جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [رهایی] اثر «مائده m کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Mahi.otred با نام [رهایی] اثر «مائده m کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 23,647 بازدید, 238 پاسخ و 32 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [رهایی] اثر «مائده m کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Mahi.otred
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
نشستم رو تخت و شماره ماهرخ رو گرفتم… .
- به‌به چه عجب شماره شما افتاد رو گوشی منه بدبخت. الهی به زمین سرد بخوری یخ بزنی، خیلی بی‌شعوری عنتر، الان هم حتماً کارت گیره زنگ زدی عوضی آره؟ بی چشم و رو.
همین‌طور داشت غر می‌زد و من هم گوش می‌کردم.
- تموم نشد؟
- پوف تموم شد.
- به‌خدا کار دارم اصلاً وقت نمی‌کنم غذا بخورم، همه‌ش سرکارم شب هم عین جنازه می‌شم از خستگی؛ دلم برات تنگ شده بود زنگ زدم باهات حرف بزنم که دل تنگی‌م رفع شد.
- کوفت می‌دونی چند وقته زنگ می‌زنم جواب نمی‌دی؟
- گفتم که سرم شلوغه عزیز دلم ببخشید خوب.
- باشه بخشیدم حالا چرا ‌میری سر کار؟
موندم چی بگم؟ من که سرکار نمی‌رم.
- نمی‌خوام دستم جلو رهام دراز باشه.
- ولی اون که بهت چیزی نگفته!
- نگفته ولی خودم دوست ندارم.
اون لحظه بهانه‌ای بهتر پیدا نکردم.
- آها سخته کارش؟
- نه زیاد فقط خسته کننده‌اس.
- آخی الهی دلم براتون تنگ شده.
- برای من یا داداشم؟
- هر دوتون بیشتر برای رهام.
- ک*ثا*فت، پس همونه همه‌ش زنگ می‌زدی می‌خواستی آمار بدم آره؟
- اون هم بی تاثیر نبود.
- گم‌شو کلاً همین بود من بهانه بودم.
- نه‌به‌خدا رها راست میگم‌.
- خیلی خوب حالا دیگه چه‌خبر؟
خلاصه بعد کلی رفع دلتنگی قطع کردم، باید می‌خوابیدم فردا باید برم ماموریت با ذوق خوابم برد… .
***

سوار ماشین شدیم یه ون مشکی! داشتیم به سمت یک آدم ربا می‌رفتیم که دست‌گیرش کنیم. خوب من که نمی‌تونم از تفنگم استفاده کنم چرا اومدم؟ تفنگم همراهم بود ولی اجازه‌اش نه.
رسیدیم پیاده شدیم و همه کمین کردن، آیدین خودش هم بود ولی رهام پایگاه بود. این‌جا تقریباً خرابه بود گویا آدم‌هایی که ربوده شدن این‌جا نگه‌داری میشن. قرار بود با علامت آیدین دونه‌دونه بریم پشت یه دیوار.
حواسم فقط به آیدین بود چه‌قدر از این زاویه خوشگله. من چی دارم میگم؟ این چه حرفیه؟ خوشگله که خوشگله برای مامانش خوشگله والا... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
حواسم رو جمع کردم و کم به مخرفات ذهنم فکر کردم. با علامت آیدین حرکت کردیم صدا‌هایی می‌اومد. داشتن باهم صحبت می‌کردن درباره بچه‌هایی که دزدیده شده بودن. الهی بچه‌های بی‌چاره گناه اون‌ها چیه آخه؟! داشتیم نگاهشون می‌کردیم تا موقعیت فراهم بشه بچه‌ها رو انداختن گوشه دیوار و کتک‌شون زدن، دلم براشون ریش شد. آیدین از پشت دیوار آروم بلند شد و گفت ماهم پشت سرش بلند بشیم و ماهم بلند شدیم.
آیدین تفنگش رو گرفت سمت اون‌ها.
- دست‌هاتون رو بذارید رو سرتون.
اون‌ها متعجب برگشتن سمت ما با دیدن ما خیلی تعجب کرده بودن.
آیدین اروم گفت:
- رها با یکی از بچه‌ها از پشت برو بچه‌ها رو ببر.
سر تکون دادم با یه مرده که نمی‌شناختمش و برام آشنا نبود از پشت رفتیم سمت بچه‌ها. بچه‌ها داشتن گریه می‌کردن دلم داشت کباب می‌شد.
یکی از بچه‌ها ما رو دید انگشتم رو گذاشت رو لبم که صداش درنیاد.
آروم رفتیم سمتشون و دونه‌دونه دست‌هاشون رو باز کردیم.
چشمم به آیدین بود داشت باهاشون بحث می‌کرد. همه بچه‌ها رو فرستادم مرده برد خواستم خودم هم برم که یکی از اون‌ها من رو دید. وای بدبخت شدم. خواست بیاد طرفم تنها کاری که به ذهنم رسید و انجام دادم.
کُلت خودم رو از کیفش درآوردم و گرفتم طرفش.
- سمت من نیا وگرنه شلیک می‌کنم.
- بچه جون زوده واسه مردن بذارش کنار.
همون لحظه دیدم اون یکی مرده هم داره میره طرف آیدین و یه رگبار دستشه. من یا باید به این شلیک کنم یا به اون؟ باید تصمیم بگیرم.
تو یه لحظه به مردن آیدین فکر کردم قلبم وایستاد… .
نمی‌دونم چرا؟ اون لحظه فکر به مردن آیدین قلبم و به درد آورد.
تفنگ رو گرفتم سمت اون مرده و با تمام توان ماشه رو کشیدم… .
چشم‌هام رو بستم صدای شلیک تو گوشم بود. با ترس چشم‌هام رو باز کردم. اون مرده که رگبار داشت سرش خونی بود و افتاده بود.
یعنی من… من زدمش؟!
همون لحظه یکی من رو کشید که جیغم رفت هوا.
- ولم کن.
- فکر کردی می‌تونی در بری؟ رئیس مارو کشتی می‌کشمت.
آیدین فریاد زد و اومد سمتم ولی اون مرده من رو سفت گرفت بود، داد زد:
- جلو نیا.
آیدین ایستاد.
- این دختر رئیس ما رو کشته باید بمیره.
با خشاب تفنگش محکم زد تو سرم که دنیا دور سرم‌ چرخید. تنها چیزهایی که می‌شنیدم صدای داد آیدین بود.
داشتم تو دست‌های اون عوضی بی‌هوش می‌شدم که با یه صدای شلیک افتادم رو زمین… .
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
***
آیدین

دیگه نمی‌تونستم بیشتر شاهد درد کشیدنش باشم با یه شلیک فرستادمش به درک. با برخورد شلیک به اون مرد رها هم افتاد رو زمین.
سریع رفتم طرفش و بغلش کردم از سرش خون روی صورتش می‌ریخت.
دلم هری ریخت پایین اگه طوریش بشه؛ من چی‌کار کنم؟ یه دستم رو انداختم زیر پاش بلندش کردم و با سرعت رفتم سمت ماشین. همه نشسته بودن با اون بچه‌هایی که نجات داده بودیم.
- سریع برو بیمارستان.
- چشم.
به صورتش نگاه کردم چه‌جوری تونست اون‌قدر دقیق شلیک کنه؟! رها که آموزش ندیده! برام جای تعجب داشت!
استعداد خاصی داره باید سریع کار با تفنگ رو بهش یاد بدم. رسیدیم بیمارستان آروم حرکت کردم و پیاده شدم و رو به بچه‌ها آروم گفتم:
- شما برید پایگاه.
رفتم سمت ورودی. یا کمک پرستار رو تخت گذاشتمش دکتر بالا سرش بود.
- چی به سرش خورده؟
چی باید می‌گفتم؟ بگم خشاب تفنگ؟ سریع یه چیز اومد تو ذهنم و به زبون آوردم:
- لبه‌ی پنجره.
- زخمش باید بخیه بشه.
- هر کاری لازمه انجام بدین.
به صورت رها نگاه کردم چرا واسم مهمه؟ چرا نگرانشم؟ مگه عهد نبستم بعد اون سمت دختری نرم؟ دختری برام مهم نباشه؟ همه‌ی دخترها مثل همن فرقی ندارن و همه‌شون خ*یانت‌کارن. بعد آنا همه‌ی دخترها از چشمم افتادن.
آنا من رو به خودش وابسته کرد و رفت خیلی عوضیه. تاحالا نشنیدم از رهام که رها با پسری دوست باشه و این برام عجیب بود! دختری به زیبایی اون که واقعاً زیبا بود حتی زیباتر از آنا.
رها من رو سمت خودش می‌کشید ولی خودش هم نمی‌دونست! با لج بازی‌هاش و رفتارهاش جذبش می‌شدم.
وقتی چشم‌هاش رو با عصبانیت به چشم‌هام می‌دوخت ناخودآگاه زل می‌زدم تو چشم‌هاش و غرق می‌شدم.
همه جوره از آنا سر بود از هر لحاظ آنا پیش رها کم می‌آورد. آنا فقط آرایش بود ولی رها حتی یه‌ بار هم ندیدم آرایش کنه! تنها آرایشی که دیدم رو صورتش یه خط چشم باریک! ولی آنا همه‌اش آرایش بود و هیچی از صورتش مال خودش نبود.گونه و بینی، چشم و لب، ابرو و چونه؛ فک و پیشونی همه‌اش عمل بود و من دوست نداشتم. حتی موهای آنا کوتاه بود و زرد؛ ولی رها بلند و مشکی و خوشگل. ولی آنا موهاش رو همیشه رنگ می‌کرد. از فکر اون عوضی دراومدم من نباید به خودم اجازه بدم که برم سمت رها من به هیچ دختری نزدیک نمی‌شم که دوباره ناراحت بشم.
گوشیم زنگ خورد رهام بود جواب دادم:
- الو؟
- الو؟ آیدین کجایی؟ چرا رها با بچه‌ها نیومده؟
- رها پیش منه.
یه نفس کشید.
- ترسیدم گفتم خدای نکرده ر...
حرفش رو قطع کردم.
- بیمارستانیم.
حس کردم نفسش قطع شد یهو داد زد:
- رها کجاست؟
- آروم باش حالش خوبه فقط…
وسط حرفم پرید:
- فقط چی؟ آیدین رهای من حالش چه‌طوره؟ کدوم بیمارستان؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
می‌دونستم حریفش نمی‌شم آدرس رو گفتم، گفت الان میاد. خیلی وابسته رهاست بیش از حد زیادی هم خوب نیست. دکتر بخیه رو زد و رو کرد سمت من:
- چهار روز بهش آب نخوره و روز پنجم بیاریدش معاینه کنم. زیاد هم نباید راه بره سر گیجه می‌گیره و اذیت میشه. بیشتر هم استراحت کنه، به هوش اومد مرخص هستن.
- ممنون.
نشستم رو صندلی کنار تخت دور سرش باند پیچیده بودن. وقتی خوابه قیافه‌اش مظلوم میشه. من چرا همه‌ش دارم بهش فکر می‌کنم؟ با اومدن رهام از فکر دراومدم بلند شدم.
- رها چش شده آیدین؟ چی‌شد؟
- آروم باش همه رو میگم بهت… .
***
رها
سرم درد می‌کرد، با درد چشم‌هام رو باز کردم رهام و آیدین کنارم بودن.
همه چی یادم اومد بچه‌ها، شلیک و ضربه! سریع به آیدین نگاه کردم. سالم بود خیالم راحت شد من به اون مردک شلیک کردم که آیدین سالم بمونه. نمی‌دونم چرا؟ ولی اون لحظه آسیب دیدن آیدین برام دردناک و وحشت‌ناک بود! و خداروشکر که الان سالمه. صبر کن ببینم! اصلاً چرا باید برای من مهم باشه؟! مردک عقده‌ای خیلی اخلاق داره نکبت، ایش! با صدای رهام به خودم اومدم.
- رها دورت بگردم حالت خوبه؟
- خوبم ولی سرم درد می‌کنه.
- می‌دونم عزیزم طبیعیه. سرت و بخیه زدن.
با تعجب دستم و رو سرم گذاشتم باند پیچی شده بود ولی خیلی درد می‌کرد.
- آخه آیدین چرا این رو فرستادی اون‌‌ور؟
- بالاخره باید یاد بگیره یا نه؟
- الان؟ وقتی می‌دونی خیلی چیزها رو نمی‌دونه.
- ولی شلیک‌هاش خوبه هدف گیریش خوبه.
- می‌دونم چند وقت پیش خودش تنهایی کار می‌کرد با تفنگ.
آیدین تعجب کرده بود ولی به روی مبارک نیاورد.
- خوب رها بلندشو بریم دکتر گفت به‌هوش که بیایی مرخصی.
آروم بلند شدم نشستم لباسم رو مرتب کردم و از تخت پایین اومدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
از بیمارستان اومدیم بیرون ولی چند قدم بیشتر نرفته بودم که سرم گیج رفت و داشتم می‌افتادم که یهو از پشت من رو گرفت و چسبوند به خودش! فکر کردم رهامه ولی عطر آیدین بود!
آیدین سر رهام داد زد:
- دکتر گفت نباید زیاد راه بره سر گیجه واسش خوب نیست.
وا خوب حالا چرا داد می‌زنه دیوانه. رهام با ترس اومد سمتم:
- خوبی رها؟
سر تکون دادم
- سرتو تکون نده.
با داد آیدین متعجب نگاهش کردم.
- اولاً داد نزن دوماً چرا؟
- خوب نیست برای بخیه‌ات.
یه ایش زیر لب گفتم و راه افتادم که یهو رفتم بالا یه جیغ بنفش کشیدم با ترس به اطراف نگاه کردم. آیدین من رو بغل کرده بود! با چشم‌هایی اندازه گردو نگاهش کردم.
- گفتم دکتر گفته نباید زیاد راه بری می‌فهمی؟
اخم‌هام رو کشیدم توهم به رهام نگاه کردم. آروم بود. اون زیادی به آیدین اعتماد داشت. غیرتش کو پس؟ نمی‌گه یه مرد غریبه خواهرم رو بغل کرده؟ دارم برات آقا رهام. ولی بغل آیدین آرامش خاصی داشت همون آرامشی که رهام بهم میده ولی، جنسش فرق داشت. آرامشش رو دوست داشتم. من رو، رو صندلی عقب ماشین گذاشت خودشون جلو نشستن. نمی‌دونم چم بود؟ ولی می‌خواستم بخوابم. خیلی خوابم می‌اومد دراز کشیدم و چشم‌هام رو بستم و خوابیدم… .
***
با حس فرو رفتن تو یه چیز نرم از خواب بیدار شدم رهام بود که من رو، رو تختم گذاشت. با اخم نگاهش کردم که با تعجب نگاهم کرد:
- چرا اخم کردی رها؟
- غیرت داری تو؟
این دفعه اون اخم‌هاش رو کشید توهم.
- چرا چرت و پرت میگی؟ معلومه که دارم.
- پس چرا گذاشتی آیدین من رو بغل کنه؟
اخمش کم‌کم محو شد جاش یه لبخند اومد.
- رها من به آیدین خیلی اعتماد دارم و می‌شناسمش. می‌دونم چه آدمیه پس دلیلی نداره از این‌که بغلت کرده ناراحت بشم یا غیرتی.
- همین قدر به علی هم اعتماد داری؟
- علی؟ علی رفیق من و آیدین و میگی؟
- آره.
- چیزی شده رها؟ چرا می‌پرسی؟
- متوجه نگاه‌های اون به من شدی؟
- نه مگه چه‌جوری نگاهت می‌کنه؟
- نمی‌دونم مثل کسایی که چشم‌شون کسی رو گرفته.
- غلط کرده چشمش خواهر منو گرفته اون نشون شده دختر خاله‌اشه. حق نداره به تو نگاه کنه قضیه آیدین جداست. احساسات اون رو نسبت به دخترها می‌دونم. ولی علی... .
- خیلی خوب به خودت فشار نیار، نمی‌خواد هم چیزی بهش بگی. این دفعه خودم ببینمش بهش میگم.
نگاهش عصبی بود و قرمز شده بود. گوش‌هاش می‌لرزید. بغلش کردم و محکم گوشش رو بوس کردم.
- الهی قربونت برم باز که این گوش‌ها داره می‌لرزه؟
- چون عصبیم.
- قربونت برم گفتم که خودم بهش میگم. پس عصبی نباش دیگه ازت می‌ترسم.
- دیگه حق نداری جایی که اون هست باشی فهمیدی؟
- چشم توهم آروم باش.
- خیلی خوب پاشو یه چیزی بخور گرسنه می‌مونی.
- باشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
رهام هر وقت عصبی میشه گوش‌هاش می‌لرزه. رفتیم پایین به هیراد و بابا سلام دادم و رفتم سمت آشپزخونه. یه چیزی با رهام خوردم یهو یادم افتاد سرم پانسمان شده است. برگشتم سمت رهام:
- رهام بابا چیزی نگفت به‌خاطر سرم؟
- گفتم خوردی زمین.
- دیگه چیزی نگفت؟
یه پوزخند زد.
- نه.
ناراحت شدم، خیلی واسه‌شون مهم نبودم. من هم یه لبخند زدم و رفتم سمت اتاقم. کاشکی پرهام هم پیش من بود خیلی بهش وابسته بودم. بیش از حد حتی با بداخلاقی‌هاش. مثل رهام نبود زمین تا آسمون فرق داشت. با این‌که دوقلو بودن هیچی‌شون جز قیافه شبیه هم نبودن دلم براش تنگ شده.
هر دوشون برام عزیز بودن و بین‌شون فرق نمی‌ذاشتم ولی پرهام بیشتر باهام بود و با من وقت می‌گذروند. یادمه برای اولین بار که عادت ماهیانه شدم پرهام نمی‌ذاشت هیچ کاری بکنم و هر شب پیشم می‌خوابید، که اگه حالم بد شد پیشم باشه. هر وقت موقعه‌اش می‌شد به موقعه قرص‌هام رو بهم می‌داد کمرم و با یه چیز گرم می‌بست. هیچ‌وقت نمی‌ذاشت رهام اذیتم کنه تو اون مدت می‌گفت نباید زیاد حرکت کنی.
دلم واسه مهربونیش تنگ شده. اشک‌هام رو صورتم روان بودن. بعد مرگ مامان اگه رهام نبود نابود می‌شدم. چون پرهام هم رفت و وابستگی‌م که به رهام بود بیشتر شد. یهو تو آغوش رهام گم شدم به موقع رسید. تنها کسم بود همه چیزم بود.
- چرا عشق من باز داره گریه می‌کنه؟
فقط تونستم بگم:
- پرهام.
محکم‌تر بغلم کرد.
- آروم باش عزیزم یه روزی برمی‌گرده.
- کی؟
- نمی‌دونم فقط می‌دونم میاد.
***
آیدین گفته بود به‌خاطر سرم پنج روز استراحت کنم و حالم بهتر شد برگردم سر تمرین. قرار بود تیراندازی و کار با تفنگ رو بهم یاد بدن. از این موضوع خوش‌حال بودم. امروز روز چهارم استراحت منه واقعاً حالم خوب شده دیگه مثل اول سرگیجه ندارم و سرم درد نمی‌کنه! ولی رهام گفت فردا رو هم استراحت کن چون دکتر هم باید معاینه‌ات کنه.
تو اینستا داشتم کلیپ‌های خنده‌دار نگاه می‌کردم یهو یکی تو دایرکت پیام داد.
رفتم توش، اسمش برام نامفهوم بود! پروفایل هم یه پسر از پشت بود. فارسی نوشته بود:
- سلام خوبید؟ حالتون بهتره؟
براش نوشتم:
- شما؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
نوشت:
- جواب سلام واجبه!
- به غریبه‌ها سلام نمی‌دم.
- غریبه نیستم.
- کی هستی؟!
- یه هم‌کار.
- هم‌کار؟! کدوم هم‌کار؟
- علی‌ام.
به ذهنم فشار آوردم اه علیه همون هیزه.
- یادم اومد بفرمایید؟
- می‌خواستم حالتون رو بپرسم.
- حال من چه ربطی به شما داره؟
- ببخشید! نگرانتون بودم خوب‌.
- دلیلی نداره شما نگران من باشید.
- نمی‌دونستم نگران شدن دلیل می‌خواد؟
- برای من می‌خواد.
- خوب شما برای من مهم هستید.
- خیلی بی‌خود! دیگه مزاحم نشید بهتره خواهرتون براتون مهم باشه یا خواهر ندارید مادرتون، بای.
بلاک کردم مرتیکه غلط کرده من براش مهمم. خوب جوابش رو دادم احمق بی‌شعور.
***

دکتر گفت حالم کاملاً خوب شده و می‌تونم عین آدم زندگی کنم. رفتیم پایگاه نمی‌خواستم عقب بیفتم؛همین وارد طبقه هشتم شدیم علی اومد طرف‌مون!
هم من هم رهام بی‌تفاوت بهش نگاه کردیم. یه نگاه به من کرد بعد رفت در گوش رهام یه چیزی گفت! رهام نگران دوید سمت اتاق آیدین! وا! چی‌شده یعنی؟ داشتم نگران می‌شدم.
علی اومد بیرون و به من نگاه کرد:
- بیا تو.
با تعجب رفتم داخل رهام و آیدین کلافه بودن رفتم کنار رهام نشستم.
- داداشی چی‌شده؟
به زور لبخند زد:
- چیزی نشده قربونت برم.
- چرا دروغ میگی؟ پس چرا این‌جوری شدی؟
- راستش باید برم مأموریت.
- همین؟! ترسیدم رهام این که چی… .
- این مأموریت فرق می‌کنه.
- چه فرقی؟!
- من باید… .
آیدین حرفش رو قطع کرد.
- باید دو هفته بره مأموریت.
هنگ کردم! دو هفته؟! به رهام نگاه کردم کلافه نگاهم کرد. اشک تو چشم‌هام جمع شد بغلم کرد.
- الهی قربونت برم گریه چرا؟ زود می‌گذره نفس من آروم باش دیگه دم خداحافظی خوب نیست گریه کنی ها.
- رهام نرو.
- نمی‌تونم عمر من باید برم فقط گریه نکن خوب؟ نمی‌خوام حالت بد بشه.
با چشم‌های اشکی بهش خیره شدم.
- دلم برات تنگ می‌شه.
- دل من بیشتر عمر من.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
نمی‌تونستم جلوی اشک‌هام رو بگیرم فکر نبود رهام روانیم می‌کرد. من چه‌جوری دوام بیارم؟
تمام صورتم رو بوسید:
- می‌خوای رهام ناراحت بره سفر؟
سرم رو به نشونه نه تکون دادم.
- پس گریه نکن قربونت برم باشه؟
- باشه.
پیشونی‌م رو محکم بوس کرد و مهربون نگاهم کرد:
- نمی‌خواد بری خونه هما اذیتت می‌کنه، این‌جا بمون تو خوابگاه.
حق با رهام بود سرم رو تکون دادم.
- من میرم خونه وسایلم رو بر‌می‌دارم میام از این‌جا میرم. تو بمون همین‌جا تا بیام، وسایل لازم تو رو هم میارم.
- باشه.
رهام رفت خونه و من هم‌چنان گریه می‌کردم.
***
موقع خداحافظی بود و برام از هر کاری سخت‌تر بود. با چشم‌های خیس به رهام نگاه می‌کردم.
- آیدین مواظب رها باشی ها! به تو سپردمش.
برام بوس فرستاد و بای‌بای کرد من هم از دور بوسش کردم. سوار ماشین شد و راه افتاد، دنبالش دویدم با تمام توانم صداش کردم ولی رفت رهامم رفت؛ با ضجه افتادم رو زمین. من بدون رهام نمی‌تونم. رهام نرو، گریه می‌کردم با صدای بلند. تو بغل یه نفر فرو رفتم عطرش توی بینیم پیچید، آیدین بود.
پیرهنش رو چنگ زدم محکم بغلم کرده بود و سعی داشت آرومم کنه. ولی من فقط گریه می‌کردم رهام همه چیز من بود. سخته نبودنش رو تحمل کنم سخته بدون رهام بمونم.
- آروم باش رها آروم باش رهام نیست؛من که هستم.
این جمله‌اش خیلی بهم دل‌گرمی داد آرومم کرد. سرم گیج می‌رفت ضعف کرده بودم آیدین من رو به خودش چسبوند و بلند شد. تو بغلش بودم آرامش بخش بود، حتی بیشتر از رهام! من رو رو تخت گذاشت یه اتاق جدید بود به آیدین نگاه کردم
- اتاقت تو خوابگاه این‌جاست.
اتاق قشنگی بود.
- می‌شه یه چیزی بخورم؟
- الان برات میارم.
رفت بیرون برام عجیب بود! با خودم فکر کردم الان میگه خودت برو بخور. با یه کیک و قهوه برگشت کنارم نشست و سینی رو گذاشت جلوم.
- رهام گفته بود زیاد که گریه می‌کنی ضعف می‌کنی.
آقا رهام دارم برات چیزی مونده از من برای این نگفته باشه؟ کیک و قهوه رو خوردم. کیکش خوش‌مزه بود.
- ممنون.
- نوش جان. من میرم تو استراحت کن،کاری داشتی بهم بگو از فردا هم میای سر تمرینات.
- باشه.
رفت بیرون می‌خواست خودش رو بداخلاق نشون بده ولی قلبش مهربون بود. البته از نظر من!
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
سر تمرین بودم وزنه برداری هم اضافه شده دارم انجامش میدم. بعد وزنه قراره آیدین کار با تفنگ رو باهام کار کنه!به‌خاطر رهام پکر بودم، هر چند؛ روزی دوبار تصویری و سه بار صوتی حرف می‌زنیم ولی باز دل تنگشم… ‌.
تموم شد رفتم بیرون از اتاق و رفتم سمت آیدین:
- خوب.
- چی خوب؟
کُلتم رو درآوردم.
- قرار بود باهام کار کنی.
سرش رو تکون داد مگه زبون نداری تو؟ بلند شد اومد سمتم.
- میریم طبقه پنج.
- بریم.
سوار آسانسور شدیم و رفتیم طبقه پنجم.
همه بهش احترام می‌ذاشتن، من نمی‌ذارم. مگه کیه؟ رهام هم بهم نگفته باید احترام بذارم. رفت سمت یه سری آدمک‌ها که روشون علامت داشتن.
- بیا این‌جا.
رفتم پیشش.
- به علامت‌ها شلیک کن.
فاصله‌امون با آدمک‌ها تقریباً زیاد بود.
شروع کردم به نشونه گیری ماشه رو کشیدم و اولین شلیک.
خورد به علامت! خیلی ذوق کردم… .
از بیست و سه تا علامت شانزده‌تاش رو زدم، عدد خوبیه با غرور به آیدین نگاه کردم یه نگاه بی تفاوت بهم انداخت:
- بد نبود باید تلاش کنی.
چرخم پنچر شد بی‌شعور دل گرمی هم نمی‌ده به آدم. با اخم روم رو ازش برگردوندم.
یه عالمه هدف این‌جا بود مختلف بودن یکی همین آدمک‌های مقوایی که زدم، یکی مثل دارت بود و یکی آدمک ژله‌ای؛ یکی بادکنک و یکی عروسک‌های متحرک؛ اوه خیلی هست.
- برو مقابل اون یکی آدمک.
جام رو عوض کردم که آیدین اومد پشتم ایستاد زیادی نزدیک بود بهم.
دستش رو گذاشت رو بازوم زاویه‌اش رو درست کرد بعد مچ دستم رو گرفت زاویه داد بهش. اون یکی دستم رو آورد بالا و رو دستم که کُلت و گرفته بودم.
دستش رو گذاشت رو ‌کمرم و یکم خم کرد؛ خم شد و زانوهام رو صاف کرد.
- زاویه درست اینه اگه ثابت ایستاده باشی، اگه در حال راه رفتن باشی... .
زانوم رو خم کرد.
- این‌جوری باید باشه.
بلند شد دست‌هام‌ رو گرفت و یه‌کم جابه‌جا کرد.
- موقع هدف گیری باید تفنگ جلو چشمت باشه تا بتونی فاصله و شلیک رو مدیریت کنی.
سرم و تکون دادم.
- حالا بزن.
هدف گیری کردم نفسم رو فوت کردم و شلیک کردم.
وقتی گلوله از تفنگ خارج می‌شد، یه حس باحال بهم دست می‌داد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
این دفعه هفده تا رو درست زدم.
- ان‌قدر امروز تمرین می‌کنی تا همه رو بزنی.
سرم رو تکون دادم.
- مگه زبون نداری؟
نگاهش کردم.
- از خودت یاد گرفتم.
داشت قرمز می‌شد یه پوزخند زدم.
- ها؟ چیه؟ دروغ میگم؟!
دست‌هاش رو مشت کرد و رفت، درک روانیِ الدنگِ عقده‌ای. رفتم آدمک بعدی... . اه! تف به این زندگی این هم شانسه من دارم؟ شانس در خونه همه رو می‌زنه با کله میره تو، به من می‌رسه در می‌زنه فرار می‌کنه! ده تا آدمک زدم، همه‌شون هفده تاست. علامت زدم. اه یه‌دونه موند. هجده‌تا هم نزدم.
- اگه آروم نباشی‌ نمی‌تونی همه رو بزنی.
برگشتم طرف آیدین خیلی حوصله دارم، این رو هم باید تحمل کنم. من کم نمیارم نشونه‌گیری کردم و پشت هم شلیک کردم. باورم نمی‌شه! این دفعه همه رو زدم! چه‌جوری ممکنه؟ نکنه به‌خاطره حضور آیدینه؟ شاید چون بودنش رو حس کردم همه رو زدم. چرا چرت و پرت میگم من؟ تلاش خودم بود نه بودن اون.
با افتخار بهش نگاه کردم باز بی تفاوت نگاهم کرد مردک.
- خوبه همین‌طور پیش بری لباس سرمه‌ای در انتظار توعه.
رفت چرا ان‌قدر احمق و بی‌شعور و نفهمه؟ چرا عین آدم تشویق نمی‌کنه؟
لباس‌هام رو عوض کردم و رفتم تو اتاقم رو تخت دراز کشیدم دلم برای رهام تنگ شده، گوشیم رو برداشتم و بهش پیام دادم.
آنلاین بود! سریع جواب داد:
- سلام خوشگل من خوبی؟
- مرسی نفس خسته‌ نباشی.
- تو هم همین‌طور عزیز دلم.
- رهام امروز با کلت کار کردم.
- واقعاً؟! آفرین چه‌طور بود؟
- عالی تونستم بعد ده تا آدمک کل علامت‌هارو بزنم.
- آفرین به تو واقعاً خوشحالم کردی، آیدین خودش باهات کار کرد؟
- آره چه‌طور مگه؟
- آخه برای بقیه خودش بهشون یاد نمی‌ده یا باهاشون کار نمی‌کنه تمرین نمی‌ده بهشون. ولی به تو هم خودش تمرین داد هم خودش باهات کار با تفنگ رو یاد داد.
- نمی‌دونم شاید چون خواهر توام.
- شاید، ولی آیدین آدم پارتی بازی نیست.
- خوب پس چیه؟
- نمی‌دونم خودمم نمی‌دونم.
- بی‌خیال بابا وظیفه‌اش رو انجام داده، چه خبرها؟ خودت خوبی؟ چی‌کار می‌کنی؟
- خوبم عزیزم می‌خواستم بخوابم.
- آها باشه پس بخواب دلم برات تنگ شده.
- دل منم نفس من. شبت بخیر.
- شب توهم بخیر.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین