دیباچه
گاهی باید رفت، حتی از پیش عزیزی که دیگر نداریش...
باید بری و برای عزیز آینده بسازی زندگی خودت و اورا، باید نگذری از حقی که به گر*دن شماست و بگذری از چیزی که دیگر نیست.
رفتن به این معنی نیست مهم نیست، به خاطر مهم بودن باید رفت... .
***
از پلهها اومدم پایین و ب*غ*ل رهام پریدم.
- سلام داداشی خسته نباشی.
دستش رو روی موهام کشید و نوازش وار بالا و پایین برد.
- سلام نفس من ممنون؛ چهطوری؟
محکمتر بغلش کردم.
- خوبم تو چهطوری؟
- به خوبی تو عزیزم.
هیراد سمت رهام اومد.
- سلام داداش خسته نباشی.
رهام منو از خودش جدا کرد.
- سلام ممنون.
هیراد رهام رو ب*غ*ل کرد، ولی رهام مجبوری بغلش کرد.
بزارید خودم رو معرفی کنم:
- من رها بیست و یک سالمه رها سلیمی و رهام برادرمه که پنج سال از من بزرگتره، مادرم وقتی ده سالم بود فوت کرد و بابام یک سال بعدش زن گرفت هما و هیراد پسرشه که هفت سالشه.
وقتی دوازده سالم بود بهخاطر کار بابام اومدیم لندن آزاد میچرخم ولی حد خودم رو میدونم. موهام تا یهکم پایینتره کمرم میاد و مشکیِ.
چشمهام که جفت چشمهای رهام و مامانه آبی آسمونی و ل*بهای قلوهای و دماغی که عمل کردم و عروسکیِ؛ اندامی ورزشکاری و رو فرم با کمک باشگاه. ابروهام رو لیفت کردم کنار مژههای طبیعی بلندم و پوستم سفیده.
رهام مثل من چشمهاش آبیه و ریش مرتب، پوستی که از من یکم سبزهترِ با ابروهای پر پشت مشکی در کنار موهای مثل من که خیلی مدل خوشگلی زده، ما شبیه مامان هستیم و هیراد شبیه بابا! چشم مشکی صورت و موهاش بور و هما یه زن خوش قیافه ولی با من زیاد خوب نیست! شاید چون بابا من رو یهجوری دیگه دوست داره و میگه شبیه ریحانه مامانمم. دلم براش تنگ شده خیلی زیاد نه ساله سر خاکش نرفتم.
- آبجی گلم چرا تو فکره؟
بغلش کردم.
- دلم برای مامانی تنگ شده.
دستهاش رو دورم حلقه کرد.
- دل منم براش تنگ شده، بهت قول میدم سر خاکش ببرمت.
- باشه هر چه زودتر بهتر.
- چشم شما فقط بخند.
لبخندی زدم که لپم رو ب*و*س کرد.
من فوق دیپلم گرفتم و دیگه نرفتم دانشگاه، فوق دیپلم حسابداری.
- اگه رها خانوم یه دونه بوسم کنه، میخوام غافلگیرش کنم.
با ذوق و چشمهای خوشحال بهش منتظر نگاه کردم.
- چی؟ چه غافلگیری؟
انگشتش رو گذاشت رو گونهاش.
- اول ب*و*س.
ب*وسش کردم و منتظر نگاش کردم.
- با آیدین حرف زدم، با اومدنت موافقت کرد.
نزدیک بود جیغ بزنم، از گ*ردنش آویزون شدم و م*اچ موچ ب*و*س کردم که من رو از خودش جدا کرد.
- اَه اه حالم بد شد؛ عنتر اه.
دماغم رو جمع کردم و گفتم:
- زهرمار از خدات هم باشه.
آیدین سر گروه گروهی که رهام توشه و ایرانی هم هست، رهام هشت ساله داخل یک گروه پلیس مخفی لندنِ و من هم عاشق پلیسی بودم قرار بود با سرگروه صحبت کنه من هم برم تو گروه چون چند تا زن دیگه هم عضوش هستن.
- قربونت برم من، رهام دستت درد نکنه.
چشمهاش رو به چشمهام دوخت.
- خدانکنه فقط فعلاً به بابا نگو.
سرم رو برای تایید تکون دادم.
- چشم.
لبخندی زد.
- بیبلا. راستی قراره پس فردا بریم اونجا از دهنت نپره آیدین صداش کنی باید بگی آقای فرهادی.
خندم گرفت با خنده گفتم:
- باشه.
سرش رو تکون داد.
- یه پسر ایرانی دیگه هم اونجاست که اسمش علیِ ما سه تا دوستهای صمیمی هستیم باهاش آشنا میشی.
- باشه.
نگاهش رو تو خونه چرخوند.
- خب این زن بابا کجاست یه چایی به ما بده؟
منم به جایی که نگاه میکرد نگاه کردم.
- رفته خرید. باز خوبه به تو چایی میده من که از گشنگی میمیر
اخمهاش رو تو هم کشید.
- یعنی چی؟
شونههام رو بالا انداختم.
- یعنی همین، نهار و صبحونه که نیست! صبح تا شب فقط غذای بیرون میخورم.
با همون اخمش بهم خیره شد و گفت:
- الان داری بهم میگی؟
ابروهامو بالا انداختم:
- اوایل خوب بود تازگیها اینجوری شده!
یه پوف صدا دار کشید و نگاهش رو به جای دیگهای دوخت.
- باید با بابا صحبت کنم.
سر تکون دادم.
- اوهوم، الان خودم برات قهوه میارم.
سرشو به بالا تکون داد و گفت:
- نه چایی میخوام.
دستم رو روی س*ی*نههام گذاشتم و خم شدم به سمت پایین.
- چشم رو دو تا چشمهای کورم.
خندید رفتم تو آشپزخونه و برای خودم و خودش چایی ریختم و با کیک خوردیم.