- Feb
- 195
- 1,174
- مدالها
- 1
اینجا انگار همه چیز آنقدر متفاوت است که اصلاً نخواهد کسی حرف از آب و هوا و سیاست پیش بکشد و حتما از بدشانسی من است که پدر داماد نهچندان نچسبمان بخواهد که یک راست سر اصل مطلب برود.
نگاهم را روی پایهی مبل روبهرو متمرکز میکنم و بیخیال صحبتهایی که اصلاً نمیشنوم چیست به این فکر میکنم که حتما در اسرع وقت باید دنیا را بیرون ببرم و به دریا بگویم که اگر دارد مراعات ما را میکند که ازدواج نمیکند، اشتباه میکند. از نسترن هم باید درباره شغل جدیدش که نهایت پارتی بازی است سوال کنم.
نگاهم را به گلهای فیروزهای رنگ فرش میدوزم و فکر میکنم که چگونه کلمههایم را بچینم برای اینکه به مادر بگویم آرکا میخواهد هفته دیگر خواستگاری بیاید.
مسیر مردمکهایم را کمی تغییر میدهم و مقصد بعدی افکارم جایی حوالی اداره روزنامه است و قرار کوه دوشنبهمان گه به زور زند را راضی کردیم مرخصی بدهد و خودش هم با ما بیاید.
- مأوا جان مادر!
با ضربه مثلاً نوازشگرانه مامان روی بازوهایم نگاهش میکنم و از تصویر لبخند گیجم در چشمهایش خندهام میگیرد. مامان همانطور که لبخندش را حفظ کرده آرام میگوید:
- نیشتو جمع کن!
لبم را به دندان میگیرم و آرام میگویم:
- جانم مامان.
اشارهای به در اتاق میکند و من متوجه میشوم که رسیدهایم به آن بخش از خواستگاری که همیشه و هبچوقت باب میلم نبوده. حالا که آرکا با چهارطبقه فاصله پایین ایستاده، بیشتر هم این حس را دارم.
با تصنعیترین لبخندی که سراغ دارم میایستم و رو به مامان بااجازهای را زمزمه میکنم و به در اتاق اشاره میکنم تا به رسم مهمان نوازی پسر روبهرویم که قد متوسطی دارد و موهای تقریبا بورش را روبهبالا شانه کرده، زودتر از من وارد اتاق شود.
پشت سرش راه میفتم و قبل از اینکه در را پیش کنم، زمزمههای به قولی خاله زنکی مامان و مادر خواستگار محترم را نشنیده میگیرم.
عادت بود که در بسته نمیشد یعنی مامان همیشه اصرار دارد که در را ببندم تا طرف راحت باشد و مامان نمیداند من دیوانه میشوم از یک اتاق دربسته و حضور مردی کنارم که نمیشناسم.
لبههای کتش را با ژست ساختگی انگار از پیش تمرین شدهای میگیرد و نگاهش را دیوار روزنامهها میدهد به من و صدایش در اتاق میپیچد:
- جالبن!
ممنون کوتاهی زمزمه میکنم و روی تخت مینشینم:
- بفرمایید.
کمی آنطرفتر تشک پایین میرود و رو به من سرش را میچرخاند:
- بفرمایین گوش میدم.
بیمقدمه شانهای بالا میاندازم:
- چی رو؟
- مثلاً توقعاتتون از همسر آینده.
میخواهم بگویم از همین در بیرون که رفتی مستقیم برو تا برسی به آشپزخانه، بعد پرده یاسی رنگ را کنار بزن و راننده ماشین سفید رنگی که جلوی ساختمان روبهرویی پارک شده را خوب نگاه کن؛ خلاصهایست از تمام توقعات من از همسر آینده.
سکوتم را که میبیند میگوید:
- اصلا از خودتون بگین، شغلتون، اعتقاداتون... .
کلافه موهایم را زیر شال بیشتر سر میدهم:
- روزنامهنگارم، در اداره روزنامه مشغولم یعنی...شما از خودتون بگین.
کمی با چشمهای ریز شده نگاهم میکند و من دور دوم ریشه شال لیمویی رنگم را دور انگشتم میپیچانم:
- شما زیادی خجالتی هستین یا توی این محفل به زور سنتها حضور دارین؟
خجالتی! خوشبختانه این یکی را اصلا نبودم.
آرام میگویم:
- من دنبال ازدواج نیستم، دنبال برآورده کردن آرزوی مادرمم.
از جا بلند میشود و با لبخند میگوید:
- پس بیشتر اینجا وقت تلفن نکنیم نه؟
مستأصل بلند میشوم و میگویم:
- من... یعنی...
- مهم نیست خانوم!
با لبخند گفته و من فکر میکنم مردهای هنوز باشعور هم پیدا میشوند.
***
آشغالهای میوه را در سطل خالی میکند و میپرسد:
- خب نظرت؟
شانهای بالا میاندازم و حرصی میگوید:
- پس فردا زنگ زدن جواب میخوان. نمیتونم پشت تلفن شونه بندازم بالا براشون که. خدایا!
- زنگ نمیزنن دیگه.
بشقاب را روی کابینت تقریبا میکوباند.
- اینم پروندی؟ چته؟ دردت رو بگو. دیوونم کردی تو یه ذره بچه.
پیراهنم را به چوب لباسی آویزان میکنم.
- شب بمون.
- تو منو مسخره کردی؟ دردت این پسرست نه؟ این از خدا بیخبر از کجا پیداش شد دوباره وسط زندگی ما!
پیشانیش را به دستانش تکیه میدهد.
- فکرشو بنداز دور از کلت. من نمیزارم. رضایت نمیدم وصلتی سر بگیره بین تو و اون پسر.
کلافه خودم را روی مبل رها میکنم و میگویم:
- دوسش دارم!
- دوست داشتن چی؟ توهم زدی دختر من. از سرت میفته.
- هفت سال پیش تو حیاط روزی که به بابا اینو گفتم بعدش زیرگوشم گفتی از سرت میفته! پس کو مامان؟
- باباتو سکته داد. ازمون گرفت. زندگیت و بهم ریخت. چقدر دیگه باید جور اونو بدی؟
- میخواد بیاد خواستگاری!
از آشپزخانه سمت من پا تند میکند و روبهرویم انگشت اشارهاش را در هوا تکان میدهد:
- مگه من مرده باشم با لباس سفید کنار اون وایسی.
چادر سیاهش را بر سرش میکشد و کیفش را چنگ میزند، قبل از اینکه فرصت کنم حرفی بزنم سمت در پا تند میکند و من شال کنار دستم را که هنوز آویزان نکردهام سر میکشم و بدون توجه به بافت زیادی کوتاه سفید رنگم دنبالش در پلهها راه میفتم.
نگاهم را روی پایهی مبل روبهرو متمرکز میکنم و بیخیال صحبتهایی که اصلاً نمیشنوم چیست به این فکر میکنم که حتما در اسرع وقت باید دنیا را بیرون ببرم و به دریا بگویم که اگر دارد مراعات ما را میکند که ازدواج نمیکند، اشتباه میکند. از نسترن هم باید درباره شغل جدیدش که نهایت پارتی بازی است سوال کنم.
نگاهم را به گلهای فیروزهای رنگ فرش میدوزم و فکر میکنم که چگونه کلمههایم را بچینم برای اینکه به مادر بگویم آرکا میخواهد هفته دیگر خواستگاری بیاید.
مسیر مردمکهایم را کمی تغییر میدهم و مقصد بعدی افکارم جایی حوالی اداره روزنامه است و قرار کوه دوشنبهمان گه به زور زند را راضی کردیم مرخصی بدهد و خودش هم با ما بیاید.
- مأوا جان مادر!
با ضربه مثلاً نوازشگرانه مامان روی بازوهایم نگاهش میکنم و از تصویر لبخند گیجم در چشمهایش خندهام میگیرد. مامان همانطور که لبخندش را حفظ کرده آرام میگوید:
- نیشتو جمع کن!
لبم را به دندان میگیرم و آرام میگویم:
- جانم مامان.
اشارهای به در اتاق میکند و من متوجه میشوم که رسیدهایم به آن بخش از خواستگاری که همیشه و هبچوقت باب میلم نبوده. حالا که آرکا با چهارطبقه فاصله پایین ایستاده، بیشتر هم این حس را دارم.
با تصنعیترین لبخندی که سراغ دارم میایستم و رو به مامان بااجازهای را زمزمه میکنم و به در اتاق اشاره میکنم تا به رسم مهمان نوازی پسر روبهرویم که قد متوسطی دارد و موهای تقریبا بورش را روبهبالا شانه کرده، زودتر از من وارد اتاق شود.
پشت سرش راه میفتم و قبل از اینکه در را پیش کنم، زمزمههای به قولی خاله زنکی مامان و مادر خواستگار محترم را نشنیده میگیرم.
عادت بود که در بسته نمیشد یعنی مامان همیشه اصرار دارد که در را ببندم تا طرف راحت باشد و مامان نمیداند من دیوانه میشوم از یک اتاق دربسته و حضور مردی کنارم که نمیشناسم.
لبههای کتش را با ژست ساختگی انگار از پیش تمرین شدهای میگیرد و نگاهش را دیوار روزنامهها میدهد به من و صدایش در اتاق میپیچد:
- جالبن!
ممنون کوتاهی زمزمه میکنم و روی تخت مینشینم:
- بفرمایید.
کمی آنطرفتر تشک پایین میرود و رو به من سرش را میچرخاند:
- بفرمایین گوش میدم.
بیمقدمه شانهای بالا میاندازم:
- چی رو؟
- مثلاً توقعاتتون از همسر آینده.
میخواهم بگویم از همین در بیرون که رفتی مستقیم برو تا برسی به آشپزخانه، بعد پرده یاسی رنگ را کنار بزن و راننده ماشین سفید رنگی که جلوی ساختمان روبهرویی پارک شده را خوب نگاه کن؛ خلاصهایست از تمام توقعات من از همسر آینده.
سکوتم را که میبیند میگوید:
- اصلا از خودتون بگین، شغلتون، اعتقاداتون... .
کلافه موهایم را زیر شال بیشتر سر میدهم:
- روزنامهنگارم، در اداره روزنامه مشغولم یعنی...شما از خودتون بگین.
کمی با چشمهای ریز شده نگاهم میکند و من دور دوم ریشه شال لیمویی رنگم را دور انگشتم میپیچانم:
- شما زیادی خجالتی هستین یا توی این محفل به زور سنتها حضور دارین؟
خجالتی! خوشبختانه این یکی را اصلا نبودم.
آرام میگویم:
- من دنبال ازدواج نیستم، دنبال برآورده کردن آرزوی مادرمم.
از جا بلند میشود و با لبخند میگوید:
- پس بیشتر اینجا وقت تلفن نکنیم نه؟
مستأصل بلند میشوم و میگویم:
- من... یعنی...
- مهم نیست خانوم!
با لبخند گفته و من فکر میکنم مردهای هنوز باشعور هم پیدا میشوند.
***
آشغالهای میوه را در سطل خالی میکند و میپرسد:
- خب نظرت؟
شانهای بالا میاندازم و حرصی میگوید:
- پس فردا زنگ زدن جواب میخوان. نمیتونم پشت تلفن شونه بندازم بالا براشون که. خدایا!
- زنگ نمیزنن دیگه.
بشقاب را روی کابینت تقریبا میکوباند.
- اینم پروندی؟ چته؟ دردت رو بگو. دیوونم کردی تو یه ذره بچه.
پیراهنم را به چوب لباسی آویزان میکنم.
- شب بمون.
- تو منو مسخره کردی؟ دردت این پسرست نه؟ این از خدا بیخبر از کجا پیداش شد دوباره وسط زندگی ما!
پیشانیش را به دستانش تکیه میدهد.
- فکرشو بنداز دور از کلت. من نمیزارم. رضایت نمیدم وصلتی سر بگیره بین تو و اون پسر.
کلافه خودم را روی مبل رها میکنم و میگویم:
- دوسش دارم!
- دوست داشتن چی؟ توهم زدی دختر من. از سرت میفته.
- هفت سال پیش تو حیاط روزی که به بابا اینو گفتم بعدش زیرگوشم گفتی از سرت میفته! پس کو مامان؟
- باباتو سکته داد. ازمون گرفت. زندگیت و بهم ریخت. چقدر دیگه باید جور اونو بدی؟
- میخواد بیاد خواستگاری!
از آشپزخانه سمت من پا تند میکند و روبهرویم انگشت اشارهاش را در هوا تکان میدهد:
- مگه من مرده باشم با لباس سفید کنار اون وایسی.
چادر سیاهش را بر سرش میکشد و کیفش را چنگ میزند، قبل از اینکه فرصت کنم حرفی بزنم سمت در پا تند میکند و من شال کنار دستم را که هنوز آویزان نکردهام سر میکشم و بدون توجه به بافت زیادی کوتاه سفید رنگم دنبالش در پلهها راه میفتم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: