- Feb
- 195
- 1,174
- مدالها
- 1
مامان که در چهارچوب در با آن رنگ پریدهاش خودنمایی میکند، از جا میپرم و خودم را کنارش میرسانم.
- خوبی قربونت برم؟
مامان: خاتونت زنگ نزد؟
- زنگ زدم نسا، هنوز نرسیده بودن.
مامان کنارم ایستاده اما صدایش انگار از ته چاه میآید.
مامان: حالش رو پرسیدی؟
- حالش خوب نیست، خاتونه دیگه! همه چیز رو شلوغ میکنه.
صدای آیفون توی خانه میپیچد و مامان میگوید:
- همه چیز شلوغ هست!
راست میگوید، همه چیز حتی شلوغتر است از چیزی که مامان میگوید، از چیزهایی که مامان نمیداند... .
دنیا حسابی چادر دریا را چسبیده و حتی به آغوش من هم پناه نمیآورد اینبار!
رو به دریا که مستاصل میان چهارچوب در ایستاده میگویم:
- بیا تو!
خاله با تمام خستگیای که چشمهایش فاش میکند، دریا را مهربانانه کنار خودش مینشاند و مامان با حال نزارش هنوز جلوی در اتاق ایستاده.
مامان: حساب کتاب رو بذار کنار، چقدر میخوای؟
لیوان آبی که پر کرده بودم تا برای دریا ببرم را به زور میان انگشتانم محصور نگه میدارم و معترض رو به مامان میگویم:
- مامان!
به دیوار مجاورش تکیه میزند و دریا سرش را برای نگاه کرد مامان بالا هم نمیآورد، خاله با دنیا رو به تنها اتاق خانه راه میافتد و مامان دوباره میگوید:
- انصافا کارت خوب بود، حالا رک و راست بگو چقدر میخوای از جون ما؟
قطره اشکی از کنار چشمهایش راه میگیرد و صدای خندههای دنیا از در بسته اتاق میآید، خاله خوب سرش را گرم کرده به گمانم.
مامان: حق و حقوقت از زندگی با آدمی که واسه خاطر خراب بودن تو مرده، چقدره؟! بگو، واسه خاطر کثافتکاریهای تو!
توی آخرش را اینقدر بلند میگوید که لیوان درون دستم همزمان با قطره اشک دریا روی زمین میافتد و شروع صدای شکستن لیوان مصادف میشود با پایان پژواک صدای فریاد مامان!
در و دیوار خانه، انگار جملهاش را توی صورت وجدانم میکوبانند، انگار کسی با صورت سیاه و چشمهای طلبکار قرمز توی گوشم فریاد میزند.
- واسه خاطر کثافتکاریهای تو، تو!
توی آخرش را از مامان هم بلندتر میگوید.
برای حفظ تعادلم اپن را ستون دستانم میکنم و کوتاه پلک میبندم تا حالم را برگردانم سرجایش.
مامان: دست دخترت رو بگیر و پات رو از زندگی ما بیرون بکش.
دریا بلند میشود که برود و فرود من جایی نزدیک به خرده شیشهها مسیر قدمهایش را از در به من تغییر میدهد، صدای یا ابولفضل مامان آخرین صدای واضحیست که میشنوم!
دستهایم از تیزی شیشهها میسوزند و گرمی خون در مقابل سرمای دستانم کمی آزاردهنده است. صداها انگار اعتبارشان را از دست دادهاند در گوشم و تنها صدای آرکا درون گوشم واضح تکرار میشود:
- من سه تا خط قرمز دارم که کسی غلط میکنه ردشون کنه. تو، خانوادم، پنهون کاری.
کاش پل بزند مرگ از روی صدایش و خودش را برساند به من، به خانهمان که پنجمین سالگرد نبودن حامی را عزادار است.
- خوبی قربونت برم؟
مامان: خاتونت زنگ نزد؟
- زنگ زدم نسا، هنوز نرسیده بودن.
مامان کنارم ایستاده اما صدایش انگار از ته چاه میآید.
مامان: حالش رو پرسیدی؟
- حالش خوب نیست، خاتونه دیگه! همه چیز رو شلوغ میکنه.
صدای آیفون توی خانه میپیچد و مامان میگوید:
- همه چیز شلوغ هست!
راست میگوید، همه چیز حتی شلوغتر است از چیزی که مامان میگوید، از چیزهایی که مامان نمیداند... .
دنیا حسابی چادر دریا را چسبیده و حتی به آغوش من هم پناه نمیآورد اینبار!
رو به دریا که مستاصل میان چهارچوب در ایستاده میگویم:
- بیا تو!
خاله با تمام خستگیای که چشمهایش فاش میکند، دریا را مهربانانه کنار خودش مینشاند و مامان با حال نزارش هنوز جلوی در اتاق ایستاده.
مامان: حساب کتاب رو بذار کنار، چقدر میخوای؟
لیوان آبی که پر کرده بودم تا برای دریا ببرم را به زور میان انگشتانم محصور نگه میدارم و معترض رو به مامان میگویم:
- مامان!
به دیوار مجاورش تکیه میزند و دریا سرش را برای نگاه کرد مامان بالا هم نمیآورد، خاله با دنیا رو به تنها اتاق خانه راه میافتد و مامان دوباره میگوید:
- انصافا کارت خوب بود، حالا رک و راست بگو چقدر میخوای از جون ما؟
قطره اشکی از کنار چشمهایش راه میگیرد و صدای خندههای دنیا از در بسته اتاق میآید، خاله خوب سرش را گرم کرده به گمانم.
مامان: حق و حقوقت از زندگی با آدمی که واسه خاطر خراب بودن تو مرده، چقدره؟! بگو، واسه خاطر کثافتکاریهای تو!
توی آخرش را اینقدر بلند میگوید که لیوان درون دستم همزمان با قطره اشک دریا روی زمین میافتد و شروع صدای شکستن لیوان مصادف میشود با پایان پژواک صدای فریاد مامان!
در و دیوار خانه، انگار جملهاش را توی صورت وجدانم میکوبانند، انگار کسی با صورت سیاه و چشمهای طلبکار قرمز توی گوشم فریاد میزند.
- واسه خاطر کثافتکاریهای تو، تو!
توی آخرش را از مامان هم بلندتر میگوید.
برای حفظ تعادلم اپن را ستون دستانم میکنم و کوتاه پلک میبندم تا حالم را برگردانم سرجایش.
مامان: دست دخترت رو بگیر و پات رو از زندگی ما بیرون بکش.
دریا بلند میشود که برود و فرود من جایی نزدیک به خرده شیشهها مسیر قدمهایش را از در به من تغییر میدهد، صدای یا ابولفضل مامان آخرین صدای واضحیست که میشنوم!
دستهایم از تیزی شیشهها میسوزند و گرمی خون در مقابل سرمای دستانم کمی آزاردهنده است. صداها انگار اعتبارشان را از دست دادهاند در گوشم و تنها صدای آرکا درون گوشم واضح تکرار میشود:
- من سه تا خط قرمز دارم که کسی غلط میکنه ردشون کنه. تو، خانوادم، پنهون کاری.
کاش پل بزند مرگ از روی صدایش و خودش را برساند به من، به خانهمان که پنجمین سالگرد نبودن حامی را عزادار است.
آخرین ویرایش توسط مدیر: