جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

برترین [هم جزا] اثر «Nafiseh_H کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته طنز ، اجتماعی ، عاشقانه توسط Nafish.H با نام [هم جزا] اثر «Nafiseh_H کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 17,417 بازدید, 287 پاسخ و 64 بار واکنش داشته است
نام دسته طنز ، اجتماعی ، عاشقانه
نام موضوع [هم جزا] اثر «Nafiseh_H کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Nafish.H
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط MAHER
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Nafish.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,234
21,429
مدال‌ها
5
ابرویی بالا انداخت و با سر به قسمتی اشاره کرد و گفت:
- حرف می‌زنیم.
جفت ابروهایم بالا پرید، یعنی چه که حرف می‌زنیم؟ اصلاً چه حرفی باید می‌زدیم؟
- من باید برم آقا، لطف کنین کوله‌ و موبایل من رو بدین برم.
دستی به ته ریشش کشید و نگاه من به تتوی دور مچش افتاد، با لبخند لب زد:
- حرف می‌زنیم، کوله‌ت رو میدم، خب؟
کم‌کم اشکم داشت در می‌امد، کاش تمامش می‌کرد، چرا با من مثل دختر بچه‌ها حرف می‌زد؟
قدمی سمتم برداشت و با صدای آرامی گفت:
- صورت‌حساب بیمارستان هم تصویه شده، دنبالم بیا... .
دلم می‌خواست فحش بارش نکنم اما خودش می‌خواست، سر درد و فشار عصبی می‌توانست از من یک هیولا بسازد، نتوانستم طاقت بیارم و دهانم باز شد:
- آقا چی میگی واسه خودت؟ تصویه کردی مرسی ممنون، تشکر فراوان، میگم‌کوله‌م رو می‌خوام، نمی‌فهمی؟ شرط و‌ شروطت بخوره تو سرت! چه‌قدر خرج این‌جا کردی پولت رو میدم!
ابروهایش بالا پرید و با نگاهی که برقش اعصابم را بیشتر تحریک می‌کرد خندید:
- عصبی نشو دختر، یه دقیقه دنبالم بیا ضرر نمی‌کنی!
دست‌هایم مشت شد و چشم‌هایم را با حرص بستم. پولی هم همراهم نبود که بخواهم با این پسرک رو مخ تصویه کنم.
با همان ته مانده‌ی خنده‌اش باز لب زد:
- جالبیا!
قبل از این‌که بخواهم باز لب باز کنم ، صدایی از کنارم شنیدم:
- مسیح اذیتش نکن.
سرم را چرخواندم و با دیدت پسرِ چشم رنگی در چند قدمی‌ام باز گارد گرفتم و اخمم پر رنگ‌تر شد، این چه ماجرایی بود؟
رو به آن یکی که فهمیدم نامش مسیح است با بدخلقی و تلخی غر زدم:
- نمی‌خوام اصلاً، از سر راهم برو کنار، اصلاً مگه من خواستم شما بشین سوپر من و بیارینم دکتر؟ خدا میدونه کی هستین و چی می‌خواین ازم... .
کنارش زدم و با دت‌هایی مشت شده قدم‌هایم را به سوی خروجی برداشتم که
پسرک چشم رنگی کنارم راه افتاد، دستش را در جیبِ پالتوی مشکی‌ کوتاهش فرو‌کرد و صدای آرامش را از نزدیک شنیدم:
- تو کی هستی؟
جبهه گرفتم، چرا هم‌چون آدامس به من چسبیده بودند و کنده نمی‌شدند؟
شاکی از نگاه‌های سنگینی که آزارم می‌دادند با حرصی که من را تا مرز انفجار پیش برده بود غریدم:
- شما رو کسی احضار‌ کرد؟ برو دیگه، برو آقا!
قدمی سمتم برداشت و با خونسردترین حالت ممکن لب زد:
- نگفتی کی هستی؟ ساقی؟ هوم؟
مو بر تنم راست شد و آب دهانم را یک‌باره قورت دادم و به چشم‌های خالی‌اش زل زدم؛ هیچ چیز را نمی‌شد از نگاهش فهمید!
چه اتفاقی داشت می‌افتاد؟ با دیدن واکنشم خونسردانه به چشم‌هایم زل زد و ادامه داد:
- یه افسر اون بیرون وایساده منتظر علت دعوا و ضارب رو ببینه، البته پسره که در رفت ولی خب، شاید بتونی بگی چرا زدت! هوم؟
نمی‌دانم چگونه اما همه چیز یادم رفت، با ترس به آن دوتیله‌ی آبی رنگش خیره شده و با صدایی تحلیل رفته زمزمه کردم:
- منظورت چیه؟! من باید برم، کوله و گوشیم رو هم نمی‌خوام، بابا ولم کنین، مثل چی چسبیدین پی من، بذارین برم پی بدبختی‌م.
کج‌خندی کنج لب‌هایش نشست و رو به این یکی گفت:
- برو وسایلش رو بیار.
و رو به من افزود:
- بیرون راجبش حرف می‌زنیم، خب؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafish.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,234
21,429
مدال‌ها
5
آب دهانم را با صدا قورت دادم، مردمک‌ چشم‌هایش تهی از هرچیزی بود.
به سختی لب گشودم:
- شما کی هستین؟ گفتم که کوله و گوشیم هم مال خودتون، چرا اِن‌قدر کَنه‌این؟
سه بیمار دیگر اتاق با تعجب و بهت نگاه‌مان می‌کردند، نگاه یک پسرک شانزه_پانزده‌ ساله که سرش باند پیچی شده بود بدجور اذیتم می‌کرد، لامصب‌.‌.. انگار چشم‌‌هایش موش داشت.
آخر سر طاقت نیاوردم و سر چرخواندم، با اخم و تشر گفتم:
- به چی نگاه می‌کنی؟
حرفی نزد و من از چشم‌هایش هزار نوع فحش را خواندم. دیری نگذشت که مسیح با کوله پشتی نازنینم آمد و گفت گوشی‌ام هم داخلش است.
ترسرا با بندبند تنم حس می‌کردم، بدتر از همه‌ی این‌ها تعریق کف دست‌هایم بود، از این عادت به شدت متنفر بودم!
کوله را روی دوشم انداختم و با تنه‌ای که به مسیح زدم از چارچوب در خارج شدم، باید زودتر می‌رفتم و دست پلیس و سروان و افسر و هزار کوفت و زهرمار را به ماجرا باز نمی‌کردم، امروز برای من روز مصیب باری بود!
نام پلیس که می‌امد کابوس‌هایم باز شروع می‌شد، انگار که چیزی شبیه به ناآرامی و یا یک پارچه‌ی سیاه و زشت در جانم رخنه می‌کرد.
هنوز چند قدمی را نرفته بودم که صدایی را از کنارم‌ شنیدم:
- خب؟!
همان‌طور که از بیمارستان خارج می‌شدم نیم‌ نگاهی خرجش کردم و با لحنی که سعی در پنهان ردن استرسم داشتم پاسخ دادم:
- به جمالَت!
مردی که می‌دانستم نامش مسیح است گفت:
- چرا اِن‌قدر بد قلقلی؟
اعتنایی نکردم و دو پله‌ی کوچک را پایین رفتم. هوای آلوده‌ی تهران را بلعیدم، بلاخره از آن بوی الکل و مواد ضد عفونی لعنتی خلاص شدم.
این بار پسرک‌ چشم آبی بود که خون‌سرد از سمت راستم لب زد:
- جنس می‌خوایم!
همین؟ برای همین اِن‌قدر به پر و بالِ من بی‌چاره می‌پیچیدند؟
لب‌هایم را به هم چفت کردم تا لب‌هایم بیشتر از این کش نیایند، جنس؟
مسیح: این چرا هم‌چین می‌کنه آخه؟
و کناری‌اش جواب داد:
- مرض داره.
با صدایی که اثرات خنده در آن موج می‌زد گفتم:
- آخیش!
دستم روی قلبم مشت شد، نفس آرام باش، خطر رفع شد!
همان‌طور که سمت خیابان می‌رفتم ادامه‌ی‌ حرفم را گرفتم:
- عصر بیاین همون پارکی که بودم، الان ندارم.
دستم را برای تاکسی تکان‌ دادم و کمی از جدول فاصله گرفتم که صدای مسیح بلند شد:
- می‌رسونیمت و‌ جنس می‌بریم.
لبم را با زبان‌تر کردم:
- نچ!
آن یکی دیگر حرفم را قطع کرد:
- ما الان می‌خوایم!
تاکسی زرد رنگ ایستاد، همان‌طور که سمتش می‌رفتم جواب دادم:
- منم الان چیزی ندارم.
در را باز کردم و خواستم بشینم که دست‌هایی در را بست و رو به راننده گفت:
- بفرمایین آقا.
عصبانی شدم و جبهه گرفتم:
- نه آقا صبر کنین.... .
رو به چشم آبی بی‌ادب گفتم:
- چی‌چیو بفرمایین اقا؟ راهت رو بکش و برو گفتم که، پارک، می‌فهمی؟ پارک!
خواستم که باز سوار شوم دیدم که تراول تا نخورده‌‌ای به راننده داد و گفت:
- گفتم بفرمایین جناب!
راننده نیم نگاهی به من انداخت و پول را گرفت، نفهمیدم چه لب زد اما در بهت آن پول مجانی بودم که گرفت، جدا از این، آن یکی اصلاً چه‌طور دلش امد همین‌طور پولش را صدقه بدهد؟
چشم‌هایم را گرد کرده و حرصی و با صدای نیمه بلندی ‌گفتم:
- این چه کاری بود؟ مرض دارین شما؟
چشم‌هایش را در حدقه چرخواند و لبش را‌ گزید.
مسیح: توام چه‌قدر ناز می‌کنی، بیا دیگه... کالا میدی پول می‌گیری، یه خرید و فروش معمولی.
حرفش‌را قطع کرده و با عصبانیتی مشهود گفتم:
- از امروز کلاً واسم می‌باره، این همه بدشانسی امروزم بس نبود، شما چرا دست از سرم برنمی‌دارین؟
خواست حرف بزند که بازویم کشیده شد، با چشم‌هایی که هر لحظه از لحن بی‌حوصله و صدای خش‌دارش گردتر می‌شد، به چشم‌هایش زل زدم:
- من نه اعصاب دارم، نه حوصله! اذیتم نکن، خب؟
آب دهانم را قورت دادم که بازویم را بی‌خیال شد. با صدای بلندی که سعی می‌کردم لرزش و استرسم را پنهان کنم گفتم:
- از کجا معلوم... از کجا معلوم من رو ببرین... ببرین خونه‌م؟
جوابی نداد و سویچ را سمت‌ مسیح پرتاب کرد و گفت:
- برو ماشین رو بیار.
مسیح هم حرف گوش کرد و به پنج دقیقه نرسیده ماشین جلوی پای‌مان ترمز کرد. با تردید و استرس نگاهی به خیابان و سپس به ماشین انداختم. پیش‌دستی کرد و در عقب ماشین را‌ گشود:
- سوار شو.
با هزار ترس و استرس سوار شدم، بوی لالیک را با تمام‌ وجود بلعیدم، این‌ها واقعاً جنس می‌خواستند؟ اصلاً به تیپ و قواره‌‌ی‌ شان نمی‌خورد؛ فکر کردم آدم حسابی باشند.
پولدری است دیگر، آن‌قدر زندگی‌‌ات بی‌حاشیه و گل و بلبل است که برای یک.ذره بدبختی که خدا معافت کرده است دست می‌زنی به یک راه از هزار راه بد... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafish.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,234
21,429
مدال‌ها
5
مسیح رانندگی می‌کرد و آن دیگری هم خونسرد به خیابان‌ها زل زده بود.
مسیح: کدوم سمت؟
از داخل آینه نگاهش کردم، نمی‌خواستم تا خانه بیایند، برایم بد می‌شد!
- می‌شه خودم برم؟
- نه‌!
داشتم جوش می‌آوردم؛ عصبانی شدم:
- مگه با تو حرف زدم؟
جوابی نداد و در عوض مسیح باز پرسید:
- بلاخره از کدوم وری برم؟
حرصی و کلافه، آدرس را دادم. جلوی درِ آبی، توقف کرد.
پرسیدم:
- کوک؟
مسیح:
- آره.
در ماشین را با قدرت و ضرب بستم، و در دل افزودم کاش بشکند. مسیح هم پیاده شد که با حرصی مشهود پرسیدم:
- چرا پیاده شدی؟
مسیح: به توچه؟
- کافیه همسایه‌ها دم در ببینندتون، برای من بد میشه!
این‌بار چشم رنگیه پیاده شد و خیره به هرجایی جز من حرفم را قطع کرد:
- مسیح، بگو زودتر!
سرم را بالا گرفتم و همان‌طور که سمت در می‌رفتم و از هرچه فحش آب‌دار بلد بودم مستفیضش کردم.
با حرص لگدی به در زدم و گفتم:
- نترسین از این‌جا دیکه نمیشه در رفت، برین تو ماشین دیگه!
مسیح هم کلافه گفت:
- یونا سوار شو... .
یونا؟ چه اسم مزخرف و خنده داری، می‌خواستم همان‌جا بزنم زیر خنده و قاه‌قاه مسخره‌اش کنم، از حرص!
پشت سر هم دو لگد دیگر به در زدم و زیر لبی فحشی نثار نیما کردم.
هنوز پایم به در برخورد نکرده قیافه‌ی‌ عصبی‌اش در چارچوب هویدا شد. تنه‌ای زدم و داخل شدم، در همان حال غر زدم:
- سمعک لازمی؟
او هم عصبی بود:
- این‌‌ها کی‌اَن جلوی در؟
بدون توجه به سوالش کفش‌هایم را در آورده و باز حرفم را ادامه دادم:
- سمعک و عینک گرونن بهتره هواست به سلامتی‌ت باشه... .
این بار او بود که حرفم را قطع کرد:
- نفس بنال بگو اینا کی‌ هستن جلوی در؟
صدایش بلند بود.
کوله‌ام را روی اپن کوبیدم و همان‌طور که سمت اتاقم می‌رفتم هم‌چون خودش جواب دادم:
- سر من داد نزن نیما، این صد و یکمین بار!
دستی به موهای کوتاهش که به زور دو بند انگشت می‌شدند کشید.
همان‌طور که پارچه‌ی بالش را می‌شکافتم ادامه دادم:
- حرص نخور حالا، اومدن واسه این کوفتیا.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafish.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,234
21,429
مدال‌ها
5
نگاهی به پاکت پودرهای سفید انداختم، این پودرهای لعنتی که ازشان متنفر بودم.
- باز رفتی هپروت؟
چشم‌هایش را ریز کرد و با لحنِ موشکافانه‌ای گفت:
- اون‌وقت تو از کجا می‌شناسی‌شون؟ اصلاً چرا اِن‌قدر دیر کردی؟ مگه دانشگاه نرفته بودی؟
کنارش زدم و همان‌طور که سمت آشپزخانه می‌رفتم جواب دادم:
- وقت گیر آوردیا، ول کن دیگه، مگه صندلی داغه؟
نزدیکم شد و عصبی گفت:
- نفس توضیح بده، میگم تا این ساعت کجا بودی؟ این چیه رو پیشونیت؟
و به باند روی سرم اشاره کرد. پوف کشداری کشیدم و کلافه سمتش برگشتم:
- بابا تو پارک یه پسره بود، این جنی شد، پسره روانی بود به‌خدا! یه‌جوری هولم داد سرم زخم شد، اینا هم بردنم بیمارستان.
با لحن نامطمئنی لب زد:
- نفس مطمئنی جنس می‌خوان؟
حرصی پایم را روی زمین کوبیدم و غر زدم:
- می‌خوای چی بشنوی؟ بگم طرف دوست پسرمه راضی میشی؟ یا نه، اومدن... .
داد زد:
- خیل خب ببند بابا... نکشتمت که، فقط سوال پرسیدم.
بدون توجه به اخم‌ها و چهره‌ی عصبانی‌اش دم‌پایی‌های پلاستیکی آبی رنگ را با این‌که کلی از پایم گشاد بود پوشیدم و سمت در پا تند کردم.
قلدری عادتش بود، در را باز کردم و سمت ماشین رفتم. چند تقه به شیشه‌ زدم که پایین رفت.
یونا: بیشتر لفتش می‌دادی... .
سمت راست و چپ را وارسی کردم، خدا را شکر پشه هم در کوچه پر نمی‌زد.
مسیح: سفارش‌های ما رو آوردی دیگه؟
پلاستیک کوچک را از جیبم بیرون کشیدم‌ و جلویش گرفتم.
- بیا... .
با نوک انگشت روی باند را خاراندم، و ادامه دادم:
- بخاطر هزینه‌ی بیمارستان هم این دفعه رایگانه... .
خندید و خواست چیزی بگوید که یونا کلافه سمت مسیح خم شد و تراولی سمتم گرفت، از همان تا نخورده‌ها!
بی‌حوصله لب زد:
- بگیر... .
پلاستیک را تکان دادم و باز تکرار کردم:
- گفتم که این سری... .
قبل از این‌که حرفم تمام شود از دستم کشیده شد، متعجب قدمی به عقب برداشتم، بدون این‌که نگاهش را از روبه‌رو بگیرد گفت:
یونا: مسیح برو.
لب فشردم و به تراولی که در هوا می‌رقصید نگاه کردم. رفتند؟ قبل از این‌که به زمین بیفتد گرفتمش، آدم عجیبی بود!
در را با پشت پا بستم، تراول را محکم‌تر بین انگشتانم فشار دادم و صدایم را بلند کردم:
- نیما بیا که کارت دارم.
مقنعه‌ را هم بعد از ساعاتی طولانی از سرم کندم و با دست موهای کوتاه جلویم را به هم ریختم.
- نیما بیا که... .
با دیدنش در آشپزخانه ادامه‌ی‌حرفم را خوردم، قرصی را تندتند بالا فرستاد و سرش را زیر آب گرفت.
ابروهایم به هم نزدیک شد، پشت سرش ایستادم و با تندی غریدم:
- این چی بود که الان خوردی؟
صورتش را شست و با هول گفت:
- سرم... سرم یکم درد می‌کرد... .
دست به سی*ن*ه به دیوار تکیه دادم و با اخم نگاهش کردم.
- دروغ که نمیگی؟
لبش را کج کرد و مقابلم ایستاد، با وجود این‌که دو سال از من کوچک‌تر بود، قدش بلندتر از من بود.
نیما: چرا باید دروغ بگم؟
- این رو دیگه تو باید بگی!
فاصله گرفت و همان‌طور که خارج می‌شد غر زد:
- حوصله‌ت رو ندارم.
همین؟ حوصله‌ام را نداشت، منطقی بود!
نیمای هجده ساله‌ی من حوصله نداشت، خیلی چیزهای دیگر هم، اما فقط حوصله را راه به راه در صورتم می‌کوبید.
کلافه صورتم را با دو دستم پوشاندم، حقش این نبود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafish.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,234
21,429
مدال‌ها
5
بدون توجه به نگاه سنگینش راهی اتاقم شدم. تشکی که صبح وقت نشده بود را جمع کردم و لباسم را با یک تیشرت آستین بلند توسی و شلوار مشکی عوض کردم. نگاهم از داخل آینه به بانداژ روی سرم افتاد، جای زخم پشت سرم هنوز هم می‌سوخت، دلم از این همه روزمرگی می‌گرفت، گرفته بود!
دلم خیلی چیزها می‌خواست... .
باز به بانداژ دور سرم نگاه کردم، نیمای بی‌چاره حق داشت با دیدنم آن‌گونه سوال جوابم کند، صورتم رنگ پریده بود و لب‌هایم هم خشکیده‌تر از همیشه.
تنها شباهت من و او چشم‌های‌مان بود، یک طرح، یک رنگ و کاملاً یک‌نواخت، چشم‌های قهوه‌ای درشت پر مژه‌ای که از ماهجان به ارث برده بودیم.
***
در را محکم به هم کوبیدم و سمت نیمکتی که سلما نشسته بود حرکت کردم، با دیدنم به چهارصد و پنجی که با سرعت درحال فاصله گرفتن بود اشاره کرد و پرسید:
سلما: پیمان بود؟
سرم را تکان دادم و روی نیمکت نشستم. نگاهم کرد، از نگاهش خیلی حرف را می‌شد خواند، اما ترجیح می‌دادم نخوانم، گاهی نگاه‌ها بیشتر از لب‌ها، حرف داشتند برای گفتن.
لبی کج کردم و به چشم‌های میشی رنگش زل زدم:
- میشه این‌جوری نگاهم نکنی؟
آه پر سوزی کشید و نگاهش را از من دزدید، خوب شد که می‌دزدید، من به نگاه‌ سوزنده‌‌اش که تنها اسباب آزارم بود عادت نداشتم.
سلما: می‌دونی چقدر سخته این‌جوری می‌بینمت؟
بی‌خیال نگاهم را سمت گل‌‌های سفید و زرد چرخ می‌دادم، انگشت‌هایم را در هم گره کردم که ادامه داد:
- تا کی می‌خوای این‌جوری ادامه بدی؟
انگار حرف‌هایش تمامی نداشت. او هیچ‌وقت من را درک‌نمی‌کرد. شرایط من با او فرق داشت، من خودم هم برایم سخت بود، من خودم هم هرشب با ترس و وسواس سر روی بالش می‌گذاشتم، روزهایم با اضطراب، چراباز همان کلمات همیشگی را در سرم می‌کوبید؟
لب برچیدم و دلخور لب زدم:
- باز شروع کردی؟ سلما، تو که وضعیت من رو که‌می‌دونی... .
می‌توانستم غم خفته در چشم‌هایش را بخوانم. همراه من بلند شد و نگاهش را دورتادور فضا چرخواند، زمزمه‌هایش را می‌شنیدم:
- این درست نیست، می‌دونی مشکل چیه نفس؟
منتظر نگاهش کردم، لبخند شیرینی روی لب‌های قنچه‌ای‌اش نشست و ادامه‌ی حرفش را گرفت:
- این‌که از یه راه آسون وارد عمل شدی، یه راهی که به‌طور‌ موقت کفافت رو می‌ده و آخر و عاقبتی نداره... اگه از راه درست وارد عمل می‌شدی و سعی می‌کردی مشکل‌ها رو حل کنی دیگه هیچ غصه و ناراحتی نداشتی... .
راه درست، راه درستی نبود، حداقل برای منی که تنها خودم بودم و تنها هم نبودم، در عین تنهایی نیما هم بود که با او، درست زندگی کردن نمی‌شد.
حرفش را قطع کردم و سعی کردم از در شوخی بحث را خاتمه بدهم:
- حرف‌های فلسفی‌ت خیلی قشنگه‌ها ولی متعصفانه مخ من تعطیله، نفهمیدم... آخ گشنم شد!
خواست حرفی بزند که موبایلش زنگ خورد، دستش را به نشانه‌ی صبر بالا برد و جواب داد:
- سلام... مرسی شما خوبی؟
نگاهی به ساعتش کرد و ابروهایش بالا پرید، در عین‌حال جواب داد:
- ببخشید زودی میام... لازم نیست... بابا... چشم شما فقط امر کن! خدا حافظ.
- احتمالاً احضار که نشدی؟
موبایلش را در کیف بند دارش انداخت و گفت:
- بابام بود و دقیقاً احضارم کرد.
خندیدم و گفتم:
- عجب از این باباها... .
حرفم را قطع کرد:
- موجودات دوست داشتنی!
من‌مزه‌ی‌پدر داشتن را خیلی کم چشیدم؛ خب چیز زیادی جز شب‌هایی که موهایم را نوازش‌ می‌کرد به یاد نداشتم، دلم برای همان خاطرات‌کم‌رنگ هم که این روزها کم‌رنگ‌تر شده بود تنگ شده است.
لبخندی زدم و همان‌طور که سمت خیابان قدم برمی‌داشتم گفتم:
- هرچی تو میگی.
کم‌کم از سلما هم خدا حافظی کردم و دربست گرفتم.
امروز باید تکلیف خودم را با جاوید مشخص می‌کردم، پولش را می‌دادم و وسلام! دیگر با او کاری نداشتم. مردک‌ شکم‌ گنده‌، به‌خاطر دویست هزار تومان دیشب آن‌قدر فکر کردم که آخر سر درد بدی سراغم آمد و من هم کلی دعا و نفرین پی جد و آباد جاوید فرستادم.
نفسم را عمیق بیرون فرستادم و طبق عادتم پایم را به درِ قرمز رنگِ زنگ زده کوبیدم.
چند بار حرکتم را تکرار کردم که در باز شد و قیافه‌ی غضب آلود زنی که چادرِ سیاه_سفیدی به کمرش بسته بود در چارچوب در نمایان شد:
- مگه سر آوردی؟ عین آدم نمی‌تونی در بزنی؟
بدون توجه به غر زدن‌هایش حرفش را قطع کردم:
- سلام، جاوید هست؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafish.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,234
21,429
مدال‌ها
5
موشکافانه سر تا پایم را برانداز کرد. مانتو‌ کرم رنگ و شلوار جین مشکی‌ با آن مقنعه‌ی‌ کرواتی مشکی پوشیده بودم.
با لحن موشکافانه‌ای گفت:
- بهت نمیاد مشتری باشی... .
حرفش را قطع کردم:
- لطفاً زودتر.
با اکراه رویش را گرفت و رفت. به پنج دقیقه نرسیده هیکل گنده‌‌‌ی جاوید با شلوار گشاد راه‌راه و رکابی سفید در چهار چوب نمایان شد.
- احوال دختر حرف گوش کن؟ آوردی پول رو؟
چهار تریول پنجاه هزارتومانی که از کیفم در آورده بودم را سمتش گرفتم و بعد از نفسی عمیق گفتم:
- بگیر، دویست تومنه، از این به بعد کاری به کار هم نداریم، اوکی؟
زبانش را روی لب‌های گوشتی‌اش کشید و پول را از دستم قاپید که ناخودآگاه بینی‌ام چین خورد و قدمی به عقب برداشتم، انگشت شصتش را با زبان خیس کرد و پول را شمرد. نیشش شل شده بود:
- آی باریکلا، حالا چرا دم در؟ بیا تو...
حرفم را با تحکم بیشتری تکرار کردم:
- تو رو به خیر، ما رو هم به سلامت، دیگه دور و بر من آفتابی نشو.
جاوید: اوهوک! منبع بزرگ‌تر پیدا کردی؟
رویم را گرفتم و همان‌طور که سمت تاکسی که هنوز هم‌ ایستاده بود می‌رفتم، لب زدم:
- اینِش به خودم مربوطه.
***
طی یک‌ هفته‌ی گذشته دو بار آن بچه سوسول را دیده و‌ دقیقاً برای جنس آمده بود، مسیح نامی که خیلی از او خوشم نمی‌آمد، مخصوصاً وقتی دیده بودم چند‌ کلامی با نیما حرف می‌زند و می‌خنداندش، حس بدی بود!
راستش هنوز هم باورم نمی‌شود هم‌چین آدم‌های اتو‌ کشیده‌ای خودشان را در این کثافت‌کاری‌ها غرق کنند، بی‌دردی هم بد دردی بود، مثلاً برای چشیدن درد، خودت را غرق منجلاب بدبختی‌ها بیندازی تا بفهمی درد چه شکلی است... .
شالِ آبی رنگ را روی سرم مرتب کردم و موهایم را زیرش جا دادم. به کوله‌ی راه‌راهی‌ام چنگ زدم و سمت حیاط دویدم، نمی‌خواستم نیما بفهمد جایی می‌روم، می‌دانستم باز سوال پیچم می‌کند. کتونی‌های سرمه‌ایم را پوشیدم و از خانه خارج شدم. نزدیک غروب بود. پا تند کردم و تندتند از کوچه خارج شدم. خیابان مثل همیشه شلوغ بود و خورشید زرد رنگ درحال غروب، باعث می‌شد کم‌کم چراغ‌های خیابان نور کمسو و زردرنگ خودشان را نشان دهند. تاکسی گرفتم و خودم را به کافه رساندم، درست از ظهر تا حالا چهار بار تماس گرفته بود و با عجز نالیده بود باید ببینتم، پیمان دوست بود، درست مثل سلما و من باید می‌دیدمش. با چشم دنبالش می‌گشتم که پشت میز چهار نفره‌ای پیدایش کردم، لبخند روی لب‌هایم نشست و برای سلام پیشگام شدم که با حالی گرفته جوابم را داد.‌
صندلیِ آبی را عقب کشیده و نشستم.
پیمان: خوبی؟
مثل همیشه بدون تعارف گفتم:
- خوبم، تو خوبی که خواستی این ساعت بیام؟ می‌دونی که من شرایطم چه‌جوریه... .
کلافه دستی در موهای مشکی‌اش که مدل آلمانی کوتاه‌شان کرده بود کشید‌ و گفت:
- شرمنده‌‌تم به‌خدا، ولی ک.س دیگه‌ای نبود باهاش حرف بزنم، یه چیزی شده... .
ابروهایم بالا پرید و منتظر نگاهش کردم، کلافگی از سر و رویش می‌بارید، سرش را بالا گرفت و نگاه تیره‌اش در چشم‌هایم نشست و همزمان نالید:
- بی‌چاره شدم نفس... .
همان‌ لحظه گارسون آمد و سفارش گرفت، اهل قهوه نبودم و کیک و چای سفارش دادم، برعکس پیمانی که هیچ روز دانشگاهش بدون گرفتن قهوه از سلف نمی‌گذشت. ابروهایم به هم نزدیک شد و پرسیدم:
- درست بگو ببینم چی‌شده؟
نفسش را کلافه بیرون داد و با عجز تنها نگاهم کرد، لب فشردم و باز کف دست‌های لعنتی‌ام عرق کرد، متنفر بودم!
- داری نگرانم می‌کنی پیمان! د حرف بزن دیگه!
به چشم‌هایم زل زد و‌ با مکثی کوتاه بلاخره لب زد:
- سهیلا حامله‌ست.
نفسم یک‌باره رها شد لب‌هایم کش آمد، این بود آن بی‌چارگی که می‌گفت؟
حرفش را قطع کردم و با خوش‌حالی آشکار گفتم:
- دیووونه، مبارکه که! این بود اون بی‌چارگی که میگی؟ پیمان من خیلی خوش‌حال شدم!
پیمان: چی‌چیو مبارکه نفس؟ ما هنوز آمادگی‌ش رو نداریم، من نمی‌تونم، خودش هم داره درس می‌خونه... من خودم رو کشتم بهش حالی کنم، به‌خدا یه کلمه هم تو مخش نمیره... .
تکه کیکی در دهانم گذاشتم که ادامه داد:
- بهش میگم وقت واسه بچه‌دار شدن زیاده، گوش نمیده، از این بدتر دو روزه باهام حرف نمی‌زنه، ظهری باهاش دعوام شد وسایلش رو جمع کرد رفت خونه باباش... اومدم خواهش کنم تو باهاش حرف بزنی... .
ابروهایم بالا پرید و بدون مکث پشت حرفش را گرفتم:
- من باهاش حرف هم بزنم طرف تو رو نمی‌گیرم پیمان!
این بار او بود که کلافه و عصبی حرفم را قطع کرد:
- یعنی چی که طرف من رو نمی‌گیری؟ بچه نیاز به پدر نداره؟
ظرف کیک را به عقب هول دادم و مغموم به چهره‌ی درهمش نگاه کردم:
- ظاهراً که این‌طوره, وگرنه کدوم پدری می‌خواد از شر بچش خلاص شه.
باز لحنش کلافه شد:
- چرا یه‌جوری حرف می‌زنی انگار من احساس ندارم؟ تو که می‌دونی من چه.قدر دوستش دارم، می‌دونی ما تا به هم برسیم چی‌کشیدیم.
پلک.هایم را روی هم فشار دادم و به صندلی تکیه دادم، منطقش در من نمی‌گنجید!
پیمان: نفس لطفاً باهاش حرف بزن، تو می‌تونی راضیش کنی، جای خواهر نداشته‌ام... نفس!
عصبی میان‌حرفش پریدم:
- من همچین کاری نمی‌کنم پیمان، من و تو نمی‌تونیم درکش کنیم، اون الان حس مادری داره!
پیمان: نفس!
با همان لحن عصبی غریدم:
- چی هی‌هی نفس! معلومه چه مرگته پیمان؟! چرا خودت رو زدی به نفهمی!
آرنجش را روی میز قرار داد و کف دو دستش را روی صورتش گذاشت و با عجز نالید:
- د تو که شرایط من رو می‌دونی، می‌دونی دارم چه غلطی می‌کنم، اون قرص‌های لعنتی رو خودت برام جور می‌کنی... همین‌جوریش هم سهیلا بفهمه زندگیم رو هواست، بچه رو کجای زندگیم بذارم؟
ناباور خنده‌‌ای کردم، آن قرص‌های لعنتی را به بچه‌اش ترجیح می‌داد؟
سرم را تکان دادم و سعی کردم دلجویی کنم:
- خب ترک کن دیوونه! آقا ترک کن و به زندگی‌ت بچسب؛ یعنی اِن‌قدر کشیدی که به‌خواطر یه مشت قرص مسخره که مصرف می‌کنی می‌خوای بچه‌ی خودت رو بکشی؟! حاضری زنت رو از دست بدی واسه یه مشت آشغال؟
پیمان: دیشب باهاش حرف زدم زیر بار نمیره و هر بار که حرفش رو پیش می‌کشتم عصبانی میشه و داد می‌زنه، نفس این یه کار رو برام بکن و باهاش حرف بزن... .
انگار نمی‌فهمید، ناامید و مغموم نگاهش کردم، حرف خودش را می‌زد، از خودم متنفر بودم، از امثال خوردم. محکم لب‌هایم را گاز گرفتم تا درد عذاب وجدان درونم را کمی آرام کنم و به زور لب زدم:
- من هیچ چیز بهش نمیگم پیمان، اگه لازم باشه خودم هم موضوع اعتیادت رو بهش میگم ولی نمی‌ذارم به‌خاطر یه مشت آت و آشغال که ممکنه عاملش من و امثال من باشیم زندگیت از هم بپاشه... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafish.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,234
21,429
مدال‌ها
5
***
موبایلم را از جیب مانتویم بیرون آوردم، ۸ شب بود!
بعد از بحثی که با پیمان داشتم از کافه بیرون زدم و به پیاده روی یا خیابان گردی پناه بردم؛ خیابان‌هایی که نسبتاً شلوغ و پر همهمه که چراغ مغازه‌ها به زیبایی‌هایش می‌افزود.
هندزفری‌ را باز در گوشم چپاندم و‌شالم را محکم‌تر کردم تا باز سر نخورد.
پاهایم خسته شده بود اما هنوز دلم می‌خواست راه بروم.
کلافه از این‌که پولی همراهم نبود قدم‌هایم را محکم‌ و تندتند پشت سر هم برمی‌داشتم، پاهایم از این همه راه رفتن خسته شده بود و درد می‌کرد آن وقت چگونه این همه راه را تا خانه بروم؟ پوف... .
با کشیده شدن آستینم هینی کشیدم و با قلبی آکنده از ترس به عقب برگشتم، با دیدن چهره‌ی خندان مسیح ترسم جایش را به حرص و اخم بدل کرد، نزدیک بود بیفتم!
مسیح: تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
با حالت بدی گفتم:
- به تو ربطی نداره... .
خودم را عقب کشیدم و خیره به آستینم ادامه دادم:
- نزدیک بود بیفتم رو زمین!
خنده‌ای کرد و لب زد:
- نمی‌ذاشتم بیفتی!
رویم را گرفتم و بدون توجه به او قدم برداشتم، صدیش را باز از کنارم شنیدم:
- حالا نگفتی... این‌جا چی‌کار می‌کردی؟
-‌ مسیح میگم این... .
نگاهش که به من خورد حرفش را قطش کرد و دهانی کج کرد، متقابلاً بینی‌ام را چین دادم و رویم را از او گرفتم که مسیح با لحن سرخوش همیشگی‌اش به یونا نگاه کرد و گفت:
- ببین کی این‌جاست... .
و با سر به من اشاره کرد.
بدون توجه به آن‌ها قدم‌هایم را سرعت بخشیدم؛ تا خانه راه زیادی بود و قطعاً یک دعوا با نیما در انتظارم بود.
- یه لحظه صبر کن... .
سمتش برگشتم و بی‌حوصله پرسیدم:
- چیه؟
با نوک انگشتش گوشه‌ی ابرویش را خاراند و گفت:
- دختر تو چرا اِن‌قدر پاچه میگیری؟
- پاچه نگرفتم، گفتی صبر کن منم گفتم چیه!
یونا: بذارش واسه‌ی فردا!
مخاطبش مسیح بود، اصلاً خوشم نمی‌آمد در خیابان با این دو نفر سر و کله بزنم.
- می‌خوام برم، نگفتی کاری داشتی؟
مسیح: چیز همراهت هست؟
یونا: مسیح!
لب فشردم و قبل از این‌که بخواهم جوابی بدهم مسیح بدون توجه به لحن هشدارگونه‌ی یونا باز تکرار‌کرد:
- مگه واسه‌ی پخش نیومده بودی؟
رویم را گرفتم، این‌جا برای پخش؟ این موقع شب؟
با بدخلقی جواب دادم:
- نه‌، بنظرت این موقع شب و این‌جا جای خرید و فروشه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafish.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,234
21,429
مدال‌ها
5
مسیح: پس کجا بودی؟
دست‌هایم را در جیبم فرو بردم و خیره به کتانی‌های سفیدم جواب دادم:
- به تو ربطی نداره.
آرام قدم برمی‌داشتم و او هم قدم به قدم من آرام و طمیمانه قدم‌هایش را برمی‌داشت. هر دو دستش را پشت سرش قلاب کرده بود.
مسیح: حالا چیزی همراهت نیست؟ هیچی؟
بدون این که نیم‌نگاهی خرجش کنم جواب دادم:
- نه، فردا بیا پارک.
همان‌طور که حدس می‌زدم وقتی به خانه رسیدم نیما چون سوسک وحشی به پر و پایم پیچید و صدایش را روی سرش گذاشت. این روزها اخلاقش خیلی عجیب شده بود، گه‌گاهی می‌دیدم قرص می‌خورد و قطعاً داشت به مرحله‌ی بدتری از اعتیاد رو می‌آورد.
***
منتظر روی نیمکت رنگ و رو رفته‌ای که این روزها خیلی با او انس گرفته بودم نشسته و نگاهم را دورتا دور پارک می‌چرخواندم، پیام داده بود می‌آید و حالا درست بیست دقیقه می‌شد علاف‌شان بودم.
موبایلم را بیرون کشیدم و با دیدن ساعت "پوف" کلافه‌ای کشیدم، دو کله پوک وقت نشناس!
با احساس این که کسی کنارم نشست سرم را به چپ متمایل کردم و با دیدن آقای میانسالی خودم را کمی این‌طرف‌تر کشیدم. با وجود گرمی هوا شال گردنش را دور دهانش پیچیده بود و من فقط دو تیله‌ی عسلی رنگ را تشخیص می‌دادم.
کلافه دست‌هایم را در هم پیچیدم که صدایش
از همان روزهایی بود که حسابی نیاز به یک دعوای حسابی داشتم اما جلوی زبانم را گرفتم و با لبخند حرصی گفتم:
- بله!
بلند شدم و دست در جیب شروع به قدم زدن‌کردم، دلم می‌خواست جیغ بزنم، سر چه کسی و چرایش را نمی‌دانستم فقط عصبی بودم!
با دیدن ماشین مشکی که توقف کرد با اعصابی داغان و متشنج سمت در راننده رفتم و دستگیره را کشیدم که قفل بود. فحشی بارش کردم و با دست به شیشه کوبیدم. شیشه پایین رفت و من با دیدن مرد خوش‌پوشی که با اخم و طلب‌کارانه نگاهم می‌کرد آب شدم... .
آب دهانم را قورت دادم و به سختی لب زدم:
- ب... ببخشید آقا اشتباه شد.
خواستم بروم که از شیشه آستینم را گرفت و با اخم وحشت‌ناکی گفت:
- چی‌چی رو اشتباه شد؟
آستینم را از دستش بیرون کشیدم و سعی‌کردم لحنم جدی باشد:
- گفتم که ببخشید جای یکی دیگه اشتباه گرفتم، روز خوش... .
راهم را کج کردم که با فحشِ وحشت‌ناک و زشتی که دهد گوش‌هایم سوت کشید. بی‌حیایی و بی‌شرمی تا چه حد؟ آن هم در خیابان؟!
با چشم‌های گرد شده سمتش برگشتم که نیشخندی زد و انگشتش را نشانم داد که چشم‌هایم گردتر شد، وقیحی تا چه حد؟
دستم مشت شد، بروم سراغش؟ نروم؟
سمتش پا تند کردم و روی صورتشوتف انداختم برایم مهم نبود در خیابانیم، با دندتن‌های جفت شده انگشتم را تحدید وارنه تکان دادم و غریدم:
- جرعت داری... یه‌بار دیگه بگو چی زر زدی تا... .
ریلکس باز حرفش را تکرار‌ کرد که در یک‌حرکت آنی دستم بر‌صورتش فرود آمد و بلافاصله اسیر دستش شد... .
با اخم وحشت‌ناکی کلمات را در صورتم می‌کوبید، دستم را بیرون‌کشیدم و
بدون توجه به او همان‌طور که عقب‌‌عقب می‌رفتم با صدایی تحیل رفته عصبی زمزمه‌کردم:
- واسه‌ی جامعه‌ی خودم متاسفم که همچین آشغال‌هایی توش پیدا میشه... متاسفم... .
لب‌هایش تکان می‌خورد اما نمی‌شنیدم، محوِ چیزی که بارم کرده بود بودم. کسی از پشت دست روی شانه‌ام گذاشت که از جا پریدم و برگشتم، دست‌هایم مشت شده زود.
با دیدن دو تیله‌ی آبی بی‌روح مقابلم قرار گرفته بود عصبی‌تر شدم، تقصیر این دوتا احمق است!
- این‌جا چه‌خبره؟!
صدای مسیح بود، حسابی اخم‌کرده بود.
مردک از رو نرفته بود که باز نزدیک‌شد؟
- هیچی شما بفرمایین، این کارش همینه... مگه نه؟
دو کلمه‌ی آخرش را رو به من گفت که جیغ کشیدم:
- خفه شو کثافط!
می‌خواستم ده‌تا چک دیگر در صورتش بکوبانم که مچ دستم این‌بار اسیر دست یونا شد و جای من، مسیح سمت او پا تند کرد و یونا طبق خوی همیشه خون‌سردش لب زد:
- بیا تو ماشین.
تبدون توجه به او که دستم را سمت ماشین می‌کشید برگشتم و رو به مردک داد زدم:
- بمیر تا یه جامعه... .
و قبل از ادامه‌ی حرفم یونا مقابلم قرار گرفت و انگشت اشاره‌اش را روی بینی‌اش گذاشت تا سکوت کنم.
قدمی به عقب برداشتم، از چشم‌هایش می‌ترسیدم!
یونا: گفتم تو ماشین!
دوش به دوش هم که نه، کنار هم قدم برمی‌داشتیم. من تا شانه‌اش بودم، قد بلندی نداشتم، می‌شود گفت متوسط... یک سر و گردن از من بلندتر بود. خواستم برگردم که صدایش خط روی اعصابم انداخت:
- برنگرد!
بدون توجه به حرفش سرم را چرخواندم و با دیدن آن مرد خوش‌پوش که حالا یقه‌ی لباس سفیدش پاره شده بود، کت سبز رنگش روی زمین افتاده بود و بینی‌اش خون می‌آمد "هینی" از دهانم خارج شد، کار مسیح بود؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafish.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,234
21,429
مدال‌ها
5
صدای یونا را شنیدم:
- گفتم که برنگرد... .
هنوز هم قلبم نامنظم می‌کوبید، عصبی اما با لحن ارامی غریدم:
- همش تقصیر ‌شماها بود... .
حرفی نزد و سوار شد، اصلاً صدایم را شنید؟
در عقب‌ را باز کردم و نشستم، نمی‌توانستم چیزی نگویم، بیش از همیشه دلم می‌خواست جیغ بزنم، از حرص، از عصبانیت، از... اصلاً ز همه چیز!
- نیم ساعته من رو علاف خودتون کردین، انگار نه انگار من هم آدمم و کار و زندگی دارم... همین مونده بود تو خیابون از یهنفر فحش بخورم و دعوام بشه که شد... .
دست‌های لرزانم را مشت کردم، معمولاً هنگام استرس کف دست‌هایم عرق می.کرد.
سرم را بلند کردم و با یونایی که حتم دارم هیچ‌کدام از حرف‌هایم را نشنیده و سرش در موبایل بود روبه‌رو شدم.
در جلو باز شد و مسیح، درحالی که داشت یقه‌ش را درست می‌کرد سوار شد. بر خلافِ یونایِ بطری خالی، مسیح پسر شاد و سرخوشی بود. سمتم برگشت و حین مرتب کردن موهایش لب زد:
- چطوری ساقی؟
نفس عمیقی کشیدم، ارام باش نفس، همه چیز به خیر گذشت!
- از این کلمه خوشم نمیاد.
ابرویش بالا پرید و با مرموزی پرسید:
- پس بهت چی بگم؟
- نفس... .
نیشخندی زد و رو به یونا گفت:
- اعتماد به‌نفس رو داشته باش... .
اخمی کردم و چیزی نگفتم که باز رو به یونا گفت:
- منتظر چی هستی؟ حرکت کن دیگه... .
این‌بار من رد مخاطب قرار داد:
- چیز، سفارش‌های ما رو آوردی؟
برخلاف یونا، او زیادی حرف می‌زد!
قبل از این‌که بخواهم جوابش را بدهم یونا گفت:
- حوصله ندارم، خودت بیا... .
و سپس از ماشین پیاده شد. مسیح که انگار از دست این اخلاق‌هایش کلافه شده بود غر زد:
- اصلاً تو حوصله‌ی چی رو داری... .
و‌ از ماشین پیاده شد. جاهای‌شان را عوض کردند.
زیپ کوله را باز کردم و پاکتِ کوچکی را بین کتاب‌هایم جستجو کردم که خیلی زود پیدایش کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafish.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,234
21,429
مدال‌ها
5
هر دو نفر سوار شدند.
خودم را از بین دو صندلی کمی به جبو متمایل کردم و پاکت مربعی شکل کوچک را سمت مسیح گرفتم.
- بیا.
یونا به پاکت‌ چنگ زد و باز تراول قشنگی سمتم گرفت، فقط همین؟ آن همه فحش و دعوا به‌خاطر یک تراول؟
- دو برابرش!
مسیح با ابروی بالا پریده گفت:
- تا پری روز که همین‌قدر بود، امروز شد دو برابر؟
حوصله‌ام را طی علافی‌ای که کشیدم از دست داده بودم، اعتنای نکردم و طلب‌کارانه و با ابروهایی بالا رفته به به یونا نگاه کردم.
لب‌هایش را از روی حرف به هم فشار‌ داد.‌ از داخل کیف پول چرمی‌اش دو تراول سمتم گرفت که زود گرفتمش و لب زدم:
- قیمت همونه، ولی به‌خاطر اون دعوا و چیز... معطل بودنم گفتم... .
آن یکی ترویل قبلی را سمتش گرفتم که بدون نگاه کردن لب زد:
- باشه واسه دفعه‌ی بعد که میایم.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین