- Apr
- 5,571
- 6,491
- مدالها
- 12
- سلام آیدین.
- سلام رهام جان خوبی؟
- ممنون عزیز شما خوبی؟
- به خوبی شما چه خبرها؟ چرا زود رفتی نموندی پایگاه؟
حداقل خوبه این مردک ایرانیه من زبونش و میفهمم، راحت میتونم حرف بزنم.
- دیگه پیش خواهرم موندم.
- آها فردا میاریش؟
- آره دیگه خودت گفتی.
- آره بیار ببینم این خواهرت چه کارهایی بلده که همهش ازش میگی.
بهم برخورد و با صدای بلند گفتم:
- چیزهایی بلدم که هیچ دختری بلد نیست آقای فرهادی.
- رهام؟ صدا رو اسپیکر بود؟
عصبی شده بود.
من به جای رهام جواب دادم:
- بله من بهش گفتم رو اسپیکر بذاره.
- تو میایی پایگاه دیگه منتظرم ببینم این خانوم زبون دراز، چیکار میخواد بکنه.
- منم منتظرم ببینم این آدم که اینقدر میتونه به یه خانم محترم توهین کنه، چه شخصیتی هست.
صدای نفسهاش میاومد.
- تا فردا آقای مغرور فرهادی.
اشاره کردم رهام قطع کنه و قطع کرد.
باهم زدیم زیر خنده.
- وای رها به خدا نمیذاره بیایی تو گروه، با این کاری که کردی.
- غلط کرده بابای بابای باباش رو میارم جلو چشمش.
- وای فردا چه منظرهای منتظرمه.
و زد زیر خنده خودم هم خندم گرفته بود.
با رهام رفتیم داخل تو خونه که همون لحظه هما هم اومد، یه نگاه بهمون کرد و به زور سلام کرد من که جواب ندادم؛ ولی رهام سرد جوابش رو داد این کجا رفته بود؟ این که الان خونه بود!
نشستم جلو تلویزیون و روشنش کردم، یه سریال پخش میشد اولین قسمتش بود؛
من بیشتر اهل سینمایی هستم تا سریال برای همین رد کردم تا رسیدم به یه سینمایی.
رهام داشت با علی همون دوستش صحبت میکرد تلفنی.
وقتی تلفنش تموم شد اومد کنار من نشست، نگاهش کردم.
خندون بود و مشکوک میزد. با چشمهای ریز شده نگاهش کردم.
- کی بود؟
- علی بود.
- آها چی میگفت؟
یهو پاچید از خنده.
- وا! چیز خندهداری نگفتم.
- اون چیز خندهدار گفت.
- خوب چی گفت بگو ببینم.
- گفت آیدین عصبی از اتاقش اومده بیرون پاشو محکم کوبیده تو در اتاقش، اینم رفته سمتش گفته چیشده داداش؟ اونم داد زده اه برو اونور اون دخترهی دیوانه روانی چهجوری جرأت کرده با من اینجوری حرف بزنه؟ فردا پدرشو درمیارم صبر کن، تاحالا کسی با من اینجوری حرف نزده بود؛ دخترهی مشنگ. علی هم گفته کیو میگی؟ گفته همون خواهر عفریته رهام رو میگم.
رهام با خنده تعریف میکرد و من هر لحظه بیشتر عصبی میشدم. مردک عقدهای مردک دیوانه، مردک بیشعور.
- تو الان داری به چی میخندی؟
خندهش رو قطع کرد و نگاهم کرد.
- اون هر چی از دهنش دراومده به خواهرت گفته تو داری میخندی؟
- خب چیکار کنم؟
- فردا رفتیم بهش بگو حق نداره به من بگه عفریته.
- سلام رهام جان خوبی؟
- ممنون عزیز شما خوبی؟
- به خوبی شما چه خبرها؟ چرا زود رفتی نموندی پایگاه؟
حداقل خوبه این مردک ایرانیه من زبونش و میفهمم، راحت میتونم حرف بزنم.
- دیگه پیش خواهرم موندم.
- آها فردا میاریش؟
- آره دیگه خودت گفتی.
- آره بیار ببینم این خواهرت چه کارهایی بلده که همهش ازش میگی.
بهم برخورد و با صدای بلند گفتم:
- چیزهایی بلدم که هیچ دختری بلد نیست آقای فرهادی.
- رهام؟ صدا رو اسپیکر بود؟
عصبی شده بود.
من به جای رهام جواب دادم:
- بله من بهش گفتم رو اسپیکر بذاره.
- تو میایی پایگاه دیگه منتظرم ببینم این خانوم زبون دراز، چیکار میخواد بکنه.
- منم منتظرم ببینم این آدم که اینقدر میتونه به یه خانم محترم توهین کنه، چه شخصیتی هست.
صدای نفسهاش میاومد.
- تا فردا آقای مغرور فرهادی.
اشاره کردم رهام قطع کنه و قطع کرد.
باهم زدیم زیر خنده.
- وای رها به خدا نمیذاره بیایی تو گروه، با این کاری که کردی.
- غلط کرده بابای بابای باباش رو میارم جلو چشمش.
- وای فردا چه منظرهای منتظرمه.
و زد زیر خنده خودم هم خندم گرفته بود.
با رهام رفتیم داخل تو خونه که همون لحظه هما هم اومد، یه نگاه بهمون کرد و به زور سلام کرد من که جواب ندادم؛ ولی رهام سرد جوابش رو داد این کجا رفته بود؟ این که الان خونه بود!
نشستم جلو تلویزیون و روشنش کردم، یه سریال پخش میشد اولین قسمتش بود؛
من بیشتر اهل سینمایی هستم تا سریال برای همین رد کردم تا رسیدم به یه سینمایی.
رهام داشت با علی همون دوستش صحبت میکرد تلفنی.
وقتی تلفنش تموم شد اومد کنار من نشست، نگاهش کردم.
خندون بود و مشکوک میزد. با چشمهای ریز شده نگاهش کردم.
- کی بود؟
- علی بود.
- آها چی میگفت؟
یهو پاچید از خنده.
- وا! چیز خندهداری نگفتم.
- اون چیز خندهدار گفت.
- خوب چی گفت بگو ببینم.
- گفت آیدین عصبی از اتاقش اومده بیرون پاشو محکم کوبیده تو در اتاقش، اینم رفته سمتش گفته چیشده داداش؟ اونم داد زده اه برو اونور اون دخترهی دیوانه روانی چهجوری جرأت کرده با من اینجوری حرف بزنه؟ فردا پدرشو درمیارم صبر کن، تاحالا کسی با من اینجوری حرف نزده بود؛ دخترهی مشنگ. علی هم گفته کیو میگی؟ گفته همون خواهر عفریته رهام رو میگم.
رهام با خنده تعریف میکرد و من هر لحظه بیشتر عصبی میشدم. مردک عقدهای مردک دیوانه، مردک بیشعور.
- تو الان داری به چی میخندی؟
خندهش رو قطع کرد و نگاهم کرد.
- اون هر چی از دهنش دراومده به خواهرت گفته تو داری میخندی؟
- خب چیکار کنم؟
- فردا رفتیم بهش بگو حق نداره به من بگه عفریته.
آخرین ویرایش توسط مدیر: