته بود و در آن هوای پر از سوز، عرق کرده بودم. زبان گشودم:
- م... ن... می‌ت...رسم!
در آنی صدای زهره در گوشم می‌پیچید:
- ما مسئولیم! نترس آبجی نترس.‌ خدا با ماست‌.
مهتا با لحنی توام با آرامش گفت:
- باید ترس درون خودت رو بشکنی. با ترس؛ به هیچ‌جا نمی‌رسی!
گوشی لای دستانم می‌لرزید. هستی گفت:
- هرکاری که ما میگیم انجام میدی! هرچی اونها بهت گفتن به ما بگو. الان هم باید با همین شماره تماس بگیری.
سعی کردم آرام باشم. در دل؛ لا حَولَ وَلا قُوه اِلّا بِالله گفتم آرام از روی مبل بلند شدم. پنجره را باز کردم و هوایی که در نبودش دست و پا می‌زدم را بلعیدم. نفس عمیقی کشیدم و روی شماره کلیک کردم‌.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین