جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [عطر فدک] اثر «سیده فاطمه موسوی نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ترنج با نام [عطر فدک] اثر «سیده فاطمه موسوی نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,649 بازدید, 47 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [عطر فدک] اثر «سیده فاطمه موسوی نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ترنج
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

ترنج

سطح
4
 
°•| نَستوه |•°
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Apr
2,187
19,430
مدال‌ها
5
صدای کمی مرد بلند شد:
- لونا!
بعد هم صدای چند قدم. حالم واقعا داشت بهم می‌خورد. آهنگ و تصاویر مضحک و تحریک‌کننده‌شان از خارج و کم قدرتی ایران تمامی نداشت اما انقدر نامحسوس بود؛ که هیچ بنی‌بشری شک نمی‌‌کرد مگر در موقعیت منی که به عنوان یک مامور باید به همه‌چیز مشکوک می‌بودم باشد.
دستی روی شانه‌ام نشست:
- خانم؟! حالتون خوبه؟!
سرم را بالا آوردم و به صورتی که نشان دهم صدایم به زحمت درمی‌آید؛ گفتم:
- ...نه..‌. .
محجبه بود؛ البته چه محجبه‌ای! محجبه‌ای که می‌دانستم در جشن‌هایشان با اجنه ارتباط می‌گیرد و کشف حجاب می‌کند و نوشیدنی الکلی می‌خورد؟ حاشا و کلا!
صورتی سبزه‌ی تیره داشت و چشمان بادامی اما مشکی. لبخندی ساختگی که با لب‌های بسیار باریک و خشکش در تضاد بود زد و گفت:
- دستت رو بده به من ببرمت یه گوشه حالت بهتر میشه.
برخلاف میل باطنی‌ام دستم را در دستش گذاشتم که با کمکش بلند شوم‌. سرم واقعا گیج می‌رفت و معده‌ام سوز می‌زد.
چشمانم هم می‌سوخت. تمام طول سالن را با سختی طی کردیم و از را پله‌ای جداگانه از آن راه‌پله‌ای که از آن وارد شدم؛ و روبه‌رویش بود بالا رفتیم. در جایی شبیه پاگرد؛ در سمت چپش در تنومند و قهوه‌ای رنگی وجود داشت. آن مستر که فکر کنم نامش لونا بود؛ مرا رها کرد و درب را باز کرد و کمک کرد داخل شوم. مرا دوی صندلی نشاند و گفت:
- سالن برنامه‌ریزیه. الان هیچکس این‌جا نیست. آوردمت این‌جا چون هم هواش خنک‌تره هم می‌تونی مقنعتو دربیاری تا نفست آزاد شه. احتمالا چیز خاصی نیست فشارت افتاده.
دستم را روی سرم نهادم:
- آی سرم گیج میره!
شکلاتی جلوی رویم گرفت و گفت:
- بخورش؛ گفتم که فشارت افتاده اونم واسه جو اینجاست چون بهت معلومه آدم استرسی هستی و به جشن‌ها و جاهای این‌طوری و شلوغ عادت نداری.
شکلات ‌کاراملی بود. از آن نوستالژی‌های جلد زرد!
شکلات را از دستش گرفتم و روی صندلی صاف نشستم. سرم را آرام چرخاندم و تا دوربین؛ همه‌جا را ضبط کند.
با اینکه میل نداشتم شکلات را باز کردم و در دهان گذاشتم تا ذره‌ذره آب شود. لونا گفت:
- کمی اینجا بمون تا حالت بهتر شه. تیم مدیریت رو جشن‌واره‌ها خیلی حساسه نمی‌خواد کوچک‌ترین خدشه‌ای هم به خود جشن هم به مهمان‌ها وارد بشه‌.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ترنج

سطح
4
 
°•| نَستوه |•°
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Apr
2,187
19,430
مدال‌ها
5
اتاق بسیار بزرگ و شاید در ابعاد ۶۰ متر بود. میز بزرگ گردویی و مستطیل شکل و صندلی‌های نرم و مشکی چسبیده به دیوار خودنمایی می‌کرد. درکل اتاق مجهزی بود. بی‌توجه برای اینکه اطلاعات ضبط کنم از او پرسیدم:
- اسمت چیه؟
روبه‌رویم را کناری کشید نشست. درحالی نه دستش را زیر چانه‌اش می‌گذاشت گفت:
- یوتاب! یوتاب لطیفی. ملقب به لونا. البته این لقب رو خودم انتخاب کردم که به معنی الهه ماه هستش.
بعد با ذوق ادامه داد:
- آخه من عاشق ماهم!
چشمانم را ریز کردم و نگاهی ریز نامحسوس فقط جهت خالی کردن عقده درحالی که حتی خودش هم نفهمید به معنی: خر خودتی. به او انداختم و پرسیدم:
- یوتاب که خیلی قشنگه. چرا لونا؟!
اصلا همین اسم لونا اینجا جای بحث داشت. الهه ماه!
چشمانش برقی زد و گفت:
- من لونا رو دوست دارم.
نمی‌دانم. نباید شک بی‌خود بکنم. خواست باب صحبت را باز کند‌‌. آرام پرسید:
- چیزی درباره عرفان‌حلقه می‌دونی؟!
به طمع یافتن یک آیت؛ خود را به کوچه علی چپ زدم و گفتم:
- نه! همینی که این آقاهه گفت؟! در همون حدی که گفت.
یوتاب دوباره ذوق کرد. از آن ذوق‌های بی‌موردی که نمی‌دانم نشان از چه می‌داد. گفت:
- شنیدم یه چیزی به اون دختره گفتی... . صعب‌العلاج! ببین با یه چیزی داریم به اسم فرادرمانی. یکم که پیشرفت کنی در کلاس‌ها می‌تونیم با دادن تشعشع دفاعی حالت رو خوب کنیم.
با آمدن اسم تشعشع دفاعی بدنم لرزید. راستی! من جدیدا چرا انقدر می‌ترسم؟!
یوتاب؛ نگاهی در چشمم انداخت و مکثی کرد؛ می‌دانستم منتظر سرتکان دادن یا سوالیست برای همین تندتند سرم را تکان دادم تا فکر کند مشتاق شنیدن صحبت‌هایش هستم درحالی که انقدر در این‌باره خوانده بودم که حتی یک‌ذره هم مشتاق نبودم.
بعد از تایید من ادامه داد:
- ماها از هر نظر که بخوای؛ هم از نظر علمی و مادی کاور (حمایت) می‌کنیم. اون عرفان‌حلقه هم که گفتم دل‌خواهیه اما به نفعته که شرکت کنی. چون عرفانی هم هست به قیافت می‌خوره که خوشت بیاد. سفرهای خارج از کشور و آموزش‌های مخصوص هم داریم.
 
موضوع نویسنده

ترنج

سطح
4
 
°•| نَستوه |•°
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Apr
2,187
19,430
مدال‌ها
5
خود را مشتاق نشان دادم:
- حاضرم واسه پیشرفت و درمان شدنم هرکاری بکنم.
یوتاب؛ لبخندی شیطانی زد و گفت:
- از نظر علمی کلاس نداریم اما لیگ و مسابقه و مسافرت چرا. و اما عرفان حلقه... .
دست‌هایش را قفل کرد و روی میز گذاشت. سرش را به حالت مرموزی جلو آورد و با صدای شک‌برانگیزی گفت:
- تو تایید شده‌ای... .
بعد هم حالتش هم صدایش کاملاً به حالت عادی بازگشت و ادامه داد:
- فقط کافیه ثبت‌نام کنی. همین!
بعد به طرز موزیانه‌ای گفت:
- می‌خوای بیشتر با هم آشنا شیم؟
تندتند سرم را تکان دادم‌. ادامه داد:
- پس شمارت رو از تو سیستم درمیارم وقتی رفتی بهت پیامک می‌زنم اوکیه؟
گفتم:
- اوکی. ممنون خانم لطیفی.
سرش را کج کرد و چشمکی زد:
- راحت باش لونا صدام کن.
وایسا... باز هم ابهام! چرا نگفت یوتاب صدایم کن؟ گفت لونا؟
ظاهرم را واقعی نشان دادم و خندیدم:
- من راحتم لونا!
لونا گفت:
- حالت خوب شده دیگه بهتره بریم.
سری تکان دادم و مقنعه‌ام که کج و کوله شده بود را صاف کردم. بلند شدم و پشت سرش راه افتادم و همان مسیری که رفتیم را، برگشتیم.
نزدیک صندلی‌ام بودیم، که او برای کسی دست تکان داد و با قدم‌های تند راهش را از من جدا کرد. آرام روی صندلی‌ام جا گرفتم. ساناز با حالتی از ترحم و مهربانی با تکرار تندتند کلمات گفت:
- حالت خوبه؟
به نگرانی‌اش خندیدم و گفتم:
- آره بابا چیزی نبود!
کلیپی داشت روی صفحه نمایش پخش می‌شد که مصاحبه با کسانی بود که از طریق این ستاد کوچک که فهمیده بودم خود چیزخاصی نیست و از طریق عرفان‌حلقه و چندپشتوانه بزرگ‌تر اداره می‌شود و جسته‌گریخته گرفته بودم که نامش ((مثلث درخشان)) است؛ مصاحبه با کسانی که از طریق این ستاد مثلث درخشان به خارج رفته و تحصیل می‌کردند بود. از جا و مکان راحتشان تا دانشگاه‌های خوب و کلاس‌های مخصوص و... .
صدای خونسرد و همیشه آرام و بی‌موج آتوسا از پشت سرم بلند شد:
- مستر لونا استاد روانشناسیه. کارش رو خوب بلده.
 
موضوع نویسنده

ترنج

سطح
4
 
°•| نَستوه |•°
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Apr
2,187
19,430
مدال‌ها
5
سلاله با تن صدای آرامی که برای گوش‌های تیز من شنیدنش کار چندان سختی نبود؛ گفت:
- مطمئنی؟! یعنی اثر می‌کنه؟
آتوسا: شک ندارم.
سلاله با صدای ریزی خندید که توجه ساناز را برانگیخت:
- چیه چیه هره کره راه اندختین؟!
سلاله با ته صدای شیطنت‌باری گفت:
- هیچی هیچی به خدا
سعی کردم کمی با جذبه و اُبهت به‌نظر برسم. با صدای آمرانه و تحکم‌آمیزی گفتم:
- بحث نکنین!
سلاله از تحکم لحنم جا خورد. زیر لب غرولند کردم:
- خسته شدم پس کی تموم میشه؟
صدای آتوسا از پشت سرم آمد:
- یه نیم ساعت دیگه‌‌.
اخم‌هایم درهم کشیده شد. توانسته بودم با یکی از مسترهایشان ارتباط بگیرم، فیلم از تصاویر پخش‌شده روی مانیتور را ضبط کنم؛ اما..‌. .
باید تاتوی این آتوسا را دربیاورم. یک کار دیگر هم مانده! نصب میکروفون.
حالم از خودم بهم می‌خورد. من فقط یک وسیله بودم و بس! چیزی که همیشه از آن تنفر داشتم اما حال باید این انزجار را می‌پذیرفتم. وقتی با لونا به پایین می‌آمدیم، روبه‌روی اتاق برنامه‌ریزی اتاق مدیریت بود. یک نشانه دیگر! ایول!
برای این‌که کسی سک نکند گفتم:
- بچه‌ها من یه کاری برام پیش اومده میرم تا یه‌جایی برمی‌گردم.
همه با نگاه‌هایشان معلوم بود قانع شده‌اند اما آتوسا با شک و ابهام نگاهم می‌کرد.
این بشر جن بود؛ شیطان بود انسان بود یا فرشته؟ الله اعلم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ترنج

سطح
4
 
°•| نَستوه |•°
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Apr
2,187
19,430
مدال‌ها
5
آرام و نامحسوس از میان ردیف صندلی‌های مخملی و قرمز رنگ گذشتم. تیم مدیریت، همه جلوی صحنه بودند و کسی این عقب نبود. چه بی‌فکر بودند! شاید هم آنقدر به خودشان اعتماد داشتند که نیازی به نگاهبان ندارند. به آخر سالن و آن راه‌پله‌ی باریک رسیدم.
مثل این‌که تصورم غلط بود! دو آقا جلوی راه‌پله نشسته بودند. پشت دیوار قایم شدم و زیر لب زمزمه کردم:
- اَکه هی به این نگون‌بختی.
خداوندا چاره پیش پایم بگذار! اکنون چه کنم؟ آن هم با دو مرد قوی‌هیکل و بدهیبت که شده‌اند سَدّ راه منِ بد شانس؟
هر دو، چیزی شبیه به بی‌سیم دستشان بود. صدایی شنیدم کسی از میان بی‌سیم پرسید:
- جواد و عظیم. همه‌چیز روبه‌راهه؟ مورد مشکوکی دیده نشده؟
هر دو پاسخ دادند:
- خیر همه‌چیز امانه.
خوب شد. اکنون نام‌هایشان را فهمیدم! اکنون می‌توانم یک کاری بکنم. آرام از پشت دیوار درآمدم که حالت تهاجمی به خود گرفتند. گفتم:
- آروم باشید! جواد و عظیم شما هستید؟ مستر لونا کارتون داشت‌.
سمت چپی پرسید:
- شما؟!
سریع، در عرض یک ثانیه در ذهنم جوابی آماده کردم و گفتم:
- من دوست لونا هستم. گفت بیام و جای شما بایستم شما برید پیشش کارتون داشت.
کاری که داشتم انجام می‌دادم به‌شدت ریسک بود. تا وفتی که آن‌ها طول سالن را طی کنند و برگردند، کلی طول می‌کشید و می‌توانستم کارم را انجام دهم اما اگر می‌فهمیدند که لونا با آن‌ها کاری نداشته به شیاد و دروغ‌زن بودن من هم پی می‌بردند و آن‌وقت خر بیار و باقالی بار کن!
اما چاره‌ای جز این نداشتم. فقط همان‌لحظه که این خزعبل‌ها را برای آن بیچاره‌ها _که از حرکات و سکناتشان معلوم بود تازه‌کار هستند_ به زبان می‌آوردم از خدا خواستم که آن‌ها وقتی آن‌جا رفتند لونا واقعا با آن‌ها کار داشته باشد که همه‌چیز تمیز و بدون رد پا پیش برود.
آن‌قدر با آن‌ها حرف زدم و دروغ گفتم تا متقاعد شدند. اول چند دقیقه همان‌جا ایستادم تا کمی دور شوند و روی من دید نداشته باشند‌‌‌. بعد آرام پله‌ها را بالا رفتم. عرقی سرد روی‌پیشانی‌ام نشسته بود و بدنم هرلحظه لرزشش بیشتر می‌شد‌. حس می‌کردم قرار است هرلحظه صدایی با کلمه ایست خطابم کند و لو بروم!
زانوهایم سست شده بودند اما نه... .
من کسی نبودم که به این راحتی کنار بکشم. من زاهده بودم! خواهر زهره. دختر حاج محسن‌. من شجاع بودم. زیر لب ذکر گفتم:
- یا صاحب‌الزَّمان الغَوث الاَمان.
کمرم‌ را صاف کردم و در سالن سرامیک‌کاری شده‌ی طویل و بلند، اما باریک قدم برداشتم و یک‌به‌یک، نام روی درها را خواندم:
- ایده‌پردازی، غذاخوری، کامپیوتر، آموزش، پخش، رصد، برنامه‌ریزی و... مدیریت!
نفسم بند آمد. اگر دوربین مداربسته داشتند کارم سخت‌تر می‌شد‌. نفسم با این فکر به طرز فجیعی بریده‌بریده شد. اما.‌‌.‌‌. خدا بزرگ‌ است! من فعلا کارم را انجام می‌دهم. دستگیره را فشردم‌. چه جالب! قفل نشده بود. که البته اگر هم شده بود می‌توانستم راحت با سنجاق‌سر بازش کنم اگرچه آن‌طور وقتم گرفته می‌شد. در بدون صدا و آرام باز شد‌. پایم را درون اتاق که گذاشتم، حس بدی سرتاسر وجودم را فرا گرفت اما خود را از تک و تا نیانداختم. وارد که شدم، سرتاسر اتاق را بررسی کردم برای پیدا کردن جای خوب. آرام قدم برداشتم خود را درون اتاق پرتاب کردم. اتاقی حدودا در ابعاد ۲۰ متر با یک میز نه‌چندان بزرگ قهوه‌ای رنگ در سه کنج و لب‌تاپ بزرگی روی میز قرار داشت و کنار میز هم، کتابخانه‌ای پر از کلاسور با رنگ‌های مختلف. روی میز هم چند برگه ولو شده بود و خودکار هم مانند بانک با نخ بسته شده بود. پنجره‌ای بزرگ رو‌به‌بیرون داشت (باید بگویم که سالن برگزاری در زیرزمین قرار داشت و خود اتاق‌ها در طبقه بالا بودند.)
مثل این‌که لولای پنجره را تازه با خمیر درست کرده بودند.
آهان! فکری برای جای‌گذاری میکروفون به سرم زد. به سمت پنجره رفتم و دست در جیبِ کوچک و پارچه‌ای فرو بردم و میکروفون یک‌سانتی‌متری را بیرون کشیدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ترنج

سطح
4
 
°•| نَستوه |•°
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Apr
2,187
19,430
مدال‌ها
5
نگاهی به پنجره انداختم تا جای دقیق را پیدا کنم. پنجره و لبه‌هایش را تازه درستش کرده بودند و لبه‌هایش هنوز خمیری و خیس بود. دستی به آن لبه‌اش که سمت شیشه بود کشیدم. خمیرش؛ مشکی رنگ بود استتار خوبی برای میکروفون. دست بردم و مقداری از خمیر گوشه‌‌ی سمت چپش کندم تا به اندازه یک بندانگشت خالی شد. با احتیاط، میکروفن را فعال کردم و آن را در آن جای خالی قرار دادم به طوری که سرش که برای ضبط صدا کار می‌کند، هم‌سطح با خمیر باشد و با رنگ مشکی‌اش دیده نشود. بعد هم، نصف آن خمیری که در دستم بود را در آوردم و برای محکم‌کاری و در نیامدن میکروفن پشت آن چسباندم به طوری که فقط سر میکروفن بیرون باشد و هم‌سطح با خمیر مشکی! کار خیلی تمیزی شد. یعنی خودم هم می‌رفتم بیرون و برمی‌گشتم نمی‌توانستم تشخیص دهم کجاست! زیر لب دوباره زمزمه‌ای برایم قوت گرفت:
- یا منصور و یا منصور و یا منصور.
این‌کار هم به‌پایان رسید و فقط ماند دست‌به‌سر کردن آن دو نگهبان! یک لحظه انگار مغزم فعال شده باشد و اندام‌های بدنم به کار افتاده باشند، از اتاق بیرون زدم و در را پشت سر خود بستم. بعد هم تمام توان را درپاهایم ریختم و تا پله‌ی آخر راه‌پله را بک نفس دویدم. به آخرین پله که رسیدم، ایستی به خود دادم و نفس راحتی کشیدم‌. پاهایم را به حالت ۹۰ درجه خم کردم و روی آخرین پله نشستم. لحظاتی بعد، دو هیبت ترسناک جلویم هویدا شدند. طبق عادت سرم را بالا نمی‌آورم‌. دوست ندارم با نامحرم چشم در چشم شوم اما می‌دانم آن دو نگهبانند. سمت راستی گفت:
- لونا تو سالن نبود. رفتیم و ساختمون کناری رو هم گشتیم نبود. نگفت چکارمون داشت؟!
زبانم کمی لرزید اما خدا را شکر به لکنت نیوفتادم:
- هیچی! فقط می‌خواست بدونه همه‌چی امن و امان و سالمه؟ که منم گفتم محض اطمیان صداتون کنم دیگه نمی‌دونم رفت کجا. شاید کارش خیلی مهم نبوده.
این‌قدر با اعتماد به‌نفس و صدای رسا و واقعی این جملات را تکرار کردم که کسی به تناقض و مسخره بودن آن‌ها شک نکرد!
بعد هم از جایم بلند شدم. مثل این‌که همایش به اتمام رسیده بود. نیم‌چرخی کردم و پرسیدم:
- تموم شد؟!
پاسخ دادند:
- آره همه دارن میرن بیرون.
یکی از آن‌ها انگار چیزی یادش آمده باشد؛ تکانی خورد و گفت:
فقط... یه ساناز نامی سراغ یه خانم با مشخصات شما رو گرفت‌. می‌شناسید؟ گفت کنار در می‌ایسته تا بیاید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ترنج

سطح
4
 
°•| نَستوه |•°
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Apr
2,187
19,430
مدال‌ها
5
سری به نشان متوجه شدم تکان دادن و با عجله به سمت در راه افتادم. کنار در، ساناز را دیدم که برایم دست تکان می‌دهد. به سمت او رفتم که گفت:
- خودکار کاغذ همراهمه. بچه‌ها رفتن، شمارت رو بگو آتوسا می‌خواستش. راستی منم می‌خوام با هم در ارتباط باشیم.
سریع، شماره‌ی گوشی غیرکاری‌ام را به او دادم و از محوطه بیرون رفتم. تندتند پله‌ها را بالا آمدم و با عجله‌ای دوچندان از در خارج شدم. ماشن هستی جلوی در سالن پارک شده بود و مهتا برایم دست تکان می‌داد‌. دستم را برایشان بالا گرفتم و به سمت ماشین دویدم. درب جلو را باز کردم و کنار هستی که رانند بود نشستم. مهتا که صندلی پشت نشسته بود گفت:
- اولا سلام. دوما دختر چرا انقدر عجله داری؟ الآنه پس بیوفتی.
با صدایی تحلیل‌رفته گفتم:
- نمی‌دونی جو فضا چقدر بد بود‌. نمی‌دونی چه ها که نشونمون ندادن. نمی‌دونی‌.
هستی خندید و گفت:
- اتفاقا خوبم می‌دونیم. پس اون دوربین روی عینک، چه‌کاره است؟ می‌دونم انقدر حالت بد شد که فراموش کردی برای حلقه ثبت‌نام کنی.
با یادآوری هستی، شترق، روی لپ خود زدم و کشیدم:
- حالا چیکار کنیم؟!
مهتا با حالت طلبکارانه‌ای گفت:
- هستی بچه رو اذیت نکن خب. ما از طریق سایت برات ثبت‌نام کردیم نگران نباش. راستی میکروفون رو خیلی خوب جاساز کردی‌ها. دمت گرم.
جانی برای پاسخ دادن برایم نمانده بود. نفس‌نفس می‌زدم و سرگیجه داشتم. جدیداً چقدر ننر شده‌ام! یکی نیست بگوید خودت را جمع کن بابا این چه وضعش است؟ اما بچه‌ها مراعات حالم را می‌کردند. هستی، دست برد که ضبط را روشن کند و این‌بار در کمال تعجب مهتا مخالفتی نکرد! من و مهتا اکثرا نوحه گوش می‌دادیم و چه پیش می‌آمد که آهنگ گوش دهیم اما هستی مانند ما وسواس نداشت. کاری هم به فرکانس و ریورسینگ نداشت که من به زور وادارش کردم که پلیرش را ۴۲۸ کند! صدایی که در ماشین پیچید من و هستی را متعجب کرد:
ز کودکی خادم این تبار محترمم
چنان حبیب مظاهر مدافع حرمم
به قصد دفاع از حریم حرم به پا خیزم
کنار لشکر عشاق حسین هم قدمم
اگر که حرمت این خانه شکسته شود
و یا اگر که ره کرب‌بلا بسته شود
چنان زنم بر پیکر غاصب شام و عراق
که بند بند وجودش ز هم گسسته شود... .
یاد نداشتم هستی در فلشش از این مدل سرودهای حماسی داشته باشد. هستی از سرود خوشش نمی‌آمد و اصلا گوش نمی‌داد! هردو فقط خشک شده بودیم یک نفر هم ضبط را خاموش نمی‌کرد. دروغ چرا من خودم عاشق این نوحه بودم‌. مطمئنا کار مهتای بلاگرفته بود که داشت ریزریز می خندید. هستی گفت:
- این فلش من نیست!
مهتا با همان ته‌خنده‌اش گفت:
- فلش منه بابا‌. وقتی رفتی کیک بخری جابجا کردم.
هستی، زیرچشمی نگاه متاثرانه‌ای به مهتا کرد و گفت:
- الحق که دوست دیوانه‌ی خودمی.
مهتا هم با لحن کوچه‌بازاری گفت:
- چاکر شوماییم اوس هستی.
این‌بار من بودم که کلمه دیوانه را با لحن مخصوص به خودم نثار مهتا می‌کردم.
 
آخرین ویرایش:

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,974
مدال‌ها
9
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.

[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین