جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [رهایی] اثر «مائده m کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Mahi.otred با نام [رهایی] اثر «مائده m کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 23,622 بازدید, 238 پاسخ و 32 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [رهایی] اثر «مائده m کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Mahi.otred
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
- سلام آیدین.
- سلام رهام جان خوبی؟
- ممنون عزیز شما خوبی؟
- به خوبی شما چه‌ خبرها؟ چرا زود رفتی نموندی پایگاه؟
حداقل خوبه این مردک ایرانیه من زبونش و می‌فهمم، راحت می‌تونم حرف بزنم.
- دیگه پیش خواهرم موندم.
- آها فردا میاریش؟
- آره دیگه خودت گفتی.
- آره بیار ببینم این خواهرت چه کارهایی بلده که همه‌ش ازش میگی.
بهم برخورد و با صدای بلند گفتم:
- چیزهایی بلدم که هیچ دختری بلد نیست آقای فرهادی.
- رهام؟ صدا رو اسپیکر بود؟
عصبی شده بود.
من به جای رهام جواب دادم:
- بله من بهش گفتم رو اسپیکر بذاره.
- تو میایی پایگاه دیگه منتظرم ببینم این خانوم زبون دراز، چی‌کار می‌خواد بکنه.
- منم منتظرم ببینم این آدم که این‌قدر می‌تونه به یه خانم محترم توهین کنه، چه شخصیتی هست.
صدای نفس‌هاش می‌اومد.
- تا فردا آقای مغرور فرهادی.
اشاره کردم رهام قطع کنه و قطع کرد.
باهم زدیم زیر خنده.
- وای رها به خدا نمی‌ذاره بیایی تو گروه، با این کاری که کردی.
- غلط کرده بابای بابای باباش رو میارم جلو چشمش.
- وای فردا چه منظره‌ای منتظرمه.
و زد زیر خنده خودم هم خندم گرفته بود.
با رهام رفتیم داخل تو خونه که همون لحظه هما هم اومد، یه نگاه بهمون کرد و به زور سلام کرد من که جواب ندادم؛ ولی رهام سرد جوابش رو داد این کجا رفته بود؟ این که الان خونه بود!
نشستم جلو تلویزیون و روشنش کردم، یه سریال پخش می‌شد اولین قسمتش بود؛
من بیشتر اهل سینمایی هستم تا سریال برای همین رد کردم تا رسیدم به یه سینمایی.
رهام داشت با علی همون دوستش صحبت می‌کرد تلفنی.
وقتی تلفنش تموم شد اومد کنار من نشست، نگاهش کردم.
خندون بود و مشکوک می‌زد. با چشم‌های ریز شده نگاهش کردم.
- کی بود؟
- علی بود.
- آها چی می‌گفت؟
یهو پاچید از خنده.
- وا! چیز خنده‌داری نگفتم.
- اون چیز خنده‌دار گفت.
- خوب چی گفت بگو ببینم.
- گفت آیدین عصبی از اتاقش اومده بیرون پاشو محکم کوبیده تو در اتاقش، اینم رفته سمتش گفته چی‌شده داداش؟ اونم داد زده اه برو اون‌ور اون دختره‌ی دیوانه روانی چه‌جوری جرأت کرده با من این‌جوری حرف بزنه؟ فردا پدرشو درمیارم صبر کن، تاحالا کسی با من این‌جوری حرف نزده بود؛ دختره‌ی مشنگ. علی هم گفته کیو میگی؟ گفته همون خواهر عفریته رهام رو میگم.
رهام با خنده تعریف می‌کرد و من هر لحظه بیشتر عصبی می‌شدم‌. مردک عقده‌ای مردک دیوانه، مردک بی‌شعور.
- تو الان داری به چی می‌خندی؟
خنده‌ش رو قطع کرد و نگاهم کرد.
- اون هر چی از دهنش دراومده به خواهرت گفته تو داری می‌خندی؟
- خب چی‌کار کنم؟
- فردا رفتیم بهش بگو حق نداره به من بگه عفریته.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
- اه باشه بابا کر شدم؛ آروم باش عزیزم، باشه فردا رفتیم بهش میگم دیگه حق نداره بی‌احترامی کنه.
- نه اصلاً فردا دیره همین الان بهش زنگ بزن؛ بدو.
- وا رها ول کن دیگه.
- گفتم زنگ بزن تا نکشتمت رو اسپیکرم بذار.
- باشه بابا اه.
گوشیش رو برداشت و باهاش تماس گرفت رو سومین بوق جواب داد، هنوز هم یه مقدار عصبی میزد.
- الو بله رهام.
- الو سلام آیدین.
- سلام بفرما؟
- میگم علی یه چیزهایی می‌گفت.
- باز این دهن لق چی بهت گفته؟
- انگار زیاد عصبی بودی پشت سر خواهر من حرف... .
- بله پشت سر اون خواهرت هر چی اومد تو دهنم گفتم. خوبم کردم، بذار فردا شما دوتا بیایین این‌جا من می‌دونم و اون خواهرت.
- هوش آقای نکبت فرهادی احترام نداشته خودت رو نگه‌دار تا همون یه ذره احترامتم زیر پام له نکردم؛ تو با چه حقی پشت سر من حرف‌های مفت زدی ها؟ فکر کردی کی هستی؟ جز یه مردک عقده‌ای که غرور کاذب اونو پر کرده. دفعه اخرت باشه درمورد من اون دهنت و برای حرف‌های مفت باز می‌کنی ها.
- خفه‌شو دختره خیره سر، صبر کن دارم برات برای شماهم دارم آقا رهام! فردا می‌بینم‌تون.
قطع کرد.
- تو چرا هیچی نگفتی ها؟
- گفتم که.
- چی گفتی؟
- گفتم چرا پشت سر خواهرم حرف زدی.
- بعدش چی گفتی؟ همه رو که من گفتم.
- خوب گفتن مهم بود که تو گفتی دیگه.
- واقعاً که خیر سرم داداش دارم.
- وا خوب گفتم دیگه؛ حالا فردا هم باهاش صحبت می‌کنم.
با حالت قهر بلند شدم رفتم تو اتاقم زیر لبم هم، هی فحش نثار اون مردک عنتر می‌کردم بی‌شعور.
نشستم رو تخت و به خودم تو آینه قدی رو به روی تخت نگاه کردم، چه‌قدر قرمز شدم. از بس عصبیم کرد اون مردک. صبر کن فردا ببینمش، هر چی از دهنم در بیاد بارش می‌کنم. گوشی‌م رو برداشتم و تمام عصبانیتم رو رو بازی با گوشی خالی کردم. موقع شام رهام اومد صدام کرد.
گرسنه بودم و بلند شدم رفتم پایین.
- سلام بابا خسته نباشی.
- سلام دخترم ممنون.
نشستم کنار رهام و شروع کردم به خوردن، البته نیم نگاه هم به رهام نکردم؛ این هم از داداش ما مثلاً پشت منه! من رو به رفیقش داشت می‌فروخت! اگه من بهش نمی‌گفتم، حاضر نبود به آیدین حرف بزنه.
بعد شام بلند شدم رفتم رو مبل نشستم؛ و مشغول ور رفتن با گوشیم شدم.
- خانوم‌ خانوم‌ها الان قهری مثلاً؟
- مثلاً نه واقعاً قهرم.
- خوب آخه چرا؟ چی‌کردم مگه؟
- داشتی منو می‌فروختی به اون مردک الدنگ.
- من غلط بکنم کی گفته؟
- اگه من نمی‌گفتم باهاش حرف نمی‌زدی.
- می‌زدم رو در رو؛ که شما ترتیبش رو دادی.
- خوب کردم.
- خیلی خب حالا قهر نکن دیگه، آشتی کن دیگه.
- شرط داره.
- چه شرطی؟
- اگه فردا گنده‌تر از دهنش حرف زد، پشت من دربیایی فهمیدی؟
- چشم رو چشم، حالا آشتی؟
سرم رو تکون دادم.
- خیلی خب آشتی.
محکم بغلم کرد.
- الهی من قربونت برم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
- داداش.
برگشت سمت هیراد.
- بله؟
- چرا دو دقیقه نمی‌تونی تحمل کنی آبجی باهات قهر باشه؟
- چون آبجی زندگی منه، منم نمی‌تونم ببینم زندگی‌م باهام قهره.
- پس من چی‌تم؟ چرا هیچ‌وقت منو بغل نمی‌کنی؟ مگه داداشم نیستی؟
رهام من رو از خودش جدا کرد و بهش خیره شد.
- چون مادرت کاری کرده که نمی‌تونم بغلت کنم.
- مامانم چی‌کار کرده مگه داداش، ها؟
- با اخلاق‌هاش و رفتارهاش تو رو از من دور کرده.
- خوب مامانم هر چی هست برای خودشه؛ ولی من تو و آجی رو خیلی دوست دارم.
- هوی هیراد چرا باهاشون حرف می‌زنی؟ مگه نگفتم اون‌ها دوست ندارن.
- مامان بسه تو دروغ میگی؛ اونا خواهر برادر من هستن؛ تو باعث شدی من رو دوست نداشته باشن.
- حرف‌هاش رو باور کردی؟
- آره چون تو دروغ میگی؛ من عاشق داداش رهام و آجی رها‌اَم؛ پس سعی نکن من رو ازشون متنفر کنی چون بعداً از تو متنفر میشم.
صدای بابا بلند شد.
- هما تو حق نداری بچه‌های من رو از هم دورشون کنی اون‌ها خواهر برادر همن. فهمیدی؟ دیگه نبینم هیراد رو تحریک کنی.
هما با حالت عصبی بلند شد رفت تو اتاقش. هیراد اومد سمت رهام و دست‌هاش رو باز کرد، رهام هم خم شد و بغلش کرد. مزدیک بود اشکم دربیاد.
چه‌طور می‌تونستم نسبت به دادشم بی‌تفاوت باشم، درسته از یه مادر نبودیم ولی باز اون برادر من بود.
از بغل رهام دراومد و اومد سمت من
محکم بغلش کردم! که دست‌هاش رو دورم حلقه کرد.
- آبجی دوست دارم.
- من هم دوست دارم.
از بغلم جدا شد و گونه‌م رو بوس کرد. لبخند زدم و من هم گونه‌ش رو بوس کردم.
- آجی میشه امشب پیش تو بخوابم؟
با خنده نگاهش کردم.
- باشه امشب پیش من بخواب.
بابا با لبخند به ما نگاه می‌کرد.
بلند شدم رفتم سمت اتاقم هیراد هم پشت سرم می‌اومد.
رهام صدام کرد:
- رها وایسا، هیراد تو برو اتاق رها الان میاد.
- باشه.
هیراد که رفت رهام اومد طرفم.
- رها هیراد دوسمون داره ولی زیاد بهش وابسته نشو، خوب؟ می‌دونم خیلی مهربونی و به خودت گفتی از امشب، با هیراد رفتارت عوض میشه؛ ولی سعی کن بهش وابسته نشی خوب؟
- وا! چرا خب؟ داداشمه… .
- به موقعه‌اش خودت می‌فهمی فقط به حرفم گوش کن باشه؟
با گیجی سر تکون دادم.
- باشه داداشی.
- شبت بخیر عزیزم.
پیشونی‌م رو بوسید من هم لپش رو بوس کردم.
- شب توهم بخیر نفس.
رفتم تو اتاقم هیراد رو تخت دراز کشیده بود.
با لبخند رفتم سمتش کنارش دراز کشیدم.
بغلم کرد.
- شب بخیر آجی.
- شب بخیر داداش کوچولو.
بغلش کردم تا بخوابه زود خوابش برد.
من هم کم‌کم خوابیدم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
صبح که بیدار شدم هیراد هنوز خواب بود.
بیدارش نکردم امروز مدرسه نداشت؛ بذار بخوابه... .
رفتم پایین و برای خودم صبحونه حاضر کردم؛ از هما خبری نبود!
خواستم بخورم که صدای رهام اومد:
- حالا بدون من آره؟ نگی داداش من هم گشنش باشه.
- سلام صبح توهم بخیر؛ من هم خوبم.
- خیلی خوب بابا، سلام صبحت بخیر.
نشست کنارم و اون هم باهام خورد.
- زود حاضرشو باید بریم.
- باشه الان سه سوت حاضر میشم.
- منتظرم.
رفتم تو اتاقم قبل از این‌که هیراد بیدار بشه، لباس‌هام رو پوشیدم. نشستم موهام رو شونه کردم و دم اسبی بستم.
به آینه نگاه کردم یه ریمل و یه خط چشم باریک و کشیده، یه رژ و رژ گونه کم رنگ.
عالی شدم قربون خودم برم من الهی.
گوشی و کیفم رو برداشتم، رفتم پایین تیپم خوب بود، یه تیشرت که یکم‌ش تو شلوارم بود، مشکی بود و شلوار مشکی کتان که راست ایستاده بود با کمربند خوشگل.
رهام پایین آراسته منتظرم بود، تیپ اون برخلاف من که رسمی نبودم رسمی بود. کت شلوار طوسی نوک مدادی با پیرهن مشکی، الهی من دورش بگردم.
با دیدن من لبخند خوشگلی زد.
- حیف خواهرمی وگرنه همین‌جا حساب اون لب‌هات رو می‌رسیدم.
با تعجب بهش نگاه کردم.
- به خواهر خودت هم چشم داری؟ هیز بی‌شعور.
- برو رژت رو کم رنگ کن زیادی تو چشمه.
- نخیرم تو چشم نیست.
- رها.
- جانم؟
- برو کم رنگش کن می‌دونی بدم میاد از رژ پر رنگ.
- اعه من دوست دارم.
- رها میری یا ن؟
عصبی بود معلوم بود.
- باشه بابا.
تو آشپزخونه یه‌کم با دستمال کم‌رنگ کردم و با تخم و تخم بیرون رفتم.
- بریم.
بهم نگاه کرد.
- حالا خوشگل‌تر شدی بریم.
اومد دستم رو بگیره که از دستش کشیدم و جلوتر ازش راه افتادم، یه کتونی مشکی هم‌ پوشیدم.
- یه‌جور میگه، انگار همه تو خیابون‌های لندن منتظرن ببینن من رژم پر رنگه یا نه.
- کم غر بزن سوار شو.
باحالت قهر سوار شدم و نشستم، یه کلمه هم باهاش حرف نزدم.
بچه که نیستم بهم گیر بده خودم عقلم می‌رسه. من رژ پر رنگ دوس دارم، تازه چند وقت پیش هم می‌گفت براق نزن مات بزن!
اه غیرت داداشم گل کرده.
جلوی یه ساختمون تجاری وایساد! متعجب به ساختمون نگاه می‌کردم که زبونش وا شد:
- برای پوششه.
با بی‌خیالی پیاده شدم و وایسادم آقا بیاد.
باهم رفتیم داخل همه به رهام احترام می‌ذاشتن.
با آسانسور رفتیم طبقه هشت.
- نه طبقه است بقیه طبقه هارو بعداً باید ببینی.
هیچی نگفتم واقعاً باهاش قهر بودم.
با ایستادن آسانسور، پیاده شدم کلی اتاق بود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
روی یکی نوشته بود mr.roham « آقای رهام» اون یکی mr.aydin « آقا آیدین» پس اتاق اون الدنگ این‌جاست. درست حدس زدم چون رفت اون سمت و در زد.
یه صدای خیلی خشک و مردونه گفت:
- بیا تو.
می‌دونست ماییم؟ آخه فارسی گفت؟
صداش به دلم نشست خشک بود، ولی مردونه بود از اون‌هایی که حس می‌کنی اگه باهات حرف بزنه؛ با این‌که خشکه ولی آرومت می‌کنه.
این چرت و پرت‌ها چیه من دارم‌ میگم؟ اون یه مردک بی‌شعور و عقده‌ایه، همین و بس. وارد شدیم و رهام در رو بست یه مرد خوش هیکل و چهارشونه، رو صندلی پشت میز نشست بود و سرش تو برگه‌ها بود و داشت چیزی می‌نوشت.
- سلام آیدین.
سرش و بلند کرد و خیره من شد.
چشم‌هاش یه‌جوری بود یه جور خاص!
چشم و ابرو، مو و ته ریشش مشکی و
صورتش تقریباً سفید بود.
خوشگل بود، انصافاً شاید بگم از رهام هم خوشگل‌تر!
چشم‌هاش زیادی مشکی بود و بیشتر جذابش می‌کرد.
- پس اون خانوم زبون دراز و پررو شمایین؟
جواب سلام رهام هم نداد.
- بله خودم هستم.
- آها که خودتون هستین آره؟
- بله می‌بینی که همونم.
- پشت تلفن خوب زبونت درازه.
- نگران نباش، رو به رو هم درازه حتی درازتر.
با چشم‌هایی که عصبانیت توش درحال بندری زدن بود؛ خیره چشم‌های معصوم و مظلوم من شد.
- نگران اون نباش کوتاهش می‌کنم.
- بعد اون وقت با چی؟
- با قیچی، یا شایدم با آهن داغ از وسط نصفش کنم؛ که کوتاه بشه که دیگه نتونه در برابر من به اون چرندیات باز بشه.
- کجا داداش؟ پات و بذار رو ترمز صبر کن منم سوار شم؛ زیاد گاز نده سوخت ماشینت تموم میشه! بعدش هم م چرندیات نبود و حقیقت بود. دوماً شما شروع کردی با اون حرفت بهم برخورد و هر چی لایقت بود رو بهت گفتم. سوماً شما بودی که پشت سر من چرندیات گفتی زبون تو باید کوتاه بشه؛ من فقط از خودم دفاع کردم خوب شد؟ یا خوبش کنم؟
با چشم‌هایی که به‌خدا قسم، به امام رضا چشم‌هایی که شده بود رنگ خون که دو تا تیله مشکی توش بود نگاهم می‌کرد.
یهو عربده زد:
- دهنت رو ببند.
- نمی‌شه پیچش شل شد افتاد گم شد؛ بسته نمی‌شه.
- الان خودم یه پیچ دیگه می‌زنم برات.
بلند شد با سرعت اومد سمت من که رهام دستش رو گرفت.
- آیدین اون خواهر منه یادت رفته؟ حق نداری اذیتش کنی و طرفش بری فهمیدی؟
- تو کور بودی یا کر؟ نشنیدی چه چیزهایی به من گفت؟
- تو رو اعصابش راه نرو چیزی بهت نمی‌گه.
- تا پیچ دهنش رو سفت نکنم آروم نمی‌گیرم، برو اون‌ور.
- آیدین.
آیدین یه نگاه عصبی به من و بعد به رهام‌کرد.
- بس کن آیدین.
رهام دستش رو ول کرد و اومد طرف من آروم گفت:
- توهم زبون به دهن بگیر دیگه.
- نمی‌تونم.
- آیدین باید برای ورود چی‌کار کنه؟
- فرم پر کنه توهم ‌پایینش رو امضا کن.
- خوب؟
- بعد برو طبقه شش لباس بردار. بعد طبقه پنج یه کلت جیبی، بعد بیا این‌جا.
- باشه.
دستم رو گرفت کشید دنبال خودش.
همین که از اتاق اومدیم بیرون، رهام از کوره در رفت.
- نمی‌تونستی دو دقیقه، فقط دو دقیقه دهنت رو نگه داری حرف نزنی؟ الان این گندی که زدی خوب بود؟
- چرا الان طرف اون رو می‌گیری تو؟ هان؟
- چون حق با اونه از تو بزرگ تره؛ نباید باهاش این‌جوری صحبت کنی.
- نخیر بگو رفیق فاب منه، بیشتر از تو مهمه واسم.
با سرعت ازش دور شدم نزدیک بود اشکم بریزه، ولی نگه‌ش داشتم رسید؛ بهم و دستم رو گرفت.
- صبر کن ببینم بعداً درموردش حرف می‌زنیم، بیا بریم کارهای ورودت رو انجام بدیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
باهاش رفتم اول فرم پر کردم و بعد طبقه شش.
وای! کلی لباس‌های پلیسی این‌جا بود فقط لباس بود؛ رفت سمت قسمتی که لباس‌های سبز لجنی اون‌جا بود.
یه پیرهن ضد گلوله و یه روپوش که مدل لباس فرم پلیسی بود با یک ساعت؛ یه کیف کمری و یه کلاه؛ که همه‌شون هم سبز بودن دستم داد. به اطراف نگاه کردم دو تا رنگ دیگه هم بود سرمه‌ای و مشکی.
- من مشکی می‌خوام.
- درجه بندیه تو الان باید سبز بپوشی.
- این زشته.
- همه‌مون اول این رو پوشیدیم.
- الان این‌جا فقط من سبزم؟
- آره.
- وای چرا؟ هیچ تازه واردی نیست؟
- دوتا خانوم بودن که دیروز لباس‌شون سرمه‌ای شد.
- اه.
رفتیم طبقه پنجم، واو! این‌جا فقط اسلحه بود، سرد و گرم. وای چه تفنگ‌های خفنی!
ولی بین اون همه، رهام یه کلت جیبی و یه چاقو جیبی داد بهم!
- همین؟
- دستت رو بذار زمین.
- دیوونه الان اسلحه من همین دوتان؟
- آره کمه؟
- معلومه که کمه.
- کم نیست نترس به وقتش عوض میشه.
- می‌خوام صد سال سیاه نشه اه با این قانون‌های مسخره‌تون.
- برو تو اون اتاق لباس‌هات رو بپوش.
-باشه کدوم رو؟ ضد گلوله یا فرم؟
- فرم.
لباس‌هام رو پوشیدم.
وای خیلی بهم می‌اومد انگار یگان ویژه ارتش بودم؛ خیلی از تیم خوشم اومد.
به تنم نشسته بود کلاهم رو سرم گذاشتم و بیرون رفتم.
رهام با دیدنم لبخندی زد و اومد طرفم؛کلتم رو توی کیف کمری مخصوص گذاشت و چاقو رو تو گوشه شلوار!
گوشه شلوارم جاساز داشت واسه چاقو!
باهم برگشتیم به اتاق اون مردک. من رو که با اون لباس‌ها دید بلند شد اومد سمتم.
تو چشم‌هام زل زد گفت:
- کلتت رو بده.
از کیفم دراوردم و دستش دادم. یه مهر روش زد و دستم داد. من هم دوباره توی کیفم گذاشتم. حرکت‌هام رو سریع انجام می‌دادم.
- چاقوت رو بده.
به جای این‌که خم بشم پام رو سریع به حالت نود درجه؛ به سمت این یکی پام آوردم و چاقو رو با یه حرکت بیرون کشیدم و دادم دستش. رو اون هم مهر زد و بهم داد. به موهام خیره شد پایین موهام رو گرفت تو دستش.
- باید کوتاهش کنی.
تقریباً داد زدم:
- عمراً.
- همینه که هست خانوم‌های این‌جا نباید موهاشون بلند باشه؛ هیچ‌ک.س موهاش بلند نیست.
- بعد میشه بدونم چرا؟
- چون عملیات‌هایی که ما انجام می‌دیم زیادی سنگینه و فشار روشه، این موهای شما جلو دست و پاتونه و عقب‌مون میندازه.
- موی من چی‌کار به کار شما داره؟
- به من کار نداره، مورد داشتیم موی کسی؛ لای در یا لای درخت گیر کرده؛ یا لو رفته یا عملیات عقب افتاده.
- نگران نباش من گیر نمیفتم؛ جمع‌ش می‌کنم.
آیدین یه نگاه به رهام کرد رهام هم یه نگاه به من؛ بعد بهش گفت:
- اون حواسش هست مطمئنم.
- خیلی خوب می‌بینیم. این سلاح‌ها برای هر کسی مهر روش متفاوته؛ این مهر نشون میده که اسلحه برای چه کسیه.
از رو میزش یه کارت برداشت با یه چیزی وصل کرد به فرمم روی سینم.
- این هم کارت توعه، که باید روی ضد گلوله و ساکت هم بزنی.
دوتا کارت دیگه هم بهم داد که روی سی*ن*ه‌م زدم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
- هر روز تمرین داری ساعت هفت صبح تا هفت شب.
- به‌ نظرت زیاد نیست؟
- نه کم هم هست، داداشت الکی به این‌جا نرسیده اگه تو دوازده ساعت میایی؛ داداشت قبلاً روزی چهارده ساعت برای تمرین می‌اومده که الان موفق شده فرم مشکی رو بگیره. هیچ‌ک.س جز من و داداشت با علی سلمانی، فرم مشکی نداره بقیه سرمه‌ای و تو هم سبز؛ سعی کن سرمه‌ای رو بگیری این‌جوری نمی‌تونی تو گروه بمونی اگه بیشتر از یه حدی سبز تنت بمونه. درضمن کسی که وارد پایگاه ما میشه و عضو میشه تا لحظه مرگش عضو می‌مونه؛ عرض دیگه‌ای ندارم.
- تموم شد؟ خیلی تاثیر گذار بود.
یه اخم وحشتناک کرد و رو به رهام گفت:
- زبون‌ش رو کوتاه کن وگرنه خودم می‌کنم.
رهام دستم رو گرفت و اومدیم بیرون؛ رفتیم طبقه سه.
- رها جان من دیگه باهاش دهن به دهن نشو.
- چرا؟
- ببین این‌جا خیلی سخت می‌گیرن تو ورودی و هر کسی عضو نمی‌شه، چون تو خواهر منی و من هم رفیق صمیمی آیدینم تونستی به این راحتی بیای؛ پس قدرش رو بدون خوب؟ خرابش نکن.
- باشه سعی می‌کنم.
- آفرین.
بهشون انگلیسی گفت:
- بچه‌ها این خواهرم رهاست.
با همه‌شون آشنا شدم مخصوصاً علی آقا؛ ماشالله داشت با نگاهش معذبم می‌کرد و رهام هم این رو فهمیده بود.
رهام من رو برد اون‌ور سالن، گفت با چاقوم تند‌تند به اون مجسمه ضربه بزنم.
مجسمه حالت ژله‌ای بود بلد نبودم.
پشت من وایساد گفت:
- هر جور که می‌تونی بهش ضربه بزن.
به مجسمه مثل دشمن خونیم نگاه کردم و با تموم توانم ضربه می‌زدم.
وقتی بهش نگاه کردم تیکه‌تیکه شده بود!
رهام زد زیر خنده.
- اگه آدم واقعی بود الان پر خون شده بود این‌جا؛ تو فقط واسه رقابت تن به تن خوبی.
- کوفت، خودت گفتی هر جور بلدم بزنمش.
- شوخی کردم عالی بودی؛ ولی بدنت هنوز قوت نداره باید بازوهات رو بسازی.
- چه‌جوری؟
- الان می‌ریم طبقه چهارم بهت میگم.
باهم رفتیم طبقه چهار. این‌جا فقط بوکس بود. چند نفر داشتن کار می‌کردن، با اون‌ها هم آشنا شدم.
- الان چی‌کار کنم؟
- مشت بزن به این بوکسه این مخصوص تازه واردهاست.
- ایش!
یه مشت زدم که استخون‌های دستم خورد شد و صورتم مچاله شد.
- رها چت شد؟
- تقصیر توست دیگه جو میدی به آدم.
- دوباره بزن، این‌قدر باید بزنی که مشتت قوی بشه.
- خورد شد استخون‌هام.
- باید قوی بشی ضعیف باشی اذیت میشی، مشت بزن.
باز هم مشت زدم چند تا که زدم؛ دستم سر شد و درد و حس نمی‌کردم.
مشت‌هام رو تندتند می‌زدم شونه‌هام درد گرفته بود.
- خوب بسه.
دست‌هام رو نگاه کردم قرمز شده بود قرمز تیره!
- درد می‌کنه؟
- آره
- الهی بمیرم، اذیت میشی ول کن نمی‌خوا… ‌.
- خدانکنه بعدش هم؛ من خودم خواستم بیام.
اومد سمتم دستم و گرفت و بوسید.
- ببین قرمز شده، درد می‌کنه؟
- یه کم، خوب میشه.
- لوسش نکن اون باید قدرت بدنیش بره بالا.
برگشتیم سمت آیدین که این حرف رو زده بود.
یه نگاه به رهام کردم حق با آیدین بود ولی دلم می‌خواست کل‌کل کنم؛ رهام گفت:
- آخه… .
- آخه نداره خودت می‌دونی کارمون پر از خطره؛ اون باید مقاومت بالایی داشته باشه.
برگشت طرف من.
- مشت بزن.
یه چپ‌چپ نگاهش کردم و برگشتم سمت بوکس.
با تمام توانم مشت می‌زدم بهش؛ واقعاً انگشت‌هام درد گرفته بود.
دیگه نتونستم تحمل کنم و بقیه مشت‌ها رو با داد می‌زدم.
با هر مشت یه فریاد هم می‌زدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
یهو توسط رهام عقب اومدم.
- رها بسه اذیت شدی؛ ولش کن.
- رهام گفتم لوسش نکن؛ اصلاً بیا برو بیرون من خودم هستم.
رهام نگران یه نگاه به من و بعد به آیدین کرد.
- ولی… .
- بیرون.
رهام پیشونیم رو بوسید و رفت بیرون.
- بزن.
برگشتم سمت بوکس باید ضایع‌اش کنم، فکر کرده کیه؟ من از اون قوی‌ترم… .
مشت می‌زدم و داد می‌زدم اشکم داشت درمی‌اومد؛ مچ به پایین دستم درد می‌کرد
- خیلی خوب بسه.
دست‌هام به کبودی می‌زد یه قطره اشکم روی گونه‌م افتاد.
- یه‌کم استراحت کن دوباره باید مشت بزنی.
رفت بی‌شعور انگار آدم آهنی‌ام، با رفتن اون رهام اومد پیشم.
- رها، رها جان خوبی؟
- دست‌هام.
دست‌هام رو گرفت تو دست‌هاش و بوسید.
- بذار یخ بیارم بذارم روش.
رفت بیرون پنج دقیقه طول کشید تا بیاد. با یه کیسه که توش یخ بود اومد سمتم نشست کنارم.
یخ رو گذاشت رو دست‌هام، و هی قربون صدقه‌ام می‌رفت.
- ببین آخه این‌جوری که دستت می‌شکنه.
- به آقای فرهادی بگو، گفت یه‌کم استراحت کن باز هم باید بزنی.
- غلط کرد برای امروز بسه؛ توهم با تمام توان می‌زنی خوب آروم بزن.
بعد چند دقیقه یخ یه‌کم دست‌هام رو بهتر کرد از قرمزیش کم شده بود؛ شروع کرد به ماساژ دادن دست‌هام... .
- بهتره؟
- آره دردش کم شد.
- خوب خدا رو شکر.
یه‌کم که گذشت دیگه درد نمی‌کرد، درسته درد داشت مشت زدن به کیسه بوکس؛ ولی خودم هم می‌دونم ماهیچه‌های بازو و مچم رو قوی می‌کنه.
یادمه رهام هم تو خونه تو اتاقش همیشه به بوکس ضربه می‌زد.
تقریباً دو سه دقیقه بعد آیدین اومد:
- پاشو باز هم ضربه بزن.
رهام دهن باز کرد حرف بزنه که خودم زودتر گفتم:
- رهام می‌تونم.
رهام نگاهم کرد.
- چی میگی؟ الان یادت رفت با یخ دستت خوب شد؟
- نه یادم نرفت ولی لازمه باید قوی بشم.
- آروم ضربه بزن فشار نیار به خودت.
- چشم.
- رهام تو برو بیرون.
رهام یه نگاه به آیدین کرد و رفت بیرون.
- شروع کن.
باز شروع کردم.
شدت ضربه‌ها رو کم‌تر کردم.
این دفعه عادت کرده بود دستم قرمز نشد و کم‌تر درد گرفت.
تقریباً ده دقیقه بود ضربه می‌زدم که صداش بلند شد:
- خیلی خوب بسه.
دستم رو ماساژ دادم.
- تا یه هفته هر روز روزی هشت ساعت بوکس می‌زنی فهمیدی؟
- باشه.
نشستم رو اون صندلی که اون‌جا بود.
نفس‌نفس می‌زدم یه بطری آب جلوم قرار گرفت.
آب رو از آیدین گرفتم و یه نفس سر کشیدم.
- ممنون.
- پاشو برو اون‌ور سالن، یه در هست اون‌جا که چهار تا در توش باز میشه و تو هر کدوم وسایل ورزشی مختلف هست؛ برو تو اتاق پنج تردمیل انجام بده دو ساعت. از کم شروع کن و یک ساعت که شد؛ باید سرعتت زیاد باشه میام ‌نگاه می‌کنم.
- باشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
بیرون رفت. عجیبه از رهام خبری نبود.
بلند شدم رفتم در رو باز کردم رفتم تو، دنبال اتاق پنج گشتم رفتم تو.
شش تا تردمیل بود با طرح‌های مختلف؛ رفتم سمت یکیشون روشنش کردم با سرعت متوسط شروع کردم.
وای عرق کرده بودم و این پیرهنه چسبیده بود بهم و بدم می‌اومد؛ ساعت رو نگاه کردم یک ساعت شده بود... .
سرعت رو زیاد کردم و دویدم.
***
هم خسته شده بودم هم خیس عرق بودم‌ و خیلی تشنم بود.
دو ساعت که تموم شد، خاموشش کردم و اومدم پایین... .
نفسم بالا نمی‌اومد آب رو برداشتم و خوردم، چشمم افتاد به آیدین که جلوی در بهم نگاه می‌کرد.
- تلاشت خوبه بیشتر تلاش کن.
و رفت. بیماری روانی داره مشنگ.
نشستم رو صندلی و نفس‌های عمیق کشیدم، در باز شد رهام اومد تو.
- رها خوبی؟
- اوهوم تو کجا رفتی؟
- آیدین گفت برم یه کاری انجام بدم.
- آها این‌جا هم پدر من رو با تردمیل درآورد.
- با سرعت زیاد؟!
- آره.
- همه‌ی این‌ها به‌خاطر خودته چون بعدها که بریم عملیات همه‌ی این‌ها به کارت میاد.
- می‌دونم عزیزم ولی امروز خیلی خسته شدم.
- از این به بعد هر روز همینه، باید سختی بکشی که قوی بشی.
- اوهوم.
- برای امروز بسه بلندشو بریم خونه.
- باشه.
با تن خسته افتادم رو تختم و چشم‌هام رو بستم، این‌قدر خسته بودم که به سه نرسیده خوابم برد… ‌.
***
صبح با صدای رهام از خواب بیدار شدم؛
با گیجی نگاهش کردم! این موقع صبح چی‌کار داره؟
- چیه رهام؟
- پاشو عزیزم باید بریم پایگاه.
- پایگاه کجاست؟
- قربونت برم مگه نمی‌خوای پلیس بشی؟
یهو همه چی یادم اومد و مثل فنر پریدم رو تخت، نگاهش کردم.
- الان حاضر میشم.
- بدو عزیز دلم.
رفتم سرویس بعد از انجام عملیات؛ لباس‌هام رو پوشیدم و رفتم پشت میز آرایشم… .
بعد یه آرایش کوچولو و شونه موهام، ساک مخصوصم رو برداشتم رفتم پایین. نشستم تو ماشین و رهام راه افتاد.
- تو رو خدا رها اون‌جا دهن به دهن آیدین نشی باز؟
- خیلی خوب باشه راه تو برو.
آهنگ رو پلی کرد:
[آهنگ عمو حسن دنیا:
میرم هی بالا و بالاتر تو ابرا بشم گم
بی‌خیال تو و درد و غم و حرف‌های مردم
منو ول کن اصلاً که بدجوری پرت حواسم
امشب بی برو برگرد می‌رسه خونه جنازم
یه طرف جنگه یه‌ور خنده یه‌ور مسخره بازی
نبینم یه وقت این‌جا کسی به کم بشه راضی
نه نمی‌دیم اَمون اصلاً می‌خوای بشینی تو نمون اصلاً
از همین حالا تا خود صبح رو ریپیته عمو حسن
نرو حالا خیلی زوده نرو حالا خیلی زوده
امشب جمعن گرگ و پلنگ‌ها
تو راهن باز بگو وا کنه چند تا
تو همون خوشگله خوب تو تله انداخت
ولی حق داری خوب چیزیه الحق و الانصاف]
عاشق اهنگشم خیلی باحاله… .
رسیدیم پایگاه پیاده شدیم و رفتیم تو. رفتیم طبقه دوم.
- رها برو تو اون اتاقه، برای خانم‌هاست برای لباس عوض کردن برو لباست رو بپوش.
رفتم و لباس‌هام رو عوض کردم و بیرون رفتم. باز رفتیم طبقه هشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
رهام در زده بود و ما منتظر بودیم آقا فرهادی در رو باز کنه.
بالاخره در باز شد و اقا اومد بیرون.
- سلام رهام.
- سلام آیدین خوبی؟
- ممنون.
کوره این؟! که من رو ندید؟! خاک تو سرت واقعاً. من هم سلام ندادم و به اون طرف نگاه کردم.
- بریم طبقه چهار.
باهم رفتیم طبقه چهار رهام و آیدین نشستن رو صندلی و به من نگاه کردن.
سه تا زن داشتن تمرین می‌کردن، سرمه‌ای پوشیده بودن. رفتم سمت بوکس شروع کردم. ضربه زدم دردش برام عادی شده بود؛ محکم می‌زدم و داد هم می‌زدم دیگه مشتم درد نمی‌کرد.
نمی‌دونم چه‌قدر گذشته بود که آیدین گفت:
- بسه بیا تردمیل… .
عرق کرده بودم و نفس‌نفس می‌زدم. دنبالش رفتم رهام هم اومد، وارد همون اتاق شدیم بهش نگاه کردم؛ چهار تا در توش بود؛ که شماره اتاق دو سه چهار پنج بود باز هم رفتیم تو اتاق پنج.
- دور تند برو.
رفتم رو همون تردمیل و روشنش کردم.
پام تند‌تند حرکت می‌کردن خسته شده بودم. ساعت رو نگاه کردم، هفت اومده بودیم تا هشت بوکس زدم و الان هشت و نیمه… .
- چه‌قدر باید بزنم؟
- بزن حالا وقتش بشه بهت میگم.
اداش رو زیر لب درآوردم. ایش!
رهام تو‌ گوشی‌ش بود. مشکوک می‌زد ها! هر از گاهی یه لبخند ملیح می‌زد ک*ث*افت. صبر کن دارم برات؛ من که می‌دونم چه‌خبره… .
تقریباً ساعت ده بود که گفت:
- بسه .
خاموشش کردم و رفتم پایین.
نفسم گیر کرده بود. رهام بطری آب رو داد بهم، اخیش چه‌قدر خنک شدم ها.
- پنج دقیقه استراحت می‌کنی بعد باز هم باید بوکس بزنی.
خسته بودم خیلی برای همین نای مخالفت و جواب دادنش رو نداشتم؛ سرم رو به نشونه باشه براش تکون دادم
اون بیرون رفت. رهام با لبخند نگاهم کرد:
- خیلی خوبی رها؛ زود راه میفتی، من مطمئنم آیدینم این رو فهمیده؛ چون بقیه دخترها این‌جوری نبودن.
- می‌دونم.
پنج دقیقه مثل برق و باد گذشت… .
دوباره بوکس کار کردم حدوداً دو ساعت بوکس زدم؛ واقعاً طاقت فرسا بود… .
بعد دو ساعت بوکس دوباره یک ساعت تردمیل رفتم. باز پنج دقیقه استراحت دوباره دو ساعت بوکس زدم… . دیگه به‌خدا خسته بودم ولی نمی‌خواستم جلو آیدین کم بیارم. یک ساعت دیگه تردمیل رفتم که گفت:
- تردمیل بسه. سه ساعت دیگه باید بوکس بزنی.
با جونی خسته اون سه ساعت همم دووم آوردم و بوکس زدم. پیگه توانی برام نمونده بود. ساعت هفت شب بود.
دوازده ساعت تموم شده بود و من عین جنازه شده بودم..
- خوب امروز خوب بودی هر روز این‌جوری باشی زود لباس سرمه‌ای رو می‌گیری؛ رهام خدافظ.
- خدافظ داداش.
من هم که بوق تشریف داشتم می‌دونید که… .
سوار ماشین شدم و وا رفتم معده‌م هم داشت سوراخ می‌شد، از دیشب تا الان هیچی نخوردم حتی صبحونه.
- الهی بمیرم امروز خیلی خسته شدی.
هیچی هم نخوردی الان می‌ریم یه رستوران خوب تا می‌تونی از خجالت شکمت در بیا.
با اسم رستوران چشم‌هام برق زد وای غذا. با دیدن رستوران با تمام توانم در رو باز کردم و پیاده شدم. رهام هم اومد سمتم و باهم رفتیم داخل.
پیتزا سفارش دادیم ولی من با یه‌دونه پیتزا سیر نشدم.
- رهام گشنمه باز.
- باشه عزیزم.
یکی دیگه سفارش داد. حتی با اون هم سیر نشدم و رهام قربونش برم باز هم پیتزا سفارش داد. خلاصه با سه تا پیتزا شکمم رضایت داد ولم کنه. رهام حساب کرد و رفتیم طرف ماشین سوار شدیم.
خیلی خسته بودم چشم‌هام خود به خود بسته شد… . لا حس فرو رفتن تو یه چیز نرم یه‌کم هوشیار شدم.
- بخواب رسیدیم خونه.
با صدای رهام دوباره به خواب رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین