جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [ زمزمه‌ی شر] اثر « س.ف طباطبایی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Umbrella Bliss با نام [ زمزمه‌ی شر] اثر « س.ف طباطبایی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,779 بازدید, 38 پاسخ و 24 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ زمزمه‌ی شر] اثر « س.ف طباطبایی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Umbrella Bliss
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شاهدخت

از نظرشما روایت داستان رمان چگونه است ؟

  • خیلی عالی است

    رای: 14 73.7%
  • خیلی خوب است

    رای: 2 10.5%
  • خوب است

    رای: 2 10.5%
  • جای کار دارد و بهتر میتوان به آن پرداخت

    رای: 1 5.3%
  • خیلی بد است

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    19
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Umbrella Bliss

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
297
1,281
مدال‌ها
2
زمان‌های قبل وقتی مادرم مرا با پدرم تهدید می‌کرد من هم همانند پرنده‌هایی که بال‌هایشان شکسته بود و زمین خورده بودند جرئت نمی‌کردم روی حرف مادرم صحبت کنم، اما مدت ها از این موضوع می‌گذرد ولی دیگر آن ترس هیچ ریشه‌ای در وجود من ندارد. ریشه‌ای که خیلی وقت پیش خشک و بعد آن هم از بین رفت.
درحالی که لقمه‌ی نان و پنیر را در دهان خود می‌چرخاندم چایی‌ام را که با شکر شیرین کرده بودم نوشیدم و از روی صندلی بلند شدم. مادرم را نگاه کردم و پرسیدم:
-کاری با من نداری مامان ؟
-من از همون اولم کاری باهات نداشتم فقط یادت نره چی گفتم!
-باشه پس من رفتم
به سمت اتاق رفتم و در کمد لباس‌هایم را باز کردم،آدم ساده‌ای بودم و ساده بودن را خیلی دوست داشتم .مانتوی مورد علاقه‌ام را که با رنگ‌های مشکی و صورتی در هم آمیخته شده بود و رگه‌های سبز پررنگ در آن ریشه دوانده بود را برداشتم، شال سبز و شلوار جین مشکی‌ام را بیرون آوردم و به تن کردم، در مقابل آینه‌ی قدی‎ام ایستادم و رژ صورتی کم رنگی را بر روی لب‌هایم نقاشی کردم .بعد از چندین سال دوری این اولین دیدار من با مارال بود و اصلا دوست نداشتم که مرا مثل قبل ببیند.
قبل خروج از خانه کتونی‌ سبز رنگی را که تازه خریده بودم از جا کفشی بیرون آوردم و پوشیدم، به ساعت خود مچی‌ام نگاه کردم؛ دوست نداشتم دیر به مقصد برسم به همین دلیل با عجله و بدون خداحافظی درب اصلی خانه را بستم و از پله‌ها پایین رفتم. وقتی که از ساختمان بیرون آمدم نور گرمی دست نوازشش را بر روی صورتم کشید و وزش باد حس خوبی را در وجودم به وجود آورد.در ایستگاه اتوبوس نشستم و منتظر آمدن اولین اتوبوس شدم، همه‌ی آدم‌ها را نگاه می کردم که بی‌تفاوت از کنار هم می‌گذشتند.
این بی‌تفاوتی ریشه‌ی تمام ناامیدی‌ها و غم ها بود و بس...
بعد از گذشت نیم ساعت و با رسیدن اتوبوس، بر روی جلوترین صندلی در قسمت ویژه بانوان نشستم و از پنجره بیرون را نظاره کردم. در همین زمان دختر کوچکی به من نزدیک شد و با آن صدای بامزه و زبان شیرین‌اش مرا مخاطب قرار داد:
-سلام خاله جون! میشه یه سوال کنم؟
او را نگاه کردم، لباس سفید و صورتی پف داری به تن داشت و موهایش با گل سر‌های شکل دار تزئین شده بود و موهای چتری‌اش چهره‌اش را بیش از پیش بامزه و شیرین نشان می‌داد. دستم را به سمت گونه‌ای ظریف‌اش بردم و در حالی که پوست نرم‌اش را نوازش می‌کردم پاسخ دادم:
- سلام عزیزم حتما!
-شمام عین من یه پرنسس‌اید؟
خنده‌ام گرفت، نمی‌دانستم منظورش چیست:
-منظورت چیه؟
-آخه مامانم گفتش که شمام مثل من یه پرنسس‌اید
سرم را کمی کج کردم و لبخندی از ته دل بر روی صورتم شکل گرفت، دستم را از روی گونه‌اش برداشتم و بر روی موهای قهوه‌ای رنگ‌اش گذاشتم:
-آره منم یه پرنسسم ولی تو از من خوشگل تری!
-خاله جون می‌دونستی خیلی لبخندت قشنگه؟
-نه اولین باریه که کسی این حرفو بهم میزنه
در همین زمان صدای مادرش را شنیدم که دخترک را مخاطب قرار داد:
-مریم!بیا اینجا مردمو اذیت نکن
دخترک به مادرش نگاه کرد و گفت:
-باشه مامان الان میام.​
 
موضوع نویسنده

Umbrella Bliss

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
297
1,281
مدال‌ها
2
دخترک قبل از رفتن کمی به من نزدیک شد و با آن دست‌های ریز و تپُل‌اش دست مرا گرفت و گفت:
-خاله جون تو خیلی مهربونی! خداحافظ
-خداحافظ خوشگل خانم
به سمت مادرش رفت و همین طور فاصله‌اش بیشتر و بیشتر می‌شد، هنوز هم می‌شد به این جهان بی‌وفا اعتماد کرد. ای کاش همه‌ی انسان‌های روی زمین همین قدر معصوم و پاک و مهربان بودند، ای کاش...
بعد از گذشت یک ساعت تمام پیاده‌روی در خیابان ولی‌عصر بالاخره به مقصد رسیدم، زمانی که در اتوبوس نشسته بودم مارال آدرس مکانی را که در آن با هم قرار دیدار گذاشته بودیم را برایم ارسال کرده بود.
مقابل کافه‌ای که اسمش "دژوا" بود ایستادم و به گلبرگ‌های سبز رنگی که بر روی دیوار رشد کرده بودند نگاه کردم، چه قدرحس نوستالژی بودن این مکان را درک می‌کردم. با این که شاید از مکان هم زیباتر وجود داشته باشد شکی در آن نبود اما این لحظه‌، این دقیقه و این ساعت برای من حکم خاصی را داشت که گویا انتظار از جانب قاضی‌اش را به دوش می‌کشید. درب کافه را باز کردم و با افرادی مواجه شدم که بدون توجه به من روی صندلی‌هایشان نشسته بودند، بعضی‌هایشان کتابی در دست داشتند و با یک قهوه و کیک خودشان را سرگرم می‌کردند، بعضی‌هایشان فقط به صفحه‌ی تلفن همراه‌شان خیره می‌شدند و هر چیزی را که به آن برخورد می‌کردند با اطرافیان و دوستان‌شان به اشتراک می‌گذاشتند و اما در آخر افرادی بودند که تنها کنار پنجره‌ای مربعی شکل نشسته بودند و بیرون را نظاره می‌کردند. نه خبری از قهوه‌ی داغ بود و نه خبری از دوست یا آشنا، این صحنه را فقط یک جور می‌توان معنی کرد و اسمش را می‌توان انتظار گذاشت. خوب درک می‌کردم انتظار چیست، انتظار یعنی چشم به راه ماندن برای همیشه...
بر روی صندلی چوبی کنار قفسه‌ی کتاب‌ها نشستم و به اطراف نگاه جزئی انداختم تا این که صدای مارال مرا به وجد آورد:
-به‌به خوشگل خانم!
به سمتش برگشتم و او دقیقا همان شکلی بود که در ذهنم تصورش کرده بودم، او هیچ تغییری نکرده بود ولی به جرئت می‌توانم بگویم که از آن موقع زیباتر شده بود:
-سلام مارال جان خوبی؟
مقابل‌ام ایستاد و دستش را به سمت‌ام گرفت:
-اگه منتظرت گذاشتم معذرت می‌خوام
دستش را گرفتم و در جواب او پاسخ دادم:
-نه منم همین الان رسیدم.
-ا جدی؟ پس اول بیا یه چیزی سفارش بدیم دلی از عزا در بیاریم
-باشه
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Umbrella Bliss

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
297
1,281
مدال‌ها
2
رو به رویم نشست و کیف بنفش رنگ‌اش را که با طرح‎های سنتی درهم آمیخته شده بود را بر روی صندلی کناری‌اش گذاشت، تلفن همراه‌اش را روی میز قرار داد وبه من خیره شد:
-ولی خدایی یه چیزی بگم؟
با تعجب نگاه‌اش کردم و گفتم:
-چی می‌خوای بگی؟
-خدایی توئم خیلی خوشگل شدیا! توقع این همه زیبایی رو نداشتم
نیش‌خندی زدم و در جواب گفتم:
-صاحب اون چشمایی که داره میبینه خودش خوشگله که بقیه رو هم خوشگل میبینه
با دستش ضربه‌ای به شانه‌ام زد:
-بابا برآوو! حالا دیگه تکیه می‌ندازی به ما
-نه جدی میگم! تو از همون موقع که یادم میاد خوشگل بودی
با دستش منوی کافه را از روی میز برداشت و به آن خیره شد، بعد از گذشت چند دقیقه منو را به سمت‌ام گرفت و پرسید:
-من که چای می‌خورم با یه کیک شکلاتی تو چی؟
منو را نگاه کردم اما چیز خاصی مد نظر نداشتم به همین دلیل گفتم:
-منم همون چیزایی که تو سفارش دادی می‌خوام
دستش را بالا برد و از پیش‌خدمت کافه خواست تا سفارشات لازم را هر چه زودتر برای‌مان بیاورد:
-ولی جدی! خیلی خوش‌حال شدم دیدمت
-منم همین طور
-یادمه آرزو داشتی بری دانشگاه! حالا رفتی یا نه؟
می‌دانستم که آخر سر قرار است این سئوال از من پرسیده شود، چه او و یا هر شخص دیگری ممکن بود این سئوال را از من جویا شود. انگشت دست‌هایم را همانند یک قفل آهنین درهم قفل کردم و در پاسخ گفتم:
-دانشگاه قبول شدم اما شهرستان!
قهقهه‌ای زد و دست‌اش را زیر چانه‌اش گذاشت و گفت:
-بابا این که خوبه من افتادم خوزستان باورت میشه؟
احساس می‌کردم چشم‌هایم از حدقه بیرون زده است، دیگر نتوانستم جلوی خنده‌ام را بگیرم و برای اولین بار با صدای بلند می‌خندیدم:
-خب حالا توئم؟اصلا آدم پشیمون میشه حرف می‌زنه!
 
موضوع نویسنده

Umbrella Bliss

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
297
1,281
مدال‌ها
2
-ببخشید اصلا قصد نداشتم بخندم یه دفعه شد!
-شوخی کردم بابا اشکال نداره! بخند تا دنیا بهت بخنده
درهمین موقع پیش‌خدمت با سفارشات به میز نزدیک شد و برای هر کدام‌مان را در مقابل خودمان قرار داد و گفت:
-امیدوارم که از ارائه‌ی خدمات ما راضی باشید
مارال چشم‌ غره‌ای رفت و در جواب گفت:
-برادر! حالا بزار از راه برسیم بعد از ما بپرس ارائه خدمات چه جوری بوده
خود آن شخص غریبه هم از شنیدن این حرف خنده‌اش گرفته بود، از همین شخصیت مارال خیلی خوشم می‌آمد. صادق، رک و مغرور...
همین بود که او را برای من خیلی خاص می‌کرد، خاص و متفاوت در معنای واقعی.
رو به روی هم نشسته بودیم و از گذشته و اتفاقاتی که برای‌مان رخ داده بود صحبت می‌کردیم، خیلی دوست داشتم یک بار دیگر هم که شده بود پدر و مادر مارال را از نزدیک ببینم و حضوری از آن‌ها درعذرخواهی کنم.
مارال بعد از خوردن تیکه‌ای از کیک سر صحبت را باز کرد و پرسید:
-هنوزم اذیتت می‌کنن؟
سرم را بالا آوردم، اول متوجه‌ی حرف‌اش نشدم که دوباره تکرار کرد:
-میگم خانوادت هنوز اذیتت می‌کنن؟
به صندلی‌ام تکیه دادم و سرم را به سمت خیابان چرخاندم و به مردم آن طرف پنجره خیره شدم:
-دیگه عادت کردم! لازم نیست تو نگران این موضوع باشی
دستش را مشت کرد و محکم بر روی میز کوبید، برای چند لحظه سکوتی غیرقابل پیش بینی کل کافه را در هم فشرد:
-نگران نباشم! دختر تو واقعا دیوونه‌ای یا بیخیال شدی
-خب میگی چی‌کار کنم؟
مارال سرش را پایین انداخت، خوب می‌توانستم از چشم‌هایش بخوانم که به چه چیزی فکر می‌کند با این حال کاری از دستش بر نمی‌آمد.دست مرا گرفت و محکم فشار داد و گفت:
-اصلا بیا یه کاری بکنیم؟
-چی کار کنیم؟
-اصلا به جای این که پشت کنکور بمونیم بریم دانشگاه آزاد درس بخونیم
 
موضوع نویسنده

Umbrella Bliss

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
297
1,281
مدال‌ها
2
گفتن این موضوع شاید خیلی راحت به نظر می‌رسید اما درعمل متفاوت تر از آن چیزی بود که ما فکراش را می‌کردیم. نفس عمیقی کشیدم و در جواب به او گفتم:
-شاید تو بتونی بری دانشگاه آزاد اما من موقعیتشو ندارم!
-چرا نداری؟یعنی خانوادت نمی‌خوان یکم برات هزینه کنن؟
او از هیچ چیز خبر نداشت، حتی اگر هم برایش تعریف می‌کردم نمی‌توانست دردی از من دوا کند:
-من مجبورم مارال! میفهمی؟
خیلی دوست داشتم برای یک بار دیگر هم که شده بود کنار او وقت بگذارنم و یا مثل قبل با هم درس بخوانیم واما شرایط او با من خیلی فرق داشت. او در خانواده‌ای با سطح کاملا بالا به دنیا آمده بود و یا بهتر است بگویم دنیای‌اش خیلی با من فرق می‌کرد، اگر من هم خانواده‌ای مثل خانواده ی او داشتم تا الان بهترین زندگی را برای خودم رقم زده بودم.
مارال که با شنیدن این حرف‌ها قانع نشده بود در پاسخ به من گفت:
-یعنی الان تنها مشکل تو پوله؟
-به نظرت من جز این مشکل دیگه‌ای می‌تونم داشته باشم ؟
چشم غره‌ای رفت و پاسخ داد:
-خا...نو...ا...د...ت
-خب اون که آره! ولی خب الان تنها مشکل من پوله و بابام راضی نیست که بهم پول بده
چای‌اش را از روی میز برداشت و تا قطره‌ی آخر آن را نوشید، کیک را با چنگال نصف کرد و خورد:
-اگه پس مشکلت اینه! با من خوبه؟
-یعنی چی با من؟ مگه خونه خالس!
-اگه باشه چی؟
-مارال دیوونه بازی در نیار؛ خودت می‌دونی که من تو چه وضعیتم
- برای همینه که دارم بهت میگم اون با من! پس دیگه فکرشو نکن.
اگر می‌دانستم چه فکری در سر دارد خیلی خوب می‌شد اما حیف که نمی‌توانستم حریف دختری مثل او باشم. با دستم شال روی سرم را مرتب کردم، حسخجالت را در تک‌تک سلول‌های بدنم احساس می‌کردم:
-مارال من نمی‌خوام دین کسی به گردنم باشه!
-وا غزال دیوونه شدی! دین چی؟
-ولی...
صحبت مرا قطع کرد و با آن دست‌های ظریف و نرم‌اش دست مرا گرفت:
-دیگه حرف نباشه همین که گفتم!باشه؟
-باشه
او دختر بسیار خوش‌قلب و مهربانی بود، هر کاری که می‌توانست یا از دستش بر می‌آمد برایم انجام می‌داد ولی من دقیقا از همین قسمت‌اش می‌ترسیدم. ترس از آن که توان جبران این همه خوبی را نداشته باشم برای همین در ادامه‌ی حرفی که زده بودم پرسیدم:
-خب چه رشته‌ای می‌خوای انتخاب کنی؟
-تو چی انتخاب می‌کنی؟
کمی فکر کردم، حالا یادم می‌آید که دوست داشتم در زمینه ی باستان شناسی شاخه ی ادیان و مذاهب تحقیق و جستجو کنم. فقط یک نفر در خانواده‌ام بود که به این رشته علاقه داشت و من هم دوست داشتم مثل او باشم. اگر او الان اینجا بود مطمئن بودم که او هم از این تصمیم من حمایت می‌کند، ولی در اعماقی از وجود خود احساس می‌کردم که یک روزی به خاطر او و به خاطر خودم هم که شده یک باستان‌شناس موفق خواهم شد.​
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Umbrella Bliss

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
297
1,281
مدال‌ها
2
دستش را زیر چانه‌اش گذاشت و به فکر فرو رفت:
-حالا که فکرشو می‌کنم اصلا بهش فکرم نکرده بودم! تو چی؟
درحالی که به صندلی چوبی‌ام تکیه داده بودم و با چنگالی که در دست داشتم تیکه‌های ریز و درشت کیک شکلاتی را که سفارش داده بودم به طرف‌های مختلف حرکت می‌دادم و با آن‌ها بازی می‌کردم:
-من دوست دارم برم باستان‌شناسی بخونم
مارال با شنیدن این حرف تیکه‌ای از کیک را که در داخل دهانش گذاشته بود به سرعت قورت داد، کیک در گلویش گیر کرد و همین باعث شد که سرفه‌های بدی بکند. به سرعت باد از روی صندلی‌ام بلند شدم و لیوان آبی را که کنار دستش بود به سمت او گرفتم، دستم را بر روی کمر‌اش گذاشتم و به نرمی نوازش کردم:
-مارال این آبو بخور!
دستش را به سمت لیوان آب دراز کرد و جرئه‌ای از آن را نوشید:
-یه...یه بار دیگه بگو چی؟
- چیو بگم؟!
نفس عمیقی کشید و دستش را بر روی قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش گذاشت:
-همین که الان گفتی! رشته‌ای که انتخاب کردی.
- گفتم که باستان‌شناسی!
-دختر تو دیوونه شدی! می‌دونی این رشته چه قدر سخته؟
حرف حقیقت را به زبان می‌آورد، باستان‌شناسی جز رشته‌هایی قرار داشت که بسیار سخت و طاقت‌فرسا بود اما؛ من این رشته را به خاطر همین سختی‌اش دوست داشتم و حاضر بودم همه چیزم را برای به دست آوردن آن انجام دهم حتی اگر حاضر باشم از خودم و آزادی‌ام بگذرم.
زمانی که از حال مساعد او خیالم راحت شد به سمت صندلی‌ام برگشتم و نشستم، به ساعت نگاهی انداختم و با خود فکر کردم که زمان چه قدر زود می‌گذرد و به هیچ چیزی اهمیت نمی‌دهد. به مارال نگاه کردم و در جواب او گفتم:
-یعنی همه‌ی اونایی که این رشته‌رو انتخاب کردن دیوونن؟
-نه منظورم این نیست! منظورم اینه که...
این‌بار به خودم اجازه دادم تا صحبت‌اش را قطع کنم، دست‌ام را بالا بردم و از او خواستم تا بگذارد من هم صحبت کنم:
-می‌دونم منظورت از سختی چیه! اما من دوسش دارم
-من که نمی‌گم دوسش نداری! فقط می‌گم این رشته زیاد مناسب دخترایی مثل ما نیست
لبخندی زدم و در جواب او پاسخ دادم:
-هر چیزی سختی خودشو داره و من حاضرم سختیشو به جون بخرم
-یعنی حاضری هر وقت که بهت بگن بری جای دور؟
-آره چرا که نه! مگه بده؟
-نه بد نیست اما خب آدم باید به فکر خودشم باشه تا آسیب نبینه!
-حالا تو بگو! چه رشته‌ای می‌خوای انتخاب کنی؟​
 
موضوع نویسنده

Umbrella Bliss

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
297
1,281
مدال‌ها
2
از خیلی وقت پیش بود که در مورد این موضوع بارها و بارها تحقیق کرده بودم، اگر می‌خواستم به دنبال آن چیزی که خودم می‌خواستم و دوست‌اش داشتم بروم؛ باید خیلی چیز‌ها را کنار می‌گذاشتم، اما اگر فقط به دنبال درآمد و سودآروی باشم قضیه فرق می‌کندپس ترجیح می‌دهم به دنبال آن چیزی بروم که دل‌ام می‌خواهد .چه قدر سخت است که مغز و دل‌ات مدام در حال جنگیدن باشند و تو بر سر یک دوراهی بمانی، دوراهی که حتی نمی‌دانی آخرش چه می‌شود. من همین را ترجیح می‌دهم، همین برای‌ام کافی است...
- باشه پس منم با تو یه چیز می‌خونم!
این حرف‌اش مرا کمی متعجب کرد، سرم را کمی کج کردم و پرسیدم:
-سر به سرم نزار! بگو چی می‌خوای بخونی؟
-گفتم دیگه! باستان‌شناسی ولی یه سئوال ذهنمو مشغول کرده؟
دستم را به سمت لیوان چای دراز کردم و جرئه‌ای از آن چای داغ و نیمه تاریک را نوشیدم، اگر می‌خواستم دنیای‌ام را توصیف کنم باید از همین چای سیاه استفاده می‌کردم. همین یک کلمه برای بیان احساسات‌ان کافی بود:
-چه سئوالی؟
-باستان شناسی زیر شاخه هم داره؟
- مگه می‌شه نداشته باشه...
در همین زمان پسری قد بلند در کنار میز ما ایستاد،سرم را بالا آوردم و چهره‌ی آشنا‌ی دیگری را دیدم که اصلا انتظارش را نداشتم. مارال نگاه مرا دنبال کرد و نیش‌خندی زد و گفت:
-غزال! این خط‌کشو یادت اومد؟
خنده‌ی ریزی کردم و در پاسخ به او گفتم:
-مارال خط‌کش چیه؟ زشته
از روی صندلی‌ام بلند شدم و در مقابل او ایستادم، لبخندی زدم و گفتم:
-سلام آقا جمشید خوبید؟
جمشید برای یک لحظه هم نمی‌توانست نگاه‌اش را از روی من بردارد، مارال از جای‌اش برخاست و ضربه‌ی محکمی به شانه‌اش زد وگفت:
- بابا جمع کن خودتو! زشته جلو این همه آدم
جمشید با عصبانیت مارال را نگاه کرد و گفت:
-چته بابا عین این اسبای وحشی جفتک می‌ندازی!
-وحشی خودتیو هفت جد آبادت
جمشید مرا نگاه کرد، دستش را بر روی سر مارال گذاشت و در حالی که او را اذیت می‌کرد گفت:
-ببخشید دیگه! خواهرم همینه دیگه
مارال دست‌ برادرش را محکم گاز گرفت و او را به سمت عقب هل داد، در حالی که قهقهه می‌زد مرا مخاطب قرار داد:
-دیدی؟ این نره خر فقط قدش عینه خط‌کش می‌مونه اما؛ عقلش عین یه ماهیه​
 
موضوع نویسنده

Umbrella Bliss

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
297
1,281
مدال‌ها
2
چه قدر این صحنه زیبا و دل‌نشین بود، دیدن این آدم‌ها که چه قدر راحت می‌خندیدند و گریه می‌کردند حس خوبی را در وجودم ریشه می‌دواند. مارال و جمشید جز همان دسته از آدم‌هایی بودند که صداقت بی‌نام و نشانشان آدم‌های اطرافشان را جذب می‌کرد. جمشید تازه یادش آمده بود که من به او چه حرفی زدم:
-ببخشید غزال خانم! این دیوونه نمی‌زاره من درست و حسابی حرف بزنم
لبخند زدم و در جواب او گفتم:
-این چه حرفیه! راحت باشین
مارال دست برادرش را گرفت و به سمت صندلی کناری‌اش برد، پیش‌خدمت به سمت ما آمد و با تعجب به ما خیره شد و گفت:
-سلام آقای یوسفی خوبید! همون همیشگی رو بیارم؟
جمشید به پیش‌خدمت کافی‌شاپ نگاه کرد و در جواب او پاسخ داد:
-سلام آره؛ همون همیشگی
مارال با پای راست‌اش ضربه‌ای به پایم زد و من هم او را با تعجب نگاه کردم:
-چشمم روشن! به دور از چشم ما از این کارا می‌کنی؟
جمشید با چشم‌های آبی‌اش که همانند اقیانوسی بی‌پایان بود مارال را نظاره کرد:
-مگه من چی‌کار کردم؟
-چی‌کار نکردی! با کی میای این‌جا که میگی همون همیشگی؟
می‌دانستم که این شیطنت‌ها راهی برای تغییر جوی بود که ما بین‌مان ایجاد شده بود. با دستم لیوان چای را برداشتم و کمی از آن را نوشیدم، در همین زمان جمشید به سمت من برگشت و گفت:
-بعد از اون ماجرا خیلی وقته که ندیدمت!
بغضی عجیب راه گلویم را مسدود کرد، درست می‌گفت. بعد از آن ماجرا هیچ‌وقت جرئت نداشتم که حتی با یک تلفن به خاطر سو تفاهمی که پیش آمده بود عذرخواهی کنم، دست‌هایم را همانند یک زنجیر در هم قفل کردم و در جواب گفتم:
-بعد از اون ماجرا خیلی سعی کردم ازتون عذرخواهی کنم!
-عذرخواهی بابت چی؟
مارال برادرش را نگاه کرد و در جواب سئوال او پاسخ داد:
-به خاطر اون حرفایی که پدرش به تو زده بود!
از نگاهش کاملا متوجه شده بودم که همه چیز را به خاطر داشت. آن روز نحس ،کذایی و عذاب‌آور که ما بین دوستی‌مان فاصله انداخت و همه‌ی خاطرات خوب و بدمان در یک ثانیه از بین رفت:
-پدرت مقصره! چرا تو عذرخواهی می‌کنی؟
مارال در ادامه‌ی حرف برادرش ادامه داد:
-والا منم بهش می‌گم ولی به حرف من اصلا گوش نمیده​
 
موضوع نویسنده

Umbrella Bliss

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
297
1,281
مدال‌ها
2
خیلی دلم می‌خواست که از واقعیت‌های زندگی‌ام برای‌شان بگویم، از سختی‌هایی که در این مدت تحمل کرده‌بودم اما؛ جز تحمل‌شان هیچ راه دیگری نداشتم. دوست داشتم برایشان بگویم که که در دلم چه می‌گذرد ولی نمی‌خواستم آن‌ها را ناراحت کنم. سرم را پایین انداختم و چشم‌هایم را بر لبه‌ی تیز میز قفل کردم که یک دفعه مارال مرا با آن چشم‌های زیبا و بامزه‌اش پرسید:
-غزال! می‌تونم یه سئوال ازت بکنم؟
-بپرس عزیزم
-من فکر می‌کردم خواهرتو با خودت میاری!
از شنیدن این سئوال احساس کردم هیچ انرژی در بدنم باقی نمانده، شانه‌هایم شل شده بود و قدرت تکلم‌ام را از دست داده بودم. برادرش مرا نظاره کرد؛ گویا متوجه شده بود که من چه حالی دارم، یا شاید هم فکر می‌کرد که حال خوشی ندارم برای همین مارال را مخاطب‌اش قرار داد:
-مارال! فکر می‌کنم درست نیست که همچین سئوالی ازش بپرسی
مارال با تعجب برادرش را نگاه کرد و پرسید:
-وا! یعنی چی درست نیست
-خواهر خوشگلم من که چیزی نگفتم فقط می‌گم که الان جاش نیست
مارال از شنیدن این حرف بسیار عصبانی شد، دستش را محکم بر روی میز گذاشت و با خشم برادرش را نگاه کرد. نفس عمیقی کشیدم و سکوت‌ام را شکستم:
-خب...راستش...
هردویشان مرا نگاه کردند و منتظر بودند تا حرف‌ام را ادامه دهم ولی گفتن این حرف‌ها از همه‌چیز برایم سخت‌تر بود:
-خواهرم خیلی وقته که مارو ترک کرده...
جمشید با تعجب فراوان سرش را به سمت‌ام چرخاند و پرسید:
-یعنی ازدواج کرده؟
مارال در جواب او گفت:
-حتما ازدواج کرده دیگه خنگول من! وگرنه چی کار...
بغض راه گلویم را بست و چشم‌هایم پر از اشک شد، پلک‌هایم را روی هم گذاشتم و اجازه دادم که اشک‌هایم همانند؛یک قطره باران بر روی گونه‌هایم جاری شود. مژه‌هایم قطرات آب را جذب کرده بودند و به یک‌دیگر چسبیده بودند. مارال به سمت‌ام آمد و دستش را بر روی شانه‌ام گذاشت:
-غزال یه دفعه چت شد؟
جمشید در حالی که لبخند زده بود ادامه داد:
-معلومه دیگه! دلش برای خواهرش تنگ شده
مارال با جدیت به او نگاه کرد و گفت:
- یه دقیقه حرف نزنی نمی‌شه نه؟
-نه نمی‌شه! در ضمن به تو چه که من دارم...
حرفش را نیمه تمام گذاشتم و با صدایی لرزان پاسخ دادم:
- اون‌اون مرده...​
 
موضوع نویسنده

Umbrella Bliss

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
297
1,281
مدال‌ها
2
مارال برای مدت کوتاهی بی‌حرکت سرجایش ایستاده بود و مرا نگاه می‌کرد، دست‌هایش می‌لرزید و اشک در چشم‌هایش حلقه زده بود. جمشید با شنیدن این حرف ساکت و بی‌حرکت بر روی صندلی‌اش نشسته بود. مارال دستش را به آرامی بالا آورد و بر روی لب‌های پوست پوست شده‌اش که از خشکی بیش‌از حد به این روز افتاده بودند گذاشت:
-غزال داری شوخی می‌کنی می‌کنی دیگه؟!
جمشید با صدایی لرزان مارال را مخاطب قرار داد:
-مارا...مارال! ساکت...شو
مارال با عصبانیت هر چه تمام تر به جمشید نگاه کرد و پرسید:
-یعنی چی ساکت باشم؟ مگه نمی‌بینی چی داره می‌گه!
جمشید دست او را گرفت و به سمت خودش کشید، او را بر روی صندلی‌اش نشاند و مرا مخاطب قرار داد:
-غزال یعنی چی اون مرده! خودت می‌دونی داری چی می‌گی؟
-می‌دونم دارم چی می‌گم
جمشید با جدیت تمام به چشم‌هایم خیره شد و پرسید:
-اون...اون...که خوب بود! پس چرا...
حرف‌اش را قطع کردم و ادامه دادم:
-آقا جمشید؛ خیلی چیزا هست که شما ازش خبر ندارید
-مثلا چی؟
-آقا جمشید خواهش می‌کنم...
مارال مرا نگاه کرد و گفت:
-غزال توروخدا بگو چی شده؟تو روخدا...
آب گلویم را قورت دادم، دست یخ‌زده‌ام را بر روی سرم گذاشتم و گفتم:
-مارال من..
-تو چی؟تو چی؟
سرم را پایین انداختم خط‌های روی سرامیک را با چشم‌هایم می‌شمردم و همین را مدام تکرار می‌کردم. همه چیز از آن روز نحس شروع شد، آن روز کذایی، آن روز بارانی و سرد که هر وقت فکرش را می‌کنم تمام استخوان‌های بدنم را به لرزه درمی‌آورد. بازگو کردن این ماجرا برایم راحت نبود، عذاب وجدان را با تمام گوشت، پوست و مولکول‌های بدنم احساس می‌کردم.ای کاش می‌توانستم جرئت این را داشته باشم برای یک بار دیگر هم که شده زمان را به عقب باز گردانم و روزهایم را در کنار خواهرم بگذرانم، از خواهرم عذرخواهی کنم، او را در آغوش بگیرم و آرامش کنم. ای کاش...
همه‌ی ماجرایی که الان، در این تاریخ و در این ساعت می‌خواستم بازگو کنم به یک سال پیش باز می‌گردد.همان یک سالی که تازه فهمیدم معنای زندگی کردن در جهنم چیست؟ یا بهتر است بگویم جهنم آغوش سردش را برایم باز کرده بود ...
***​
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین