جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده رمان عشق، کیک، نوشابه اثر mahsa khataee

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط mahsa khataee با نام رمان عشق، کیک، نوشابه اثر mahsa khataee ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,033 بازدید, 148 پاسخ و 36 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع رمان عشق، کیک، نوشابه اثر mahsa khataee
نویسنده موضوع mahsa khataee
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط mahsa khataee
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
اینجا انگار همه چیز آنقدر متفاوت است که اصلاً نخواهد کسی حرف از آب و هوا و سیاست پیش بکشد و حتما از بدشانسی من است که پدر داماد نه‌چندان نچسبمان بخواهد که یک راست سر اصل مطلب برود.
نگاهم را روی پایه‌ی مبل رو‌به‌رو متمرکز می‌کنم و بی‌خیال صحبت‌هایی که اصلاً نمی‌شنوم چیست به این فکر می‌کنم که حتما در اسرع وقت باید دنیا را بیرون ببرم و به دریا بگویم که اگر دارد مراعات ما را می‌کند که ازدواج نمی‌کند، اشتباه می‌کند. از نسترن هم باید درباره شغل جدیدش که نهایت پارتی بازی است سوال کنم.
نگاهم را به گل‌های فیروزه‌ای رنگ فرش می‌دوزم و فکر می‌کنم که چگونه کلمه‌هایم را بچینم برای اینکه به مادر بگویم آرکا می‌خواهد هفته دیگر خواستگاری بیاید.
مسیر مردمک‌هایم را کمی تغییر می‌دهم و مقصد بعدی افکارم جایی حوالی اداره روزنامه است و قرار کوه دوشنبه‌مان گه به زور زند را راضی کردیم مرخصی بدهد و خودش هم با ما بیاید.
- مأوا جان مادر!
با ضربه مثلاً نوازش‌گرانه مامان روی بازو‌هایم نگاهش می‌کنم و از تصویر لبخند گیجم در چشم‌هایش خنده‌ام می‌گیرد. مامان همانطور که لبخندش را حفظ کرده آرام می‌گوید:
- نیشتو جمع کن!
لبم را به دندان می‌گیرم و آرام می‌گویم:
- جانم مامان.
اشاره‌ای به در اتاق می‌کند و من متوجه می‌شوم که رسیده‌ایم به آن بخش از خواستگاری که همیشه و هبچ‌وقت باب میلم نبوده. حالا که آرکا با چهارطبقه فاصله پایین ایستاده، بیشتر هم این حس را دارم.
با تصنعی‌ترین لبخندی که سراغ دارم می‌ایستم و رو به مامان با‌اجازه‌ای را زمزمه می‌کنم و به در اتاق اشاره می‌کنم تا به رسم مهمان نوازی پسر رو‌به‌رویم که قد متوسطی دارد و موهای تقریبا بورش را رو‌به‌بالا شانه کرده، زودتر از من وارد اتاق شود.
پشت سرش راه میفتم و قبل از اینکه در را پیش کنم، زمزمه‌های به قولی خاله زنکی مامان و مادر خواستگار محترم را نشنیده می‌گیرم.
عادت بود که در بسته نمی‌شد یعنی مامان همیشه اصرار دارد که در را ببندم تا طرف راحت باشد و مامان نمی‌داند من دیوانه می‌شوم از یک اتاق دربسته و حضور مردی کنارم که نمی‌شناسم.
لبه‌های کتش را با ژست ساختگی انگار از پیش تمرین شده‌ای می‌گیرد و نگاهش را دیوار روزنامه‌ها می‌دهد به من و صدایش در اتاق می‌پیچد:
- جالبن!
ممنون کوتاهی زمزمه می‌کنم و روی تخت می‌نشینم:
- بفرمایید.
کمی آن‌طرف‌تر تشک پایین می‌رود و رو به من سرش را می‌چرخاند:
- بفرمایین گوش می‌دم.
بی‌مقدمه شانه‌ای بالا می‌اندازم:
- چی رو؟
- مثلاً توقعاتتون از همسر آینده.
می‌خواهم بگویم از همین در بیرون که رفتی مستقیم برو تا برسی به آشپزخانه، بعد پرده یاسی رنگ را کنار بزن و راننده ماشین سفید رنگی که جلوی ساختمان رو‌به‌رویی پارک شده را خوب نگاه کن؛ خلاصه‌ایست از تمام توقعات من از همسر آینده.
سکوتم را که می‌بیند می‌گوید:
- اصلا از خودتون بگین، شغلتون، اعتقاداتون... .
کلافه موهایم را زیر شال بیشتر سر می‌دهم:
- روزنامه‌نگارم، در اداره روزنامه مشغولم یعنی‌...شما از خودتون بگین.
کمی با چشم‌های ریز شده نگاهم می‌کند و من دور دوم ریشه شال لیمویی رنگم را دور انگشتم می‌پیچانم:
- شما زیادی خجالتی هستین یا توی این محفل به زور سنت‌ها حضور دارین؟
خجالتی! خوشبختانه این یکی را اصلا نبودم.
آرام می‌گویم:
- من دنبال ازدواج نیستم، دنبال برآورده کردن آرزوی مادرمم.
از جا بلند می‌شود و با لبخند می‌گوید:
- پس بیشتر اینجا وقت تلفن نکنیم نه؟
مستأصل بلند می‌شوم و می‌گویم:
- من... یعنی...
- مهم نیست خانوم!
با لبخند گفته و من فکر می‌کنم مرد‌های هنوز باشعور هم پیدا می‌شوند.
***
آشغال‌های میوه را در سطل خالی می‌کند و می‌پرسد:
- خب نظرت؟
شانه‌ای بالا می‌اندازم و حرصی می‌گوید:
- پس فردا زنگ زدن جواب می‌خوان. نمی‌تونم پشت تلفن شونه بندازم بالا براشون که. خدایا!
- زنگ نمی‌زنن دیگه.
بشقاب را روی کابینت تقریبا می‌کوباند.
- اینم پروندی؟ چته؟ دردت رو بگو. دیوونم کردی تو یه ذره بچه.
پیراهنم را به چوب لباسی آویزان می‌کنم.
- شب بمون.
- تو منو مسخره کردی؟ دردت این پسرست نه؟ این از خدا بی‌خبر از کجا پیداش شد دوباره وسط زندگی ما!
پیشانیش را به دستانش تکیه می‌دهد.
- فکرشو بنداز دور از کلت. من نمی‌زارم. رضایت نمی‌دم وصلتی سر بگیره بین تو و اون پسر.
کلافه خودم را روی مبل رها می‌کنم و می‌گویم:
- دوسش دارم!
- دوست داشتن چی؟ توهم زدی دختر من. از سرت میفته.
- هفت سال پیش تو حیاط روزی که به بابا اینو گفتم بعدش زیرگوشم گفتی از سرت میفته! پس کو مامان؟
- باباتو سکته داد. ازمون گرفت. زندگیت و بهم ریخت. چقدر دیگه باید جور اونو بدی؟
- می‌خواد بیاد خواستگاری!
از آشپزخانه سمت من پا تند می‌کند و رو‌به‌رویم انگشت اشاره‌اش را در هوا تکان می‌دهد:
- مگه من مرده باشم با لباس سفید کنار اون وایسی.
چادر سیاهش را بر سرش می‌کشد و کیفش را چنگ می‌زند، قبل از اینکه فرصت کنم حرفی بزنم سمت در پا تند می‌کند و من شال کنار دستم را که هنوز آویزان نکرده‌ام سر می‌کشم و بدون توجه به بافت زیادی کوتاه سفید رنگم دنبالش در پله‌ها راه‌ میفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
در پشت سرم به هم کوبیده می‌شود و صدایش، خدا کند یاسمین ساکن طبقه اول را بدخواب نکند.
دست مامان را میان خلوت کوچه می‌کشم و مجبورش می‌کنم به توقف.
- چیه؟ چته؟ می‌خوام برم!
عاجزانه می‌گویم:
- شب بمون!
- برو تو با این سر و وضع اومدی وسط کوچه!
نگاهی به بافت سفید رنگ کوتاهم می‌اندازم و از بی‌حواسی‌ام آن هم جلوی مامان هین بلندی می‌کشم.
- برو تو!
- مامان! لطفاً!
- خانوم باقری! به نظر من هم وسط خیابون جای درستی نیست.
بهت زده به لحن آرکا که مامان را محترمانه شماتت می‌کند نگاه می‌کنم و مامان با حرص می‌گوید:
- قرار تو درست و غلط زندگی به من نشون بدی؟
چادرش را روی سرش جلو می‌کشد و سمت آرکا پا تند می‌کند، روبه‌روی سی*ن*ه‌اش انگشت اشاره‌اش را پر تهدید تکان می‌دهد:
- بزار من نشونت بدم چی درست چی غلط.
دست من را آنقدر سفت می‌کشد که این چند قدم فاصله را تلو تلو خوران طی می‌کنم، همانطور که دستم را بالا گرفته رو به آرکا می‌گوید:
- این دختر صاحب داره خب؟ خودت رو بکش بیرون از زندگیش.
عصبی و با لحنی که سعی دارد کنترلش کند می‌گوید:
- مأوا مسواک نیست که صاحب داشته باشه! خودش تصمیم می‌گیره برای زندگیش و تصمیمش منم!
پر از خواهش می‌گویم:
- آرکا... .
مامان نگاه تیزش را روانه چشم‌هایم می‌کند و دستم را طوری رها می‌کند همزمان با قطره اشکش که دستان آرکا پشت سرم ستون می‌شود تا نقش زمین نشوم.
مامان عصبی اما با آن پا دردش لنگان لنگان سمت سرکوچه می‌رود و می‌خواهم دنبالش بروم که آرکا پر اخم دستم را محکم تر می‌گیرد و با دست دیگرش در تلفن آدرس را برای احتمالاً آژانس می‌گوید و تاکید می‌کند که زود برسد.
- ولم کن برم دنبالش! تا آژانس برسه رفته.
نگاهی با اخم به بافت نازکم می‌اندازد:
- سرده برو تو، یه ذره کاموا پیچیدی دورت.
دوباره می‌آیم اعتراض کنم که دستانم را سمت در می‌کشد:
- برو بالا، یه چای دم کن! مامانت تا برسه سر کوچه آژانس رسیده. خودمم با ماشین دنبالشم تا وقتی آژانس می‌رسه مشکلی پیش نیاد، سوار ماشین من نمی‌شه.
- آرکا...
- سرده برو تو می‌گم!
نا‌امیدانه او را نگاه می‌کنم و زیر لب و پرحرص میگویم:
- بیا من رو بخور!
ناباورانه میان تمام اخم‌هایش با خنده شیطنت‌آمیزی من را سمت در هول می‌دهد:
- اون هم به وقتش حتماً!
لب می‌گزم و تازه با در بسته شده مواجه می‌شوم، کمی این پا و آن پا می‌کنم و رو به نگاه سوالی آرکا می‌گویم:
- کلید ندارم.
کلافه دستی به موهایش می‌کشد و من سمت مسیری که مامان رفته هولش می‌دهم:
- تو برو دنبال مامان دیر می‌شه! وایمیستم تا بیای.
پر حرص می‌گوید:
- تو کانادا زندگی می‌کردی یا از نصف شب‌های این خراب شده خبر نداری؟
من از نصف شب‌های این خراب شده از تو هم بیشتر خبر دارم، من نصف شب‌های این خراب شده را درست وقتی تو را نداشتم، پدرم را نداشتم، حامی را هم نداشتم از برم!
- برو دنبال مامانم، من زنگ همسایه رو می‌زنم.
زنگ خانه مریم را فشار می‌دهم و آرکا را هول می‌دهم:
- برو دیگه زنگ زدم خیالت راحت شد؟
مریم در را باز می‌کند بدون سوالی و احتمالاً چون من را از پشت آیفون دیده و به حواس پرتی‌هایم و کلید نداشتن‌هایم خو گرفته!
وارد ساختمان می‌شوم و آرکا همانطور که سمت مامان که هنوز سر کوچه نرسیده قدم برمی‌دارد رو برمی‌گرداند و اشاره می‌زند ک بروم داخل. مابین در نیمه باز قرار می‌گیرم و قامتش را در این پیراهن مردانه سورمه‌ای رنگ و آستینی که تا آرنج تا زده و این شلوار کتان، دید می‌زنم.
راست می‌گفت، خواستگار فهمیده‌ام از آرکا خوشتیپ تر نبود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
دست گل آبی رنگ را کمی این‌ور و آن ور می‌کند:
- توی دسته گلش خبری از گل قرمز نیست!
زانو‌هایم را در شکمم جمع می‌کنم:
- نیست!
دسته گل را با ابرو‌های درهم کناری رها می‌کند و دست‌هایش را روی زانوهایش‌ می‌گذارد و رو به من که مقابلش روی مبل نشسته‌ام می‌گوید:
- من اگه نبودم، جوابت مثبت بود؟
برای باز کردن گره کور اخم‌هایش می‌خواهم بگویم البته که نبود اما، حقیقت بهتر است که می‌گویم:
- بود!
تکیه‌اش را به پشتی مبل می‌زند و دست به سی*ن*ه و بدون حرف نگاهم می‌کند.
- تو مطمئنی؟ برات یعنی... گذشته دختری که می‌‌خوای باهاش ازدواج کنی مهم نیست؟
- قرار بود گذشته‌ها رو بریزیم دور، هرچی که بود.
لنگه ابرویی بالا می‌اندازم:
- هرچی؟
دوباره ژست قبلی را تکرار می‌کند و نگاهش را آنقدر موشکافانه در مردمک‌هایم می‌چرخاند که ناچار می‌شوم چشم بگیرم از تیله‌های قهوه‌ای رنگش.
- بگو!
با آستین گشاد بافت سفید رنگم ور می‌روم:
- چی رو؟
- همونی که مقدمه می‌چینی براش؛ از پنهون کاری خوشم نمیاد!
قاطعانه می‌گویم:
- منم!
حقیقت کثیفی را بر زبان رانده‌ بودم. از پنهان‌کاری خوشم نمی‌آید و خدای اینکار هستم آنقدر که به جبر دست به دامنش شده‌ام.
- مامانم... .
عصبی کلامم را قطع می‌کند:
- مامانم، داداشم، بابام! بس نیست اینقدر خودت رو ندیدن؟
- اون‌ها خانوادمن.
دلخور لب می‌زند:
- من چی؟
نیت می‌کنم که از روی مبل بلند شوم به قصد ریختن چای و قبل از اینکه کاملا نیتم را عملی کنم، می‌گویم:
- اونی که بعد از هفت سال دوری، حتی با اون همه فاصله باز هم تو ذهنت قدم می‌زنه چیه؟ تو همونی!
ناباور جمله خودش که در کلام خودم کادو‌پیچ شده تحویلش داده‌ام را استماع می‌کند و من با لبخند پیروزمندانه‌ای به نیت چای سمت آشپزخانه قدم برمی‌دارم و در پس لبخندم، کسی با زنگ جمله‌ای در گوشش می‌گرید:
- از پنهون کاری خوشم نمیاد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
صندلی‌اش را کنار صندلی من قرار می‌دهد و دستانش به جای لمس فنجان، مسیری به مقصد گونه‌من را طی می‌کنند. با هر چهار انگشت صورتم را قاب می‌گیرد و شصتش نوازش وار مسیر مشخصی را روی گونه‌ام می‌رود و برمی‌گردد.
- به مامان گفتم قرار یه عروس خوشگل ببرم براش.
آنقدر نگاهش روی جزء جزء صورتم دوست داشتنی و پر از محبت است که لبخندی قدردانانه تحویلش می‌دهم و با شوخی لب می‌زنم.
- بعد از ماجرای آوا سلنا گومز هم باشم فکر نکنم به مذاق مامانت خوش بیاد.
- آسمان مامان رو متقاعد کرده که علف باید به دهن بزی شیرین بیاد.
با حرصی ساختگی مشتی بی جان حواله باز‌وهایش می‌کنم.
- علف منم؟!
لبخندش عمق می‌گیرد.
- تو خانوم منی!
شرم گینانه می‌خندم سرم را چند درجه جا‌به‌جا می‌کنم و بوسه کوتاهی بر کف دستانش می‌نشانم.
دستانش را دور فنجان چای حلقه می‌کند.
- دوستت از کارش راضی؟
تک خنده‌ای می‌زنم.
- اون بیشتر از صاحب کارش راضی!
اخم اندکی روی پیشانیش می‌نشاند.
- رهی باز شروع کرده؟
هول شده در دفاع از رهی از همه جا بی‌خبر برمی‌آیم.
- نه! نه! نسترن همینِ. به شوخی رو همه کراش می‌زنه! سوژه ایندفعش تا یه مدت احتمالا رهی.
با ته‌لحنی از شوخی می‌گوید:
- سوژه تا چند روز آینده از دستش می‌پره بهش خبر بده.
- قرار برای رهی هم برید خواستگاری؟
با خنده‌ای که اقرار می‌کنم جذاب است سرش را به این طرف و آن طرف تکان می‌دهد.
- می‌ره کانادا! واسه یه قرار کاری، یه مدت کوتاه.
- دلم می‌خواست ببینمش، هفت سال یه اسم بوده فقط.
- زود برمی‌گرده. واسه تولد دخترمون اینجاست.
ابرو‌هایم نا خود‌آگاه بالا می‌پرند.
- می‌گی یه مدت کوتاه. مامانت گناه داره؛ این همه سال تو دور بودی حالا اون!
- کی گفته قرار این همه سال دور باشه؟
- همین الان خودت.
- گفتم تولد بچمون، تو حالت طبیعی نه ماه طول می‌کشه.
گونه‌هایم اینبار با تمام پررو بودنم رنگ شرم می‌گیرند و چیزی ته دلم جا‌به‌جا می‌شود. چیزی که هوا را کمی سنگین تر می‌کند. شاید چیزی شبیه وجدانی که دارد بدجور درد می‌کشد از این همه پنهان کاری، این همه دروغ!
همانطوری که از او چشم می‌گیرم، با خنده‌ای مصنوعی زیرلب می‌گویم.
- بی‌حیا!
تک خنده خوش آوایش را در خانه رها می‌کند؛ پشت صندلی من می‌ایستد و همانطور که دستانش را روی پشتی صندلی گذاشته، در صورتم خم می‌شود نگاه شیطنت آمیزش را مفرحانه در صورتم می‌چرخاند و با سر انگشت به بینی‌ام ضربه میزنه ثانیه هم نکشیده‌ای را روی لب‌هایم می‌نشاند و سمت احتمالا سوئیچ و گوشی‌اش می‌رود‌.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
- تو باید بری بهش بگی! نسترن می‌گه آدم نباید منتظر بمونه تا چیزی که می‌خواد سمتش قدم برداره، باید خودش بجنگه براش.
از تمام جمله‌هایم این سوال برایش پیش می‌آید که نسترن کیست! پوف کلافه‌ام را رها می‌کنم.
- اصلا گوش می‌دی به من یا دارم خودم رو خسته می‌کنم؟
پشت چشمی نازک می‌کند.
آذین: لازم یادآوری کنم فقط داری حرف می‌زنی، هنوز کوهی جا‌به‌جا نکردی!
روزنامه امروز صبح را رو‌به‌رویم قرار می‌دهم.
- ببین آذین واقعا ترجیح می‌دم حالا که روز جمعه‌ای مجبور شدیم بیایم سرکار، به کارم برسم تا حرف زدن با تویی که با خری که یاسین تو گوشش خونده می‌شه، فرقی نداری.
ناباور لب می‌زند.
آذین: ماوا!
آنقدر خنده‌دار است حالت نا‌باورانه‌اش از جمله‌های پشت سر هم من آن هم با این لحن تند و تیز کلافه، که با لبخندی میز شلوغم را دور می‌زنم و رو‌به‌روی آذین تکیه‌ام را به لب میز می‌زنم.
- برو بهش بگو دوسش داری آذین!
آذین: چرا اون اول نگه؟
- اگه هردوتون به جمله‌ای که الان گفتی فکر کنید، تا آخر عمر یا منتظر هم می‌مونید یا با آدمی که حسی بهش ندارید ازدواج می‌کنید.
کلافه شانه‌ای بالا می‌اندازد
آذین: نمی‌دونم.
- خوب فکر کن بعدش هم یه تصمیم درست بگیر، تو می‌تونی!
با لبخند از جا بلند می‌شود و گونه‌ام را سرسری می‌بوسد، قبل از اینکه از در خارج شود ناگهانی سمتم برمی‌گردد و می‌توانم تصور کنم که اول جمله‌اش با کلمه راستی که پر هیجان ادا می‌شود قرار است شروع شود، به این فراموشکاری و یادآوری‌های لحظه آخری آذین همه ما عادت داریم.
آذین: راستی فردا با آهو و امیر باید برین جایی برای گزارش، فکر می‌کنم خونه همون فوتبالیست معروفی که می‌گن خودکشی کرده.
خودکشی را با لحنی می‌گوید که انگار می‌داند همه چیز بیش از یک خودکشی ساده است. دوباره که می‌آید از در خارج شود با یک جمله دیگر که شروعش با همان کلمه قابل حدس همیشگیست، رو به من برمی‌گردد.
آذین: راستی برای قرار دوشنبه بحرینی و اعتمادی هم میان. محسن دوباره قرار تیکه‌هاش رو شروع کنه.
شوکه از خبری که ترجیح می‌دادم از طریق آرکا از آن مطلع شوم سری برای دست به سر کردن آذین تکان می‌ده و با توپ پر سمت تلفن همراهم می‌روم.
بوق های متمتد بعد از کمتر از چند ثانیه قطع می‌شوند و من در شروع مکالمه‌مان پیش دستی می‌کنم.
- سلام.
آرکا: سلام قشنگم خوبی؟
فحشی زیرلب نثار قشنگمی که گفت آن هم با این لحن می‌کنم و به خودم یادآوری می‌کنم که برای حساب پس گرفتن زنگ زده‌ام.
- نگفته بودی دوشنبه قرار با ما بیای؟
شبیه به خودم طلبکارانه می‌گوید:
- شاید چون نگفته بودی دوشنبه قرار کوه داری؟
برای اینکه بی‌جواب نمانده باشم، می‌گویم:
- باید اجازه بگیرم؟
آرام می‌گوید:
- باید خبر بدی.
برای اینکه بحث را عوض کند می‌پرسد:
- با مامانت صحبت کردی؟
- جواب تلفنم رو نمی‌ده اما خاله گفت خوبه؛ به خاله گفتم برای قرار آخر هفته راضیش کنه، خاله از پسش برمیاد.
آرکا: درست می‌شه همه چی، نگران نباش.
صدای فریاد ماوا ماوای امیر که می‌آید، لب می‌گزم و در تلفن می‌گویم:
- من یه سری کار دارم، فعلا قطع می‌کنم.
می‌توانم تصور کنم کنار لبخندش اخمی روی پیشانی نشانده حالا که دارد می‌گوید:
- هنوز وقت نکردیم درباره محل کارت صحبت کنیم.
بی‌ربط می‌گویم:
- مواظب خودت باش!
تلفن را بدون گرفتن جواب قطع می‌کنم و سعی می‌کنم دور از تمام دغدغه‌هایم فکر کنم به اینکه آخر هفته باید چه بپوشم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
کاغذ‌ها را کلافه در کوله‌ام می‌چپانم و رو به امیر می‌غرم:
- من نمی‌فهمم ما روزنامه نگاریم یا کارآگاه!
چانه مقنعه‌ام را با یک حرکت چرخشی کج می‌کند.
امیر: ما دنبال فروش خوبیم، فروش خوب خبر دست اول می‌خواد، خبر دست اول روزنامه نگار متبحر می‌خواد، روزنامه نگار متبحر کارآگاه بازی می‌کنه.
آهو از توضیحات متوالی بی‌نقصش خنده‌ای آرام سرمی‌دهد و من کلافه، درست وقتی که دارم مقنعه‌ام را در شیشه دودی دویست و شش سفید رنگ کنارمان مرتب می‌کنم، غرغرهایم را تقدیم گوش‌های بی‌نوایشان می‌کنم.
- از هرچی بدم میاد سرمیاد! صدبار به زند گفتم من رو از کار‌های بیرون اداره معاف کن؛ قانون نداره که اداره! فقط یکی دیر بیاد اون یکی زود بره آقا یاد کتاب قانون میفته. من از این هیجان‌ها خوشم نمیاد اعصابم بهم می‌ریزه!
آهو: ماوا!
آهو که متعجب و پر از خنده کلامم را قطع می‌کند، تازه متوجه خیلی عظیمی از کلمه‌هایی که جاری کرده بودم می‌شوم و با پشت چشم نازک کردنی خودم را روی صندلی جلوی پراید محسن که امروز به ما سه نفر قرض داده بود، رها می‌کنم.
صدای بسته شدن درهای ماشین که به گوش می‌رسد، از پشت چشم‌های بسته‌ام خطاب به هردویشان می‌گویم:
- رسیدیم بیدارم کنید لطفا!
آنقدر آرام و مظلومانه است صدایم که آن دختر غرغروی چنددقیقه پیش من نبوده‌ام انگار، بازگشته‌ام به حالت کارخانه به گمانم.
***
با حس شیء تیزی که در نرمی بازویم فرو می‌رود و برمی‌گردد، به سختی پلک باز می‌کنم و دنبال عامل بیداریم می‌گردم. چشم‌هایم که مردمک ‌های شیطان شده امیر را شکار می‌کند، پوف کلافه‌ای می‌کشم و یادم می‌آید که انگار رسیده‌ایم به خانه فوتبالیست معروف بی‌کاری که خودکشی کرده.
یک نفر نبود بگوید به او آخر نانت نبود؟ آبت نبود؟ خودکشی را از کجا درآوردی که این وقت روز ما را الاف خودت کرده‌ای!
از نگاه امیر چشم می‌گیرم تا از همین‌جا دنبال چیزی باشم که خبر دسته‌اولی محسوب شود برای یک روزنامه‌نگار متبحر و ضربان قلبم با دیدن کوچه‌ای که ماشین در آن پارک شده، یک آن تا حدی بالا می‌رود که سخت می‌شود برایم نفس کشیدن. آنقدر که آهو از میان دو صندلی دستش را دراز می‌کند، بازو‌هایم را تکان می‌دهد و نگران می‌پرسد:
- ماوا خوبی؟ رنگت کبود... .
جمله‌اش را صدای بلند شده و هول کرده امیر نیمه‌کاره می‌کند درست وقتی که من را تکان می‌دهد و بلند می‌گوید:
- نفس بکش! ماوا، نفس بکش جان جدت!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
توقع بی‌جایی دارد امیر از من. نفس کشیدن دقیقا همان فعلیست که حالا قادر به صرفش نیستم اصلاً!
حالا که میان کوچه انگار ماوای بیست و دوساله‌ای را می‌بینم که با جفت دست‌هایش بند‌های کوله آبی رنگش را چسبیده و ترسیده به پنجره‌های ساختمان رو‌به‌رویش نگاه می‌کند، ماوایی که نفس‌هایش تنده شده از ترس اما؛ می‌خواهد آخرین نجات دهنده خانواده‌اش باشد، میان کوچه حالا در پس صداهای کمرنگ شده امیر و دریا و نفسی که نیامده می‌رود، دختر بیست و دوساله نه چندان جسوری ایستاده که تمام کله‌خراب نبودن‌های این سال‌هایش را جا کرده در کوله آبی رنگش و آورده میان فرعی‌ترین کوچه یکی از خیابان‌های بالاشهر!
یکی از همان خیابان‌هایی که دوسال پیش بعد از جمشیدیه و یک قرار عاشقانه با حامی و دریا می‌آمدند تا برای دریا دنبال ویارانه‌ای بگردند که در مغازه‌های تک‌چراغ محله خودشان پیدا نمی‌شد.
میان کوچه دختری را می‌بینم که بعد از آن تا مدت‌ها قهر بود، با تمام رنگ‌ها، روزنانه‌ها، قرمز‌ها، زردها، پاییز‌ها، لبوها!
با شوک آب سردی که روی صورتم رقص می‌گیرد دهانم را برای بلعیدن هوا باز و بسته می‌کنم و صدای نفس کشیدنم آنقدر غیرعادی گوش‌خراش شده ک گریه‌های از سر ترس آهو اوج می‌گیرد.
هوا را که به ریه‌هایم می‌رسانم سرم را به پشتی صندلی تکیه می‌دهم و با چشم های بسته زمزمه می‌کنم:
- خوبم!
امیر بطری آب را رو‌به‌رویم تکانی می‌دهد.
امیر: یکم بخور از این! چیشدی یهو؟
راه می‌دهم قطره‌های تقریبا خنک آب را به گلوی خشکی زده‌ام و نگاهم را با مهربانی و عاجزانه البته، در چشم های نگران هردویشان پاسکاری می‌کنم.
- می‌شه من برم؟ یعنی شما دو نفر از پسش برمیاید.
امیر برو بابایی را با تکان دادن دستش میان هوا زمزمه می‌کند و سوئیچ را در قفل می‌چرخاند.
امیر: تنهایی کجا بری؟ ماشین هست می‌برمت دکتر، هنوز رنگ به روت نداری.
- نه! فقط نیاز دارم تنها باشم اگه ناراحت نمی‌شید.
آهو مهربان می‌پرسد:
- مشکل اصلاً گزارش نیست که، من و امیر حلش می‌کنیم، تو چیشدی یدفعه؟
کلافه دستم را زیر مانتویم می‌برم و یقه تاپ نارنجی رنگی که زیرش تن زده‌ام را از بدن گر گرفته‌ام فاصله می‌دهم.
- می‌گم بهتون. الان فقط نیاز دارم اینجا نباشم.
چهره‌هایشان که درهم می‌رود با لبخند نیم‌بند بی‌جانی اضافه می‌کنم.
- از این کوچه خاطره خوبی ندارم!
گونه‌های آهو را به زور خم کردن خودم می‌بوسم و رد اشک‌هایش را مهربانانه پاک می‌کنم، نگاه قدردانانه‌ای به چشم‌های نگران امیر می‌اندازم و با خداحافظی کوتاهی و تاکید بر اینکه به کسی از بد شدن حالم نگویند، از ماشین پیاده می‌شوم.
درست شبیه کودکان بی‌پناهیست حالم که از مدرسه فرار کرده‌اند و حالا در خیابان بی‌امنیت سرگردان مانده‌اند. برای جلوگیری از نگرانی بیشترشان سمت سرکوچه راه می‌افتم و تمام تنم چنان رعشه‌ای گرفته که حس می‌کنم ایستادن روی پاهایم از من برنمی‌آید.
خودم را به زور تا خیابان می‌رسانم و روی تک پله کوتاه رو‌به‌روی خانه‌ای با در سفید رنگ می‌نشینم و سرم را بی‌پناهانه روی کوله‌ام که روی زانو‌هایم قرار داده‌ام می‌گذارم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
یک کوچه بود اینجا هم شبیه به تمام کوچه‌های دیگر شهر دودیمان، با تابلو‌های آبی رنگ و دوخیابانی که منتهایش قرار می‌گیرد، مملوء از تعداد زیادی ساختمان شبیه به همان‌هایی که هرگوشه چشم بیندازی هست. یکی کوتاه‌تر، یکی بلندتر، یکی با آجر‌های سه‌سانتی، دیگری مزین شده به سنگ‌های قیمتی، یکی سفید، یکی با مبل‌های قرمز!
یک کوچه بود اینجا هم شبیه به تمام کوچه‌های تنگ و باریک و طول و طویل شهر اما؛ یکی جایی از گذشته من، تمام داشته‌هایم را حراج خودش کرده بود.
اشک‌هایم را... خودم را... برادرم را... غرورش را... مادری را... نوزاد در نطفه خفه شده‌ای را... خانه‌ای را... خانواده‌ای را.
اینجا هم یک کوچه بود با همان لفظ و نثر و بخش‌بندی اما؛ شبیه به سایر کوچه‌های شهر نبود، مرا می‌کشت!
با اکراه سر از روی زانوانم بلند می‌کنم و نگاه درمانده‌ اما پر از غرشم را به پسرک مزاحم سمجی که رو‌به‌رویم یه موتوری تکیه زده می‌اندازم. نسترن اگر کنارم بود جوری با او برخورد می‌کرد که تا عمر دارد مزاحم دختری نشود من اما عجیب احساس نا‌امنی می‌کنم آنقدر که تن خسته‌ام را از روی پله بلند می‌کنم و کمی ترسان از جوانک بی دست و پای تازه به دوران رسیده‌ای که پشت سرم راه افتاده، شماره آرکا را می‌گیرم.
آرکا: جانم؟
- میای؟
آنقدر بی مقدمه و مظلومانه می‌پرسم سوالم را که شک ندارم اگر دوست‌داشتنی هم درکار نبود، دلش نمی‌آمد نیاید!
میان مکثش از سرنگرانی و تحلیل چرای بغض من، فکر می‌کنم به اینکه اگر پرسید چه شده چه بگویم که صدای محکم نگرانش در تلفن می‌پیچد:
- میام!
نفس عمیقی برای کنترل خودش می‌کشد.
آرکا: لوکیشن بفرست، قطع نکن تلفن رو.
بدون قطع کردن تماس، موقعیتم را ارسال می‌کنم و تلفن را دوباره کنار گوشم قرار می‌دهم، از صداهایی که به گوش می‌رسد متوجه می‌شوم که نگران است و دارد با عجله می‌آید، برخلاف عادت تند زمان‌هایی که نگران است اینبار آرام می‌پرسد:
- حرف بزنیم تا من می‌رسم؟ خوب نیستی!
- تصادف می‌کنی.
آرکا: به درک.
- خوب نیستم.
دورت بگردم آرامی که زیرلب زمزمه می‌کند را گمانم بیشتر برای خودش می‌گوید تا شنیدن من!
- آروم بیا تصادف می‌کنی.
اینبار با تمام تلاشش برای آرام بودن صدایش عصبی است
آرکا: می‌گی چیشده؟
- نه تصادف کردم، نه کسی مزاحمم شده، آروم برون!
دروغ پشت دروغ! یک نفر نیست بگوید پس این پسرک بی‌کاری که پشت سرت راه افتاده اگر مزاحم نیست، چیست پس؟
آرکا: یه جا بشین تا برسم.
- نمی‌تونم.
صدایش تند می‌شود می گوید:
- کسی دنبالت؟
از گوشه چشم نگاهی به لبخند کج شده پسرک می‌اندازم و فکر می‌کنم اگر یکی، فقط یکی از مشت‌های آرکا روی صورتش بنشیند چه بلایی ممکن است سرش بیاید.
- نه کسی دنبالم نیست می‌خوام راه برم.
از بغض صدایم است که لحنش آرام می‌شود.
آرکا: راه برو.
- کجایی؟
آرکا: می‌رسم چند دقیقه دیگه، خیابون شلوغه.
- نمی‌خوای بپرسی اینجا چه غلطی می‌کنم؟
می‌فهمد انگار که بیشتر از هرکسی با خودم دعوایم شده که مهربان و آرام سوالی که خواسته بودم را تکرار می‌کند.
آرکا: اونجا چه غلطی می‌کنی؟
- رسیدی یه دونه بزن تو دهنم، خودم هرچی می‌زنم دردم نمی‌گیره.
چرت و پرت‌هایم را تحویلش می‌دهم و اصلا حواسم نیست اگر دلیل حالم را پرسید چه توضیحی باید به او بدهم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
با صدای بوق آزادی که در تلفن می‌پیچد دست‌هایم را درست شبیه به آن‌هایی که هیچ پناهی ندارند، کنارم رها می‌کنم و میان پیاده‌رو نه چندان باریک می‌ایستم، بدون توجه به ترحم نگاه عابرهایی که نا‌خواسته زخم می‌زنند، پسرک نمی‌دانم پیش خودش چه خیالی کرده که کنارم می‌ایستد.
با دیدن قامت آرکا که از رو‌به‌رو می‌آید و تقریبا می‌دود، بدون فکر تا آغوشش پرواز می‌کنم و می‌بینم که نگاه نگرانش روی پسر مزاحمی که حالا احتمالا دمش را روی کولش گذاشته و رفته، تیز شده.
دست‌هایش را دورم می‌پیچد و من میان شلوغی پیاده رو در آغوشش آرامش را پیدا می‌کنم و آن را طوری دو دستی سفت می‌چسبم که انگار برایم بد هم نمی‌شود اگر تمام روز‌های باقی مانده عمرم را در همین موقعیت و میان آغوشش در همهمه پیاده رو سر کنیم.
صدای تپش‌های یکی در میان قلبش چیزیست شبیه به مسکن‌های صورتی رنگی که مامان هروقت از همه جا مانده و رانده می‌شود بالا می‌اندازد، مامانی که پاسخ تلفن من را نمی‌دهد.
همانطور که دست‌هایش را دورم پی‌چیده هردویمان را به کناره پیاده رو راهنمایی می‌کند و دم عمیقی می‌گیرد از مو‌های رها شده‌ام از بند شالی که روی شانه‌ام افتاده.
بازو‌هایم را می‌گیرد و کمی من را دور می‌کند از خودش و مردمک‌هایش را نگران و جستجوگر در صورتم می‌گرداند تا شاید پاسخ سوال‌هایی که دارد و نمی‌پرسد را همین حوالی پیدا کند.
رد اشک‌هایم را نوازش وار از روی گونه‌هایم پاک می‌کند و سخت نیست درک اینکه حتی نوازش‌هایش هم تند و عصبیست حالا، شالم را آرام روی سرم می‌اندازد کو‌له آبی رنگم را از دستم می‌گیرد و با قرار دادن دست‌هایش پشت کمرم من را تا ماشین راهنمایی می‌کند. روی صندلی سیاه رنگ ماشین سفید رنگش خودم را رها می‌کنم و امنیت، رو‌به‌رویم به کاپوت ماشینش تکیه می‌زند. دست‌هایش را در موهایش بالا و پایین می‌برد و می‌بینم که دست می‌برد و یقه پلیور سرمه‌ای رنگش را که روی قامتش زیادی نشسته از گردنش فاصله می‌دهد، او هم دنبال اکسیژنی می‌گردد که می‌دانم نیست این حوالی.
***
چقدر این سکوتش را دوست دارم و اینکه من را خانه خودش نبرده بود و می‌دانم همه این‌ها از همان آدابی می‌آید که زیادی پایبندش بود.
پیراهن آستین دار سیاه رنگ بلندم را که از جوراب‌شلواری و شلوار بی‌نیازم می‌کند حداقل پیش روی آرکا را تن می‌زنم و در اتاق را پشت سرم می‌بندم، دست‌هایش را روی زانو‌هاش قرار داده و به پایه مبل رو‌به‌رویش متفکرانه خیره شده کنارش می‌نشینم بدون حرف دست‌هایش را از هم باز می‌کند و من شبیه به گربه‌های گرسنه بی پناهی که سال‌هاست زیر باران مانده‌اند به امنیت آغوشش پناه می‌برم.
آغوشی که بیشتر از عاشقانه، پدرانه بود امروز حداقل برای منِ محبتِ پدر ندیده که اینطور بود، شاید هم من می‌خواهم که اینطور باشد.
روی مو‌هایم را می‌بوسد و خوب می‌دانم که منتظر است خودم برایش بگویم چه شده پیش از آنکه سوال‌هایش از سر نگرانی شکل بازجویی بگیرد.
خودم را بیشتر در آغوشش جا می‌کنم و پاهای آویزانم را روی مبل جمع می‌کنم.
- ببخشید که نگران شدی.
روی مو‌هایم را دوباره و دوباره عمیق می‌بوسد و من حقیقت دست‌کاری شده‌ای را حقیقت زیادی در دروغ کادوپیچ شده‌ای را در پاسخ تمام سوال‌های نپرسیده‌اش می‌گویم:
- رفته بودیم خبر جمع کنیم، دسته اول از اون‌ها که امیر می‌گه، زند دوست داره، مردم می‌خونن واسه یه مدت فراموش می‌کنن اجاره خونه عقب افتادشون رو! اون کوچه... اونجا... حا‌... حامی... حامی رو اونجا زدن.
خواهرانه و کودکانه پشت حرف‌های خودم به دفاع از حامی برمی‌آیم.
- حامی هم زد ها!
سکوت می‌کند و من دوباره و دوباره عاشقش می‌شوم، عاشق این مرد نگرانی که می‌دانم فریاد دارد اما سکوت می‌کند برای واژه‌های من.
- من مثل تو قصه‌ها دنبال انتقام نیفتادم. من بخشیدم، مقصر نبود اون طرف که در رفت و نمی‌دونم کجاست شاید هم بود نمی‌دونم.
من وقت واسه انتقام نداشتم، دنیا بود، دریا بود، مامانم.
- آرکا...
چانه‌اش را روی موهایم قرار می‌دهد
آرکا: هوم؟
- من دردسرتم.
آرکا: هستی.
اشکم از صراحت کلامش روی پیراهنش راه می‌گیرد.
آرکا: من اولین آدمی‌ام که دردسرم رو دوست دارم اینقدر.
میان بغض لبخند می‌زنم، ریز ریز می‌خندم و بعد شبیه به دیوانه‌ها صدای قهقه‌هایم خانه کوچکم را برمی‌دارد.
چاره‌ای نیست، من به درد‌هایم فقط می‌توانم بخندم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
برخلاف تصورم این بار هیچ حس خوبی نداشتم از اینکه در آغوش آرکا به خواب رفته بودم و این می‌شود دومین شبی که او سر می‌کند در خانه دختر حاجی!
روی کانتر چهارزانو می‌نشینم و همانطور که چایم را بدون قند مزه مزه می‌کنم به ساعت و گوشی آرکا نکاه می‌کنم که روی عسلی کنار مبل، درست کنار دست‌بند مهره‌دار سبزرنگم جا خوش کرده‌اند و نمی‌دانم چرا دلم کودکانه و عاشقانه می‌لرزد برای ردپای کمرنگ حضورش؛ موهایش دوباره درخواب بهم ریخته و پاهایش را روی هم روی پاف جلوی مبل قرار داده.
ساعت هنوز روی عدد شش هم توقف نکرده و این یعنی برخلاف دفعه قبل یک دنیا وقت دارم برای نگاه کردن او با چشم‌های بسته.
از روی کانتر پایین می‌پرم و تلفن به دست بالای سرش ژست خوابیده‌اش را ثبت می‌کنم. دست‌های گره‌کرده‌ای که روی شکمش قرار داده و جای حلقه من در انگشت دست‌چپش خالیست هنوز، سرش را به پشتی مبل تکیه زده و اخم‌هایش را بی‌جهت درهم کشیده.
زاویه‌ام را کمی تغییر می‌دهم و آیکون سفید رنگ را لمس می‌کنم، درست از همان عکس‌هاییست که ساعت‌ها می‌شود برایش مرد.
با همان چشم بسته و بدون تغییر ژستش می‌گوید:
- سلفی بگیر!
تعجب زده، سرجایم خشک می‌شوم پشت بند سکوتم یکی از چشم‌هایش را باز می‌کند و با دیدن چشم‌های وق زده از تعجب من تک خنده‌ای را آرام سر می‌دهد
آرکا: صبح توهم بخیر قشنگم.
تلفن را خاموش می‌کنم و کنار پایش خودم را روی پاف جا می‌دهم.
- فکر کردم خوابی.
آرکا: اسمت رو کی انتخاب کرده؟
ابرویی از سوال بی مقدمه‌اش بالا می‌اندازم و نه‌چندان‌مطمئن می‌گویم:
- حامی فکر کنم.
آرکا: می‌دونسته.
- چیو؟
آرکا: رها، دختر آسمان، گریه نمی‌کنه ولی حالش که خراب میاد بغل من، رهی گریش می‌گیره که میاد خونه من، مامان و آسمان همیشه رو پیراهن من اشک می‌ریزن.
سکوتی می‌کند و پاهایش را جمع می‌کند و می‌نشیند، می‌خواهم بگویم آغوش تو برای سنگ سخت هم امنیت است چه برسد به این ها که گفتی و... من!
روی زانوهایش دست‌هایش را قرار می‌دهد و کمرش را خم می‌کند و نگاهم می‌کند
آرکا: من ولی اگه حس کنم میزون نیستم، میام پیش تو! برادرت می‌دونسته قرار پناه من باشی که اسمت رو ماوا گذاشته.
لبخند بی قل و قشی روی لبم می‌نشیند و تشدید می‌شود وقتی او دست‌هایم را میان دست‌هایش می‌گیرد و با انحنای کوچکی کنار لبش و اخمی کنج پیشانیش لب می‌زند:
- هرچیزی هم که شد حق نداری پناه من رو ازم بگیری!
دست‌هایم را روی ته ریش‌هایش می‌رقصانم و قهوه چشم‌هایش مسـ*ـت می‌کند.
- دوست دارم!
چشم‌هایش زیرلب زمزمه می‌کند که اوهم دوستم دارد و من ادامه می‌دهم:
- دیروز حس کردم وسط زمین و آسمون ایستادم، حس کردم هیچی نیستم، هیچ جایی واسه رفتن ندارم، هیچ کاری واسه انجام دادن ندارم، می‌دونی! یه جور بی‌وزنی، انگار بودم و نبودم، بیشتر دلم می‌خواست نباشم. بدون فکر شمارت رو گرفتم، همین که صدات تو تلفن پیچید فقط صدات آروم شدم انگار حس کردم هستم زندم، وقت دارم که هنوز انار بشکونم رو چمن‌ها. همین که بغلم کردی حس کردم نمی‌ترسم از هیچی، هیچی که می‌گم شوخی شوخی نه‌ ها! من تو که دستام رو می‌گیری واقعا هیچی نمی‌تونه بترسونتم. نباشی امنیت نیست، آرامش نیست، ماوا نیست، این دفعه جایی نرو، باشه؟
از جا بلند می‌شود، خم می‌شود و همانطور که با دست‌هایش صورتم را قاب می‌گیرد پیشانیم را عمیق می‌بوسد و من حس می‌کنم حتی بوسه‌هایش هم اصالت دارند، امضا دارند.
سمت سرویس می‌رود و آیفون خانه تمام من را زیر و رو می‌کند این ساعت از صبح حتی یوسف هم نمی‌تواند پشت در باشد، اما مانیتور کوچک آیفون نشان می‌دهد که گاهی حضور پسرعمویم این ساعت صبح در خانه محال هم نیست!
مستاصل نگاهی به تصویر یوسف می‌اندازم و در دستشویی!
در را باز می‌کنم و آرکا در دستشویی را پشت سرش می‌بندد.
- بدبخت شدم! یوسف اومده، چجوری بری بیرون!
انگار اصلا عمق فاجعه را متوجه نمی‌شود که ابرو درهم می‌کشد.
آرکا: این مزاحم این ساعت اینجا چیکار داره؟
دور خودم کلافه می‌چرخم و کمی بلندتر از حد معمول می‌گویم:
- آرکا! آرکا! آرکا!
دست‌هایم را که روی سرم قرار داده‌ام را در دست‌هایش می‌گیرد و با همان ابرو‌های درهم می‌گوید:
- آروم باش! من می‌رم تو اتاق، نمی‌فهمه اینجام.
انگار که دلش نخواهد، ناراضی سمت اتاق قدم برمی‌دارد صدای زنگ در می‌آید و من آرام اما طوری که بشنود می‌گویم:
- اگه اومد تو اتاق چی؟
تند شده و با کمی چاشنی خنده من مضطرب را نگاه می‌کند.
آرکا: اونموقع پاش رو می‌شکنم.
به سمت در هجوم می‌برم که با حس سنگینی نگاه آرکا و یادآوری بدون رو‌سری بودنم با صدای لرزان اما رسایی می‌گویم:
- چند لحظه صبر کن!
نمی‌دانم چطور جوراب‌شلواری را محض احتیاط زیر پیراهن بلندم تن می‌زنم و شال‌را روی مو‌های گره‌خورده‌ام می‌اندازم، دراتاق را روی آرکا می‌بندم و در را رو به مهمانم باز می‌کنم.
مهمانی که خارج از تصورم خاتون است کنار یوسف!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین