- Apr
- 2,187
- 19,430
- مدالها
- 5
صدای کمی مرد بلند شد:
- لونا!
بعد هم صدای چند قدم. حالم واقعا داشت بهم میخورد. آهنگ و تصاویر مضحک و تحریککنندهشان از خارج و کم قدرتی ایران تمامی نداشت اما انقدر نامحسوس بود؛ که هیچ بنیبشری شک نمیکرد مگر در موقعیت منی که به عنوان یک مامور باید به همهچیز مشکوک میبودم باشد.
دستی روی شانهام نشست:
- خانم؟! حالتون خوبه؟!
سرم را بالا آوردم و به صورتی که نشان دهم صدایم به زحمت درمیآید؛ گفتم:
- ...نه... .
محجبه بود؛ البته چه محجبهای! محجبهای که میدانستم در جشنهایشان با اجنه ارتباط میگیرد و کشف حجاب میکند و نوشیدنی الکلی میخورد؟ حاشا و کلا!
صورتی سبزهی تیره داشت و چشمان بادامی اما مشکی. لبخندی ساختگی که با لبهای بسیار باریک و خشکش در تضاد بود زد و گفت:
- دستت رو بده به من ببرمت یه گوشه حالت بهتر میشه.
برخلاف میل باطنیام دستم را در دستش گذاشتم که با کمکش بلند شوم. سرم واقعا گیج میرفت و معدهام سوز میزد.
چشمانم هم میسوخت. تمام طول سالن را با سختی طی کردیم و از را پلهای جداگانه از آن راهپلهای که از آن وارد شدم؛ و روبهرویش بود بالا رفتیم. در جایی شبیه پاگرد؛ در سمت چپش در تنومند و قهوهای رنگی وجود داشت. آن مستر که فکر کنم نامش لونا بود؛ مرا رها کرد و درب را باز کرد و کمک کرد داخل شوم. مرا دوی صندلی نشاند و گفت:
- سالن برنامهریزیه. الان هیچکس اینجا نیست. آوردمت اینجا چون هم هواش خنکتره هم میتونی مقنعتو دربیاری تا نفست آزاد شه. احتمالا چیز خاصی نیست فشارت افتاده.
دستم را روی سرم نهادم:
- آی سرم گیج میره!
شکلاتی جلوی رویم گرفت و گفت:
- بخورش؛ گفتم که فشارت افتاده اونم واسه جو اینجاست چون بهت معلومه آدم استرسی هستی و به جشنها و جاهای اینطوری و شلوغ عادت نداری.
شکلات کاراملی بود. از آن نوستالژیهای جلد زرد!
شکلات را از دستش گرفتم و روی صندلی صاف نشستم. سرم را آرام چرخاندم و تا دوربین؛ همهجا را ضبط کند.
با اینکه میل نداشتم شکلات را باز کردم و در دهان گذاشتم تا ذرهذره آب شود. لونا گفت:
- کمی اینجا بمون تا حالت بهتر شه. تیم مدیریت رو جشنوارهها خیلی حساسه نمیخواد کوچکترین خدشهای هم به خود جشن هم به مهمانها وارد بشه.
- لونا!
بعد هم صدای چند قدم. حالم واقعا داشت بهم میخورد. آهنگ و تصاویر مضحک و تحریککنندهشان از خارج و کم قدرتی ایران تمامی نداشت اما انقدر نامحسوس بود؛ که هیچ بنیبشری شک نمیکرد مگر در موقعیت منی که به عنوان یک مامور باید به همهچیز مشکوک میبودم باشد.
دستی روی شانهام نشست:
- خانم؟! حالتون خوبه؟!
سرم را بالا آوردم و به صورتی که نشان دهم صدایم به زحمت درمیآید؛ گفتم:
- ...نه... .
محجبه بود؛ البته چه محجبهای! محجبهای که میدانستم در جشنهایشان با اجنه ارتباط میگیرد و کشف حجاب میکند و نوشیدنی الکلی میخورد؟ حاشا و کلا!
صورتی سبزهی تیره داشت و چشمان بادامی اما مشکی. لبخندی ساختگی که با لبهای بسیار باریک و خشکش در تضاد بود زد و گفت:
- دستت رو بده به من ببرمت یه گوشه حالت بهتر میشه.
برخلاف میل باطنیام دستم را در دستش گذاشتم که با کمکش بلند شوم. سرم واقعا گیج میرفت و معدهام سوز میزد.
چشمانم هم میسوخت. تمام طول سالن را با سختی طی کردیم و از را پلهای جداگانه از آن راهپلهای که از آن وارد شدم؛ و روبهرویش بود بالا رفتیم. در جایی شبیه پاگرد؛ در سمت چپش در تنومند و قهوهای رنگی وجود داشت. آن مستر که فکر کنم نامش لونا بود؛ مرا رها کرد و درب را باز کرد و کمک کرد داخل شوم. مرا دوی صندلی نشاند و گفت:
- سالن برنامهریزیه. الان هیچکس اینجا نیست. آوردمت اینجا چون هم هواش خنکتره هم میتونی مقنعتو دربیاری تا نفست آزاد شه. احتمالا چیز خاصی نیست فشارت افتاده.
دستم را روی سرم نهادم:
- آی سرم گیج میره!
شکلاتی جلوی رویم گرفت و گفت:
- بخورش؛ گفتم که فشارت افتاده اونم واسه جو اینجاست چون بهت معلومه آدم استرسی هستی و به جشنها و جاهای اینطوری و شلوغ عادت نداری.
شکلات کاراملی بود. از آن نوستالژیهای جلد زرد!
شکلات را از دستش گرفتم و روی صندلی صاف نشستم. سرم را آرام چرخاندم و تا دوربین؛ همهجا را ضبط کند.
با اینکه میل نداشتم شکلات را باز کردم و در دهان گذاشتم تا ذرهذره آب شود. لونا گفت:
- کمی اینجا بمون تا حالت بهتر شه. تیم مدیریت رو جشنوارهها خیلی حساسه نمیخواد کوچکترین خدشهای هم به خود جشن هم به مهمانها وارد بشه.
آخرین ویرایش: