جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده رمان عشق، کیک، نوشابه اثر mahsa khataee

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط mahsa khataee با نام رمان عشق، کیک، نوشابه اثر mahsa khataee ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,057 بازدید, 148 پاسخ و 36 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع رمان عشق، کیک، نوشابه اثر mahsa khataee
نویسنده موضوع mahsa khataee
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط mahsa khataee
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
مامان که در چهارچوب در با آن رنگ پریده‌اش خودنمایی می‌کند، از جا می‌پرم و خودم را کنارش می‌رسانم.
- خوبی قربونت برم؟
مامان: خاتونت زنگ نزد؟
- زنگ زدم نسا، هنوز نرسیده بودن.
مامان کنارم ایستاده اما صدایش انگار از ته چاه می‌آید.
مامان: حالش رو پرسیدی؟
- حالش خوب نیست، خاتونه دیگه! همه چیز رو شلوغ می‌کنه.
صدای آیفون توی خانه می‌پیچد و مامان می‌گوید:
- همه چیز شلوغ هست!
راست می‌گوید، همه چیز حتی شلوغ‌تر است از چیزی که مامان می‌گوید، از چیزهایی که مامان نمی‌داند... .
دنیا حسابی چادر دریا را چسبیده و حتی به آغوش من هم پناه نمی‌آورد این‌بار!
رو به دریا که مستاصل میان چهارچوب در ایستاده می‌گویم:
- بیا تو!
خاله با تمام خستگی‌ای که چشم‌‌هایش فاش می‌کند، دریا را مهربانانه کنار خودش می‌نشاند و مامان با حال نزارش هنوز جلوی در اتاق ایستاده.
مامان: حساب کتاب رو بذار کنار، چقدر می‌خوای؟
لیوان آبی که پر کرده بودم تا برای دریا ببرم را به زور میان انگشتانم محصور نگه می‌دارم و معترض رو به مامان می‌گویم:
- مامان!
به دیوار مجاورش تکیه می‌زند و دریا سرش را برای نگاه کرد مامان بالا هم نمی‌آورد، خاله با دنیا رو به تنها اتاق خانه راه می‌افتد و مامان دوباره می‌گوید:
- انصافا کارت خوب بود، حالا رک و راست بگو چقدر می‌خوای از جون ما؟
قطره اشکی از کنار چشم‌هایش راه می‌گیرد و صدای خنده‌های دنیا از در بسته اتاق می‌آید، خاله خوب سرش را گرم کرده به گمانم.
مامان: حق و حقوقت از زندگی با آدمی که واسه خاطر خراب بودن تو مرده، چقدره؟! بگو، واسه خاطر کثافت‌کاری‌های تو!
توی آخرش را اینقدر بلند می‌گوید که لیوان درون دستم هم‌زمان با قطره اشک دریا روی زمین می‌افتد و شروع صدای شکستن لیوان مصادف می‌شود با پایان پژواک صدای فریاد مامان!
در و دیوار خانه، انگار جمله‌اش را توی صورت وجدانم می‌کوبانند، انگار کسی با صورت سیاه و چشم‌های طلبکار قرمز توی گوشم فریاد می‌زند.
- واسه خاطر کثافت‌کاری‌های تو، تو!
توی آخرش را از مامان هم بلندتر می‌گوید.
برای حفظ تعادلم اپن را ستون دستانم می‌کنم و کوتاه پلک می‌بندم تا حالم را برگردانم سرجایش.
مامان: دست دخترت رو بگیر و پات رو از زندگی ما بیرون بکش.
دریا بلند می‌شود که برود و فرود من جایی نزدیک به خرده شیشه‌ها مسیر قدم‌هایش را از در به من تغییر می‌دهد، صدای یا ابولفضل مامان آخرین صدای واضحیست که می‌شنوم!
دست‌هایم از تیزی شیشه‌ها می‌سوزند و گرمی خون در مقابل سرمای دستانم کمی آزاردهنده است. صداها انگار اعتبارشان را از دست داده‌اند در گوشم و تنها صدای آرکا درون گوشم واضح تکرار می‌شود:
- من سه تا خط قرمز دارم که کسی غلط می‌کنه ردشون کنه. تو، خانوادم، پنهون کاری.
کاش پل بزند مرگ از روی صدایش و خودش را برساند به من، به خانه‌مان که پنجمین سالگرد نبودن حامی را عزادار است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
چشم‌هایم را به زور باز می‌کنم و عجیب دلم می‌خواهد یادم نیاورم که کجا هستم شبیه فیلم‌ها، قصه‌ها.
اما در کمال واقع‌گرایی مسخره‌ای که دوستش ندارم، قبل از باز کردن چشم‌هایم هم می‌دانستم این بوی گند الکل از کجا آب می‌خورد.
نگاهم را به پرده‌ چروک آبی رنگ مقابلم می‌دوزم و فکر می‌کنم به این‌که چقدر طول می‌کشد تا خودم را بین چروک‌های پرده گم و گور کنم!
خبری نه از مامان هست نه هیچ آشنای دیگری، زنگی که کنار دستم روی تخت قرار دارد را فشار می‌دهم و کمتر از چند دقیقه بعد، قامت دریا و نسترن که بعد مامان و خاله در حجم مربعی شکل محصور شده با پرده‌های آبی چروک نمایان می‌شود.
نگرانی‌هایم درست وقتی به قاف می‌رسند که آرکا پرده آبی رنگ را کنار می‌زند و خودش را به من می‌رساند.
آرکا: خوبی؟
رعایت حضور مامان و خاله را می‌کند که بدون پسوند عزیزم و نوازش دست‌هایش سوال می‌پرسد، نگرانی چشم‌هایش آنقدر مشهود است که بی‌ملاحظه لب می‌زنم:
- خوبم! نگران نباش.
می‌بینم که چشم‌هایش را یک‌بار از راحتی خیال روی هم قرار می‌دهد و می‌بینم نگاه منفور شده مامان روی قامت آرکا را.
مامان: دیدیش، برو!
ملتمسانه نسترن را نگاه می‌کنم تا یک‌جوری مامان را از این‌جا ببرد ولی خب، خواهش درون چشم‌هایم زیادی بی‌جاست. آرکا بدون توجه به مامان رو به من می‌گوید:
- دارو‌هات رو می‌گیرم میدم دوستت، تلفنم روشنه رسیدی زنگ بزن.
مهربانی نگاهش را مامان نمی‌بیند و نمی‌دانم باید متاسف باشم از این موضوع یا خوشحال، فقط این را می‌دانم که کپن تحملم امروز زیادی خرج شده. سرم را به نشانه تایید جمله‌اش تکان می‌دهم و مسیر قدم‌هایش را تا خارج شدن از پرده آبی رنگ، دنبال می‌کنم.
مامان کنارم روی تنها صندلی موجود می‌نشیند و بدون نگاه کردن به دریا اما خطاب به خودش می‌گوید:
- دست دخترت رو بگیر برو!
دریا گونه‌ام را می‌بوسد و بدون حرف مسیری که آرکا در پیش گرفته بود را می‌رود، خاله و نسترن هم انگار صلاح را در تنهایی ما دو نفر می‌بینند که پشت سر دریا و با بدرقه نگاه من می‌روند و من می‌مانم و مادری که تاب نگاه کردنش را ندارم.
- با قاتل بابات می‌ریزی رو هم و پنهون می‌کنی از من؟ این‌بار نوبته من؟
- بابا سکته کرد!
- چرا؟
پرسش انکاری یک چیزی در همین مایه‌ها بود دیگر، نه؟ همین سوالی که طوری می‌پرسد انگار جوابش را همه شهر می‌دانند.
مامان: چرا پدرت سکته کرد؟ از صدقه سر سایه نحس این پسر وسط زندگی یه دونه دخترش.
آرکا دارد چوب چه چیزی را این وسط می خورد، نمی‌دانم!
مامان: چرا نگفتی بهم؟
- می‌گفتم، می‌ذاشتی کنارم بمونه؟
مامان: نمی‌ذارم، قیوم قیامتم نمی‌ذارم. وصله ما نیست، قواره تن تو نیست، والسلام. ردش کن بره! نمی‌تونی بگم یوسف ردش کنه.
نفسم را عمیق بیرون می‌فرستم و نگاهی به سرم رو به اتمامم می‌کنم.
- بریم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
آستین‌های بافت قهوه‌ای رنگم را تا میانه دست‌هایم پایین می‌کشم و از پنجره آشپزخانه به خیابان خلوت رو‌به‌رویم نگاه می‌کنم و تئاتر شهر که اگر کمی چشم‌هایم را تیز کنم، قابل دیدن است.
از پنجره چشم می‌گیرم و نگاهم را به خانه می‌دهم، پاهایم را از کابینتی که روی آن نشسته‌ام آویزان و فکر می‌کنم به این‌که، چه می‌شود اگر همین آرامش را یک‌بار برای همیشه تافت بزنم و نگه دارم، از همان‌ها که گاهی حامی به موهایش می‌زد و مامان، جلف می‌خواندش!
تلفنی که کنار پایم زنگ می‌خورد را به گوشم نزدیک می‌کنم.
- جانم؟
آرکا: اینطوری که جانم می‌گی، محبور می‌شم بیام بالا به جای این‌که بگم حاضرشی بیای پایین.
با تعجب از پنجره به ماشین سفیدرنگش که پایین خانه پارک است نگاهی می‌اندازم.
- نگفته بودی میای!
آرکا: حالا گفتم. یه چیز گرم بپوش!
لبخندی روی لبم نقاشی می‌کنم و همان‌طور که تلفن را کنار گوشم نگه می‌دارم و در خانه چشم می‌گردانم، به مامان فکر می‌کنم، به بابا، حامی و دست آخر خودم!
چیزی که اکثرا به آن فکر نمی‌کردم و حالا سعی دارم نیم‌نگاهی به خواسته‌اش بیندازم، توی گوشی لب می‌زنم:
- خستم! بیا بالا.
سکوت طولانی‌اش یعنی تعجب دوباره و بعد از آن صدایی که می‌گوید:
- در رو بزن.
از کابینت با یک جهش به میان آشپزخانه می‌رسم و در ورودی را پس از طی کردن چند قدم کوتاه باز می‌کنم درست چند ثانیه بعد از فشردن دکمه آیفون.
چای را شروع به دم کردم می‌کنم و با شنیدن صدای بسته شدن در رو برمی‌گردانم. یک نگاه آرکا به رنگ و رویم و خوبی گفتن نگرانش کافیست که با چندقدم بلند، خودم را به آغوشش برسانم و او بعد از خارج شدن از بهت، دست‌هایش را دورم حلقه کند.
مو‌های بازمانده‌ام را با دست دیگرش نوازش می‌کند و می‌توانم این را حس کنم که موهایم را نرم می‌بوسد. آرامش همین یک وجب جا است دیگر، بقیه حرف‌ها، زیاده‌گوییست.
سرم را از روی قفسه سی*ن*ه‌اش بلند می‌کنم و برای نگاه کردن در چشم‌هایش کمی به بالا متمایل می‌کنم.
- هیچ‌وقت، هیچ جا نرو!
موهایم را با نوازش دستش پشت گوشم می‌فرستد و دست دیگرش هنوز دور کمرم حلقه شده است.
آرکا: نمیرم. نه جایی می‌رم نه می‌زارم تو بری.
- حتی اگه اون پالتوی یاسی رو بپوشم؟
اخم ریزی می‌کند ولی می‌گوید:
- حتی اگه اون تاپ قرمزت رو بپوشی!
همان شبی که از جشن امضا تا اینجا آمده بود احتمالا در تنم بودش و جوابش، برای من کافیست تا بدانم آرکا شبیه به هیچ ک.س نیست، نه مامان نه یوسف نه بابا خدابیامرز! این یکی من را به خاطر خودم دوست دارد، خود خودم.
چشمانم را ظرف دوست‌داشتنم می‌کنم و نگاهم را می‌دوزم چشم‌هایش. گور پدر تمام گذشته‌ها، من می‌خواهم پا‌به‌پای عقربه‌های ساعت آبی رنگ روی دیوار، زندگی کنم.
- دوست دارم!
پیشانیم را با لب‌هایش مهر می‌کند و آرام می‌گوید:
- فقط من رو دوست داری.
خودم را از آغوشش بیرون می‌کشم و همانطور که او را با کاپشن سیاه رنگش، ایستاده میان خانه تنها می‌گذارم با خنده می‌گویم:
- انحصار طلب!
کاپشنش را درمی‌آورد و با همان لحنی که خطابش کرده بودم، مخاطب قرار می‌دهم.
آرکا: قشنگ من!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
همانطور که قهوه را درون فنجان گل سرخی مامان که یک دستش را من و یک دستش را خاله کش رفته بودیم می‌ریزم، شروع می‌کنم به دوباره یک بند حرف زدن برای او به جای تمام جمله‌هایی که برای دیگران نسیه خرج می‌کنم.
- می‌دونی به نظر منم خوب شد، یعنی درست خاتون صداش رو انداخت رو سرش و نفرین و ناله کرد، درست مامان صداش از بس حرص خورده بود درنمیومد ولی؛ حالا دیگه حداقل سالگرد بعدی حامی، من استرس نمی‌کشم. مامان می‌گفت خاله از بچگیش هم پر دل و جرئت بوده، جرئت خاله به ترسو بودن مامان در!
سینی به دست فاصله چند قدمی و کوتاه آشپزخانه تا مبل را طی می‌کنم و به او که دست‌ به سی*ن*ه و تکیه زده به مبل نشسته و حرکات و حرف‌هایم را دنبال می‌کند، لبخند می‌زنم.
کنارش خودم را روی مبل رها می‌کنم و شبیه به خودش دست‌هایم را قلاب قفسه سی*ن*ه‌ام می‌کنم.
- خوبی؟ امروز نگرانت کردم.
فنجان قهوه‌اش را دست می‌گیرد
آرکا: کردی!
از رک بودنش می‌آیم پررویی نثارش کنم که خیره در چشم‌هایم می‌گوید:
- دیگه نکن.
لبخند بی قل و قشی می‌زنم و چای را پشت قندی که خورده بودم، سرمی‌کشم.
آرکا: زن‌داداشت می‌گفت بی‌هوش شدی، چرا؟
چرایش را بهتر است نداند، در مقابل لحن جدی‌اش، من‌من کردنم به چشم می‌آید.
- فشار، فشارم افتاده بود، چیزی نخورده بودم از صبح.
بدون مقدمه می‌گوید:
- از حضور یوسف کنارت اصلا خوشم نمیاد.
بدون اینکه خودم را از تک و تا بیندازم، فنجان چای را به دهانم نزدیک می‌کنم.
- من هم همین حس رو به آوا دارم.
فنجان خالی شده را روی پاف قرار می‌دهد و دست‌هایش را روی زانو‌هایش، قلاب یکدیگر می‌کند.
آرکا: تموم شد!
شوک شده از خبر یکهویی‌اش، فنجانم میان راه در دستانم خشک می‌شود و دهان باز مانده‌ام، لبش را به یک انحنای کوچک وامی‌دارد.
آرکا: حالا کی با خانواده بیایم؟
فنجان خالی‌ام را کنار مال او می‌گذارم و روی مبل اما رو به او، چهارزانو می‌نشینم.
- من آدم شجاعی نیستم!
خودش را کمی نزدیکم می‌کند و حالا زانو‌های او با زانو‌های روی مبل جمع شده من تماس دارد، دستانم را میان دستانش می‌گیرد.
آرکا: تو ترسو نیستی.
- من از برخورد مامان می‌ترسم، همه چیز اونقدر‌ها هم که فکر می‌کنی ساده نیست.
آرکا: با هم حلش می‌کنیم.
این باهمی که می‌گوید دلم را قرص می‌کند، اما نه آنقدر که نگویم.
- مامان تنها کسی که از خانواده چهارنفرمون برای من مونده. مامان هنوز بوی خاک و بهشت زهرا و خرما و حلوا نگرفته اسمش.
آرکا: من کاری نمی‌کنم که مجبور شی بین من و مادرت یکی رو انتخاب کنی.
یعنی ممکن بود؟ آرکا نه اما؛ مامان حتما کاری می‌کند که بین او و مادرم مجبور به انتخاب شوم و پای من همیشه لنگ می‌زند در مسیر انتخاب‌هایم.
- باید فرصت بدی باهاش حرف بزنم.
آرکا: هفت سال رو می‌تونیم بکنیم هفت سال و چندماه اما تعداد این ماه‌ها زیاد نشه لطفا!
می‌خواهم بحث را عوض کنم که دستانم را به کمر می‌زنم، راست می‌نشینم و با نگاهی آمیخته به شیطنت می‌گویم:
- اصلا یادم نمیاد جناب‌عالی خواستگاری کرده باشی از من.
توی نگاهم انگار چیز دوست داشتنی‌ای می‌بیند که بی‌مقدمه سرم را سنجاق سی*ن*ه‌اش می‌کند و دست‌هایش را دور شا‌نه‌هایم حلقه می‌کند، همانطور که موهایم را می‌بوسد می‌گوید:
- خواستگاری می‌کنم، اونم چجور!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
تکیه‌اش را به مبل زده و من تکیه‌ام را تمامن به او! بدون اینکه سرم را از روی سی*ن*ه‌اش بلند کنم کمی رو به بالا می‌گیرم برای دیدن سرش که حالا به پشتی مبل تکیه داده و به شوخی می‌گویم:
- از این زاویه که نگاهت می‌کنم ترجیح می‌دم پا پیش نزاری.
تک‌خنده‌ای می‌کند و خنده‌های من هم کوتاهی نمی‌کنند، خودم را بیشتر میان آعوشش جا می‌دهم و دست‌هایش کمرم و موهایم را نوازش می‌کنند.
این قاب‌ را، این‌ خنده‌های رهاشده‌مان میان خانه کوچک دوست‌داشتنی‌ام را دلم می‌خواهد همین‌جا نگه دارم. اصلا خودمان را قرنطینه کنم میان این حجم چهل و پنج متری قرمز رنگ.
مثلا صبح‌ها روی همان کابینت کنار پنجره بنشینیم و رفت و آمد‌های ولیعصر را زیرنظر بگیریم، بعد درباره هر آدمی که بیشتر دوست داشتیم بیشتر صحبت کنیم، حتی اگر تصور آرکای نشسته روی کابینت خنده‌دار باشد! بعد درباره مردمی که دم غروب‌ها برای تماشای تئاتر، محوطه پارک دانشجو را اشغال می‌کنند، یک دل سیر صحبت کنیم و یک دل سیر به زانو‌های پاره شلوار جین پسری که کوله‌سورمه‌ای رنگ و عینک ته استکانی دارد، بخندیم!
مقصد بعدیمان میز نهارخوری سه نفره زرد رنگ باشد و درست هنگامی که مسابقه دانه کردن انار گذاشته‌ایم، او از رهی که حالا سر به زیر شده بگوید و من از دنیا و شیطنت‌هایش و پرحرفی‌هایش و اینکه قطب مقابل من است.
من او!
بعد درست وقتی که تکیه زده به مبل‌های قرمز رنگمان داریم به اصرار او قسمت پانزدهم بیکی‌بلایندرز را می‌بینیم، با بی‌حوصلگی سرم را گرم یکی از کتاب‌های کتابخانه‌ام کنم و دست آخر هم دراز کشیده روی مبل‌ روی پای او خوابم ببرد و وقتی بیدار شدم متوجه این نشوم که تمام این‌ها خواب بوده، خیال!
آرکا: خوابت برد؟
دستانم را دورش حلقه می‌کنم و سرم را تکان نامحسوسی می‌دهم.
- داشت خوابم می‌برد.
بدون حرف موهایم را نوازش می‌کند و من سرم را در آغوشش جا‌به‌جا می‌کنم.
- لالایی بلدی بخونی؟
احتمالا برای او باید سوال خنده‌داری باشد.
آرکا: تو بلدی؟
- من فقط اینقدر بلد بودم همیشه که یه روز برای بچم بخونم. گنجشکک اشی‌مشی روی بوم ما نشین.
رنگ بغض صدایم را خدا خدا می‌کنم که نشنیده گرفته باشد.
- می‌ترسم چشم باز کنم مثل تو سریال‌ها، مهربون روم یه پتو کشیده باشی بعد خودت نباشی.
آرکا: هستم، جایی هم برم تو رو می‌برمت با خودم. اینجام من، بخواب!
این سه کلمه آخر جمله‌اش را دلم می‌خواهد آنقدر پشت سر هم بگوید که حداقل یاد خودش بماند. موهایم را با ریتم خاصی نوازش می‌کند و صدای مردانه‌اش توی خانه مرد ندیده من می‌پیچد.
آرکا: گنجشکک اشی‌مشی، روی بوم ما نشین
جمله بعدی را صدای من هم همراهی‌اش می‌کند و آواز آراممان میان سکوت خانه مییچد:
- بارون میاد خیس میشی
برف میاد گوله می‌شی
میفتی تو حوض نقاشی
لالایی که همیشه صدا ندارد، همین نوازش ریتمیک انگشت‌هایش میان هراز موهایم هم لالاییست دیگر، نه؟
پلک‌هایم را آرام روی هم قرار می‌دهم و به گمانم این آرام‌ترین و امن‌ترین خواب این چندسال اخیرم باشد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
- سه کیلو پیاز ده هزار.
بدون اینکه چشم‌هایم را باز کنم لعنتی زیر لب به صدای مزاحم وانتی می‌فرستم و فکر می‌کنم به اینکه پیاز چقدر گران شده و باید این روزها برای اینکه از پس خریدنش بر بیایم، اضافه‌کاری با‌یستم. در جایم سیخ می‌نشینم و به ساعت نگاه می‌کنم. زند حتما من را اخراج می‌کند.
با تکان‌های چیزی کنارم، سرم را برمی‌گردانم و چشم‌هایم از دیدن آرکا گشاد می‌شوند و تازه دیشب را به خاطر میاورم.
چشم‌هایش را کمی باز می‌کند و کمرش را به زور از پشتی مبل جدا می‌کند، به گمانم باید تا الان خشک شده باشد، من که راحت لم داده بودم.
مو‌های بهم ریخته‌‌ام را پشت گوش هول می‌دهم و عاجزانه لب می‌زنم:
- زند من رو اخراج می‌کنه! بدبخت می‌شم.
بدون توجه به عکس‌العملش، خودم را درون سرویس خانه می‌اندازم و در آینه کمی به خودم نگاه می‌کنم، من، دختر حاج یحیی، شب را با یک مرد در خانه گذرانده بودم؟ من؟
مشتی آب سرد به صورتم پرتاب می‌کنم که دامن آینه را هم می‌گیرد و در دلم می‌نالم از لکه‌هایی که به زودی روی آینه خودنمایی خواهند کرد.
در را که پشت سرم می‌بندم، حضور آرکا را با آن موها‌ی بهم ریخته، تکیه زده به دیوار کنار دستشویی متوجه می‌شوم. رو‌به‌رویش می‌ایستم و با یک لبخند کش آمده، روی پنجه پایم بلند می‌شوم و موهای بهم ریخته‌اش را بیشتر درهم می‌ریزم و همانطور که با خنده سمت اتاق راه می‌گیرم، آرام اما طوری که بشنود می‌گویم:
- تمام ابهتت رو زیر سوال می‌برم، دمم گرم!
***
بارانی آبی رنگ را روی بافت سفیدم تن می‌زنم و شال لیمویی رنگم اولین چیزیست که در دستم می‌آید، همانطور که کوله‌ام را از وسایل لازم پر می‌کنم، مضطرب نگاهی به ساعت می‌اندازم و به اخم‌های احتمالی زند لعنت می‌فرستم.
آخرین نگاهم را در آینه حواله خودم می‌کنم و فکر می‌کنم به اینکه می‌توانند از من به عنوان نمونه بارز شنبه و یکشنبه رو نمایی کنند.
آرکایی که حالا دست به سی*ن*ه به چهارچوب در تکیه زده موهایش شکل مرتب تری پیدا کرده، سرسری شال را از روی شانه‌هایم به روی موهایم انتقال می‌دهم و همانطور که کو‌له‌‌ام را روی شانه‌ام می‌اندازم می‌گویم:
- همه چیز که نه، اما اونقدر که گرسنه نری سرکار توی یخچال هست. من باید برم دیر شده، شرمنده ولی باید خودت صبحانت رو بخوری.
جملاتم را پشت سر هم ردیف می‌کنم که شاید عادی‌تر جلوه داده بشود یک شب را صبح کردنش در خانه من.
رو‌به‌رویش می‌ایستم و کوتاه می‌گویم:
- فعلا!
هنوز چند قدم دور نشدم که صدایش باعث می‌شود سمتش برگردم.
آرکا: می‌رسونمت.
- دیرم شده، نه. تو بمون یه چیزی بخور.
آرکا: همیشه شکم خالی می‌ری سرکار؟
- همیشه دیرم نشده.
آرکا: صبر کن.
کلافه و متعجب، رفتنش سمت آشپزخانه را نگاه می‌کنم و دلم دارد غنج می‌رود برای حضورش در خانه‌ام، آن‌هم اینقدر پررنگ.
نوشابه شیشه‌ای سیاه رنگی که از یخچال بیرون کشیده را با ته چنگال باز می‌کند و کاغذ کیکی که از کشوی کابینت درآورده را درون سطل زباله می‌اندازد، چشم‌هایم از بلد بودن جای همه چیز گشاد می‌شود و فکر می‌کنم به اینکه پدر بودن چقدر به او می‌آید، از همان پدر‌هایی که نمی‌گذارند صبح‌ها دخترشان گرسنه به مدرسه برود.
کیک و نوشابه باز شده را به دستم می‌دهد و موهای شلم شولوایم را زیر روسری کمی مرتب تر می‌کند، با تشکری سرسری سمت در می‌روم و همانطور که تکیه‌ام را به در باز شده می‌زنم رو به اوی ایستاده میان خانه می‌گویم:
- خداحافظ، صبحونه بخوری بری‌ها.
سمت در باز‌می‌گردم و چشم‌هایم روی نگاه کنجکاوانه فرد پشت در قفل می‌شود، دوباره انگار همان ماوایی می‌شوم که سعی دارم نباشم. دست و پایم را برای هرگونه حرکتی گم می‌کنم و صدای آرکا که سوالی نامم را صدا می‌زند و چشم‌های درشت شده فرد رو‌به‌رویم کافیست برای ایست چندثانیه‌ای تپش‌های قلبم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
قبل از اینکه آرکا در چهارچوب در خودش را به رخ یوسف بکشد، خودم را تقریبا درون راهرو پرتاب می‌کنم و در را پشت سرم می‌بندم و با صدای رسایی که آرکا را متوجه کند کسی این بیرون است، می‌گویم:
- عه سلام! نگفته بودی میای پسرعمو!
هربار این پسرعمو را مصرانه ته اسمش می‌گذاشتم تا در ذهنش فرو کند این را که نسبت بیشتری هیچ وقت نخواهیم داشت و او هر بار با اصرار دخترعمو را کنار اسمم می‌چسباند تا یادآوری کند که از قدیم‌الایام خانواده ما، عقد دختر عمو و پسرعمو را در آسمان بسته بودند.
یوسف: همه مهمون‌هایی که بی‌خبر میان رو نیومده بیرون می‌کنی؟
خجالت زده و دستپاچه می‌گویم:
- نه، یعنی شوک شدم دیدمت، بعد هم دیرم شده واسه همون.
اینکه چقدر چرت بافته‌ام و تحویلش داده‌ام چیز قابل انکاری نیست. سرش را به معنای متوجه شدن جمله‌هایم تکان می‌دهد و من قبل از اینکه مجبور به دعوتش داخل خانه شوم، پیشنهادی را می‌دهم که چندان باب میل من نیست و باب میل مرد داخل خانه که حالا می‌داند مخاطب حرف‌های من یوسف است که اصلا!
- نظرت چیه تا اینجا که اومدی، منم تا اداره برسونی. عجیب دیرم شده!
با نگاهی که من را یاد پدرم می‌اندازد می‌گوید:
- با این لباس ها می‌ری اداره؟
تلفن در دستم می‌لرزد و برای اینکه یوسف عکس آرکا را رویش نبیند،صفحه را رو به خودم برمی‌گردانم. در اسرع وقت باید تصویرش را بردارم از روی صفحه تماس.
- من دیرم شده، می‌تونی من رو برسونی؟
با دست اشاره‌ای به پله‌ها می‌کند.
یوسف: بریم.
نفسم را عمیق رها می‌کنم و تلفن هنوز دارد زنگ می‌خورد.
قبل از اینکه سوار ماشین شوم، تلفن را کنار گوشم قرار می‌دهم:
آرکا: سوار اون ماشین نمی‌شی!
- آرکا...
آرکا: غلط می‌کنه درباره لباس‌های تو می‌خواد تصمیم بگیره. عروسکشی مگه؟
اینبار صدایم ته‌مانده‌ای از خنده می‌گیرد.
- آرکا!
آرکا: شما سوار نمی‌شی.
- یه کاری نکنیم که همه چیز بهم بریزه، ها؟ نمی‌تونم سوار نشم وقتی خودم پیشنهاد دادم.
آرکا: بی‌خود پیشنهاد دادی خب!
صدای یوسف که سرش را از پنجره ماشین بیرون آورده می‌رسد.
یوسف: بشین بریم دیگه، معطل چی هستی؟
سرم را تکان می‌دهم و در تلفن لب می‌زنم:
- من می‌رم، تو هم صبحانت رو بخور. باهات تماس می‌گیرم باشه؟ فعلا!
قبل از اینکه فرصت مخالفت داشته باشد تماس را قطع می‌کنم و قبل از خاموش کردن کامل گوشی برایش تایپ می‌کنم.
- همه چیز رو خراب نکن، ببینتت همه چیز خراب میشه، باشه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
یوسف: با کی حرف می‌زدی؟
دلم می‌خواهد بگویم تو مگر مفتش هستی یا از این چیز ها اما می‌گویم:
- گفتم که دیرم شده، داشتم خبر می‌دادم یکم دیر می‌رسم.
یوسف: تلفن رو نمی‌گم.
نگاهی به صورتش که بی هیچ حالتی به رو‌به‌رو دوخته شده می‌اندازم و فکر می‌کنم به اینکه یوسف دقیقا همان مرد ایده‌آل مامان است.
از همان مرد‌های اهل زن و زندگی و این حرف‌ها.
- چی رو می‌گی پس؟
یوسف: با دیوار‌های خونه خداحافظی می‌کنی وقتی می‌ری سرکار؟
تازه یاد خداحافظیم با آرکا و چشم‌های از تعجب گشاد شده یوسف می‌افتم. بند کوله روی پایم را میان انگشت‌هایم فشار می‌دهم.
- با کسی حرف نمی‌زدم، اشتباه شنیدی حتماً!
یوسف: من خرم؟
پوف کلافه‌ای می‌کشم.
- الان بیشتر شبیه بازجو‌ها شدی. کاری داشتی تا اینجا اومدی پسرعمو؟
یوسف: تهران یه خورده کاری‌هایی داشتم، گفتم یه سری بزنم بهت.
- یه‌کم سریع تر می‌ری؟
پاسخم را که نمی‌دهد، جرئت می‌کنم و از خاتون می‌پرسم.
- خاتون؟ خوبه حالش؟ ما یه توضیح بهش بدهکاریم، دیروز اونقدر جیغ و داد کرد که فرصت نکردیم حرف بزنیم اصلا.
یوسف: اصلا خوب نیست. هنوز داره گریه و زاری می‌کنه، حامی یحیی دومش بود.
کمی سکوت می‌کند و خودش دوباره سکوت را می‌شکند.
یوسف: بچه‌های عمو یحیی کلا قانون شکن بودن!
پوزخندی می‌زنم.
- نسا هم خواستگار داره، جوابش مثبت و خواستگارش پسرعموش نیست.
یوسف: تا آخر عمر نمی‌تونست پای پسرعموی مردش بشینه واسه حفظ قانون خانواده.
پوزخند بعدی‌ام بی‌صدا‌تر است.
- قانون؟ خانواده؟
یوسف: قبلاً ها اینقدر حرمت‌شکن نبودی، دختر حاج یحیی!
اشکم می‌چکد وقتی زیرلب و بدون اینکه او متوجه شود می‌گویم:
- حاج یحیی مرد، دختر و پسرش هم دوسال بعد رفتن پیشش. همینجاست تو همین کوچه بپیچ.
در کوچه می‌پیچد و با دیدن تابلوی اداره، ماشین را کناری می‌کشد.
دیدن ماشین آرکا رو‌به‌روی اداره، خیلی هم سخت نیست.
- ممنون زحمتت شد.
یوسف: فرصت نشد حرف بزنیم.
- وقت زیاده به نسا و زن‌عمو و خاتون سلام برسون. فعلا!
بدون منتظر جوابش ماندن از ماشین پیاده می‌شوم و دستی برایش تکان می‌دهم. منتظر مانده‌ام تا برود و او هم انگار همین نیت را دارد که بوق می‌زند و با چشم به در ساختمان اشاره می‌کند.
نگاهم را به آرکا که کمی آن‌طرف‌تر به ماشین‌اش تکیه داده می‌دوزم و فرصت نمی‌کنم قربانش بروم در این پلیور سورمه‌ای رنگ و موهایی که حالا مرتب شده رو‌به‌بالا شانه کرده.
به سمت ساختمان راه میفتم و لعنت به یوسف، به من، به آرکا. لعنت به این عقربه‌ها که طوری دور برداشته‌اند انگار نیت دارند زند امروز من را از کار بی‌کار کند.
صدای حرکت ماشین را که می‌شنوم از در بیرون می‌آیم و سمت ماشین آرکا راه میفتم.
سرش را سمت من می‌گیرد و عینک دودی را برمی‌دارد.
آرکا: این می‌شه بار چندمی که ازت می‌خوام تلفن رو خاموش نکنی؟
- شبیه بچه‌ها با من حرف نزن.
آرکا: هستی!
صدایش کمی بالا رفته، آنقدر که پیرمرد خانه رو‌به‌رویی که آسفالت را آب پاشی می‌کند، تیز نگاهمان می‌کند.
آرکا: نگرانی می‌دونی چیه؟
- من دیرم شده!
آرکا: صحیح!
کلافه سری تکان می‌دهم و بند کوله‌ام را روی شانه‌ام جا‌به‌جا می‌کنم.
- من اگه الان نرم بالا مجبور می‌شم با نسترن بیام برای مصاحبه کارخونتون.
ابرویی بالا می‌اندازد.
آرکا: پیشنهاد خوبی!
نگاهی به سردر اداره می‌اندازد.
آرکا: اینجا نبودنت، اونجا بودنت.
پشت چشمی برایش نازک می‌کنم و همانطور که عقب عقب سمت در اداره می‌روم می‌گویم:
- صبحانه خوردی؟
تکیه‌اش را از ماشین می‌گیرد.
آرکا: درست راه برو، میفتی.
خنده‌ام را میان خلوت کوچه رها می‌کنم.
- پدر نمونه!
نگاهش نمی‌کنم برای دیدن واکنشش اما قبل از اینکه سمت در اداره رو برگردانم، لبخندی که کنار لبش جا خوش کرده را می‌بینم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
تلفن را کمی کنار گوشم جا‌به‌جا می‌کنم و همانطور که نگاهم را به پیاده‌روی تقریباً خالی از آدم دوخته‌ام و مسیر قدم‌هایم، می‌گویم:
- مامانم زنگ زد!
سکوتی که می‌کند را دوست دارم، یعنی هنوز هم کسی هست که نگفته‌هایم را با تمام وجود گوش شنوا باشد.
- از وقتی تو رو دیده بدتر شده. گفت خودش هماهنگ کرده پنجشنبه بیان.
خودش می‌داند چه کسانی را می‌گویم که تند می‌پرسد:
- کی بیاد؟
قدم‌هایم را موازی یکدیگر برمی‌دارم.
- خواستگار.
نفس عمیقش را رها می‌کند و می‌توانم حدس بزنم که کلافه دارد دست در موهایش می‌کشد، برای آرام بودن صدایش انگار خیلی تلاش می‌کند.
آرکا: بیام برسونمت؟
- رسیدم دم آژانس.
آرکا: بمون، میام.
- با تو برم ناراحت میشه حامی.
مهربان می‌گوید:
- مواظبش باشی ها!
- مواظب کی؟
آرکا: عزیز من.
لبخند می‌زنم و آرام می‌گویم:
- تو مواظبشی.
آرکا: هستم.
تمام خوب بودن‌های من خلاصه می‌شود در همین هستم‌های کوتاه محکمش. در همین حضورش.
آرکا: چرا جواب مثبت ندادی به خواستگار‌هات تو این سال‌ها؟
صدایش نه مهربان است، نه عصبانی. بدون حس می‌ماند انگار. خسته؛ کلافه! از خودش بیشتر از همه.
کنار درب شیشه‌ای آژانس توقف می‌کنم و تکیه‌ام را به دیوار آجری پشت سرم می‌زنم.
- با خودم می‌گفتم تو رفتی دیگه هم نمیای. می‌گفتم مامان آرزو داره، حداقل یه بار برسه به آرزوش.
مکثی می‌کنم و ادامه می‌دهم:
- می‌زاشتم خواستگار‌ها بیان، بدون مخالفت. به خودم و مامان و نسترن قول داده بودم دربارشون فکر کنم، تندی نه نیارم ولی همون لحظه ورودشون دیگه جایی نمی‌موند واسه فکر کردن.
آرکا: چرا؟
- رز قرمز بود تو دسته گلاشون.
آرکا: رز قرمز دوست داشتی!
- چون تو برام می‌خریدی.
دم عمیق از هوا می‌گیرد دوباره و آرام می‌گوید:
- برو نخوری به تاریکی.
تلفن را قطع می‌کند و فرصت نمی‌کنم بگویم به تاریکی خورده‌ام من، خیلی قبل ترها!
***
روی عکسش یکبار دیگر دست می‌کشم و سعی می‌کنم به یاد بیاورم این را که آخرین بار که با خنده لپ‌هایش را کشیده بودم، صورتش همین اندازه سرد بود یانه. سرد، سخت!
زانو‌هایم را در شکمم جمع می‌کنم و اهمیت نمی‌دهم به خاکی شدن بارانی‌ام، دست‌هایم را دور زانو‌هایم حلقه می‌کنم و زانوانم را ستون چانه‌ام.
رو به چشم‌های درون عکس با بغض لب می‌زنم:
- مگه یه راز رو چند سال می‌شه تنهایی نگه داشت؟ عذاب یه وجدان رو!
پاسخم را نمی‌دهد. احمقانه است اینکه توقع دارم جوابی هم بشنوم از یک سنگ سرد نقره‌ای رنگ چند در چند.
- آرکا برگشته! گفتن نداره احتمالا خودت می‌دونی. آرکا باید بدونه نه؟
حس می‌کنم حتی اگر بود هم جوابی برای سوالم نداشت. شاید هم می‌گفت نه، یک نه محکم برادارانه، حامی وارانه.
- می‌خوام بگم بیاد جلو، با خانوادش. با مامان شاید بتونم بجنگم ولی؛ با خودم دیگه نه!
احتمالا اگر اینجا نشسته بود اخم‌هایش را درهم می‌کشید اما موافقت می‌کرد.
- ببخشید داداش! ما اشتباه کردیم، من بیشتر.اون سال‌ها با همه آروم بودنم جوون بودم، بچه بودم داداش. فکر کردم رابین‌هود بودن بهم میاد. من هروقت سعی کردم بقبه‌رو نجات بدم خودم رو از دست‌دادم.
قطره اشکم را پاک نمی‌کنم. حامی اگر بود، می‌کرد! اگر بود شاید می‌گفت سرزنش کردن خودم دیگر بس است. اگر بود یک‌کاری می‌کرد که خودم را ببخشم. دست از سر خود بی‌پناه نه چندان بی‌گناهم بردارم.
من حالم می‌توانست خیلی بهتر باشد، اگر حامی بود... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
با نسترن خداحافظی می‌کنم و تلفن قطع شده را روی مبل قرار می‌دهم. مامان کلافه در آشپزخانه نیم‌وجبی من می‌چرخد، جایی که سال‌هاست پایش را در آن نگذاشته مگر به لطف همین خواستگار‌ها.
قوری را روی سماور قرار می‌دهد و ظرف شیرینی را سمت من می‌گیرد:
- چجوری سر می‌کنی تو آخه اینجا. اشتباهِ منه! زورم نرسید برگردونمت سر زندگیت که حالا هزار تا حرف هم پشتمون.
ظرف را جلوی مبل قرار می‌دهم و رو به مامان می‌گویم:
- میاد بهت! نظرت چیه چادر رو بیخیال شی؟
دستانش را محکم به صورتش می‌کوباند و من خنده‌ام را کنترل می‌کنم.
- دیگه چی؟! می‌خوای اینم دربیارم؟
نگاهی به پیراهن بلند گشادش می‌اندازم که خیلی هم خوب روی تنش ننشسته و او را بی‌نیاز می‌کند از چادر. لبخندی می‌زنم و می‌گویم:
- نه بزار بمونه. اصلاً چادر که سر می‌کنی قشنگ تر می‌شی!
با خنده نیم‌بندی هول شده سمت اتاق می‌رود و می‌گوید:
- زبون نریز. جای اینکارها پاشو یه دستی بکش به سر و روت دوباره.
مامان که می‌رود با خنده برای آرکا تایپ می‌کنم:
- مامان می‌گه یه دستی بکشم به سر و روم نظرت؟
سلفی‌ای از خودم برایش می‌فرستم و شبیه به دیوانه ها از حرص خوردنش لبخند روی لبم می‌نشیند.
عکس را کمی نگاه می‌کنم، نهایت تلاشم این بود که ساده باشم مامان هم خداروشکر اصراری برای نقض این موضوع نداشت.
- قشنگ شدی!
دوباره در عکس نگاه به منی می‌اندازم که حالا بیشتر باور دارد در این پیراهن ساده یاسی رنگ زیبا شده.
- با مادرت صحبت کردی؟
- خواستگار‌ها برن بعد.
- اینقدر این کلمه‌رو تکرار نکن!
می‌توانم حرص نهفته در پیامش را از تکرار حرف نون حس کنم و لبخندی بنشام روی لبم از حال نامعلوم این‌روز‌هایمان. صدای آیفون که می‌آید مامان با هول و چادری که روی شانه مرتب می‌کند از اتاق بیرون می‌آید:
- پاشو جمع کن خودت رو، اومدن!
برایش می‌نویسم:
- من میرم، اومدن!
- به اندازه من خوشتیپ نیست. البته لازم نیست نگاهش کنی.
چشم‌هایم از خواندن پیامش گرد می‌شود و می‌نویسم:
- نیت داشتم اول مشخصاتش رو بگم بعد تو نظرت رو.
- شنیدن کجا، دیدن کجا!
با هول تایپ می‌کنم:
- کجایی آرکا؟
پیامش را که کنار یک ایموجی خنده تایپ شده می‌خوانم:
- یه جا که اگه کسی دست از پا خطا کرد، دستش رو بشکنم.
پوف کلافه‌ای می‌کشم و سمت مامان برای استقبال از از دامادی که به قول آرکا به اندازه او خوشتیپ نیست، می‌روم و قبل از اینکه کنار مامان با‌بستم از پنجره آشپزخانه نگاهی به ماشین پارک شده آرکا می‌اندازم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین