جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [وحشت بی پایان] اثر «ثنا سعد‌الهیی کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط sana.sadollahi با نام [وحشت بی پایان] اثر «ثنا سعد‌الهیی کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,555 بازدید, 34 پاسخ و 11 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [وحشت بی پایان] اثر «ثنا سعد‌الهیی کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع sana.sadollahi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط NIRI
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

sana.sadollahi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
40
150
مدال‌ها
1
همه منتظر فریاد بودیم ، الا لبخندی زد رو کرد سمت همه گفت
- اگه تونستین حدس بزنین فریاد چه تیپی زده یه جایزه دارین
اخمی کردم پرسیدم
- حالا جایزش چیه ؟
- هر کی درست حدس بزنه شام فردا مهمون منه
پوزخندی زدم سری از روی تاسف تکون دادم ، الیاس و ارام داشتن حدس میزدن دادیار هم که فقط به اتیش توی شومینه خیره شده بود ، با دیدن تابلو شام آخر یاد مامان افتادم دلم براش یه ذره شده بود یادمه مامان عاشق تابلو شام آخر بود
- شهرزاد حالا تو هم حدس بزن
اخمام رفت تو هم نگاهم دوختم به رستا که منتظر جواب من بود
- شلوار مشکی اسپرت همراه با تیشرت مشکی و یه کت چرم مشکی
با گفتن این حرفم الا گفت
_ شهرزاد چطور تونستی حدس بزنی
شونه ای بالا انداختم که صدای فریاد اومد
- اگه حدس زدنتون تموم شد به کارمون برسیم
همه بلند شدیم درست حدس زده بودم چشمکی به الا زدم که لبخندی بهم زد ، پشت سر فریاد از خونه زدیم بیرون همه به سمت پارکینگ رفتن که فریاد اومد سمت من جدی نگاهم کرد گفت
- ما همه با موتور میریم البته به جز الیاس که با ماشین خودش میاد ، ماشین یا موتور ؟
عاشق موتور سواری بودم ولی تصمیم گرفتم با ماشین الیاس برم
با بشکن توی هوا الیاس به خودم اومدم
- شهرزاد حواست کجاست ؟ بیا بریم
- اومدم
سوار ماشین شدم که الیاس لبخندی زد گفت
- دختر باحالی هستی !
ابرویی بالا انداختم نگاه کوتاهی بهش کردم
- چطور ؟
- پایه ، مغرور ، قاطع ، نترس ، مصمم
خنده ی کوتاهی کردم ابرویی بالا انداختم
- حالا از کجا فهمیدی نترس هستم
- از اون جا که درسا برزگر به هیچکس رحم نمی کنه
شوکه شدم ، به جز فریاد ، کوروش و کیان هیچکس درسا برزگر نمیشناسه اونوقت این از کجا در اومد ، پرسیدم
- تو از کجا فهمیدی؟
الیاس شیشه ماشین رو داد پایین جواب داد
- یادته صداقتی رو با یه تیر خلاصش کردی
با یاد اوری اون روز اخمی کردم
- یادمه
- من اونجا بودم
ابرویی بالا انداختم
- من نقاب داشتم
- چشمات که نقاب نداشت ، اون روز بدون هیچ ترسی صداقتی رو کشتی
هومی زیر لب گفتم که سکوت کردم
- نگران نباش انقدر بی فکر نیستم
زیر چشمی نگاهش کردم با بی تفاوتی شونه ای بالا انداختم
- برام مهم نیست
- میدونم
چشم غره ای براش رفتم که لبخندی زد بعد به روبروش خیره شد. من از کُشتن آدما ترسی نداشتم تو دنیا فقط از یه نفر می ترسیدم اونم فقط کوروش بود. بعد از کلی راه رسیدیم ، پیاده شدم که از پشت سرمون بقیه اومدن الیاس در صندوق رو باز کرد با دیدن اسلحه ها لبخندی زدم که فریاد اومد کنارم خم شد در گوشم زمزمه کرد
- مگر اینکه مجبور باشی ازش استفاده می کنی ، فهمیدی ؟
برگشتم نگاهش کردم روی پاشنه پام وایسادم در گوشش زمزمه کردم
- فهمیدم
لبخندی زدم که یکی از کلت های مورد علاقم رو برداشتم رفتم کنار دادیار ، با دیدن شیش موتور سوار دیگه که اومدن سمت ما تعجب کردم که دادیار گفت
- تیم دوازده نفرمون هست
اهانی زیر لب گفتم که دیدم همشون اسلحه به دست منتظر دستور فریاد هستن . فریاد نگاهی به تک تکمون کرد سری تکون داد علامت داد که بریم ، حس خیلی بدی داشتم . حس میکردم یه نفر مارو تحت نظر داره با دیدن یکیشون ابرویی بالا انداختم ، فریاد وایساد که دیدم دارن محموله رو جابه جا می کنن ، سمت فریاد رفتم دستم رو انداختم دور بازوی فریاد که دیدم همه پچ پچ میکنن فریاد هیچ واکنشی نشون نمی داد خواستم بگم که مارو تحت نظر دادن که پرید وسط حرف من
- میدونم ، حالا اون دستت رو بردار
چپ چپ نگاهش کردم که فریاد برگشت اخم وحشتناکی کرد جلوی همه منو بغل کرد شوکه شده بودم تا اینکه زمزمشو شنیدم
- دوتا تیرانداز حرفه ای یکی پشت سرمون ارام رو نشونه گرفته و یکی دیگه از جلو منو نشونه گرفته ، تو ارام رو نجات بده
از بغل گرمش اومدم بیرون اروم گفتم
- واجب بود منو بغل کنی اونم جلوی این همه ادم
چشم های فریاد پر بود از بی حسی
- توام مجبور بودی بازوم رو بگیری؟
نگاهمو دوختم به دادیار که فریاد گفت - تا سه میشمارم
سری تکون دادم که فریاد برگشت نگاهشو دوخت به دادیار منم بی توجه بهش پشت سرش وایسادم ، پچ پچ ها تمومی نداشت چیه مگه انگار فریاد با هیچ دختری نبوده
خوبه بغلم کرده صدای فریاد رو شنیدم
- یک ، دو
داد زد
- سه
با یه حرکت کلتم رو در اوردم با یه گلوله زدمش ، همه با تعجب به من فریاد نگاه می کردن ، فریاد برگشت سری از روی رضایت تکون داد که با دیدن تیر انداز بعدی درست پشت سر فریاد رو پشت بوم دویدم سمت فریاد هلش دادم افتاد زمین ، نشونه گرفتم
چون عجله ای بود تیرم به خطا رفت ، ولی تیر اون درست از کنار بازوم رد شده بود یه خراش کوچولو برداشته بود ، فریاد بلند شد اومد سمتم دستشو گذاشت روی بازوم پرسید
- خوبی ؟
پوزخندی واسه خودم زدم
- چطور تونستم این قدر کور باشم ؟!
فریاد با بی تفاوتی نگاهم کرد گفت
- تقصیر خودته
با حرص نگاهش کردم
- من تمام تلاشمو کردم ، ولی نشد
فریاد رو کرد سمت همه با اخمی که از صد تا از اخمای من بدتر بود گفت
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

sana.sadollahi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
40
150
مدال‌ها
1
- بهشون کمک کنید بریم
همه سری تکون دادن رفتن ، دادیار اومد سمت ما با نگرانی به فریاد نگاه کرد
- خوبی ؟
فریاد لبخند کجی زد که با یه لبخند مسخره گفتم
- منم خوبم
دادیار لبخندی زد که سرشو انداخت پایین زیر لب زمزمه کرد
- متاسفم
لبخند کوتاهی زدم که فریاد دستشو گذاشت روی شونه ی دادیار
- داداش مراقب خودت باش من با شهرزاد میرم خونه
با تعجب نگاهشون کردم ، دادیار سری تکون داد و رفت
فریاد یه قدم اومد جلو نگاهم کرد پرسید
- ماشین یا موتور ؟
لبخندی زدم که لبخند کج فریاد رو دیدم
- پس باموتور میریم
فریاد سرتا پام رو آنالیز کرد گفت
- بریم
با هم به سمت موتور خودش رفتیم که خودش سوار شد روشنش کرد پرسید
- قبلش باید بریم جایی مشکلی که نداری ؟
- نه مشکلی ندارم
- سوار شو
دستمو گذاشتم روی شونه ی فریاد سوار شدم ، دوتادستامو گذاشتم رو شونش و بعد راه افتاد بعد از بیست دقیقه راه رسیدیم جلوی یه خونه نگه داشت پیاده شدیم که فریادگفت
- زنگ در و بزن
زنگ درو زدم که فریاد اومد کنارم وایساد ، در با صدای تیکی باز شد که فریاد درو باز کرد رفتیم تو پشت سرم درو بستم وارد خونه شدیم که فریاد با صدای بلند گفت
- مامان ؟
با تعجب به فریاد نگاه کردم که بهار خانوم اومد بیرون ، تعجبم بیشتر شد فریاد رفت سمت بهار خانوم بغلش کرد که بهار خانوم با خوشحالی گفت
- شیر مرد من چطوره ؟
- بهار خوبه ؟
از بغل همدیگه اومدن بیرون بهار خانوم دستشو گذاشت روی بازوی فریاد لبخندی زد
- بهار پسرش رو دید عالیه
فریاد لبخندی زد که دروغ چرا دلم ضعف رفت ، لعنتی حتی لبخنداش هم جذاب بود ، بهار خانوم با دیدنم لبخندی زد
- خوش اومدی شهرزاد جان
- ممنون بهار خانوم
- صبحونه خوردین؟
فریاد جواب داد
- نه
بهار خانوم چشمکی بهم زد گفت
- پس صبحونه با من شما بشینین ، صداتون میزنم
سری تکون دادم که نشستم رو مبل فریاد هم نشست که نگاهش کردم که داشت با دستاش بازی میکرد گفتم
- نمیترسی با زندگیت بازی کنن ؟
فریاد ابرویی بالا انداخت ، پوزخندی زد
- جز تو و دادیار هیچکس خبر نداره من یه مادر دارم
اینبار من با تعجب نگاهش کردم که فریاد اخمی کرد گفت
- باید بگم که یه برادر به اسم دایان داری و یه مادر ، یه بچه پرورشگاهی که ادعا کردی خواهرش هستی
مکثی کرد که خم شد با صدای ارومی گفت
- و باید بگم که تو یه قاتلی ، قاتل برادرم سیاوش ، اینا کافی نیست ؟
دستام عرق کرده بودن درست مثل اون روزی که کوروش دیدم ، اب دهنمو به سختی قورت دادم فریاد پوزخندی زد با پیروزی نگاهم کرد خودمو نباختم
- اوم ، اینا دلیل نمیشه ازت بترسم
اینبار فریاد بلند زد زیر خنده که بهار خانوم با تعجب اومد بیرون نگاهمون کرد پرسید
- چیزی شده پسرم ؟
فریاد لبخندشو جمع کرد گفت
- نه مادر شهرزاد کم کم بشناسین شما هم با حرفاش خندتون می گیره ، الانم میخوام یه فیلم خنده دار براش نشون بدم
با این حرفش گوشیش رو باز کرد گرفت سمت من
- خوبه پس پسرم بیاین سر میز
- چشم الان میایم
با دیدن فیلم روبروم از ترس با موهام ور رفتم ، نگاهمو دوختم به فریاد که داشت با یه لبخند نگاهم میکرد
- هیچ کاری رو بی دلیل انجام نمیدم ، هیچ کاری رو
دلم از این همه بدبختی گرفت ، این بود بین بد بدتر ، اگه ویدیو به دست پلیس برسه منو به جرم قتل سیاوش راد دستگیر میکنن ، مطمئنم از اون فیلم چند تا کپی داره
خدایا مادرم ، چیزی توی گلوم سنگینی میکرد با صدای بهار خانوم به خودم اومدم
- شهرزاد جان حالت خوبه ؟
سری تکون دادم پرسیدم
- سرویس از کدوم طرفه
بهار لبخندی زد
- پسرم راه رو نشون بده
فریاد سری تکون داد که بهار خانوم رفت. سعی میکردم با فریاد چشم تو چشم نشم وارد سرویس شدم ابی به دست صورتم زدم کلافه دوباره انجام دادم که حالت تهوع گرفتم دوست داشتم همین الان از اینجا دور بشم ولی بازی تازه شروع شده بود ، از داخل سرویس اومدم بیرون سر میز نشستم با خوردن کره و مربا آلبالو خودمو مشغول کردم
- مامان بهار کار بار چطوره ؟
- خوبه بد نیست ، تو چی ؟
- کاره دیگه یه روز ادم رو به نابودی میکشه ، یه روز هم ادم رو تا اوج میبره بالا
زیر چشمی به فریاد نگاه کردم که پوزخندی زد ، دوباره ترس ، دوباره وحشت ، دوباره....
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

sana.sadollahi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
40
150
مدال‌ها
1
دو روز از اون اتفاق می‌گذره سعی می کردم کنارش افتابی نشم ، امروز دادیار اتاق جدیدم رو نشون داد که کنار اتاق کار فریاد بود ، من اگه شانس داشتم که الان اینجا نبودم با رستا و الیاس خیلی راحت بودم ولی با الا مشکل داشتم هی به من گیر میداد بعد یه ساعت از حموم اومدم بیرون موهامو یه ور ریختم ، امروز میخواستم برم مامان رو ببینم لباس مورد علاقم رو پوشیدم کیفمو برداشتم گوشیم رو گذاشتم توش از اتاق زدم بیرون ، داشتم میرفتم پایین که در باز شد فریاد با یه تیپ اسپرت مشکی اومد بیرون گوشی به دست داشت منو نگاه میکرد ، سرمو انداختم پایین
- الان بهت زنگ میزنم
گوشی رو قطع کرد که صدام کرد
- میخوای جایی بری ؟
دروغ چرا ترسیده دست کشیدم تو موهام که فریاد یه قدم اومد جلو من یه قدم رفتم عقب پشت من به پله ها بود که اگه یه قدم دیگه برمیداشتم افتادنم حتمی بود
فریاد پوزخندی زد گفت
- نترس کاریت ندارم ، کجا میخوای بری ؟
با صدایی که میلرزید جواب دادم
- میخوام برم مامانم رو ببینم
حیف که مجبور بودم
فریاد دوباره یه قدم اومد جلو که خواستم یه قدم برم عقب که فریاد گفت
- خیلی دوست داری از پله ها بیوفتی
حرصی نگاهش کردم که اشاره کرد به اتاق کارش
- باید باهات حرف بزنم
بدون اینکه منتظر جواب سوال من بمونه رفت اتاق و درو باز گذاشت هوفی کشیدم وارد اتاق شدم درو بستم نشستم رو کاناپه که فریاد جلوی پنجره وایستاد پشتش به من بود ، صدای بم و مردونه اش رو شنیدم
- مامانت کنارمامان بهار هستش همراه با سوگل
با شنیدن این حرف فریاد از استرس شروع کردم با موهام بازی کردم
- مامان بهار خیلی خوب مامانت رو میشناسه انگاری قبلا دوست بودن ، الان برو پایین اماده شم تا باهم بریم
خواستم بلند شم برم که برگشت اخمی کرد
- انقدرم استرس نداشته باش ، کاری باهات ندارم
از این همه پرویی حرصم گرفتم ، پوزخندی زدم جواب دادم
- من استرسی ندارم
فریاد چشماشو بست گفت
- برای همین داری با موهات بازی میکنی
از زور عصبانیت دستامو مشت کردم درو باز کردم رفتم بیرون که صدای بلندش رو شنیدم
- درو ببند
برگشتم نگاهش کردم که منتظر من بود لبخندی از روی اجبار زدم درو محکم کوبیدم به هم ، رفتم پایین نشستم رو مبل داشتم حرص میخوردم که اقا غوله بعد از چند دقیقه اومد فقط تیشرتش رو عوض کرده بود ، من مونده بودم چرا این یخ نمیزنه تو این هوا درسته برف نمی یومد ولی هوا خیلی سرد بود خدمتکار با یه پالتو مشکی اومد داد به فریاد ، رفتم سمت فریاد که پالتوش رو پوشید پرسید
- هوا سرده
- به تو ربطی نداره
- فکر نکنی پالتوم رو در میارم میدم به تو
حرصی نگاهش کردم که فریاد دوباره اخمی کرد که سوار ماشین شدیم و راه افتاد ، رسیدیم خونه بهار خانوم پیاده شدیم بخاطر گرمی داخل ماشین که بخاری رو روشن کرده بود به خودم لرزیدم فریاد درو با کلید باز کرد رفتیم تو با دیدن بهار خانوم لبخندی زدم
- سلام شهرزاد جان ، حالت خوبه ؟
لبخندی زدم جواب دادم
- ممنون بهار خانم شما خوب هستین؟
- ممنون عزیزم
بهار خانوم رفت سمت فریاد که رفتم تو با دیدن مامان و سوگل از خوشحالی هینی کشیدم پریدم بغل مامان
- دختر قشنگ من
- چطوری مامانم ؟
- مگه میشه تورو دید حال ادم خوب نباشه
لبخندی زدم ازش جدا شدم ، سوگل بغل کردم چقدر بزرگ شده بود ، یه دور سوگل رو چرخوندم که جیغی از روی خوشحالی کشید
- چطوری فسقل من ، دلم برات تنگ شده بود
گذاشتم رو زمین که سوگل با لبخند نگاهم کرد
- ممنون اجی منم دلم برات تنگ شده بود ، پس چرا نیومدی دنبالم
بینیشو گرفتم کشیدم سمت خودم که صداش در اومد
- فدای یکی یدونم بشم من
برگشتم که دیدم بهار خانوم و فریاد دارن با یه لبخند نگاهم میکنن ، نگاهمو دوختم به فریاد که اخم وحشتناکی کرد رفت اشپزخانه...
نشستم که بهار خانوم با پنج تا چایی اومد بیرون ، فریادم هم دست به گوشی کنار بهار نشست مامان گفت
- شهرزاد بهار یکی از دوستای قدیمی من هستن
لبخندی زدم جواب دادم
- کاملا معلومه
- یه سوال بپرسم ناراحت نمیشی شهرزاد جان ؟
با این حرف بهار داغ دلم تازه شد ، لبخندی از روی اجبار زدم
- بفرمایید
- تو یعنی پیش کجا
- بهار خانوم راحت باشین
- بافریاد کار میکنی ؟
با این حرف بهار سرمو انداختم پایین خواستم جواب بدم که فریاد زودتر از من گفت
- بله مامان خانم پناهی کنار من کار میکنه
با شنیدن این حرف فریاد دلشوره گرفتم این از کجا فهمید فامیلی من پناهی هستش دستام عرق کرده بودن
چهره ی ناراحت مامان از چشمم دور نموند و همینطور بهار خانوم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

sana.sadollahi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
40
150
مدال‌ها
1
با تعجب نگاه کردم
- دلم برای سیاوش تنگ شده
با این حرف بهار سرمو انداختم پایین ، سنگینی نگاه فریاد رو کاملا حس می کردم
- مامان بهار حالت خوبه ؟
- اره خوبم
بهار خانوم رفت اتاق که مامان دنبالش رفت ، خداجون منو ببخش ، اصلا چرا من زنده ام ؟
- بلند شو باید بریم
با این حرف فریاد ، سوگل بلند شد بغلم کرد ، زیر گوش سوگل زمزمه کردم
- مراقب مامان سمیه باش
سوگل سری تکون داد بدون خدافظی از بهار خانوم و مامان از خونه زدیم بیرون سوار ماشین شدیم راه افتادیم ، نمی‌دونستم کجا می‌ریم حس عذاب وجدان افتاده بود به جونم بدون اینکه بفهمم چی میگم پرسیدم
- چرا قاتل برادرت تو خونت راه دادی؟
با این حرفم فریاد بدون اینکه نگاهم کنه جواب داد
- خودت چی فکر میکنی ؟
- سوال پرسیدم
نیم نگاهی بهم کرد
- واقعا دوست داری بدونی ؟ !
- اوهوم
- سیاوش و یاشین برادر من نیستن اونا ده سال پیش برام تموم شدن
مکثی کرد ادامه داد
- پس در نتیجه زنده یا مُردنشون برام فرقی نداره
ابرویی بالا انداختم
- پس از خدات بوده که بکشمش
برگشت نگاهم کرد
- من اینو نگفتم ، گفتم برای من فرقی نداره
پوزخندی زدم ، گفتم
- چقدر تو بی تفاوتی
- چقدر تو پرویی
با این حرف فریاد برگشتم حرصی نگاهش کردم که با شیطنت نگاهم کرد
- و همینطور بی رحم ، دلیلش چی میتونه باشه ؟
خیره شدم به بیرون ، دلیلش چی می‌تونست باشه من بی رحم نبودم و نیستم
- من جواب سوالتو می دونم
منتظر نگاهش کردم
- وقتی مجبور به انجام کاری باشی که نمی خوای ، وقتی کسی رو تو زندگیت نداشته باشی که حمایتت بکنه اونوقته که بی رحم میشی نسبت به همه چی سرد ، بی تفاوت میشی
سکوت کردم جوابی نداشتم ، مودم جوری بود که اصلا مهم نبود فریاد داره چه زری میزنه ، شاید حق با اون بود. من هیچوقت احساس گناه نکردم البته تا وقتی که با چشمای خودم ببینم ، مرگش باعث ناراحتی یه مادر و یا یه برادر باشه
شاید واقعا من بی رحم بودم ، پوزخندی واسه این افکارام زدم.
فریاد ماشین رو نگه داشت که پیاده شدم رفتم داخل که دیدم رستا داره کتاب میخونه سلامی بهش کردم رفتم اتاقم از سر بیکاری اینستا رو باز کردم ، به خودم اومدم دیدم چهار ساعته تو گوشی ام بلند شدم لباسامو عوض کردم که دیدم از پایین صدای داد فریاد یاشین میاد ، با عجله دویدم سمت اتاق کار فریاد بدون در زدن وارد شدم که دیدم نیستش کلافه رفتم سمت اتاق خوابش درو باز کردم بازوی فریاد رو گرفتم التماس کردم
- توروخدا نزار منو ببره ، خواهش می کنم
فریاد با بی تفاوتی نگاهم کرد که تنه ای بهم زد رفت پایین من موندم با کلی ترس..
با پاهای لرزون رفتم سمت پله ها پایین رو نگاه کردم که دیدم یاشین یقه ی فریاد رو گرفته بود و داد میزد
- تو چیکار کردی احمق ، چرا بهم نگفتی ، میدونی چه غلطی کردی
یاشین فریاد رو هل داد دوباره داد زد
- چرا لال شدی حرف بزن مرتیکه بی همه چیز ، توضیح میخوام ، لعنتی!
فریاد با بی تفاوتی به یاشین نگاه کرد ، یاشین سرشو انداخت پایین و افتاد زمین با دیدن اینکه شونه هاش میلرزه تعجب کردم ، اینکه یاشین داشت گریه میکرد یکم غیر قابل باور بود. چرا مگه چی شده بود ، مطمئن بودم موضوع فقط من نیستم با حرف فریاد چشمام اندازه توپ تنیس شد
- همه ش واق واق میکنی ، بلد نیستی واقعا گاز بگیری
یاشین با پاهای بی جونش بلند شد با صدایی که می لرزید گفت
- هیچوقت اون روی تورو ندیده بودم
فریاد پوزخندی زد با صدای محکم و رسا گفت
- فقط گم شو
یاشین با عصبانیت و نفرت به فریاد نگاه کرد ، انگشتشو برد بالا داد زد
، حتی اگه مادرم هم اینکارو می‌کرد بدتر از اینارو سرش میاوردم ، قسم می‌خورم این عمارت رو ، خودت رو ، کل زندگیت رو نابود می‌کنم ولی نه به روش قانون
بلند تر داد زد
- به روش خودم
فریاد یقه شو درست کرد با حرص رفت سمت یاشین تهدید امیز گفت
- اگه ادامه بدی ، فکت رو می شکنم.
یاشین ساکت شد لبخندی از روی تمسخر زد رفت سمت رستا که داشت گریه می‌کرد
- ببین من واقعا عاشقتم ، اما گاهی دلم میخواد از صخره پرتت کنم پایین
رستا اشکاشو پاک کرد با نفرت به یاشین نگاه کرد گفت
- اون قدر احمق نیستم که دوست داشته باشم
فریاد رفت سمت یاشین با صدایی که سعی میکرد بالا نره گفت
- تموم شد ؟
یاشین پوزخندی زد سری تکون داد
فریاد نتونست خودشو کنترل کنه با صدای بلند داد زد
- حالا گم شو
ترسیده چشمامو بستم ، یاشین از خونه زد بیرون جز سکوت و گریه های رستا هیچ صدایی نمی یومد ، اینجا چه خبر شده بود یاشین مگه ستاره رو دوست نداشت چرا الان به رستا میگه عاشقتم ، به خودم اومدم دیدم فریاد رفته اتاقش الا و الیاس دست رستارو گرفتن بردنش اتاق اصلا به من چه با صدای زنگ گوشی به خودم اومدم با دیدن اسم مهراد ابرویی بالا انداختم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

sana.sadollahi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
40
150
مدال‌ها
1
جواب دادم
- چرا زنگ زدی ؟
- کمک..کمکم...کن
- حالت خوبه ؟
نگران به گوشی نگاه کردم که قطع شده بود ، چرا باید مهراد تو دردسر بیوفته ، به خودم اومدم از پشت سرم صدای الیاس رو شنیدم
- به یه شرط کمکت می کنم
برگشتم نگاهی به الیاس کردم مهم فقط مهراد بود درسته نسبت بهش بی توجهی می‌کردم ولی هیچوقت یادم نمیره اون شب توی اون جنگل مهراد به داد من رسید
- قبوله
الیاس ابرویی بالا انداخت گفت
- باید به فریاد بگم
- چی میگی تو ؟
- قانونا یادت نره
هوفی کشیدم از سر ناچاری قبول کردم جالب اینجا بود فریاد قبول کرد ، شاید در مورد اخلاق فریاد باید یکم بیشتر فکر کنم نشستم پشت که الیاس نشست جلو و با لپ تاب سعی داشت جای مهراد رو پیدا کنه فریاد هم رانندگی می کرد اِلا و دادیار خبر نداشتن ، پرسیدم
- الیاس چجوری ردشو می زنی
- با استفاده از خطی که زنگ زده
- اگه خاموش باشه چی ؟!
الیاس خنده ای کرد همونطور که سرش تو لب تاپ بود جواب داد
- فریاد تو انتخابش عالیه
لبخندی زدم زمزمه کردم
- مثل من
الیاس نشنید ولی فریاد از اینه نگاهشو دوخت بهم باز پوزخند زد غول بی ریخت
الیاس تونست رد مهراد رو بزنه صدامو بردم بالا
- تند تر برو
فریاد با این حرفم سرعتش رو زیاد کرد ، فریاد تو یه جاده نگه داشت که با تعجب گفتم
- چرا وایسادی ؟
الیاس جواب داد
- اینجاست
ابرویی بالا انداختم پیاده شدم هوا کم کم داشت تاریک می شد و این خیلی بد بود اگه اتفاقی برای مهراد بیوفته من جواب کوروش چی بدم فریاد اومد کنارم گفت
- شاید این دور بر هستش ، جدا می شیم
با این حرفش سری تکون دادم که الیاس گفت
- من برم ماشین رو قفل کنم
الیاس رفت که من فریاد وسط جاده بودیم برگشتم گفتم
- اتفاقی واسش نیوفته
فریاد دستشو گذاشت رو بازوم گفت
- نگران نباش
از پشت سرم چراغ ماشین رو حس کردم ، هوفی کشیدم که فریاد منو جوری هل داد که سرم به گاردیل ها خورد دنیا دور سرم چرخید که با دیدن جسم بی جون فریاد وحشت زده جیغی کشیدم ، همه جارو تار می دیدم اطراف فریاد رو خون گرفته بود اشکام سرازیر شدن نه خدا خواهش میکنم اینکارو با من نکن نهال رو دیدم که لباسی سفید به تن داشت موهاشو باز کرده بود لبخندی بهم زد گفت
- قوی باش
اسلحه سرد ، بدن بی جون ، لرزش دستام و سیاهی....
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

sana.sadollahi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
40
150
مدال‌ها
1
_ به هوش اومد
با دیدن تصویر تار رستا اخی زیر لب گفتم
_ بزار دکتر صدا کنم
دکتر اومد سمتم نگاهی بهم کرد گفت
+ به خاطر برخورد شدید سرشون به گاردیل هاست ، نگران نباشین
دکتر رفت بیرون ، نگاهمو دوختم به رستا
+ فریاد حالش خوبه ؟
با این حرفم رستا سرشو انداخت پایین
_ حالش خوبه
مضطرب نگاهم کرد که اخمی کردم
+ رستا توروخدا بگو چی شده ؟
رستا نشست رو صندلی بلند شدم داد زدم
+ دختر یه چیزی بگو
_ بعد اینکه اوردنش مستقیم بردن اتاق عمل و..
+ خب ؟
_ و عملش موفقیت امیز بود ولی دیگه نمیتونه دست راستش رو تکون بده
با این حرف رستا اشکام سرازیر شدن ، فریاد به خاطر من نه خدا خواهش میکنم دروغه حتما دارن با من شوخی میکنن بلند شدم که رستا زیر بازومو گرفت کل بدنم میلرزید ، رفتیم راهرو با دیدن بهار خانوم و یاشین سرمو انداختم پایین ، یاشین اومد سمتم نگاهشو دوخت بهم با صدایی که نفرت ازش میبارید گفت
_ ادمی مثل تو حق زندگی کردن رو نداره ، چه برسه به اینکه بخواد نفس بکشه
با این حرفش عصبی نگاهش کردم ، اصلا از حرفش یه ذره هم ناراحت نبودم ولی از این حرصم گرفت که خودش فریاد رو تهدید کرده بود. تفی تو صورتش انداختم نزدیکش شدم
+ انقدر بی شرفی که نتونستی هیچوقت کنار برادرت باشی ، انقدر بی عرضه هستی که سیاوش رو به زور میدیدی اونم فقط بخاطر مامانت
مکثی کردم که از چشماش اتیش میبارید ادامه دادم
+ حالا تو بی عرضه اومدی میگی حق زندگی کردن رو ندارم اره؟!
پوزخندی زدم که خواست چیزی بگه که پریدم وسط حرفش
+ پلیس مملکت اینقدرم احمق ، واقعا شرم اوره
تنه ای بهش زدم که شونه ی خودم درد کرد ، رفتم سمت بهار خانوم گفتم
+ کی میتونم فریاد رو ببینم
بهار خانوم زد زیر گریه
_ دوروزه که فریاد اجازه نمیده ببینمش
یعنی دوروزه من بی هوش بودم ، رفتم ته راهرو خیره شدم به شماره اتاق ، کی گفته عدد سیزده نحسه ، تکیه کردم به در جوری که صداموبشنوه گفتم
+ تا هر وقت که دلت خواست اون تو بمون ، ولی تا کی میتونی خودتو تو اتاق حبس کنی ، باید از یه جایی شروع کنی مثل من که....
اشکام راه خودشونو باز کردن نتونستم ادامه بدم ، شاید من زیادی ضعیف بودم
در باز شد که خودمو عقب کشیدم با دیدن فریاد که چشماش سرخ بود گریه ام بیشتر شد ، سرمو انداختم پایین که با صدایی که خستگی ازش میبارید گفت
_ فکر کردی کی هستی، اومدی واسه من حرف های چرت پرتت رو تحویل میدی
اخه بدبخت یکی باید تورو از اون جهنمی که توش هستی نجات بده
نگاهی به چشمای سیاهش کردم نمیتونستم ازش هیچی بفهمم ، پوزخندی زد نگاهی از سرتاپام کرد با حرص گفت
_ مهراد یه نقشه بود ، کوروش میخواست تورو بکشه
با این حرفش بی تفاوت نگاهش کردم
+ مهم نیست
دادیار از پشت سرم اومد با دیدن فریاد مردونه بغلش کرد ازش جدا شد
_ خوبی داداش ؟
فریاد نیم نگاهی بهم کرد
+ خوبم
_ دکتر گفته باید استراحت کنی دستت رو میتونی حرکت بدی ولی باید خودت تلاش کنی
فریاد سری تکون داد رفت رو تخت دراز کشید
(شروع مرگ) یه ماه بعد
لباسام رو پوشیدم ، خواستم برم پایین که با شنیدن صدای ارام و الا وایسادم
_ الا دارم دیوونه میشم نکنه فریاد بخواد شهرزاد رو بکشه
_ ارام خودت بهتر از هر کسی میدونی اگه فریاد به اون روز افتاده بخاطر این دختره ست هنوزم که هنوزه نمیتونه دستش رو تکون بده ، حتی امروز از عصبانیت غذاشو نخورد
با این حرف الا پوزخندی زدم ، من چقدر بدبخت بودم خدا ، با صدای زنگ گوشیم به خودم اومدم که دیدم دوساعته تو راهرو وایسادم ، با دیدن شماره ناشناس ابرویی بالا انداختم تا خواستم جواب بدم قطع شد و یه پیام اومد
(جاده بی پایان) باورم نمیشد یعنی زنده بود ، این عالی بود جیغی از روی خوشحالی کشیدرفتم اتاقم انقدر عجله داشتم نفهمیدم چی پوشیدم بی توجه به الا و ارام که منو صدا میکردن از خونه زدم بیرون سوار ماشین الیاس شدم روندم به سمت جاده همیشگی ، مطمئن بودم خودش بود ، کیان زنده بود.
بعد از نیم ساعت راه رسیدم نگه داشتم پیاده شدم با دیدن سکو لبخندی زدم ، نشستم رو سکو خیره شدم به منظره ی روبروم
عطرش رو کنارم حس کردم برگشتم که دیدم داره با یه لبخند نکاهم میکنه لبخندی زدم سری تکون داد کنارم نشست ، هر دو سکوت کرده بودیم خیره شدم به ابرهایی که حرکت میکردن بوی خاک رو کاملا حس میکردم اینجا بهشت بود
_ پونزده سالم بود درست روز تولدم تک فرزند پسر خانواده بودم ، عاشق پدرم بودم مادرم رو هم دوست داشتم ولی پدرم با اون مهربونیش خودشو تو قلبم جا داده بود.
همیشه بهم میگفت (باید درد بکشی باید امتحان کنی ) درست روز تولدم داشتم
 
موضوع نویسنده

sana.sadollahi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
40
150
مدال‌ها
1
با پدرم گل یا پوچ بازی میکردم در خونه باز شد ریختن تو خونه ی ما ، جلوی چشم پدرم موهای مادرم رو زدن اخه پدرم عاشق موهای مادرم بود به مادرم جلوی پدرم و من دست درازی کردن خودم که کاملا هیچ حسی نداشتم ولی پدرم رو دیدم که میخواست جلوی اونارو بگیره ولی گرفته بودنش همون روز بود که پدرم کمرش خم شد ، شرمنده ی خودش بود از خودش بدش اومد. همون روز بود که مادرم رو از دست دادم فکر میکردم با گذشت زمان همه چی درست میشه ولی بدتر شد پدرم دیگه مثل روز قبل نشد حتی به منم محل نمیزاشت درست بعد دوسال پدرم رو هم از دست دادم ، هفده سالم بود خودم کار کردم پول در اوردم درسته اونا مادرم رو گرفتن ولی هیچوقت به انتقام فکر نمیکردم ، حتی از دست پلیس هم کاری بر نمی یومد.حتی نمیدونستم چرا مادرم رو کشتن خانواده ای نداشتم تک تنها فقط خودم بودم تا وقتی که با تارا اشنا شدم عاشقش بودم دوسش داشتم حاضر بودم بخاطرش جونمم بدم دختر همسایه مون بود گفتم بزار بیست سالم بشه بعد برم خواستگاری تا دوسالم بتونم کاری برای خودم پیدا کنم ، صاحب یه کافی شاپ شدم که خودم ادارش میکردم رفتم خواستگاری پدرش با دیدن من همون اول رضایت داد پدرمو خوب میشناخت یه خونه نقلی برای خودمون گرفتیم بعد یه سال زندگی خوب تارا باردار شد روی ابرا بودم دیگه غصه ای نداشتم ولی یه روز که با تارا تو خونه تنها بودیم ریختن توی خونه بچه مو زنمو جلوی چشمم کشتن.
چشمام خیس شدن باورم نمیشد کیان انقدر سختی بکشه ، پرسیدم
+ کار کی بود ؟
کیان برگشت اخمی کرد نگاهم کرد
_ کوروش تنگسیری
+ متاسفم
کیان پوزخندی زد
_ اون روزی که برادرت بهم شلیک کرد یکی از دوستام منو نجات داد برد روستاشون
گفتم بزار اب از اسیاب بیوفته بعد برگردم ولی...
+ ولی چی؟
_ ولی اینبار برگشتم که همه چی رو تموم کنم
با این حرف کیان ابرویی بالا انداختم
+ میخوای چیکار کنی؟
_ شهرزاد میدونم کم سختی نکشیدی ، میدونم کوروش باهات چیکار کرده اینم میدونم برای نابودیه کوروش هر کاری میکنی ، تو الان یه مهره ی سوخته هستی همین چند روز پیش کوروش میخواست تورو بکشه ، کمکم میکنی ؟
کیان خبر نداشت که من خیلی وقته برای نابودی کوروش اقدام کردم
+ چه کمکی ؟
_ میخوام باند دستای خونی رو کلا از ریشه پاکسازی کنم ، تا اخرش هستی ؟
سرمو انداختم پایین کار سختی بود ولی منم کم بدبختی نکشیدم قاطع گفتم
+ تا اخرش هستم
کیان با این حرفم لبخندی زدم که گفت
_ یه نفر دیگه هم هست که میخواد به ما کمک کنه
با تعجب نگاهش کردم که با دیدن فریاد اخمی کرد بلند شدم که فریاد دستی برای کیان تکون داد اومد جلو نگاهمون کرد گفت
_ ما سه تا یه هدف مشترک داریم مطمئنم با کمک هم موفق میشیم
اوهومی زیر لب گفتم که کیان رو کرد به سمت فریاد گفت
_ البته که موفق میشیم ، فقط ؟
سوالی نگاهش کردم که فریاد گفت
_ بگو
_ کوروش ؟!
فریاد جواب داد
+ یا خودمون کارشو تموم میکنیم یا تحویل پلیس میدیم
اخمی کردم
_ ولی من دلم میخواد بکشمش
_ اره دیگه عادت کردی به کشتن ادما
با این حرفش اخمی کردم
+ اره من عادت کردم
قدمی به سمتش برداشتم سعی میکردم صدام بالا نره ولی دست خودم نبود
+ حق باتوعه ، وقتی یه چاقو بیخ گلوت باشه و بگن باید بچه ی چهار ساله رو بکشی وقتی تهدیدت کنن توام عادت میکنی به کشتن ادما، وقتی خانوادت رو تهدید کنن توام عادت میکنی
کیان بازومو گرفت کشید سمت خودش زمزمه کرد
_ هیششش ، اروم باش
نتونستم جلوی اشکامو بگیرم ، کیان منو بغل کرد که گریه ام شدید تر شد یه عمر خانوادم رو تهدید کردن حتی نمی تونستم به پلیس بگم مادرم فکر میکرد دخترش از سر تفریح اینکارو میکنه ولی خبر نداشت همش از روی اجبار بود.
من برای اینکه به خانوادم اسیبی نرسونن ادم کشتم بخاطر اینکه کاری با برادرم نداشته باشن ادم کشتم
_ سیاوش چرا کشتی ؟
از بغل کیان اومدم بیرون نگاهمو دوختم به فریاد با صدایی که میلرزید جواب دادم
+ من نمیدونم کوروش دستور داده بود فقط بخاطر اینکه یاشین تو کارای کوروش دخالت میکرد ، احتمالا سیاوش زنده ست
فریاد با تعجب نگاهم کرد
_ راست میگی ؟
+ گفتم که یه احتماله
کیان پرسید
_ فریاد جز ما سه تا دیگه کی از این موضوع با خبره ؟
_ دادیار
کیان سری تکون داد گفت
_ بهتره بریم
سوار ماشین شدم روندم به سمت عمارت دلم نمیخواست برم تو اون خراب شده
ماشین رو پارک کردم رفتم تو که دیدم فریاد نشسته رو مبل با یه اخم غلیظ به دادیار نگاه میکرد با دیدن من بلند شد رفت بالا با دیدن غذا روی میز تازه فهمیدم گرسنمه یادم افتاد فریاد هم هیچی نخورده جلوی چشم همه برای دو نفر غذا کشیدم بردم بالا در اتاق رو زدم
_ بیا تو
درو باز کردم رفتم تو که دیدم نشسته رو کاناپه با دیدن من گفت
_ برو بیرون
بی توجه به حرفش نشستم کنارش قاشق رو پر کردم گرفتم سمتش که با حرص نگاهم
 
موضوع نویسنده

sana.sadollahi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
40
150
مدال‌ها
1
کرد
_ عادت داری همیشه اذیتم میکنی
با این حرفش خندم گرفت مگه من چیکارش کرده بودم اخمی کرد
_ حرفم خنده دار نبود
خندمو جمع کردم
سرمو انداختم پایین غذارو گذاشتم رو میز خواستم بلند بشم که دستمو گرفت وادارم کرد بشینم
_ نگاهم کن
سرمو بلند کردم خیره شدم به فریاد
_ تو اونقدر قوی هستی که بتونی تو چشمای کوروش نگاه کنی و بهش شلیک کنی ؟
با این حرفش پوزخندی زدم
+ اب از سرم گذشته
فریاد دستمو گرفت که چشمام اندازه ی توپ تنیس شد ، با خوشحالی خنده ی بلندی سر دادم بلند شدم داشتم بالا پایین می پریدم
+ وای تونستی این خیلی خوبه
فریاد با تعجب نگاهم کرد اخمی کرد
_ میشه بگی چی شده که اینجوری خوشحالی ؟
خودمو کشیدم عقب خواستم برم که دوباره دستمو کشید با حرص گفت
_ میگی چی شده یا نه ؟!
لبخندی زدم به دستش اشاره کردم که هنوزم دستای گرمش رو حس میکردم اون تونست دستش رو تکون بده ، فریاد با تعجب نگاهم کرد که لبخندی زد که دلم ضعف رفت چه برسه به مامانش که هر روز لبخند پسرشو میبینه
_ این خیلی خوبه
اخمی کردم
+ خیلی خوب نیست ، این فوق العاده ست
چشمکی به فریاد زدم گفتم
+ یه موقع دستات خسته نشه
فریاد اول منگ نگاهم کرد که بعد اخمی کرد که فشاری به دستام داد گفت
_ دستات معجزه ی زندگیمه
با این حرفش کیلو کیلو قند تو دلم اب شد ، کارخونه قند سازیم راه افتاده بود
خیره شدم به چشماش که خوشحالی ازش میبارید ، فریاد به خودش اومد دستمو ول کرد بلند شد گفت
_ عادت داری ادمارو اذیت کنی
اخمی کردم بلند شدم ، ادم کسی رو که دوست داشته باشه اذیت میکنه من چم شده بود با حرص به فریاد توپیدم
+ عادت داری ادمارو با حرفات خام خودت بکنی
فریاد با این حرفم چشماش گرد شد
_ من کی اینکارو کردم که خودم خبر ندارم
خواستم جوابشو بدم که اومد سمتم بازومو گرفت درو باز کرد از اتاق بیرونم کرد درو بست از پشت قفلش کرد با حیرت به در نگاه کردم ، این چرا اینجوری کرد پوزخندی زدم رفتم پایین که با دیدن دادیار که دست به یقه ی الیاس بود تعجب کردم رفتم سمتشون که دیدم رستا داره گریه میکنه رفتم سمتش که خودشو پرت کرد بغلم
_ شهرزاد توروخدا نزار دعوا کنن
الا اومد سمت ما رستا رو سپردم به الا ، رفتم سمت دادیار گفتم
_ ولش کن حرف بزنیم
دادیار با چشمایی که سرخ بود نیم نگاهی بهم کرد داد زد
+ این عوضی رو نابود میکنم ، به چه حقی رستا رو ناراحت کردی هان ؟!
اوضاع بدجوری خراب بود ، گریه ی رستا واقعا رو مخم بود فقط یه نفر می تونست دادیار رو اروم کنه به سمت اتاق کار فریاد دویدم تند تند داشتم در میزدم که قفل در چرخید در باز شد فریاد با تعجب نگاهم میکرد
_ چه خبرته ؟!
+ توروخدا جلوی دادیار رو بگیر
فریاد تنه ای بهم زد دوید رفت پایین جداشون کرد رو کرد سمت دادیار گفت
_ دادیار بیا اتاقم
دادیار عصبی به الیاس نگاه کرد و بعد با فریاد رفت بالا هوفی کشیدم...
(دادیار)
وارد اتاق شدم عصبی مشتی به دیوار زدم که دستی روی شونم قرار گرفت برگشتم با دیدن فریاد که داشت با یه لبخند نگاهم میکرد بیشتر حرصم گرفت چپ چپ نگاهش کردم کنارش زدم نشستم رو مبل با دستام دوطرف صورتم رو پوشوندم تصویر لبخند رستا که تبدیل بشه به گریه هاش منو داغون میکرد ، حتی از خودش هم بیشتر دوسش داشتم
_ چرا نمی ذاری کمکت کنم ؟
سرمو بلند کردم نگاه خستم رو دوختم به فریاد که داشت با یه لبخند نگاهم میکرد
+ نمیتونم
_ تا حالا این جوری ندیده بودمت
پوزخندی زدم که ادامه داد
_ هی پسر عاشق شدن بد دردیه ، متاسفم
نگاهی به دست راستش کردم که روی میز ضربه میزد لبخند بی جونی زدم
+ دستت خوب شد
فریاد ابرویی بالا انداخت خنده ی کوتاهی کرد
_ اره خوب شد
بلند شدم خواستم از اتاق برم بیرون که گفت
_ دادیار وجودتو ازش دریغ نکن ، رستا به حد کافی سختی کشیده
با این حرف فریاد سری تکون دادم از اتاق زدم بیرون
(شهرزاد)
دلشوره ی بدی گرفته بودم ، رو تخت دراز کشیدم نگاهی به ساعت کردم با دیدن ساعت که دوازده شب بود هوفی زیر لب کشیدم که سایه ای از بیرون حس کردم استرس گرفته بودم بلند شدم نگاهی از پنجره به بیرون کردم ولی هیچکس نبود شونه ای بالا انداختم ، شاید توهم زده بودم گرفتم خوابیدم...
با صدای ناله ای چشمامو باز کردم ، خوابت که سبک باشه این میشه بلند شدم که از اتاق زدم بیرون که صدای ناله ها از اتاق فریاد میومد با ترس در اتاق رو باز کردم که دیدم فریاد به پشت خوابیده داره ناله میکنه رفتم سمتش ، خیس عرق بود دستامو گذاشتم رو بازوش صداش زدم
+ فریاد بیدارشو
با این حرفم چشماشو باز کرد
 
موضوع نویسنده

sana.sadollahi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
40
150
مدال‌ها
1
بلند شد که سرشو انداخت پایین چیزی نگفتم که پارچ اب رو از روی میز برداشتم لیوان رو پر کردم گرفتم سمتش زیر لب صداش رو شنیدم
_ بازم کابوس
اوهومی زیر لب گفتم که با دیدن قطره اشکی که از گوشه ی چشمش افتاد رو دستم دلم گرفت ، نگاهش رو دوخته بود به دستم
+ حرف بزن ، خودتو خالی کن
صدای بم و خسته فریاد تو کل اتاق پیچید
_ بغلم کن..لطفا ،نیازش دارم
نگاهمو دوختم به چشماش ، با التماس نگاهم میکرد پوزخندی زدم که گفت
_ فقط گمشو برو بیرون
با شنیدن این حرفش اتیش گرفتم ، بلند شدم از اتاق زدم بیرون رفتم اتاقم در با حرص کوبیدم به هم ، تا صبح نتونستم بخوابم خیره شدم به سقف که چشمام روی هم افتاد بلند شدم ساعت نه صبح بود ، شلوار مشکی جذبم رو پوشیدم همراه با تاب سفیدم که از روش تا زیر باسنم حریر سفید می پوشوند ، شالم رو سر کردم و کفشای پاشنه بلند مشکیم رو پام کردم از اتاق اومدم بیرون که همزمان فریاد با یه تیپ عالی بیرون اومد ، با دیدن من ابرویی بالا انداخت که پوزخندی زدم از پله ها رفتم پایین که دیدم همه سر میز نشستن ، کنار الیاس و روبروی دادیار نشستم داشتم واسه خودم لقمه میگرفتم که فریاد گفت
_ کوروش خان یه مهمونی ترتیب داده ، همتون دعوت هستین به جز الیاس ، الا و شهرزاد
هیچ ک.س اعتراضی نکرد منم از خدام بود نرم مهمونی کوروش
مکثی کرد ادامه داد
_ شب ساعت نه اماده باشین
بعد اینکه سیر شدم بلند شدم رفتم باغ قدم زدم که با دیدن تاب لبخندی زدم رفتم سمتش نشستم ، خودمو تاب دادم با یاداوری بابا که همیشه منو میبرد پارک پوزخندی زدم. فکرشم نمیکردم تبدیل بشم به یه ادم کش ماهر که همه ازش میترسن عطر معروف تلخ فریاد رو کنارم حس کردم ، از بوی عطرش به شدت متنفر بودم.
نشست کنارم که تاب تکون خورد نگاهمو دوخته بودم به ابرا ازش بدم میومد غول بی ریخت
_ با کیان حرف زدم
نیم نگاهی بهش کردم که پوزخندی تحویلم داد ، رفتاراش واقعا رو مخ بود.
_ کوروش سیستم امنیتی خیلی قوی داره
+ مدارک ها با من
فریاد سری تکون داد که پوزخندی زد
_ کار اسونی نیست
برگشتم زل زدم تو چشماش قاطع جواب دادم
+ من عاشق کارای سختم
فریاد با این حرفم جا خورد ، پرسید
_ میتونی ؟
شونه ای بالا انداختم
+ باید بتونم
فریاد لبخندی از روی تحسین زد
_ همیشه انتخابام عالی بوده
خنده ای از روی تمسخر زدم
+ کاری که به خوبی بره جلو بستگی به خود ادم داره
_ یه چیز رو جا انداختی ، شرایط و محدودیت ها هم مهمه
پوزخندی زدم جلوتر رفتم مژه ای که زیر چشم راستش افتاده بود رو برداشتم زمزمه کردم
+ ادما تو محدودیت ها ستاره میشن
فریاد با این حرفم اخمی کرد
_ کشتن ادما به معنی ستاره شدن نیست
ابرویی بالا انداختم که بلند شد گفت
_ همیشه یادت باشه این تویی که راهت رو انتخاب میکنی ، نه دیگران
+ گوشم از این حرفا پره
_ گفتنی ها رو گفتم
فریاد دوتا دستاش رو گذاشت تو جیبش و رفت تو ، هوفی کشیدم واسه درست کردن اوضاع خیلی دیر شده بود.بلند شدم رفتم اتاقم کتابی که تازه خریده بودم رو مطالعه کردم
 
موضوع نویسنده

sana.sadollahi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
40
150
مدال‌ها
1
با صدای زنگ گوشی کتابم رو گذاشتم کنار ، جواب دادم
+ بفرمایید ؟
صدای پر خنده کیان رو شنیدم
_ یه لحظه فکر کردم با ملکه انگلیس تماس گرفتم
خنده ای کردم
+ کوفت ، رو اب بخندی
_ باشه گلم ، امشب میخوای کارو تموم کنی ؟
+ البته که میخوام
_ مهمونی کوروش ساعت دوازده تموم میشه ، کمک خواستی بگو من اون اطرافم
+ باشه ، فریاد میدونه ؟
_ نگران نباش اونم میدونه
+ باشه ممنون
گوشی رو قطع کردم ، نگاهی به ساعت کردم لبخندی زدم ساعت ده بود ، لباسام رو پوشیدم نگاهی تو اینه به خودم کردم چشمکی زدم نقابم رو گذاشتم رو سرم ، رفتم پارکینگ که با دیدن موتور فریاد لبخندی زدم ، برداشتن موتور فریاد ریسک بزرگی بود
_ هی
با صدای دادیار برگشتم ، سوئیچ رو به طرفم پرت کرد که تو هوا گرفتمش بلند گفتم
+ ممنون
لبخندی زد سری تکون داد و رفت...
سوئیچ رو زدم که با دیدن موتور مشکی رنگ سوتی کشیدم ، یادم باشه بعدا حتما از فریاد تشکر کنم ، گر چه شاید پولشو از من بگیره منم با این وضع مالی که دارم بعید میدونم بتونم پولشو بدم
بعد یه ربع راه رسیدم پشت ساختمون نگه داشتم یه پیام به کیان دادم که دوربین هارو غیر فعال کنه ، بعد اینکه خبر داد غیر فعال کرده از موتور پیاده شدم چاقو مشکیم رو برداشتم زیر لباسم قایم کردم ، دو تا سنجاق سر برداشتم که یدونش رو زدم به موهام اون یکی رو گذاشتم تو جورابم ، نگاهی به دیوار کردم بلند بود هوفی زیر لب کشیدم ، رفتم عقب دویدم از دیوار بالا رفتم که دستم رو زودتر رو لبه ی دیوار گذاشتم خودمو بالا کشیدم پریدم رو چمن ها لبخندی زدم که با دیدن سگ کوروش زیر لب به زمین زمان فحش میدادم که صدای یکی از نگهبان ها اومد
_ کو کو کجایی ؟
کو کو پارس بلندی سر داد که خواستم فرار کنم که با دیدن کیان لبخندی زدم ، کیان خودشو شبیه نگهبان ها کرده بود با سر اشاره داد که برم .
دویدم رفتم جلوتر با دیدن پنجره که باز بود خوشحال رفتم تو ، قربون کیان برم که فکر همه جارو کرده بود وقت واسه انالیز کردن اتاق نبود درو اروم باز کردم که هیچکس نبود صدای موزیک واقعا خسته کننده بود. برای اینکه برم اتاق کوروش یا باید از پله ها می رفتم یا هم باید از آسانسور می رفتم که دوتاشونم سخت بود از پله ها رفتم بالا که با دیدن نگهبان ها زود سرمو انداختم پایین ، به فریاد پیام دادم که بیاد بالا سر نگهبان هارو گرم کنه ، بعد از یه ربع آسانسور باز شد صدای کوروش و فریاد رو شنیدم
_ تو مطمئنی درسا به دردت میخوره ؟
+ آقای تنگسیری برزگر هوش خیلی بالایی داره ، من به ادمایی مثل اون نیاز دارم
اره جون عمت ، دلیلی نداشت که از فریاد متنفر باشم ولی زیادی رو مخ بود مخصوصا اخلاقش
_ باشه حرفی ندارم ولی اگه دخالتی تو کوچکترین کارهام داشته باشه من از چشم تو میبینم
+ من...
_ صبر کن فریاد حرفم هنوز تموم نشده ، من می خواستم کار اون دختر رو تموم کنم ولی تو نذاشتی ، یادت باشه هر حرکت کوچیکی از درسا به تو ربط داره
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین