جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [رهایی] اثر «مائده m کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Mahi.otred با نام [رهایی] اثر «مائده m کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 23,634 بازدید, 238 پاسخ و 32 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [رهایی] اثر «مائده m کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Mahi.otred
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
نام رمان:رهایی
نام نویسنده: مائده m
ژانر رمان:عاشقانه پلیسی
عضو گپ نظارت: (۱)S.O.W
Negar_۲۰۲۲۱۰۱۲_۱۵۱۳۵۳.png
خلاصه رمان:مگه میشه ندونم و ماشه رو بکشم؟ میشه بدونم و دست‌های عرق کرده‌ای که دور کلت پیچیده نلرزه؟ میشه بدونم و فشنگ ازش خارج نشه؟ از اومدنش خبری نداشتم، نمی‌دونستم قراره بیاد و یهویی همه چی رو تغییر بده. منتظر بودم تا خودش، خودش رو کنار بکشه اما اینجوری که نشد هیچ، فقط ارزو می‌کنم کاش فشنگ‌هاش تموم بشه و شلیک نکنه تا زنده بمونه... .
 
آخرین ویرایش:

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,433
12,584
مدال‌ها
6
پست تایید (1).png
نویسندهی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.

پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

میتوانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.

درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، میتوانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.

درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.

اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
دیباچه

گاهی باید رفت، حتی از پیش عزیزی که دیگر نداریش...
باید بری و برای عزیز آینده بسازی زندگی خودت و اورا، باید نگذری از حقی که به گر*دن شماست و بگذری از چیزی که دیگر نیست.
رفتن به این معنی نیست مهم نیست، به خاطر مهم بودن باید رفت... ‌‌.
***
از پله‌ها اومدم پایین و ب*غ*ل رهام پریدم.
- سلام داداشی خسته نباشی.
دستش رو روی موهام کشید و نوازش وار بالا و پایین برد.
- سلام نفس من ممنون؛ چه‌طوری؟
محکم‌تر بغلش کردم.
- خوبم تو چه‌طوری؟
- به خوبی تو عزیزم.
هیراد سمت رهام اومد.
- سلام داداش خسته نباشی.
رهام منو از خودش جدا کرد.
- سلام ممنون.
هیراد رهام رو ب*غ*ل کرد، ولی رهام مجبوری بغلش کرد.
بزارید خودم رو معرفی کنم:
- من رها بیست و یک سالمه رها سلیمی و رهام برادرمه ‌که پنج سال از من بزرگ‌تره، مادرم وقتی ده سالم بود فوت کرد و بابام یک سال بعدش زن گرفت هما و هیراد پسرشه که هفت سالشه.
وقتی دوازده سالم بود به‌خاطر کار بابام اومدیم لندن آزاد می‌چرخم ولی حد خودم رو می‌دونم. موهام تا یه‌کم پایین‌تره کمرم میاد و مشکیِ.
چشم‌هام که جفت چشم‌های رهام و مامانه آبی آسمونی و ل*ب‌های قلوه‌ای و دماغی که عمل کردم و عروسکیِ؛ اندامی ورزشکاری و رو فرم با کمک باشگاه. ابروهام رو لیفت کردم کنار مژه‌های طبیعی بلندم و پوستم سفیده.
رهام مثل من چشم‌هاش آبیه و ریش مرتب، پوستی که از من یکم سبزه‌ترِ با ابروهای پر پشت مشکی در کنار موهای مثل من که خیلی مدل خوشگلی زده، ما شبیه مامان هستیم و هیراد شبیه بابا! چشم مشکی صورت و موهاش بور و هما یه زن خوش قیافه ولی با من زیاد خوب نیست! شاید چون بابا من رو یه‌جوری دیگه دوست داره و میگه شبیه ریحانه مامانمم. دلم براش تنگ شده خیلی زیاد نه ساله سر خاکش نرفتم.
- آبجی گلم چرا تو فکره؟
بغلش کردم.
- دلم برای مامانی تنگ شده.
دست‌هاش رو دورم حلقه کرد.
- دل منم براش تنگ شده، بهت قول میدم سر خاکش ببرمت.
- باشه هر چه زودتر بهتر.
- چشم شما فقط بخند.
لبخندی زدم که لپم رو ب*و*س کرد.
من فوق دیپلم گرفتم و دیگه نرفتم دانشگاه، فوق دیپلم حسابداری.
- اگه رها خانوم یه دونه بوسم کنه، می‌خوام غافل‌گیرش کنم.
با ذوق و چشم‌های خوشحال بهش منتظر نگاه کردم.
- چی؟ چه غافل‌گیری؟
انگشتش رو گذاشت رو گونه‌اش.
- اول ب*و*س.
ب*وسش کردم و منتظر نگاش کردم.
- با آیدین حرف زدم، با اومدنت موافقت کرد.
نزدیک بود جیغ بزنم، از گ*ردنش آویزون شدم و م*اچ ‌موچ ب*و*س کردم که من رو از خودش جدا کرد.
- اَه ‌اه حالم بد شد؛ عنتر اه.
دماغم رو جمع کردم و گفتم:
- زهرمار از خدات هم باشه.
آیدین سر گروه گروهی که رهام توشه و ایرانی هم هست، رهام هشت ساله داخل یک گروه پلیس مخفی لندنِ و من هم عاشق پلیسی بودم قرار بود با سرگروه صحبت کنه من هم برم تو گروه چون چند تا زن دیگه هم عضوش هستن.
- قربونت برم من، رهام دستت درد نکنه.
چشم‌هاش رو به چشم‌هام دوخت.
- خدانکنه فقط فعلاً به بابا نگو.
سرم رو برای تایید تکون دادم.
- چشم.
لبخندی زد.
- بی‌بلا. راستی قراره پس فردا بریم اون‌جا از دهنت نپره آیدین صداش کنی باید بگی آقای فرهادی.
خندم گرفت با خنده گفتم:
- باشه.
سرش رو تکون داد.
- یه پسر ایرانی دیگه هم اون‌جاست که اسمش علیِ ما سه تا دوست‌های صمیمی هستیم باهاش آشنا میشی.
- باشه.
نگاهش رو تو خونه چرخوند.
- خب این زن ‌بابا کجاست یه چایی به ما بده؟
منم به جایی که نگاه می‌کرد نگاه کردم.
- رفته خرید. باز خوبه به تو چایی میده من که از گشنگی می‌میر
اخم‌هاش رو تو هم کشید.
- یعنی چی؟
شونه‌هام رو بالا انداختم.
- یعنی همین، نهار و صبحونه که نیست! صبح تا شب فقط غذای بیرون می‌خورم.
با همون اخمش بهم خیره شد و گفت:
- الان داری بهم میگی؟
ابروهامو بالا انداختم:
- اوایل خوب بود تازگی‌ها این‌جوری شده!
یه پوف صدا دار کشید و نگاهش رو به جای دیگه‌ای دوخت.
- باید با بابا صحبت کنم.
سر تکون دادم.
- اوهوم، الان خودم برات قهوه میارم.
سرشو به بالا تکون داد و گفت:
- نه چایی می‌خوام.
دستم رو روی س*ی*نه‌هام گذاشتم و خم شدم به سمت پایین.
- چشم رو دو تا چشم‌های کورم.
خندید رفتم تو آشپزخونه و برای خودم و خودش چایی ریختم و با کیک خوردیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
هما خانوم بالاخره اومد و هیراد رو ب*غ*ل کرد.
سرش رو بلند و به رهام سلام داد، هیچ‌وقت به من سلام نمی‌داد من هم خودم رو کوچیک نمی‌کردم.
گوشیم زنگ خورد و با دیدن اسم ماهرخ لبخند اومد رو ل*بم و جواب دادم:
- سلام ماهی جونم.
یا صدای همیشه شادش پر نشاط گفت:
- سلام رها جونم، چه‌طول مطولی؟
رفتم سمت مبل و نشستم روش.
- عالی‌ام. تو چه‌طوری؟
حس کردم یکم آب خورد چون صدای قورت دادنش اومد.
- به خوبی داداش شما.
به رهام نگاهی انداختم.
- اون هم خوبه سلام می‌رسونه.
صداش که از ذوق تو پو*ست خودش نمی‌گنجید خیلی بلندتر از حد معمول شده بود.
- سلامت باشه ایشالله به حق چهارده معصوم.
دیگه داشت حالمو بهم می‌زد با این عاشقانه‌هاش.
- اوه خودت رو جمع کن.
چهره‌اش جلوی صورتم نقش بست که دماغش رو جمع کرده و ل*ب‌هاش رو مثل خری که دهنش رو باز می‌کنه و می‌خواد علف بخوره کرده.
- دوسش دارم خو اِشک.
سرم رو تکون دادم.
- بله در جریان هستم.
- خوب، چه خبرها؟
به پشتی مبل تکیه دادم و گفتم:
- سلامتی رهبرها.
با خنده گفت:
- اون‌ها هم سلامت باشن.
- ایشالله.
انگار که چیزی یادش افتاده باشه با هول پرسید:
- راستی رهام چی‌کار می‌کنه؟
به رهام نگاه کردم که تو گوشیش بود.
- هیچ دعا گوی شماست.
با خوشحالی و یکم عشوه گفت:
- الهی من فداش بشم.
- بسه‌بسه حالم بد شد.
از حالت مسخره‌اش بیرون اومد و جدی شد.
- صبر کن عاشق بشی، می‌فهمی چی میگم.
ابروهام رو بالا دادم و با صدایی که هر وقت می‌خواستم مسخره‌اش کنم یکم کلفت می‌کردم گفتم:
- عمراً، من و عشق و عاشقی؟!
می‌دونستم الان داره سرشو محکم و تندتند تکون میده.
- حالا می‌بینیم.
شونه بالا انداختم و گفتم:
- می‌بینیم، خوب حالا چرا زنگ زدی؟
- هیچی می‌خواستم برام یه‌کم عکس از اون‌جا بفرستی!
پوف صدا داری کشیدم.
- چشم، می‌گیرم می‌فرستم امر دیگه؟
با پرویی برگشت گفت:
- نه امری نیست!
- برو گم‌شو.
- باشه بای.
- خدافظ.
ماهرخ دوست صمیمی من بود از هفت سالگی باهم دوست هستیم‌ایم و از وقتی هم ما اومدیم این‌جا در ارتباطیم. داداشش مهراد با رهام دوسته و ماهرخ پنج ساله تو کفه داداش منه، یعنی از شانزده سالگی عاشق شده!
دوست دارم زن داداشم بشه که یعنی بشه عالی میشه! یه دختر چشم ابرو مشکی و اندامی مثل من با یه قیافه‌ی خوشگل و جذاب! ولی داداشم جذاب و خوشگل‌تره ماشالله هزار ماشالله.
رفتم تو صفحه پیجم همه عکس‌های من و رهام و تنهایی من بود، که تو لندن و کنار دریا گرفتم و فیلم‌های کلیپی هم که خودم درست کردم گذاشتم هر روز استوری و لایو می‌ذاشتم.
یه عکس در لحظه از رهام گرفتم و استوری کردم.
رهام تموم زندگیمه بعد از مرگ مامان همه کسم رهامه و همدم همراه، تکیه گاه. نفسم به نفس رهام بنده بعد مرگ مامان و زن گرفتن بابا، بابا خیلی از من دور شد و الان دوردونه خونه هیراده!
هیرادم دوست دارم داداشمه... ولی رهام نفس منه.
رهام هم خیلی بین من و هیراد فرق می‌ذاره! همون حس من دو طرف است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
البته رهام یه قل هم داره! داداش دوقلو! البته وقتی مامان مرد؛ اون از دست کارهای بابا از خونه رفت.
دلم خیلی براش تنگ شده کپی رهامه! اندام و چهره، ولی اخلاقش تندتره و زود جوش میاره؛ ولی بهش خیلی وابسته بودم.
دلم می‌خواست ببینمش و بغلش کنم، اون موقع‌ها بیشتر پرهام از رهام با من بود. چون رهام درگیر دانشگاه بود، ولی پرهام بیشتر وقتش رو برام می‌ذاشت.
اخلاقش تند بود، ولی با من مهربون بود؛ ولی کم شوخی می‌کرد. بر عکس رهام که حتی یه‌دونه حرف هم بی شوخی با من نمی‌زنه.
رهام اولین نفر استوری‌م رو دید.
- ذلیل مرده الان گرفتی؟
باخنده و ابروهای بالا رفته نگاهش کردم.
- آره داداش با تربیت من.
لبش کش اومد.
- قوربونت برم، اون پیج منه یا تو؟ بیشتر عکس منه تا تو.
براش زبون درآوردم.
- خوب عکس عمرم و می‌ذارم دیگه.
اومد سمتم بغلم کرد، ان‌قدر محکم فشار می‌داد صدای استخونامو می‌شنیدم.
- دور تو بگردم من.
سرم رو بلند کردم و به چشم‌هاش نگاه کردم.
- رهامی!
لبخند خوشگلی زد و گفت:
- جانم؟
من هم لب‌هام کش اومد.
- بریم بیرون؟
- کجا؟
یکم فکر کردم.
- کافه همیشگی.
یدونه با انگشت زد روی دماغم.
- بریم، برو حاضر شو.
لپش رو بوس کردم و از پله‌ها بالا رفتم. یه تیشرت سرمه‌ای و شلوار لی آبی پر رنگ، موهام هم دم اسبی بستم و یه ریمل و یه رژ، کرم نمی‌زنم چون سفیدم و صاف.
گوشیم رو برداشتم و پایین رفتم، از پشت پریدم رو کول رهام خندید.
- خرم شدم؟
با خنده گوشش رو کشیدم.
- دور از جون خر.
یدونه زد رو دستم.
- خیلی خوب صبر کن، می‌آییم خونه.
خندیدم و اومدم پایین و رفتیم سمت در، هما اومد پیش‌مون:
- کجا به سلامتی؟
رهام برگشت سمتش و با اخم‌هایی تو هم گفت:
- فکر کنم هر دومون به سن قانونی رسیدیم، به کسی ربطی نداره.
کیف کردم از جواب رهام، لبخند زدم و رفتیم سوار ماشین رهام شدیم.
از پلیس بودن رهام فقط من و بابا خبر داشتیم با هما قرار بود اگه من رفتم کسی جز بابا این‌ها خبردار نشه؛ حتی به ماهرخ هم نگفتم که رهام پلیسه.
رسیدیم به کافه، عاشق این‌جا بودم همیشه یا تنها یا با رهام میاییم این‌جا. رفتیم داخل و رو صندلی همیشگی نشستیم.
من با همه به جز رهام و خانوادم انگلیسی صحبت می‌کنم ولی برای شما فارسی می‌نویسم... ‌.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
گارسون که مارو می‌شناخت اومد سمتمون:
- سلام خوش اومدین، همون همیشگی؟
با لبخند بهش نگاه کردم که رهام گفت:
- سلام ممنون؛ بله همیشگی.
لبخندی زد و به نشانه احترام کمی خم شد بعد رفت تا سفارش آیس‌پک شکلاتی من و میلک شیک توت فرنگی رهام رو بیاره، همیشه همین رو می‌خوریم.
گوشیم رو درآوردم و بعد از بازگشایی رمز عبور روی برنامه دوربین کلیک کردم. کلی عکس دو نفره و تکی گرفتیم و داخل اینستاگرام، ف*ی*سبوک و توییتر پست و استوری کردم، به تیپ خودم نگاهی کردم از وقتی اومدیم این‌جا روسری سر نمی‌کنم و لباس‌هام آزاده.
گارسون سفارشمون رو گذاشت رو میز و با گفتن «دیگه چیزی لازم ندارید؟» ما رو ترک کرد و به سمت بقیه میزها رفت. از پشت نگاهش کردم روپوش طوسی و با نوشته‌های طلایی روی پیراهن سفیدش بهش خیلی می‌اومد.
نی آیس‌پک رو توی دهنم گذاشتم و با سرعت شروع به خوردن کردم آخه خوراکی مورد علاقمه! بعد از این‌که هر دومون خوردیم بلند شدیم و رهام از داخل جیبش کیف مدارک‌هاش رو درآورد و یکی از کارت‌های عابر بانکش رو تو دستش گرفت، به سمت میز مستطیل چوبی قهوه‌ای روشن که انتهای کافه بود رفت و حساب کرد بعد از تسویه اومد سمت من و دست در دست هم از کافه بیرون اومدیم و سوار ماشین شدیم که رهام مسیر دریا رو پیش گرفت و باعث ذوق من شد. ماشین رو توی حاده و دور از ساحل پارک کرد پیاده شد که منم پشت بندش پیاده شدم، کنارش وایسادم چشم‌هام رو بستم و یکم بوی دریا رو به داخل ریه‌هام فرستادم. با رهام به سمت آب حرکت کردیم و ل*ب دریا نشستیم کنار آب جوری که وقتی موج می‌اومد داخل ساحل دو وجب پایین‌تر از پاهامون بود.
نگاهم خورد به دوتا کرکس عاشق که هم‌دیگر رو عاشقانه ب*غ*ل کرده بودند. خواستم یکم رهام رو اذیت کنم برای همین نگاهم رو بهش دوختم و گفتم:
- آخ رهام دلم ب*غ*ل می‌خواد.
برگشت سمتم دست‌هاش روباز کرد و با لبخند چشم‌هاش رو دوخت به چشم‌هام.
- بیا بغلم.
لبخند زدم و رفتم تو ب*غ*ل گرم و امنش. سرم رو بلند کردم و به قیافه‌اش از این زاویه که من زیر چونش بودم و اون رو‌به‌رو رو نگاه می‌کرد و چشم‌های من تونل‌های دماغش رو مشاهده می‌کرد نگاه کردم و گفتم:
- از این ب*غ*ل‌ها نه از ب*غ*ل‌هایی که اونا می‌کنن.
با تعجب سرش رو آورد پایین و نگاهم کرد.
- از کدوما؟
با دست اون دوتا رونشونش دادم.
برگشت به سمتی که نگاه می‌کردم.
- ای ه*یز بی‌شعور.
خندیدم که با خنده گفت:
- چشم‌هات رو درویش کن خواهر من.
سرم رو تکون دادم.
- خیلی خب.
صداش رو صاف کرد و یه‌جوری صدام زد!
- رها خانوم؟
وقتی میگه رها خانوم یعنی یه ولوله‌ای در راه است. با این حال خودم رو زدم به علی چپ.
- بله جانم؟
با انگشتش روی شونه‌ام ضرب گرفت.
- خونه پریدی رو کول من و گفتی خرم دیگه آره؟
صدام رو پر از تعجب و سوال کردم که یعنی در جریان نیستم.
- من؟ نه کی؟ یادم نیست!
با لبخند مرموزی چشم‌هاش رو ریز کرد.
- الان یادت میارم عزیزم.
یهو رفتم بالا! از اون حسی که توی وحودم اومد و نمی‌دونم چطور باید توضیح بدم جیغ کشیدم، من رو بلند کرده بود و داشت می‌رفت سمت آب.
- رهام بذارم زمین تو رو خدا، وای.
مثل شیاطین داخل کارتون‌ها خندید.
- نوچ خیس که بشی؛ آدم میشی.
اومدم حرف بزنم که پرت شدم تو آب و جیغم رفت هوا، زود بلند شدم و به خودم که انگار رفته بودم حمام نگاه کردم؛ عصبی نگاهش کردم، که بلند زد زیر خنده و من با وجود هیکل خیس که با هر قدم کیلوکیلو آب ازم می‌ریخت دویدم سمتش که فرار کرد تو ساحل. حالا هی من بدو رهام بدو؛ جیغ می‌کشیدم و تهدیدش می‌کردم، همه نگاه‌مون می‌کردن.
پاهام چون خیس شده بودن با ماسه‌ها قاطی و تبدیل به گل شده بودن! یهو پام گیر کرد و محکم زمین خوردم و تاراپ برخوردم با زمین صدا داد! رهام وایساد برگشت عقب و با دیدن من تندتند عین پنگوئن بدوبدو اومد کنارم نشست و بغلم کرد.
- رها؟ رهایی خوبی؟
- پام درد می‌کنه.
خودم رو لوس کردم. وگرنه زیاد چیزی پشده بود.
- الهی بمیرم تقصیر منه؛ ببخشید گل من.
اخم کردم و گفتم:
- خدانکنه اِه
با نگرانی پرسید:
- می‌تونی پاشی؟
سرم رو تکون دادم.
- آره بابا خوبم.
بلند شدم، هم خیس بودم هم شنی شده بودم. رفتیم سمت ماشین و با چندش سوار شدم و رهام به سمت خونه حرکت کرد... .
- رهام خیلی بدی خیسم.
خنده‌ی بلندی کرد:
- تقصیر خودت بود.
روم رو ازش گرفتم.
- ایش!
با صدا خندید، قوربون خندش برم الهی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
رسیدیم رفتیم تو بابا اومده بود.
- سلام بابا خسته نباشی.
- سلام دختر بابا مرسی بابا.
- سلام بابا.
- سلام پسرم خوبی؟
- ممنون.
- چرا خیس شدی رها؟
- رفته بودیم دریا.
- آها باشه.
رفتم بالا پریدم تو حمام و یه دوش حسابی گرفتم لباس‌های مرتب پوشیدم؛ ولی عجیب خوابم می‌اومد.
خودم رو پرت کردم رو تخت و به سه نرسیده خوابم برد؛ مثل همیشه یک دو سه و عالم بی خبری... .
با حس چیزی رو صورتم چشم‌هام رو باز کردم، یه پر بود و داشت رو دماغم حرکت می‌کرد کار رهام بود؛ داد زدم که خندید پر و برداشت عطسه‌ام گرفت.
- مرض داری شما؟
- بله چون با ناز کردنت بیدار نشدی.
- واسه چی بیدارم کردی؟
- وقت شامه.
- اه خوابم میاد برو خودت بخور.
- گشنه می‌مونی ها.
- باشه.
- خیلی خب بخواب.
رفت آخیش؛ راحت گرفتم خوابیدم.
با حس گشنگی چشم‌هام رو باز کردم، ساعت و نگاه کردم دو شب بود!
خیلی گرسنه‌ام بود شکم هم صدا می‌داد؛ بلند شدم رفتم سمت اتاق رهام در رو باز کردم رفتم تو؛ داشت خواب می‌دید!
- ماهرخ بیا.
جان؟؟ چه غلط ها! خاک به سرم ماهرخ و صدا می‌کرد می‌خندید. یه فکری زد به سرم و رفتم رو تختش، خم شدم روش و لپش رو بوس کردم که خندید. دوباره انجام دادم که یهو سفت من رو چسبید.
یه‌دونه زدم تو سرش که دو متر پرید هوا و نشست رو تخت، نفس‌نفس می‌زد.
- خاک تو سرت حالا خواب رفیق من رو می‌بینی؟ آره؟ چشمم روشن.
- خواب بود؟ ولی یکی بوسم کرد! بغلم بود!
- من بودم دیوانه توهم نزن.
- تو بودی؟
- آره
- غلط کردی، حالا لپ‌های من رو می‌بوسی؟
- آره داداشمی دوست دارم؛ حالا بی‌خیال قضیه چیه؟ ها؟
- قضیه چی؟ هیچی.
- من رو نپیچون.
- والا هیچی.
- وا هیچی؟ به من دروغ نگو.
- خیلی خب دوسش دارم.
- وای هورا؛ آخ جونم عروسی.
- عروسی چیه دیوونه؟ اون که من رو دوست نداره.
- تو از کجا می‌دونی؟ خیلی هم دوستت داره و تو کفته!
- واقعاً راست میگی؟
- آره به‌ خدا به جون خودم.
- وای این عالیه باید بهش بگم.
- آره ولی الان نه الان زوده. اگه رفتیم ایران بهش بگو. مستقیم هم نه غیر مستقیم متوجه‌اش کن؛ من هم کمک می‌کنم.
- مرسی، حالا بذار بخوابم.
- چی چی رو بخوابم؟ من گشنمه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
- به من چه؟ گفتم شام بخور.
- داداش گرسنمه.
- ای خدا من چه گناهی کردم که تو نفس منی؟
- دورت بگردم من.
- پاشو بریم غذا بخور.
- بریم.
پریدم از تخت پایین و یه ماچ آب‌دار از لپش کردم که اون هم پیشونی‌م رو بوسید. برام غذا گرم کرد و خوردم، آروم رفتیم بالا و شب بخیر گفتیم هر کغی رفت اتاق خودش. با شکم سیر خوابیدم و خواب بهار رو دیدم. صبح بعد صبحانه بلند شدم رمانی که خریدم و نصفه خوندمش رو دستم گرفتم. داستان یه دختر فقیر بود، که کفش واکس می‌زد و یه روز یه پسره میاد کفشش رو واکس بزنه؛ عاشق دختره میشه‌. بعد اون هر روز میاد تا کفشش رو واکس بزنه و بعدش هم دست دختر رو می‌گیره، می‌بره خونه‌اش؛ به بهانه‌ی این‌که خدمت‌کار می‌خواد. و دختره هم قبول می‌کنه حالا تا این‌جا خوندم داستان جالبیه.
گوشیم زنگ خورد ماهرخ بود؛ یاد دیشب افتادم و لبخند زدم.
- الو سلام رها.
- سلام ماهی، چه‌طوری؟
- خوبم، تو چه‌طوری؟
- به خوبی تو، چه‌خبر؟
- سلامتی، عشقم خوبه؟
- عالیه، عاشق شده.
- چی؟!
با دادی زد گوشی رو فاصله دادم از گوشم.
- کر شدم عنتر.
- به جهنم که کر شدی، گفتی رهام عاشق شده؟
استرس داشت خندم گرفت؛ ولی قورتش دادم.
- آره دیگه باید بی‌خیالش بشی؛ دلش بدجور گیر کرده.
- حالا کی هست؟
بغضش گرفته بود.
- آشناست می‌شناسیش؛ دختر خوبیه و مهربونه؛ خوشگله!
- خوش‌بخت بشن ایشالله.
- ایشالله.
واقعاً داشتم می‌ترکیدم بذار یه‌کم تو حال و هواش بمونه.
- خوب، دیگه چه خبر؟
با صدای فین‌فین بینیش که یعنی داره گریه می‌کنه گفت:
- هیچی از دانشگاه اومدم؛ به مامانم کمک کردم الان هم نشستم؛ داشتم میوه می‌خوردم.
- نوش جونت.
- کوفتم شد.
- وا، چرا؟
- عشقم پر، آینده‌م پر زندگیم پر؛ امیدم پر.
- خودتم بپر.
- زهرمار الان وقت شوخیه؟
بلند زدم زیر خنده.
- مرگ عو*ضی ک*ص*افت، تو چه می‌فهمی عشق چیه؟ احمق ناقص العقل.
- هوی! احترامت رو نگه‌دار، حالا یه چیزی بگم؟ بگم دختره کیه؟
- بگو.
- خودت.
- چی؟
دوباره گوشی رو فاصله دادم.
- داد نزن میگم تو رو نگیره ها!
صداش نمی‌اومد.
- ماهی؟ ماهرخ؟ ماهی خره کوشی احمق؟
- رهام عاشق من شده؟
- بله چرا هول کردی؟
- وای خدا.
- گفتم داد نزن.
- چشم خواهر شوهر گلم دورش بگردم؛ الان از اینستا بهش پیام میدم.
- نه احمق اون نمی‌دونه تو می‌دونی؛ بعدش هم بذار خودش اعتراف کنه.
- باشه صبر می‌کنم تا خودش به حرف بیاد؛ حالا رها از کجا فهمیدی ها؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
ماجرای دیشب رو تعریف کردم که کلی قربون صدقه داداش من رفت؛ و بعدش به خداحافظی رضایت داد. گوشی رو قطع کردم و مشغول خوندن شدم؛ رهام رفته بود سرکارش و هیراد هم مدرسه. بابا سرکار و هما تلویزیون نگاه می‌کرد؛ من هم تو اتاقم بودم.
ساعت رو نگاه کردم دو بعد از ظهر بود! این الاغ برای نهار صدام نکرد، خودم پاشدم رفتم پایین که دیدم خانم داره با خواهرش حرف می‌زنه.
- هما نهار چیه؟
- زهرمار.
از اون‌جایی که گوش‌های تیزی دارم شنیدم.
- چیزی گفتی؟
- نه ماهیه؛ غذا رو گازه.
چه عجب! واسم غذا گذاشته!
برداشتم خوردم چند وقته فهمیدم؛ که می‌خواد به زور خواهرزادش رو بندازه به داداش بدبخت من. ولی کور خونده، نه من می‌ذارم نه رهام. رهام هم بدون اجازه من کاری نمی‌کنه؛ پارسال هم داداشش رو می‌خواست قالب من کنه.
داداشش برای خواستگاری اومد این‌جا، ولی نه من جواب بله دادم نه رهام موافق بود و نه بابا. ولی سعید داداش هما گفت: ولت نمی‌کنم آخرش مال منی؛ من هم گفتم هری بابا خوش اومدی.
من نظر بابا برام مهم نبود نظر رهام برام مهم بود، چون از وقتی مامان مرد رهام پیشم بود؛ و وقتی بابا زن گرفت از من دور شد.
پدر بودنش شد کار کردن و پول درآوردن برای ما؛ و محبتش هم کمتر شد و بیشتر شد نسبت به هیراد.
حسودی نمی‌کنم اون هم داداشمه؛ ولی خوب اندازه رهام دوستش ندارم. رهام زندگی منه.
بلند شدم رفتم تو اتاقم طبق عادت همیشگی‌م، اسپرسو برای خودم درست کردم؛ تو بالکن اتاقم روی تاب گردم نشستم. گوشی‌م رو برداشتم و از فضا استوری گذاشتم. اولین نفر که دید مهراد بود! داداش ماهی. اومد دایرکت:
- سلام رها کوچولو احوال شوما؟
با خنده نوشتم:
- اولاً سلام، دوماً کوچولو خودتی؛ سوماً خوبم و چهارماً شما چه‌طوری بابابزرگ؟
من مهراد رو مثل رهام دوست دارم نه اندازه رهام، ولی عین داداشمه و خیلی هوام رو داره و چشم و دل پاکه.
یه پسره بوره که به مامانش رفته، برعکس ماهرخ. موها ریش و ابرو قهوه‌ای و چشم‌های عسلی! پسر خوشگلیه ولی تو خوشگلی، خوش هیکلی و خوش‌تیپ بودن؛ به رهام نمی‌رسه خدایی بگم. جواب داد:
- رهی حالم بده احوالم بده.
نوشتم:
- خاک عالم تو سر زنت چرا؟
زن نداشت ولی همیشه باهاش شوخی می‌کنم.
نوشت:
- اِوا! چرا به عیال من فحش میدی؟ دور از شوخی دلم گرفته؛ دل تنگ شمام، می‌دونی که جز شما کسی و ندارم؛ با هیچ‌ک.س جوش نمی‌خورم. هم من هم ماهرخ.
نوشتم:
- دل منم برای شما تنگ شده، هم من هم رهام ولی چه کنیم؟ قراره رهام کارش جورشه منو بیاره ایران؛ دلم برای مامانم تنگ شده.
نوشت:
- خدا خاله ریحانه رو بیامرزه روحش شاد.
نوشتم:
- مرسی.
یه قطره اشک از چشمم چکید. مامانی دلتنگت‌م عکسش رو آوردم و بوسیدمش.
- مامانی دورت بگردم، چرا زود منو تنها گذاشتی؟ منی که کلی حرف‌های دخترونه داشتم که فقط باید به مامانم می‌گفتم.
یهو رفتم تو بغل گرم و آرامش بخش رهام همیشه موقع گریه، هیچی من رو جز رهام آروم نمی‌کرد. سرم رو بوسید:
- الهی رهام بمیره، مگه من مردم؟ که یه‌دونه‌ی من حرف‌های دخترونه‌اش تو دلش بمونه؟ اگه روت نشد بهم بگی پیام بده، تو پیام بگو بهم دور سرت بچرخم. حیف آسمون نیست ابریش می‌کنی؟ چشم‌های نفس من همیشه باید آفتابی باشه، باشه؟
آروم شدم آروم‌‌آروم. محکم‌تر بغلش کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
- داداشی؟
- جانم نفس من؟
- همه چی رو می‌تونم بهت بگم؟
- الهی دورت بگردم آره عمر من، هر چی که باید بگی؛ من خیلی چیزها رو خودم می‌دونم و درک می‌کنم پس با من راحت باش خوب؟
- باشه.
- فدات بشم رها فشارت می‌افته، بیا یه‌کم خوراکی شیرین بخور.
راست می‌گفت همیشه زیاد گریه می‌کنم، فشارم میفته. دستم رو گرفت و بلندم کرد باهم رفتیم پایین، اشک‌هام رو پاک کردم وقتی که گریه می‌کنم یا ناراحتم چشم‌هام طوسی میشه. رهام هم این‌جوریه یادمه وقتی مامان مرد؛ چشم‌هاش طوسی شده بودن.
از دست کارهای بابا مرد بعد الان بابا، از گل نازک‌تر به خانوم نمی‌گه ولی مادر من رو کشت.
باهم رفتیم تو حیاط رو تاب نشستم و رهام هولم می‌داد، خیلی خوب بود وقتی حس می‌کردی باد خنک تو اوج به صورتت می‌خوره.
- رهای من.
- جونم؟
- چی می‌خوری برات بیارم بخوری؟
- کیک تو یخچال هست میاری برام؟
- چشم، رو چشم خوشگل من.
رفت داخل خونه و بعد چند دقیقه با یه سینی اومد، نشست کنارم رو تاب دو تا تیکه کیک آورده بود هردومون خوردیم.
- ممنون داداش.
- نوش جونت عزیزم.
- میگم فردا ساعت چند میریم پایگاه‌تون؟
- ساعت ده صبح.
- آها باشه؛ من چی باید بگم؟
- من صحبت می‌کنم، هر چی ازت پرسید جواب بده.
- باشه پسره چند سالشه؟
- به این کارها چی‌کار داری؟
- بگو دیگه می‌خوام بدونم.
- بیست و نه سالشه.
- آها خوشگله؟
یهو بلند زد زیر خنده.
- وا! چته رهام چرا می‌خندی؟
- اون از اونا نیست بیفته تو تور.
- کدوم تور؟
- همونی که براش پهن کردی.
- من که تور پهن نکردم.
- به خوشگل یا زشتش چی‌کار داری؟
- اعه خوب پرسیدم دیگه.
- خیلی بد اخلاقه و مغروره به این راحتی ها پا نمیده.
- عه واقعاً؟
دوباره خندید.
- دیدی تور پهن کردی؟ بی‌خیال اون شو خوشگله، ولی اخلاقش اصلاً خوب نیست مخصوصاً با جنس مخالفش.
- وا ایش از خداش هم باشه.
خندید.
- خوب از خداش نیست بعدش هم؛ اون اصلاً در حد تو نیست قربونت برم.
- بره گمشه.
- خیلی خوب.
- میگم بعضی وقت‌ها نمی‌اومدی خونه کجا می‌موندی؟
- خوابگاه پایگاه.
- خوابگاه داره؟
- آره یه عالمه.
- اه نمی‌دونستم.
گوشیش زنگ خورد سرک کشیدم دیدم سیو شده aydin‌ « آیدین».
- اعه اون مردک گند اخلاقه.
با خنده گفت:
- آره عزیزم همونه.
- بذار بلندگو.
- چشم.
جواب داد گذاشت بلندگو:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین