جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [رهایی] اثر «مائده m کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Mahi.otred با نام [رهایی] اثر «مائده m کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 23,622 بازدید, 238 پاسخ و 32 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [رهایی] اثر «مائده m کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Mahi.otred
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
یک هفته‌اس هر روز ساعت هفت صبح تا هفت شب، هشت ساعت بوکس می‌زنم چهار ساعت تردمیل.
رهام میگه فعلاً این دوتاس بعداً بهش اضافه میشه. میگه این دوتا ورزش مهم و اصلی‌ان برای این‌کار که آیدین به عضو‌ها میده، حتی خود آیدین هم هنوز این دو تا ورزش و با چندتا دیگه رو حتی شده کم انجام میده.
امروز ساعت شش از خواب بیدار شدم و الان داریم می‌ریم پایگاه. هر روز من و رهام ساک‌مون رو با خودمون می‌بریم. با لباس خودمون می‌ریم اون‌جا عوض می‌کنیم. خیلی دلم می‌خواد تیر اندازی رو شروع کنم، عاشق تیراندازی‌ام و از بخت بدم هنوز اجازه‌اش رو ندارم… ‌.
رسیدیم به پایگاه. پایگاه نه طبقه بود که طبقه اول مثلاً کارهای استخدام شرکت‌هارو انجام می‌دادن برای پوشش.
طبقه دوم: ورزش با طناب بود و کار کردن با طناب و صخره نوردی و اموزش استفاده از طناب تو جاهای مختلف و دوتا اتاق برای تعویض لباس آقایون و خانوم‌ها.
طبقه سوم: کار با چاقو و اسلحه سرد.
طبقه چهارم: بوکس و ورزش‌های سخت.
طبقه پنجم: کار با اسلحه‌های گرم و اموزش تیر اندازی.
طبقه ششم: برای فرم لباس‌ها و وسایل عضو‌هاست.
طبقه هفتم: آموزش مبارزه تن به تن بدون اسلحه و دفاع شخصی.
طبقه هشتم: اتاق‌هاست که سه اتاق در نقره‌ای داره که برای رهام و آیدین و علیه و شیش تا اتاق دیگه، سه تا برای آقایون و سه تا برای خانم‌ها؛ که هر کدوم برای چهار نفره. برای وقت‌های استراحت یا اماده شدن برای عملیات. که من با سه تا دختر خوشگل و مهربون هم اتاقم: اِلا، آنا و سارا.
طبقه نهم هم خوابگاهه برای کسایی که این‌جا می‌مونن و خونه نمیرن.
الا و یه دختر دیگه و سه تا پسر تو خوابگاه هستن.
خوابگاهش خوشگله. یه عالمه در طوسی که رو بعضی‌ها اسم اون‌هایی که توش می‌مونن و نوشته و خیلی‌هاش اسم نداره.میلی ساختمون جالبیه پایگاه… .
رفتیم طبقه چهارم. طبق برنامه رفتم طرف بوکس شروع کردم، دیگه حرکاتم حرفه‌ای شده بود بوکسم رو عوض کرده بودن یه حرفه‌ای‌تر برام آورده بودن.
بعد یک ساعت بوکس و دو ساعت تردمیل؛ آیدین اومد سمتم رهام هم بعد تعویض لباسش می‌رفت پی کارهای خودش.
- بسه امروز یه ورزش دیگه اضافه میشه.
- باشه.
- از امروز روزی سه ساعت هم دمبل می‌زنی.
- باشخع.
- پس میشه چهار ساعت تردمیل وپنج ساعت بوکس با سه ساعت دمبل فهمیدی؟
- نه نفهمم.
همچین چپ‌چپ نگاهم کرد، نزدیک بود خودم رو خیس کنم! والا نفهم نیستم که می‌فهمم دیگه.
- برو تو همون اتاق، اتاق شماره چهار، دمبل بزن سه ساعت دمبل سایز اول.
- باشه.
رفتم همون اتاق و به جای اتاق پنج رفتم اتاق چهار.
این‌جا کلی دمبل بود که سه سایز بودن! سایز اول رو برداشتم و شروع کردم.
بازوهام داشت درد می‌گرفت و عرق رو پیشونیم بود. نفس‌های عمیق می‌کشیدم و محکم فوت می‌کردم بیرون. با هزار بدبختی سه ساعت تموم شد. آخیش! راحت شدم ای خدا پوف. آب رو یه نفس سر کشیدم که خیلی چسبید. حالا دوباره نوبت بوکس بود. دو ساعت بوکس زدم، دو ساعت تردمیل؛ دوباره دو ساعت بوکس زدم و امروز هم دوازده ساعت تموم شد. این روزها خیلی خسته میشم این‌قدر که شب‌ها نرفته رو تخت خوابم برده؛ فقط وقت می‌کنم برم حمام و شام بخورم. این روزها نهار هم از وعده غذایی من حذف شده چون اصلاً وقت نمی‌کنم به‌خدا؛ کلاً در طول دوازده ساعت شاید رو هم پانزده یا بیست دقیقه استراحت بده! اون هم پنج دقیقه پنج دقیقه!
سوار ماشین رهام شدم و اون هم پشت رل نشست و ماشین رو روشن کرد. تو این مدت تو راه پایگاه به خونه می‌خوابم به‌خدا کمبود خواب گرفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
رهام بیدارم کرد پیاده شدم و داخل رفتم. دیگه هما رو زیاد نمی‌دیدم که بخوام کل‌کل کنم فقط هیراد رو یه‌کم می‌دیدم و باهاش بازی می‌کردم؛ هیراد اومد سمتم.
بغلش کردم:
- سلام آبجی خسته نباشی.
- سلام عزیزم ممنون تو خوبی؟
- اوهوم خوبم.
- خدا رو شکر، امروز مدرسه چه‌طور بود؟
- خیلی خوب بود کلی با بچه‌ها بازی کردم.
- آفرین عزیزم.
نشستم رو مبل رهام هم اومد تو و بعد حال و اهوال با هیراد، رو مبل دراز کشید.
خیلی خوابم می‌اومد بلند شدم خواستم برم سمت پله‌ها که صدای رهام اومد:
- رها کجا میری؟
- خوابم میاد رهام.
- شام نمی‌خوری؟
- نه چشم‌هام باز نمی‌شه.
- باشه برو بخواب عزیزم.
رفتم تو اتاقم و رو تخت دراز کشیدم. خواستم چشم‌هام رو ببندم که گوشیم زنگ خورد.
به صفحهاش نگاه کردم ناشناس بود برای لندن بود! جواب دادم:
- بله؟
جوابی نشنیدم‌ فقط صدای نفس‌های طرف رو می‌شنیدم.
- برای چی مزاحم می‌شید؟ بی‌شعور.
قطع کردم. مردم بی‌کارن به قرآن. چشم‌هام رو بستم.
تازه داشتم به خواب می‌رفتم که باز گوشی‌م زنگ خورد همون شماره بود.
با حرص جواب دادم:
- آخه مردم آزار برای چی همه‌ش زنگ می‌زنی حرف نمی‌زنی مزاحم؟
قطع کردم بی‌شعور. همین چشم‌هام گرم شد، دوباره گوشیم زنگ خورد.با عصبانیت گوشی رو برداشتم جواب دادم:
- آخه بی… .
- منم.
با فارسی حرف زدن طرف جا خوردم! یعنی کیه؟ من هم فارسی حرف زدم:
- شما؟
- آیدینم.
اه اینه که مردک عقده‌ایِ.
- خوب واسه چی زنگ زدی به من؟
- رهام گوشی‌ش رو جواب نداد مجبور شدم به تو زنگ بزنم.
مردک بی فرهنگ به من میگه تو!
- خوب علت زنگ زدنت؟
- فردا دیرتر بیایید پایگاه کاری برام پیش اومده، ساعت نه بیایین.
- باشه خداحافظ.
نذاشتم حرف دیگه‌ای بزنه و قطع کردم. شمارش رو ذخیره کردم «اورانگوتان». نمی‌دونم چرا نوشتم اورانگوتان یه لحظه به ذهنم رسید. چشم‌هام رو بستم و خوابیدم… .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
صبح با صدای رهام بیدار شدم؛ و عصبی بهش نگاه کردم.
- چیه رهام؟!
- پاشو بریم پایگاه دیر کردیم هفت و نیمه!
- باید ساعت نه بریم.
- واسه چی؟
- آیدین کار براش پیش اومده.
- تو از کجا می‌دونی؟
- اه من رو به حرف نگیر خودش زنگ زد گفت.
- آها خوب دیشب می‌گفتی من بیدار نشم اه.
- ببخشید خوابم می‌اومد.
- باشه پس بخواب من هم باز بخوابم.
- باشه
صداش قطع شد و خوابیدم… .
***
رفتم سر تمرین رو تردمیل و شروع کردم.
از دیروز یه لباس نایلونی بهم دادن! پوشیدم و با اون ورزش می‌کردم.
دیگه پاهام به تردمیل و دست‌هام به بوکس عادت کرده بود. فقط الان یه‌کم دمبل اذیتم می‌کنه، اون هم به‌خاطر این‌که اولشه. نایلون چسبیده بود به لباسم چندشم می‌شد؛ ساعت رو نگاه کردم چهار ساعتم تموم شد. سمت بوکس رفتم و شروع به ضربه زدن کردم.
آیدین گفت که امروز به‌خاطر تأخیر دو ساعت از ورزش کم میشه و همون ساعت هفت می‌ریم. دو ساعت من رو از بوکس کم کرد. سه ساعت بوکسم رو هم زدم و رفتم تو اتاق و دمبل و برداشتم، می‌دونستم آیدین حرکاتم رو زیر نظر داره هر لحظه می‌بینمش که نگاهم می‌کنه.
بعد دمبل خسته افتادم رو صندلی آب رو سر کشیدم که قیافه آیدین اومد جلوم.
- بله؟
- امشب خونه نمیری.
- بله؟! امر دیگه‌ای؟
- نه همین یه‌دونه بود.
- بعد برای چی نرم خونه؟
- باید چند روز بمونی این‌جا.
- علت؟
- می‌فهمی.
به رهام که اون طرف ایستاده بود نگاه کردم.
- رهام این چی میگه؟
- باید بمونی رها.
- آخه واسه چی؟
- لازمه یه امتحانه.
- امتحان چی؟
آیدین گفت:
- باید داخل یه اتاق بمونی.
- جان؟! این چه امتحانیه؟
- بی آب و غذا باید بمونی.
دهنم داشت اندازه بیل مکانیکی باز می‌شد!
- که چی مثلاً این‌کارها؟
- حتماً لازمه دیگه حرف نزن برو تو این اتاق.
به در اتاقه نگاه کردم. چرا تاحالا ندیده بودمش؟!
یه در قهوه‌ای ته سالن که معلومه قدیمیه. رفتم سمتش داخلش تمیز بود، ولی هیچی نداشت!
- میشه این مسخره بازی‌ها رو تموم کنید؟
- تو فکر کن مسخره بازیه. بعداً می‌بینمت.
رفت بیرون و در رو قفل کرد!! هیچی نگفتم، حتماً لازم بود… .
نشستم رو زمین و به در و دیوار نگاه کردم، حوصله‌ام سر رفته گوشیم و از جیب شلوارم درآوردم و رفتم یوتیوب… .
کلی فیلم دیدم هم تو یوتیوب هم اینستاگرام. شارژ گوشیم اومده بود رو پنج درصد!! صبح نزده بودم شارژ. ای بخشکی شانس. گذاشتم تو جیبم حالا چی‌کار کنم؟ خوابم گرفته بود برای فراموشی گرسنگی هم شده باید بخوابم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
رو موهام حساسم ولی چاره‌ای نیست، رو زمین دراز کشیدم. سرد بود و سرماش که به پوست دستم‌ خورد مور‌‌مورم شد.
کم‌کم پلک‌هام سنگین شد و خوابم برد.
***
با حس گرسنگی چشم‌هام رو باز کردم، اتاق تاریک بود چون پنجره نداشت نمی‌تونستم بفهمم شبه یا روز.
گوشیم رو درآوردم و ساعت رو نگاه کردم یک بعد از ظهر بود! شارژ گوشیم یک درصد بود. دوباره گذاشتم تو جیبم.
خیلی گرسنه‌ام بود معدم پیچ می‌خورد، از دیروز صبحونه دیگه چیزی نخوردم تشنه هم بودم. دوباره دراز کشیدم سعی کردم به هر چیزی فکر کنم جز شکمم.
به همه چیز فکر می‌کردم، به گوشی خاموش شدم به آهنگ‌هایی که خیلی دوست دارم به رهام و ماهرخ که خیلی وقته ازش خبر ندارم.
***
سه روزه تو این اتاقم نه آبی نه غذایی؛ چند ساعته به سرفه هم افتادم و نفسم بالا نمیاد. معده‌م می‌سوزه و درد می‌کنه اصلاً جون ندارم تکون بخورم؛ بیشتر قسمت‌های بدنم رو حس نمی‌کنم.
خیلی حالم بد بود خودم رو کشیدم سمت در، که صداشون کنم دیگه تحمل نداشتم؛ لبم خشک شده بود گرسنه‌ام بود. با سختی دست‌های بی‌جونم رو به در زدم صدام در نمی‌اومد که حرف بزنم؛ فقط مشت‌های ضعیف می‌زدم به در… .
چشم‌هام داشت سیاه می‌شد تار می‌دیدم. یهو کل بدنم بی‌حس شد، افتادم و دیگه چیزی نفهمیدم… .
***
«رهام
از دوربین داشتیم رها رو نگاه می‌کردیم یهو دیدم جلو در از هوش رفت؛ تنم یخ بست. بدون توجه به آیدین بدو‌بدو رفتم تو طبقه چهار؛ با کلید قفل در رو باز کردم رفتم تو. کنار در افتاده بود بغلش کردم، بدنش سرد شده بود. ترس تموم وجودم رو گرفته بود. با استرس بلندش کردم و اومدم بیرون آیدین اومد کنارم:
- چی‌شده رهام؟
- بی‌هوش شده.
- من ماشینم رو روشن می‌کنم زود بیا.
- باشه.
پشت سرش رفتم. سوار ماشین شدم پشت نشستم. به صورت مثل گچ رها نگاه کردم، الهی بمیرم ببین به چه روزی افتاده.
- تندتر برو دیگه.
- باشه.
بدنش سرد بود می‌ترسیدم؛ اگه رها چیزیش بشه من می‌میرم.
صورتش رو ناز کردم، بلندشو رها خواهش می‌کنم. رسیدیم بیمارستان بدو‌بدو رفتم سمت پذیرش:
- خانم خواهرم حالش بد شده چی‌کار کنم؟
اون خانم اومد سمتم و من رو برد سمت اورژانس، رها رو گذاشتم رو تخت پرستار یه دکتر آورد بالا سرش. همین لحظه آیدین هم اومد.
- چند وقته بهش غذا نرسیده؟
با خجالت گفتم:
- سه روز.
- برای چی؟
خواستم حرف بزنم که آیدین زودتر گفت:
- دکتر چش شده؟ همین رو بگو.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
دکتر یه چشم غره به آیدین رفت و برگشت سمت من:
- آب بدنش خیلی کم شده بدنش ضعیف شده ضعف کرده؛ به استراحت نیاز داره وضعیت جسمی نرمالی نداره به تغذیه عالی احتیاج داره. این حرف‌هام رو جدی بگیرید حال بیمارتون اصلاً خوب نیست و امشب هم باید بستری باشه. الان هم این سِرُم تموم شد صدا کنید عوض کنند.
قلبم داشت از سی*ن*ه می‌زد بیرون رهای من حالش خیلی بده، الهی من بمیرم واسه‌ش. نزدیک بود اشکم بریزه. به آیدین نگاه کردم با دیدن چشم‌هام متعجب دستم رو گرفت:
- آروم باش رهام مثلاً تو مَردی؛ الان رها بیدار بشه می‌خوای جلوش گریه کنی؟ تو پشت و پناه رهایی یادت که نرفته؟
- آیدین رها تموم زندگی منه؛ اگه طوریش می‌شد چه خاکی تو سرم می‌ریختم؟
- حالا که طوری نشده آروم باش.
یه قطره اشک سمج افتاد رو گونه‌م به تموم زندگیم نگاه کردم؛ خدایا تو که می‌دونی تنها چیزی که برام مونده رهاست، ازم نگیرش من بدون رها می‌میرم.اشکم رو پاک کردم و نشستم رو صندلی کنار تخت.
آیدین هم رو تخت خالی اتاق نشست بهش نگاه کردم:
- تو برو داداش ممنون که ما رو آوردی.
- نه این چه حرفیه می‌مونم پیشت تنها که نمی‌شه بمونی!
نگاه قدردانم رو بهش دوختم خوبه که هست؛ هیچ‌ک.س جز آیدین این روزها همراه من نبود. بابا که نگم بهتره و پرهام. چه‌قدر دلم براش تنگ شده بی‌معرفت، ده ساله رفته و سراغی ازمون نگرفته نمی‌دونم کجاست؟ چی‌کار می‌کنه؟ چی‌کاره شده؟ همیشه به یادش میفتم. تو همین فکرها بودم که رها چشم‌هاش رو باز کرد ذوق زده بلند شدم و نگاهش کردم.
- رها، رهایی بهوش اومدی قربونت برم؟
- رهام.
- جانم نفس من؟
- گرسنمه.
- الهی بمیرم برات چشم چی می‌خوری؟
چشم‌های خوشگلش رو بست و یه‌کم فکر کرد بعد یه دقیقه چشم‌هاش رو باز کرد.
- پیتزا.
- چشم.
پیشونیش رو بوسیدم آیدین هم با من اومد بیرون.
- چرا این‌قدر لوسش می‌کنی؟
- لوس نمی‌کنم خیلی دوسش دارم.
- ولی این‌جوری ازدواج کنه که هر دوتون اذیت می‌شین؟!
- نه نمی‌شیم همش می‌ریم پیش هم.
ابرو‌هاش رو بالا انداخت.
- چی بگم!
***
به خوردنش نگاه می‌کردم خیلی گرسنه‌اش بود خندم گرفته بود.
- آروم‌تر بخور عزیزم برای توعه همش.
با دهن پر نگاهم کرد و گفت:
- نمی‌خوام گشنمه.
خندیدم.
- باشه بخور قربونت برم.
به خوردنش ادامه داد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
***
رها

بالاخره مرخص شدم هنوز هم پاهام جون نداشت راه برم؛ با تکیه دادن به رهام می‌تونستم راه برم. هنوز هم دلیل بی‌آب و غذا موندنم رو نمی‌دونم به رهام نگاه کردم:
- رهام.
- جانم؟
- چرا سه روز به من آب و غذا ندادین؟
- این یه امتحانه که از همه می‌گیرن، که بدونن چه‌قدر تحمل دارن که اگه به هر دلیلی گروگان گرفته شدن؛ چه‌قدر می‌تونن رازهای گروه رو لو ندن.
تازه فهمیدم.
- خوب من رد شدم؟
- نه چرا؟
- آخه کلاً سه روز دووم آوردم.
- خیلی خوبه سه روز دو تا خانم روز اول نتونستن طاقت بیارن.
- واقعاً؟!
- آره عزیزم.
رسیدیم خونه. به رهام نگاه کردم:
- به بابا این‌ها چی گفتی من نبودم؟
- نگران نباش هیچی نمی‌دونن.
پیاده شدم یه‌کم سرگیجه داشتم و با کمک رهام رفتم داخل. هیراد اومد سمتم بغلش کردم.
- سلام آبجی خوبی؟ چرا چند روز نبودی؟
- سلام کوچولو خوبم تو خوبی؟ کار داشتم.
بابا رو مبل نشسته بود از همون‌جا گفت:
- سلام رهام گفت کار داشتین.
- سلام آره.
چه بابای بی‌خیالی داشتم من. رفتم تو اتاقم باید دوش بگیرم. لباس‌هام رو آماده کردم و پریدم تو حمام. یه دوش حسابی گرفتم و حالم جا اومد. رو تخت دراز کشیدم بعد حمام یه چرت حسابی می‌چسبه. چشم‌هام رو بستم و آروم به خواب رفتم… .‌‌ وقتی بیدار شدم شب شده بود؛ بلند شدم دست و صورتم رو شستم و رفتم پایین. رهام نبود فقط هیراد و هما بودن.
- هیراد؟
برگشت طرفم.
- جانم آبجی؟
- رهام کجاست؟
- اتاقشه.
- باشه عزیزم دستت درد نکنه.
رفتم بالا سمت اتاق رهام. در زدم که صداش بلند شد:
- بله؟
- داداش خوشگل من نمی‌خواد آبجی زشتش رو بغل کنه؟
یهو در اتاقش باز شد و محکم من رو بغل کرد.
- الهی من قربون آبجی زشتم برم.
- اه! زشتم من دیگه؟!
- نخیر آبجی من خوشگل‌ترین آبجی دنیاست.
لپش رو بوس کردم اون هم دماغم رو بوس کرد.
- حال خواهر من چه‌طوره؟
- الان که داداشش بغلش کرد خوب شد.
- الهی من بمیرم خیلی اذیت شدی.
- اه! زبونت رو گاز بگیر تو چیزیت بشه من می‌میرم.
- فدای آبجیم بشم من.
خلاصه بعد کلی قربون صدقه رفتن من و رهام، رهام گفت بریم رستوران شام بخوریم؛ من هم از خدا خواسته با کله قبول کردم.
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
آهنگ مورد علاقه‌ام پخش شد:
[ستین - شب بخیر
تو دل منی و تو دلتم من
اصلاً کو دل تنگم؟
من با همه تو اخم و
چشم‌هام و روی همه می‌بندم
نفس منی و همه حسودن
مثل تو که نبودن
دل یکی و بردی
تو شدی عشق و
همه وجودم
وای بوی عطر تنت
کور بشه دشمنت
یه شب بدون شب بخیر
من بخوابی کشتمت
به دل نگیر اخمم و
دوست داشتن های سختم و
بدون که داری قلبم و
بدون که داری قلبم و
به دل نگیر عاشقم
ولی بلد نمی‌شم بگم
مهم اینه داریم همو
مهم اینه داریم همو]
عاشق این آهنگم خیلی ستین خواننده این آهنگ رو دوست دارم. رسیدیم به رستوران پیاده شدیم و باهم رفتیم داخل.
مثل همیشه شلوغ بود با یه‌کم دقت؛ یه جای خوب پیدا کردیم و نشستیم.
من علاقه خاصی به پیتزا دارم هر روز‌هم بخورم سیر نمی‌شم و برام تکراری نمیشه.
طبق معمول پیتزا سفارش دادیم، رهام هر چی من سفارش می‌دادم اون‌هم می‌خورد. با خنده و شوخی پیتزا رو خوردیم؛ داشتم با رهام بحث می‌کردم کی حساب کنه که حس کردم یه مرد، گوشه رستوران که تاریک بود داشت به ما نگاه می‌کرد. ترسیدم با ترس به رهام نگاه کردم:
- رهام!
- جان؟
- اون کیه؟
- کی؟
- ببین یکی داره نگاهمون می‌کنه.
به سمتی که اشاره کردم نگاه کرد یه‌کم دقت کرد:
- آره یه مرده صبر کن.
بلند شد اما تا خواست بره دنبال مرده اون مرده از رستوران رفت بیرون. انگار برام آشنا بود حس می‌کردم می‌شناسمش. ولی کی می‌تونه باشه؟ چرا خیره شده بود به ما؟! رهام نفس زنان اومد. بلند شدم.
- رفت؟
- آره خیلی سریع بود.
- رهام برام آشنا بود!
- ولی برای من نه دیده بودیش؟
- نه قیافه‌ش که معلوم نبود ولی حس می‌کردم آشناست.
- بی‌خیال ولش کن من رفتم حساب کنم.
باز برگشتیم به خونه اول با حرص نگاهش کردم.
- یه بار گفتم مهمون من تمام شد رفت.
- من هم یه بار مخالفت کردم تمام شد رفت.
- اه رهام! اذیت نکن دیگه.
- نه، وقتی مرد هست یه خانم دست تو جیبش نمی‌کنه درسته؟
- کوفت من می‌خوام دست کنم تو جیبم.
- مگه من می‌ذارم.
خلاصه بعد کلی سر و کله زدن با رهام، خودش رفت حساب کنه. منتظرش بودم که متعجب اومد سمتم.
- چیه؟ خیلی گرون شد؟
- نه‌ بابا گفت حساب شده!
با تعجب نگاهش کردم! کی حساب کرده؟!
- من که حساب نکردم! نپرسیدی کی حساب کرده؟
- چرا گفت نمی‌دونه.
- خوب بهتر بد شد مگه؟ بزن بریم که شام برامون مفت شد.
- قضیه مشکوکه رها.
- چی میگی تو؟ ول کن بابا دستش درد نکنه.
- نمی‌دونم بریم.
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.
آهنگ حامیم توی وضعیت سفیدم باهات:
[توی وضعیت سفیدم باهات
متضاد منی ولی رفیقم باهات
من سیاه و تو سفید
فرقمون زیاد
اما جالب اینه کاملاً به هم می‌ایم
تیرگی من با روشنی تو
قشنگه بعد شبه تیره روشنی صبح
تو دلیل من برای بودنی
من دلیل تو
با تو رنگ دنیام چه قشنگه
سیاه سفیده آره
همینشه که قشنگه
من شب تارم و
توهم شدی ماهم و
کنار هم کاملیم
می‌فهمی احوالم و]
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
با خستگی روی صندلی نشستم. بابا این آیدین پدر من رو درآورد. این‌قدر سخت می‌گیره به من به‌خدا پشیمون شدم.
اومد بالا سرم ایستاد:
- از فردا یه ورزش دیگه هم اضافه میشه برات.
- چه ورزشی؟
- لیفت سنگین باید تمرین کنی با ماشین اسمیت.
وای نه! نمی‌شه نمی‌تونم سنگینه، اه‌اه‌اه!
- نترس از وزن کم شروع می‌کنی.
- کی گفته من ترسیدم؟!
یه پوزخند زد و گفت:
- پاشو.
بلند شدم و باهم رفتیم تو همون اتاق اتاق شماره سه. یه اتاق پر از وزنه با هالتر! اندازه‌های مختلف سنگین و سبک، کوچیک و بزرگ. یه لیفت سنگین که اون‌جا بود (همون وزنه در نظر بگیرید) یه‌کم به نظر سبک می‌اومد.
- فعلاً با همین شروع می‌کنی.
- باشه.
- برنامه ورزشی‌ت عوض می‌شه.
- خوب؟
- روزی سه ساعت تردمیل و سه ساعت بوکس، سه ساعت دمبل با سه ساعت لیفت سنگین فهمیدی؟
- آره باشه.
- می‌تونی بری.
اومدم بیرون خوبه تردمیل یک ساعت کم شد، پدر درآر بود.
رهام هم مثل من عرق کرده و روی صندلی نشسته بود. رفتم پیشش و من هم نشستم.
- خسته نباشی رها.
- مرسی تو هم خسته نباشی من که خیلی خسته شدم.
- آره اوایلش خیلی سخته.
- لیفت سنگین هم اضافه کرد رهام.
- اه! خوب دیگه لازمه قربونت برم.
- می‌دونم.
***
از امروز باید همون وزنه رو هم کار کنم با اسمیت، از ماشین پیاده شدم و با رهام رفتیم تو. همه‌ی تمرین‌هام رو انجام داده بودم نوبت سخته بود. نشستم رو صندلی و با ماشین اسمیت، شروع کردم وزنه رو بالا بردن زیاد هم سخت نبود. تقریباً داشت تموم می‌شد که سر و کله آیدین پیدا شد.
- تندتر انجام بده.
حرکاتم رو تند کردم بازوهام درد گرفته بود.
- بسه!
آخیش! تموم شد. اومد سمت من.
- خوبه پیشرفت خوبی داری.
از جام بلند شدم، تشنه‌ام بود رفتم بیرون و یه بطری از تو قفسه برداشتم.
- رها بیا این‌طرف!
با صدای فریاد آیدین برگشتم سمتش گیج داشتم بهش نگاه می‌کردم. با صدای وحشت‌ناکی که از بالا سرم اومد به بالا نگاه کردم؛ یه وزنه خیلی سنگین از رو قفسه‌هایی که رو دیوار و سقف وصل بود لق می‌زد و داشت می‌افتاد. یهو دیدم که اون وزنه افتاد ولی از ترس نمی‌تونستم حرکت کنم. یهو کشده شدم و تو بغل یکی فرو رفتم.
ضربان قلبش رو می‌شنیدم تند‌تند قلبش می‌کوبید؛ عطرش خیلی خوب بود با صداش که پیچید تو گوشم فهمیدم فرشته نجات من آیدین بوده!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
می‌لرزیدم نه می‌تونستم حرف بزنم نه حرکت کنم! قدرتم رو از دست داده بودم.
من رو از بغلش کشید بیرون خیره شد تو چشم‌هام.
- خوبی؟
نمی‌دونم چرا؟ ولی حس می‌کردم صداش می‌لرزه. فقط نگاهش می‌کردم.
من رو رو دست‌هاش بلند کرد برد تو آسانسور. اصلاً زیاد متوجه اطراف نبودم هنوز هم می‌ترسیدم؛ انگار هر لحظه قرار بود وزنه از بالای سرم بیفته روم! نمی‌دونم چه‌جوری تند و سریع من رو رسوند به یه اتاق؟! کن رو رو تخت گذاشت اتاق برام آشنا نبود! اتاق استراحت ما نبود پس کجاست؟
ولی زبونم بند اومده بود می‌خواستم حرف بزنم ولی نمی‌تونستم.
- رها تموم شد خوب؟ دیگه نترس باشه؟
فقط تونستم سرم رو تکون بدم هنوز بدنم لرز داشت. دستش رو گذاشت رو پیشونیم و موهام رو کنار زد، تا حالا آیدین رو از این زاویه ندیده بودم! با این همه استرس حس می‌کردم اون هم می‌ترسه. یهو در اتاق با شدت باز شد و قامت رهام توش نمایان شد بهش خیره شده بودم که با دیدن من بدون مکث خودش رو رسوند کنارم و آیدین رو زد کنار و نشست پیشم.
- رها دورت بگردم‌ خوبی؟
- خوبه رهام ترسیده.
- چی‌شد آیدین؟
- وزنه داشت از رو قفسه می‌افتاد روش.
رهام با ترس به من نگاه کرد:
- الهی دورت بگردم چیزیت نشد؟
سرم رو به نشونه نه تکون دادم. دستم رو گرفت و چند بار بوسید چند قطره اشک ریخت رو دستم می‌دونستم داره گریه می‌کنه. بالاخره زبونم رو به کار انداختم:
- رهام.
- جان؟
- من خوبم گریه برای چیه؟
- اگه آیدین نبود؟ اگه میفتاد رو سرت؟ اگه… .
ساکت شد.
- خوبم حالا که چیزی نشد.
به سختی به آیدین نگاه کردم.
- ممنونم.
لبخندی زد که خیلی جذاب شد! فکر می‌کردم اصلاً بلد نیست بخنده!
- خواهش می‌کنم.
رفت بیرون.
- رهام.
- جانم؟
- این‌جا کجاست؟
- اتاق خوابگاهه مال خود آیدینه.
- چه‌قدر قشنگه.
- آره قشنگه.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
آیدین هر لحظه من رو می‌دید با استرس نگاهم می‌کرد! این چش شده؟ من که الان خوبم. ولی خودم هم یاد اون لحظه میفتم یه لحظه می‌ترسم. واقعاً اگه آیدین نبود اون افتاده بود روم و من الان بیمارستان یا شایدم پیش مامانم بودم.
با یادآوری مامان قشنگم اشکم ریخت رو گونه‌م. کاش بود پیشم بود و من تنها نمی‌شدم. اشکم رو پاک کردم نمی‌خواستم رهام هم ناراحت بشه.
ورزش‌هام رو انجام داده بودم و نوبت لیفت سنگین بود نمی‌دونم چرا می‌ترسیدم. می‌ترسیدم وزنه‌ها از تو ماشین اسمیت ول بشه بیفته رو سرم.
با ترس و لرز نشستم رو صندلی با استرس حرکتم رو شروع کردم. از حرکاتم استرس و ترس کاملاً مشخص بود.
یهو میله رو هوا وایساد و نتونستم تکون بدم! به پشت سرم نگاه کردم آیدین بود.
- دیگه نمی‌خواد لیفت انجام بدی.
بعد رفت میله رو آوردم پایین و بلند شدم دستش درد نکنه. واقعاً می‌ترسیدم. خوب! حالا چی‌کار کنم؟ رفتم بیرون سمت آیدین زدم رو شونه‌اش برگشت طرفم.
- بله؟
- خوب من الان چی‌کار کنم؟
- چی رو چی‌کار کنی؟
- گفتی لیفت نزنم پس به جاش چی‌کار کنم؟
- با ماشین سیم‌کش کار کن.
- آها باشه.
رفتم سمت اتاق و ماشین سیم کش. سیم‌هاش رو تو دستم گرفتم و شروع کردم.
این برام راحت‌تر بود… .
واقعاً خسته شده بودم یه نفس عمیق کشیدم.
آیدین اومد طرفم:
- فردا یه مأموریت داریم توهم اعزام میشی.
وای! خدا نزدیک بود بال دربیارم بالاخره داشتم به آرزوم می‌رسیدم. با چشم‌هایی که ستاره بارون بود بهش خیره شدم:
- جدی؟
- آره، ولی حق استفاده از تفنگ رو نداری.
بادم خالی شد ناراحت نگاهش کردم.
- چرا؟
- چون هنوز آموزش ندیدی.
- چاقو چی؟
- اون رو می‌تونی استفاده کنی اگه خیلی نیاز بود، با لباس فرم خودت چاقوی خودت میای یه ماسک هم بهت می‌دیم.
- باشه.
رفت حیف شد تفنگ قشنگم هی! ولی همین هم خوبه که می‌خوام برم ماموریت. رهام هم فهمیده بود ذوق دارم برای فردا و همه‌ش سربه‌سرم می‌ذاشت. خیلی وقت بود از ماهرخ خبر ندارم زنگ میزد ولی نمی‌تونستم جواب بدم، چون سر تمرین بودم و شب‌هام هم از فرط خستگی بی‌هوش می‌شدم. باید امشب بهش زنگ بزنم دلم براش خیلی تنگ شده… .
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین