- Jan
- 297
- 1,281
- مدالها
- 2
زمانهای قبل وقتی مادرم مرا با پدرم تهدید میکرد من هم همانند پرندههایی که بالهایشان شکسته بود و زمین خورده بودند جرئت نمیکردم روی حرف مادرم صحبت کنم، اما مدت ها از این موضوع میگذرد ولی دیگر آن ترس هیچ ریشهای در وجود من ندارد. ریشهای که خیلی وقت پیش خشک و بعد آن هم از بین رفت.
درحالی که لقمهی نان و پنیر را در دهان خود میچرخاندم چاییام را که با شکر شیرین کرده بودم نوشیدم و از روی صندلی بلند شدم. مادرم را نگاه کردم و پرسیدم:
-کاری با من نداری مامان ؟
-من از همون اولم کاری باهات نداشتم فقط یادت نره چی گفتم!
-باشه پس من رفتم
به سمت اتاق رفتم و در کمد لباسهایم را باز کردم،آدم سادهای بودم و ساده بودن را خیلی دوست داشتم .مانتوی مورد علاقهام را که با رنگهای مشکی و صورتی در هم آمیخته شده بود و رگههای سبز پررنگ در آن ریشه دوانده بود را برداشتم، شال سبز و شلوار جین مشکیام را بیرون آوردم و به تن کردم، در مقابل آینهی قدیام ایستادم و رژ صورتی کم رنگی را بر روی لبهایم نقاشی کردم .بعد از چندین سال دوری این اولین دیدار من با مارال بود و اصلا دوست نداشتم که مرا مثل قبل ببیند.
قبل خروج از خانه کتونی سبز رنگی را که تازه خریده بودم از جا کفشی بیرون آوردم و پوشیدم، به ساعت خود مچیام نگاه کردم؛ دوست نداشتم دیر به مقصد برسم به همین دلیل با عجله و بدون خداحافظی درب اصلی خانه را بستم و از پلهها پایین رفتم. وقتی که از ساختمان بیرون آمدم نور گرمی دست نوازشش را بر روی صورتم کشید و وزش باد حس خوبی را در وجودم به وجود آورد.در ایستگاه اتوبوس نشستم و منتظر آمدن اولین اتوبوس شدم، همهی آدمها را نگاه می کردم که بیتفاوت از کنار هم میگذشتند.
این بیتفاوتی ریشهی تمام ناامیدیها و غم ها بود و بس...
بعد از گذشت نیم ساعت و با رسیدن اتوبوس، بر روی جلوترین صندلی در قسمت ویژه بانوان نشستم و از پنجره بیرون را نظاره کردم. در همین زمان دختر کوچکی به من نزدیک شد و با آن صدای بامزه و زبان شیریناش مرا مخاطب قرار داد:
-سلام خاله جون! میشه یه سوال کنم؟
او را نگاه کردم، لباس سفید و صورتی پف داری به تن داشت و موهایش با گل سرهای شکل دار تزئین شده بود و موهای چتریاش چهرهاش را بیش از پیش بامزه و شیرین نشان میداد. دستم را به سمت گونهای ظریفاش بردم و در حالی که پوست نرماش را نوازش میکردم پاسخ دادم:
- سلام عزیزم حتما!
-شمام عین من یه پرنسساید؟
خندهام گرفت، نمیدانستم منظورش چیست:
-منظورت چیه؟
-آخه مامانم گفتش که شمام مثل من یه پرنسساید
سرم را کمی کج کردم و لبخندی از ته دل بر روی صورتم شکل گرفت، دستم را از روی گونهاش برداشتم و بر روی موهای قهوهای رنگاش گذاشتم:
-آره منم یه پرنسسم ولی تو از من خوشگل تری!
-خاله جون میدونستی خیلی لبخندت قشنگه؟
-نه اولین باریه که کسی این حرفو بهم میزنه
در همین زمان صدای مادرش را شنیدم که دخترک را مخاطب قرار داد:
-مریم!بیا اینجا مردمو اذیت نکن
دخترک به مادرش نگاه کرد و گفت:
-باشه مامان الان میام.
درحالی که لقمهی نان و پنیر را در دهان خود میچرخاندم چاییام را که با شکر شیرین کرده بودم نوشیدم و از روی صندلی بلند شدم. مادرم را نگاه کردم و پرسیدم:
-کاری با من نداری مامان ؟
-من از همون اولم کاری باهات نداشتم فقط یادت نره چی گفتم!
-باشه پس من رفتم
به سمت اتاق رفتم و در کمد لباسهایم را باز کردم،آدم سادهای بودم و ساده بودن را خیلی دوست داشتم .مانتوی مورد علاقهام را که با رنگهای مشکی و صورتی در هم آمیخته شده بود و رگههای سبز پررنگ در آن ریشه دوانده بود را برداشتم، شال سبز و شلوار جین مشکیام را بیرون آوردم و به تن کردم، در مقابل آینهی قدیام ایستادم و رژ صورتی کم رنگی را بر روی لبهایم نقاشی کردم .بعد از چندین سال دوری این اولین دیدار من با مارال بود و اصلا دوست نداشتم که مرا مثل قبل ببیند.
قبل خروج از خانه کتونی سبز رنگی را که تازه خریده بودم از جا کفشی بیرون آوردم و پوشیدم، به ساعت خود مچیام نگاه کردم؛ دوست نداشتم دیر به مقصد برسم به همین دلیل با عجله و بدون خداحافظی درب اصلی خانه را بستم و از پلهها پایین رفتم. وقتی که از ساختمان بیرون آمدم نور گرمی دست نوازشش را بر روی صورتم کشید و وزش باد حس خوبی را در وجودم به وجود آورد.در ایستگاه اتوبوس نشستم و منتظر آمدن اولین اتوبوس شدم، همهی آدمها را نگاه می کردم که بیتفاوت از کنار هم میگذشتند.
این بیتفاوتی ریشهی تمام ناامیدیها و غم ها بود و بس...
بعد از گذشت نیم ساعت و با رسیدن اتوبوس، بر روی جلوترین صندلی در قسمت ویژه بانوان نشستم و از پنجره بیرون را نظاره کردم. در همین زمان دختر کوچکی به من نزدیک شد و با آن صدای بامزه و زبان شیریناش مرا مخاطب قرار داد:
-سلام خاله جون! میشه یه سوال کنم؟
او را نگاه کردم، لباس سفید و صورتی پف داری به تن داشت و موهایش با گل سرهای شکل دار تزئین شده بود و موهای چتریاش چهرهاش را بیش از پیش بامزه و شیرین نشان میداد. دستم را به سمت گونهای ظریفاش بردم و در حالی که پوست نرماش را نوازش میکردم پاسخ دادم:
- سلام عزیزم حتما!
-شمام عین من یه پرنسساید؟
خندهام گرفت، نمیدانستم منظورش چیست:
-منظورت چیه؟
-آخه مامانم گفتش که شمام مثل من یه پرنسساید
سرم را کمی کج کردم و لبخندی از ته دل بر روی صورتم شکل گرفت، دستم را از روی گونهاش برداشتم و بر روی موهای قهوهای رنگاش گذاشتم:
-آره منم یه پرنسسم ولی تو از من خوشگل تری!
-خاله جون میدونستی خیلی لبخندت قشنگه؟
-نه اولین باریه که کسی این حرفو بهم میزنه
در همین زمان صدای مادرش را شنیدم که دخترک را مخاطب قرار داد:
-مریم!بیا اینجا مردمو اذیت نکن
دخترک به مادرش نگاه کرد و گفت:
-باشه مامان الان میام.