- Apr
- 2,187
- 19,430
- مدالها
- 5
دستش را مشت کرد و و انگشت کوچکش را باز کرد:
- یک: متعهد باش؛ دو: احساسات رو بذار کنار؛ سه: تو، توی تمام موقعیتها زیر نظری پس به فکرت نزنه پاتو از گلیمت درازتر کنی و بخوای راپورت بدی؛ چهار: ما به تو اعتماد کردیم اگر یهکاری کنی اعتمادمون ازت سلب شه بد میبینی؛ پنج: خیال نکنی همهچی الکیهها. پای امنیت درمیونه.
مهتا شخصیتش همینگونه بود. در مواقع کار و چیزهای دیگر، همینطور جدی و خشن، و در لحظات دوستانه، خوشخنده و شوخطبع بود. سرم را پایین انداختم. چشمانم را بستم و به ضرب گفتم:
- قبوله!
هستی دستش را جلو آورد و گفت:
- پس یا علی!
لبخندی زدم و دستم را به دستش دادم:
- یا علی.
مهتا هم سرش را تکان داد و لبخند زد.
آخرین بار هستی را کی دیده بودم؟ فکر کنم یک ماه پیش در خاکسپاری برادرش بود. خوب چهرهاش را برانداز کردم. پوستی سبزه و صورتی بیضی، چشمان مشکی و خال بالای چانهاش.
عادت داشت مقنعه سرمهای رنگ بپوشد با چادر نگیندار.
مهتا گفت:
- اوم... . زاهده میخوام ببرمت یهجایی.
از همینجا نگاهی به ساعت مچی مهتا انداختم. ساعت ۱۳:۲۴ بود. حدود دو ساعت دبگر باید به خانه میرفتم بنابراین گفتم:
- هستم، اما دو ساعت دیگه باید برم ها!
گفت:
- مهمه باید حتما بیای. راستی رفتی خونه سیمکارت و باتری گوشیت رو دربیار نتونن رد بزنن.
سرم را تکان دادم.
با اشاره سر مهتا، پیاده شدم و جلو نشستم.
در آینه دیدم که هستس کمی جا برای خودش باز کرد، تکیه به در سمت چپ داد و پاهایش را روی صندلی گذاشت. مهتا هم صندلی راننده نشسته بود.
بعد از زدن ۲ استارت راه افتادیم. در این بین، مهتا برایم توضیح داد که باید با یک نفر ملاقات کنم که ماجرا را برایم شرح دهد و وظیفه اکنونم را که زهره موفق به انجام دادنش نشده بود، بگوید.
- آخ!
هستی پرسید:
- چی شده؟
دست از پهلو گرفتم و گفتم:
- همون زخم قدیمی.
مهتا سرش را برگرداند و به من گفت:
- آخه بشر چرا عمل نمیکنی؟ اگر به نخاعت آسیب برسونه چی؟!
چشمانم را جمع کردم:
- میترسم! ایکاش اون روز نمیاومدن الان اینطور گرفتار نمیشدم.
- یک: متعهد باش؛ دو: احساسات رو بذار کنار؛ سه: تو، توی تمام موقعیتها زیر نظری پس به فکرت نزنه پاتو از گلیمت درازتر کنی و بخوای راپورت بدی؛ چهار: ما به تو اعتماد کردیم اگر یهکاری کنی اعتمادمون ازت سلب شه بد میبینی؛ پنج: خیال نکنی همهچی الکیهها. پای امنیت درمیونه.
مهتا شخصیتش همینگونه بود. در مواقع کار و چیزهای دیگر، همینطور جدی و خشن، و در لحظات دوستانه، خوشخنده و شوخطبع بود. سرم را پایین انداختم. چشمانم را بستم و به ضرب گفتم:
- قبوله!
هستی دستش را جلو آورد و گفت:
- پس یا علی!
لبخندی زدم و دستم را به دستش دادم:
- یا علی.
مهتا هم سرش را تکان داد و لبخند زد.
آخرین بار هستی را کی دیده بودم؟ فکر کنم یک ماه پیش در خاکسپاری برادرش بود. خوب چهرهاش را برانداز کردم. پوستی سبزه و صورتی بیضی، چشمان مشکی و خال بالای چانهاش.
عادت داشت مقنعه سرمهای رنگ بپوشد با چادر نگیندار.
مهتا گفت:
- اوم... . زاهده میخوام ببرمت یهجایی.
از همینجا نگاهی به ساعت مچی مهتا انداختم. ساعت ۱۳:۲۴ بود. حدود دو ساعت دبگر باید به خانه میرفتم بنابراین گفتم:
- هستم، اما دو ساعت دیگه باید برم ها!
گفت:
- مهمه باید حتما بیای. راستی رفتی خونه سیمکارت و باتری گوشیت رو دربیار نتونن رد بزنن.
سرم را تکان دادم.
با اشاره سر مهتا، پیاده شدم و جلو نشستم.
در آینه دیدم که هستس کمی جا برای خودش باز کرد، تکیه به در سمت چپ داد و پاهایش را روی صندلی گذاشت. مهتا هم صندلی راننده نشسته بود.
بعد از زدن ۲ استارت راه افتادیم. در این بین، مهتا برایم توضیح داد که باید با یک نفر ملاقات کنم که ماجرا را برایم شرح دهد و وظیفه اکنونم را که زهره موفق به انجام دادنش نشده بود، بگوید.
- آخ!
هستی پرسید:
- چی شده؟
دست از پهلو گرفتم و گفتم:
- همون زخم قدیمی.
مهتا سرش را برگرداند و به من گفت:
- آخه بشر چرا عمل نمیکنی؟ اگر به نخاعت آسیب برسونه چی؟!
چشمانم را جمع کردم:
- میترسم! ایکاش اون روز نمیاومدن الان اینطور گرفتار نمیشدم.
آخرین ویرایش: