- May
- 2,234
- 21,429
- مدالها
- 5
ابرویی بالا انداخت و با سر به قسمتی اشاره کرد و گفت:
- حرف میزنیم.
جفت ابروهایم بالا پرید، یعنی چه که حرف میزنیم؟ اصلاً چه حرفی باید میزدیم؟
- من باید برم آقا، لطف کنین کوله و موبایل من رو بدین برم.
دستی به ته ریشش کشید و نگاه من به تتوی دور مچش افتاد، با لبخند لب زد:
- حرف میزنیم، کولهت رو میدم، خب؟
کمکم اشکم داشت در میامد، کاش تمامش میکرد، چرا با من مثل دختر بچهها حرف میزد؟
قدمی سمتم برداشت و با صدای آرامی گفت:
- صورتحساب بیمارستان هم تصویه شده، دنبالم بیا... .
دلم میخواست فحش بارش نکنم اما خودش میخواست، سر درد و فشار عصبی میتوانست از من یک هیولا بسازد، نتوانستم طاقت بیارم و دهانم باز شد:
- آقا چی میگی واسه خودت؟ تصویه کردی مرسی ممنون، تشکر فراوان، میگمکولهم رو میخوام، نمیفهمی؟ شرط و شروطت بخوره تو سرت! چهقدر خرج اینجا کردی پولت رو میدم!
ابروهایش بالا پرید و با نگاهی که برقش اعصابم را بیشتر تحریک میکرد خندید:
- عصبی نشو دختر، یه دقیقه دنبالم بیا ضرر نمیکنی!
دستهایم مشت شد و چشمهایم را با حرص بستم. پولی هم همراهم نبود که بخواهم با این پسرک رو مخ تصویه کنم.
با همان ته ماندهی خندهاش باز لب زد:
- جالبیا!
قبل از اینکه بخواهم باز لب باز کنم ، صدایی از کنارم شنیدم:
- مسیح اذیتش نکن.
سرم را چرخواندم و با دیدت پسرِ چشم رنگی در چند قدمیام باز گارد گرفتم و اخمم پر رنگتر شد، این چه ماجرایی بود؟
رو به آن یکی که فهمیدم نامش مسیح است با بدخلقی و تلخی غر زدم:
- نمیخوام اصلاً، از سر راهم برو کنار، اصلاً مگه من خواستم شما بشین سوپر من و بیارینم دکتر؟ خدا میدونه کی هستین و چی میخواین ازم... .
کنارش زدم و با دتهایی مشت شده قدمهایم را به سوی خروجی برداشتم که
پسرک چشم رنگی کنارم راه افتاد، دستش را در جیبِ پالتوی مشکی کوتاهش فروکرد و صدای آرامش را از نزدیک شنیدم:
- تو کی هستی؟
جبهه گرفتم، چرا همچون آدامس به من چسبیده بودند و کنده نمیشدند؟
شاکی از نگاههای سنگینی که آزارم میدادند با حرصی که من را تا مرز انفجار پیش برده بود غریدم:
- شما رو کسی احضار کرد؟ برو دیگه، برو آقا!
قدمی سمتم برداشت و با خونسردترین حالت ممکن لب زد:
- نگفتی کی هستی؟ ساقی؟ هوم؟
مو بر تنم راست شد و آب دهانم را یکباره قورت دادم و به چشمهای خالیاش زل زدم؛ هیچ چیز را نمیشد از نگاهش فهمید!
چه اتفاقی داشت میافتاد؟ با دیدن واکنشم خونسردانه به چشمهایم زل زد و ادامه داد:
- یه افسر اون بیرون وایساده منتظر علت دعوا و ضارب رو ببینه، البته پسره که در رفت ولی خب، شاید بتونی بگی چرا زدت! هوم؟
نمیدانم چگونه اما همه چیز یادم رفت، با ترس به آن دوتیلهی آبی رنگش خیره شده و با صدایی تحلیل رفته زمزمه کردم:
- منظورت چیه؟! من باید برم، کوله و گوشیم رو هم نمیخوام، بابا ولم کنین، مثل چی چسبیدین پی من، بذارین برم پی بدبختیم.
کجخندی کنج لبهایش نشست و رو به این یکی گفت:
- برو وسایلش رو بیار.
و رو به من افزود:
- بیرون راجبش حرف میزنیم، خب؟
- حرف میزنیم.
جفت ابروهایم بالا پرید، یعنی چه که حرف میزنیم؟ اصلاً چه حرفی باید میزدیم؟
- من باید برم آقا، لطف کنین کوله و موبایل من رو بدین برم.
دستی به ته ریشش کشید و نگاه من به تتوی دور مچش افتاد، با لبخند لب زد:
- حرف میزنیم، کولهت رو میدم، خب؟
کمکم اشکم داشت در میامد، کاش تمامش میکرد، چرا با من مثل دختر بچهها حرف میزد؟
قدمی سمتم برداشت و با صدای آرامی گفت:
- صورتحساب بیمارستان هم تصویه شده، دنبالم بیا... .
دلم میخواست فحش بارش نکنم اما خودش میخواست، سر درد و فشار عصبی میتوانست از من یک هیولا بسازد، نتوانستم طاقت بیارم و دهانم باز شد:
- آقا چی میگی واسه خودت؟ تصویه کردی مرسی ممنون، تشکر فراوان، میگمکولهم رو میخوام، نمیفهمی؟ شرط و شروطت بخوره تو سرت! چهقدر خرج اینجا کردی پولت رو میدم!
ابروهایش بالا پرید و با نگاهی که برقش اعصابم را بیشتر تحریک میکرد خندید:
- عصبی نشو دختر، یه دقیقه دنبالم بیا ضرر نمیکنی!
دستهایم مشت شد و چشمهایم را با حرص بستم. پولی هم همراهم نبود که بخواهم با این پسرک رو مخ تصویه کنم.
با همان ته ماندهی خندهاش باز لب زد:
- جالبیا!
قبل از اینکه بخواهم باز لب باز کنم ، صدایی از کنارم شنیدم:
- مسیح اذیتش نکن.
سرم را چرخواندم و با دیدت پسرِ چشم رنگی در چند قدمیام باز گارد گرفتم و اخمم پر رنگتر شد، این چه ماجرایی بود؟
رو به آن یکی که فهمیدم نامش مسیح است با بدخلقی و تلخی غر زدم:
- نمیخوام اصلاً، از سر راهم برو کنار، اصلاً مگه من خواستم شما بشین سوپر من و بیارینم دکتر؟ خدا میدونه کی هستین و چی میخواین ازم... .
کنارش زدم و با دتهایی مشت شده قدمهایم را به سوی خروجی برداشتم که
پسرک چشم رنگی کنارم راه افتاد، دستش را در جیبِ پالتوی مشکی کوتاهش فروکرد و صدای آرامش را از نزدیک شنیدم:
- تو کی هستی؟
جبهه گرفتم، چرا همچون آدامس به من چسبیده بودند و کنده نمیشدند؟
شاکی از نگاههای سنگینی که آزارم میدادند با حرصی که من را تا مرز انفجار پیش برده بود غریدم:
- شما رو کسی احضار کرد؟ برو دیگه، برو آقا!
قدمی سمتم برداشت و با خونسردترین حالت ممکن لب زد:
- نگفتی کی هستی؟ ساقی؟ هوم؟
مو بر تنم راست شد و آب دهانم را یکباره قورت دادم و به چشمهای خالیاش زل زدم؛ هیچ چیز را نمیشد از نگاهش فهمید!
چه اتفاقی داشت میافتاد؟ با دیدن واکنشم خونسردانه به چشمهایم زل زد و ادامه داد:
- یه افسر اون بیرون وایساده منتظر علت دعوا و ضارب رو ببینه، البته پسره که در رفت ولی خب، شاید بتونی بگی چرا زدت! هوم؟
نمیدانم چگونه اما همه چیز یادم رفت، با ترس به آن دوتیلهی آبی رنگش خیره شده و با صدایی تحلیل رفته زمزمه کردم:
- منظورت چیه؟! من باید برم، کوله و گوشیم رو هم نمیخوام، بابا ولم کنین، مثل چی چسبیدین پی من، بذارین برم پی بدبختیم.
کجخندی کنج لبهایش نشست و رو به این یکی گفت:
- برو وسایلش رو بیار.
و رو به من افزود:
- بیرون راجبش حرف میزنیم، خب؟
آخرین ویرایش: