جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده رمان عشق، کیک، نوشابه اثر mahsa khataee

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط mahsa khataee با نام رمان عشق، کیک، نوشابه اثر mahsa khataee ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,868 بازدید, 148 پاسخ و 36 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع رمان عشق، کیک، نوشابه اثر mahsa khataee
نویسنده موضوع mahsa khataee
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط mahsa khataee
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
سکوت خانه یک جور عجیب دوست‌داشتنی‌ای آرام است، طوری که وادارم می‌کند پیراهن فیروزه‌ای چین‌دارم را تن بزنم و از تضاد رنگ لاک و گل‌های پیراهنم، دیوانه‌وار ذوق کنم.
شاید ذوق دنیا از اینکه پشت تلفن به او قول داده بودم هفته بعد با آرکا به شهربازی ببرمش هم بی‌تاثیر نبوده.
دنیایی که از مهمانی دو‌هفته قبل تا امروز حسابی با آرکا و لبخند مهربانش، عشق کرده بود!
سینی چای را روی پاف قرار می‌دهد و خودش کنار منی که پاهایم را روی مبل جمع کرده‌ام می‌نشیند:
- هنوز هم باهات صحبت نمی‌کنن مامانت؟
با لبخندی از احترامی که همیشه درواژه‌هایش داشته می‌گویم:
- آخرین صحبتش هفته پیش بود که با چشم‌غره گفت نمی‌دونسته باید جواب عموم رو چی بده که چرا خبر از ازدواجم بهش ندادیم.
چهره‌ام از داغی زبان‌سوز چای درهم می‌رود و آرکا با چشم‌غره فنجان را از دستم می‌گیرد:
- مجبور نیستی وقتی داغ بخوریش عزیزم!
دستم را روی پشتی مبل قرار می‌دهم و سرم را به دستم تکیه می‌دهم:
- چای داغ و قرمزش می‌چسبه.
ژست خودم را تکرار می‌کند:
- اگه گفتی دیگه چی داغ و قرمزش می‌چسبه؟
اینکه دارد از جاده خاکی می‌راند را می‌فهمم که با خنده و چشم‌غره می‌گویم:
- این شوخی‌های منشوریت رو کنار امیرآرکا اعتمادی بودنت، باور کردن سخته.
دستش را باز می‌کند و خوب می‌دانم که این یعنی باید خودم را به گرمای آغوشش مهمان کنم.
جایم را میان آغوشش محکم می‌کنم و فکر می‌کنم به اینکه چطور می‌تواند یک وجب جا، دنیای کسی باشد!
حرکت نرم چانه‌اش روی موهایم را دوست دارم و پیچک قلاب شده دستانش دور کمرم بیشتر.
- تا حالا بی‌خانمان بودی؟
از همین موقعیت جغرافیاییِ مختصر شده در چهارچوب بازوهایش هم می‌توانم حس کنم تعجب زده بودنش را از سوال شاید زیادی دور از انتظارم.
- من بودم گمونم؛ تموم این سال‌ها. الان ولی حس می‌کنم سند شش دانگ دنیا خورده به نامم.
بو*سه‌*اش را روی موهایم می‌کارد:
- ولی من از تو خوشبخت ترم.
مکث می‌کند و گره دستانش را کورتر:
- من الان خودِ دنیارو بغل کردم.
ریز ریز می‌خندم و موهایم را آرام می‌‌کشد:
- وسط لحظه‌های عاشقونه نباید بخندی سرکار خانوم!
- من نخندم که آخه تو هم نمی‌خندی عصا‌قورت‌داده.
روی موهایم‌ را نرم می‌*بو*سد:
- کل کارخونه رو می‌تونم اداره کنم ولی از پس نیم وجب بچه برنمیام.
- قَدَّم کوتاه نیست.
بو*سه‌*اش را تکرار می‌کند و حلقه دستانش را تنگ‌تر:
- نیست.
- بچه‌هم نیستم.
- نیستی.
- دوستم داری.
- دارم.
خندهِ ریزی می‌کنم:
- یعنی الان حرف حرف منِ؟
- حرف توِ.
-هرکاری هم بگم می‌کنی؟
کمی مکث می‌کند:
- می‌کنم.
با شوق خودم را از آغوشش خارج می‌کنم و چهارزانو رو‌به‌رویش می‌نشینم. این شیطنت‌های منِ همیشه آرام را اگر کسی ببیند قطعا شک می‌کند به چشمانش.
چشم‌هایم را ریز می‌کنم و می‌دانم خواسته‌ام برای این مردِ همیشه اتو کشیدهِ مبادی آداب زیادی غیر منطقی و خنده‌دار به نظر میاید.
- دنبال بازی کنیم.
ابرویی بالا می‌اندازد و با لحن خنده‌داری می‌گوید:
- همینم مونده!
مشتم را حوالهِ بازوهایش می‌کنم و خودم بیشتر از او آسیب می‌بینم. روی دستم را که به ضربِ مشت خودم درد گرفته آرام می‌بوسم و زیرلب می‌گویم:
- گل به خودی زدم.
انگشتانش را روی چانه‌هایم می‌نشیند و سرم را به وسیله دستانش بالا میاورد:
- نه! صاف زدی تو دروازه حریف.
با دست آزادش به قلبش اشاره می‌کند و خودش را کمی نزدیک تر،دست‌هایم روی ته ریش‌هایش رقص می‌گیرند و خیره در چشمانم لب می‌زند:
- دنبال بازی کنیم.
قبل از اینکه ذوقم خیلی هم به بار بنشیند می‌گوید:
- اما قبلش...
دست‌هایم را دور گردنش حلقه می‌کنم و همانطور که چهارزانو روی مبل نشسته‌ام خودم را تا حد امکان نزدیکش می‌کنم:
- اما قبلش؟
پاسخم را طولانی می‌دهد، نفس‌گیر، غیر منتظره.
هردو که نفس کم میاوریم،از هم جدا می‌شویم و پیشانی‌هایمان یکدیگر را تکیه‌گاه می‌شوند.
مردمک هایش قفل چشمانم می‌کند و لب می‌زند:
- دوستت دارم.
- دوستم داری.
حلقه دستانش را تنگ تر می‌کند و با اخم نرمی می‌گوید:
- فقط من دوست داشته باشم.
این فوبیای برای یک نفر دیگر بودنم، به گمانم تنها ترسیست که بالاخره این مرد را به دام انداخته.
- فقط تو دوستم داشته باش.
سیکل قبلی تایید و تکرار جمله هارا اینبار من به گردن گرفته‌ام.
- این رژت رو هم فقط پیش من بزن.
- این رژم رو هم فقط پیش تو می‌زنم.
لبخند می‌زند و پر از شیطنت می‌گوید:
- البته من بلدم چجوری پاکش کنم.
بلد بود، زیبا هم بلد بود،آنقدر نفسگیر بلد بود که آدم دلش بخواهد هفته‌ای چند بار این رژ قرمز رنگ را جایی جز کنار خودش بزند. خودم را از او دور می‌کنم و نفسم را رها.
- دنبال بازی کنیم.
از روی مبل بلند می‌شود و من هم.
دستانش را نمایشی به هم می‌مالد:
- آقا گرگِ داره میاد برّه‌ رو بگیره.
_آقا گرگ برّه‌ رو خیلی وقتِ گرفته.
سمتم خیز برمی‌دارد و من با بالاترین سرعتی که از خودم سراغ دارم مبل را دور می‌زنم، نفسی تازه می‌کنم و می‌گویم:
- هنوزم حرف حرف منِ؟
دستانش را به کمر زده و آن سوی مبل منتظر ایستاده:
- هنوز هم حرف حرف توعه.
- دیگه اونجوری تو خیابون دعوا نکن.
خیز دیگری می‌گیرد و قبل از اینکه فرصت کنم برای فرار من را در حد فاصل خودش و دیوار گیر می‌اندازد:
- خودم هم اصلا دوست ندارم دعوا رو اما کسی نمی‌تونه پاش رو از حریم من اونور تر بزاره.
- دوست ندارم سر من دعوا شه.
قبل از اینکه اوقاتمان تلخ شود فرار می‌کنم و درد بدی که به یکدفعه بعد از برخوردم با زمین در کمر و سرم می‌پیچد توصیف کردنی نیست.
 
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
- ماوا! چیشد؟
چشم‌هایم نای باز شدن ندارند، از زمین جدا می‌شوم، در آغوش گرمِ صاحبِ صدای نگران فرو می‌روم، لباس‌هایم را تنم می‌کند، مسیر پله‌هارا در آغوشش طی می‌کنیم. روی صندلی ماشین قرار می‌گیرم، ماشین حرکت می‌کند و تمام این اتفاق‌ها را در حاله محوی از گنگی و گیجی تفهیم می‌شوم.
- لعنتی!
صدای چیزی می‌آید و من با این چشم‌های بسته توانایی زیادی برای تشخیص صدا ندارم اما با تکیه بر شناختم از مرد کنارم، صدای فرود مشت‌های او روی فرمان ماشین است احتمالا.
- الان می‌رسیم، خیلی درد داری؟
- خو..بم
جانم می‌رود و می‌گویم.
***
یک سیاهی مطلق حولِ محور سرم می‌چرخد و من کوه را جابه‌جا می‌کنم تا می‌گویم:
- آر‌‌...کا
دستانش دستانم را آغوش می‌گیرند:
- جانم عزیزم؟
با ورود پرستار مخاطبش را تغییر می‌دهد:
- حالش خوبه؟
صدای مهربان و آرام بخش پرستار در گوشم می‌نشیند و چشم‌هایم را باز می‌کنم‌. چهره نگران و جدی آرکا اولین مسکنم می‌شود و بعد از آن لبخند مهربان پرستار.
- جای نگرانی نیست.
بُردِ داخل دستش را کمی چک می‌کند و با همان لبخند جمله بعدی‌اش را می‌گوید، کاش نمی‌گفت، کاش خودش نبود، لبخند مهربانش هم، من هم، دنبال بازی هم.
پرستار آرام می‌گوید، لبخند می‌زند و می‌رود.
دستان آرکا کنارش مشت شده و چشم‌هایش...چشم‌هایش مصداق شیر زخم‌خورده‌ای است که اصرار دارد روی‌پاهایش بایستد و نگاهش...انگار پشت نگاهش مردی را از ارتفاع هزار متری پرت کرده‌اند پایین.
و من...بالاخره از آنچه می‌ترسیدم سرم آمده بود.خاتون راست می‌گفت،ماه هیچ وقت پشت ابر نمی‌ماند!
چشم‌های قرمز شده آرکا روی چشم‌های ترسیده من قفل می‌شود و نگاهش انگار هزاران سوال بی‌جواب دارد که حس می‌کنم حتی ارزش پرسیدن سوال‌هایش را هم ندارم.
تصورم از روزی که حقیقت را می‌فهمید حداقل طور دیگری بود، جای دیگری!
جمله کوتاه و خبری پرستار در ذهنم تکرار می‌شود و من انگار دوباره سیاه می‌پوشم، دوباره مسیر آن ساختمان سنگی را تنهایی و با ترس و لرز طی می‌کنم. دوباره انگار میان سردرگمی دست و پا می‌زنم و انگار دوباره جمله‌هایی که جان کنده بودم و به حامی گفته بودم در سرم مرور می‌شود! این‌بار اما امیدوارم تمام اتفاق‌ها تکرار نشوند، امیدوارم شاید مرد مقابلم بخواهد حرف‌هایم را بشنود.
از در اتاق خارج می‌شود و من بیش از حال خراب خودم نگران قرمزی بیش از حد چشم‌های او هستم و سایش دندان‌هایش! نگران اینکه نکند درباره حقیقتی که کسی چیزی از آن نمی‌داند از دریا چیزی بپرسد یا نسترن! که نکند مجبور شوم درد آن‌ها را هم به دوش بکشم.
مثل یک کابوس صحنه‌های پنج‌سال پیش در پرده چشم‌هایم تکرار می‌شوند و من بی‌اختیار پلک می‌بندم و سعی می‌کنم با انقباض عضله‌هایم جلوی لرزش غیرطبیعی بدنم را بگیرم و فکر کنم به اینکه آرکا الان چطور دارد حرف‌های پرستار را به سوال‌های خودش حالی می‌کند.
 
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
این چندساعت اخیر چیزی در مایه‌های زندگی نباتی گذشته بود انگار!
آرکا با همان نگاه دلگیر و داغ‌دارش سوپی که خریده بود را با حوصله در دهانم گذاشته بود، به زند گفته بود که طی یک حادثه کوچک فردا نمی‌توانم بروم اداره، به دریا و نسترن اطمینان داده بود که حالم خوب است و حتی یک کلام هم با منی که هنوز در حاله‌ای از سیاهی به سر می‌برم صبحت نکرده بود.
سینی چای‌های از دهن افتاده قبل از رفتنمان روی میز به من حسابی دهن کجی می‌کند، آنقدر که با همین حال خراب از همه جا رانده شده‌ام سینی را به آشپزخانه انتقال می‌دهم و سعی می‌کنم بی‌توجه به نگاه از همیشه بی‌روح تر و دلگیر تر آرکا دو فنجان چای قرمز و داغ دیگر بریزم.
سینی چای را روی پاف قرار می‌دهم و خودم روی زمین تکیه می‌زنم به مبلی که آرکا روی آن نشسته، چراغ‌های خانه خاموش است و اندک نور دم غروبی‌ای که از پنجره آشپزخانه و پذیرایی کوچکم روی ما سایه انداخته، این حقیقت هنوز پنهان میانمان را دلگیر‌تر می‌کند، غریب تر! شاید صدای اذان هم که کم و بیش به گوش می‌رسد بی تاثیر نیست در اشکی که در چشم‌هایم جمع می‌شود اما نمی‌بارد، نه که نخواهم ها! می‌خواهم اما نمی‌شود، مثل همیشه.
بدون اینکه سر برگردانم تا نگاهش کنم با صدایی که گرفته می‌پرسم:
- نمی‌خوای سوالی بپرسی؟
صدایش خش دارد، گله دارد، درد دارد:
- به پنهون کاریت شاید بخوای ادامه بدی، به دروغت، مانع نمی‌شم.
صدای مرتشعم را سعی می‌کنم به گوشش برسانم:
- دروغ نگفتم.
می‌توانم ندیده هم تصور کنم که پوزخند ناراحت کننده‌ای روی لبانش نقش بسته.
دوباره تکرار می‌کنم جمله قبلی‌ام را و شاید اگر جا داشت شبیه هم سن و سال‌های دنیا، پایم را هم بر زمین می‌کوباندم و با اخم می‌گفتم که من دروغی نگفته‌ام به او.
- گفتی با کسی نبودی.
دلم می‌خواهد میان جمله‌اش بگویم چایش را بخورد تا خش صدایش بیشتر از این خط نیندازد روی وجدانم، غرورم، خاطره‌هایم.
- چی فکر می‌کردی با خودت؟ فکر می‌کردی اگه راستش رو بگی ولت می‌کنم می‌رم؟ نمی‌مونم؟ اینجور آدمی به نظر میام؟
باز هم نگاهش نمی‌کنم، فقط برای کنترل لرزش صدایم جرعه‌ای از چایم را قورت می‌دهم و می‌گویم:
- من با کسی نبودم‌.
سعی می‌کنم که صدایم تحکم داشته باشد، شبیه به مادران آسی شده‌ای که سعی می‌کنند به کودک لجباز سرتقشان حالی کنند که شکلات برای بچه‌ها ضرر دارد.
- پرستار چیز دیگه‌ای گفت.
جمله‌ام را وقتی می‌گویم تنم لرز برداشته و صدایم از شدت بغضی که نمی‌بارد شبیه به صدای از دست رفته آرکا شده:
- من با کسی نبودم، فقط یه دختر تنها وسط یه جامعه کثیف بودم که می‌خواست از خانوادش محافظت کنه.
- ماوا!
سرم را سمتش برمی‌گردانم و دلم بیشتر از خودم حتی برای او می‌سوزد که سرش را میان دست‌هایش گرفته و طوری فشار می‌دهد که انگار می‌خواهد حجم سوال‌هایش را و تمام چیز‌هایی که شنیده بود را بکند و بیندازد بیرون.
دستم را دلجویانه روی زانو‌هایش قرار می‌دهم و همین حرکت باعث می‌شود چشم‌های خسته قرمزش را به من بدوزد، چشم‌هایی که چند ساعت پیش می‌خندید و اصرار داشتند که فقط او را دوست داشته باشم.
کمی خودم را روی زمین جا‌به‌جا می‌کنم و به او نزدیک تر می‌شوم، تکیه‌ام را دوباره به مبل می‌دهم و سرم را تکیه می‌دهم به زانوهای او که روی مبل نشسته. شاید توقع بی‌جایی باشد اما دوست دارم دست‌هایش که روی زانوی دیگرش درهم گره‌شده، میان پیچ و تاب موهایم رقص کند. از همان رقص‌های کلی وار سیاه مسـ*ـت‌هایی که حالشان خراب است. شبیه به حال اشک‌های من، چشم‌های او!
- قصّش طولانی! دکترم می‌گفت نباید خودم رو مقصر بدونم ولی... من یه آدم کشتم، یه آدم هم بردارم رو!
دستانش روی بازو‌های لختم می‌نشیند و فشار کوچکی می‌دهد تا شاید بدانم که او کنار تمام دلگیری‌هایش از پنهان‌کاری من، کنار تمام زخمی که غیرتش برداشته، هنوز هم کنارم هست. تا برایش درد‌های وجدانم را مشق کنم.
- من... من هیچ وقت فرصت نکردم برای خودم عزاداری کنم، برای مرگ حامی هم.
بدنم لرز می‌گیرد و با بغض کودکانه‌ای زمزمه می‌کنم:
- فقط بیست و دو سالم بود من.
دستانش که دوباره روی باز‌هایم می‌نشیند، بی‌اختیار شانه‌هایم از جا می‌پرند و ترس و تعجب درون چشم‌هایش را دلم می‌خواهد ندیده بگیرم، نگاهش انگار می‌خواهد رنگ ببازد و خودش هنوز اصرار دارد که قصه نصفه و نیمه من را تا انتها بشنود.
تا همان‌جایی که من شکسته بودم و او... امیدوارم او طاقت بیاورد اینگونه شکستن منی که گفته بود نمی‌گذارد خار به پایم برود.
- شاید تقصیر دریا بود، شاید من، شاید حامی!
زانو‌هایم را در آغوش می‌کشم و اینبار سعی می‌کنم از او و نوازش‌هایش دور بمانم، حداقل تا پایان تلخی قصه‌ام! از او و دست‌های حالا مشت شده‌اش آن هم وقتی که هنوز من ته قصه‌ام را نگفته‌ام و مرد من به گمانم تا تهش را خوانده!
قصه منی که به زندگی‌ام این حرف‌ها نمی‌آمد.
به روزمرگی‌هایم این هیجان‌ها، به همیشه آرام بودنم این سروصدا‌ها! شاید تنها وجه اشتراک من و گذشته‌ام و حالایم، علاقه‌ام به رنگ قرمز بود و خونی که ریخته شد و قرمزی رگ‌های پاره شده چشم مردی که دوستش دارم!
 
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
- ماوا!
این ماوا گفتن عصبانی درمانده، با این صدای خش برداشته یعنی زودتر بگویم و تمام کنم پایان این قصه‌ای را که شروعش با من نبوده!
چانه‌ام را روی زانوانم می‌گذارم و گره دست‌هایم را دور زانو‌هایم تنگ تر می‌کنم، صدای سکوت نفس‌های خسته‌مان را صدای ترسیده من می‌شکند:
- دریا...شبیه ما نبود؛ شب‌ها مسـ*ـت می‌رفت خونه، شالش روی سرش دکوری بود، از ده تا پسر دورش با نُه تاشون دوست بود... و...حامی عاشق دریا شده بود، دانشجوی سرکش سربه‌هوای رشته ادبیات!
جرعه‌ای از چای سرد شده را همراه با بغضم قورت می‌دهم و تکان عصبی پاهای آرکا کنارم یعنی اصلا حال خوشی ندارد و تنها سکوت کرده تا من به سکوت دچار نشوم.
- حامی ولی نمازش دیر نمی‌شد، تسبیحش از دستش نمیفتاد، دریا هم عاشق حامی بود. هردو یا خیلی عاشق بودن یا خریت کردن... نمی‌دونم، همونطور که حدس می‌زدیم بابا دریا رو نپذیرفت و حامی هم با دریا ازدواج کرد! با همون دختر سرکشی که قرار بود از مهمونی‌های شبانش به خاطر عشقش بزنه، از شیشه‌های نوشیدنی‌اش بگذره.
نفسی تازه می‌کنم و غرق می‌شوم در همان روزی که به بهانه همراهی حامی برای خرید کردن من، دریا را با مانتوی سفیدش که سعی کرده بود تنگ و کوتاه نباشد را تا محضر و بعد از آن تا خانه‌شان همراهی کردم. دریایی که به خاطر حامی از خانواده‌اش گذشته بود، کاری که حامی گفته بود نمی‌کند.
- اون روز ها زندگی نه‌چندان مشترک اون‌ها شروع شد، همون روز‌هایی که من و تو پشت درخت‌های جمشیدیه سعی می‌کردیم کنار هم خوشحال باشیم. اینارو می‌دونی، ولی من باید بگم، مثل اون سال‌ها که با ذوق از بارداری دریا برات گفتم و بهم گفتی عمه کوچولو!
عطر حسرت صدایم خانه را برداشته و ترس هنوز تا قصه من راه دارد، تا آن شب‌های سیاه، تا رد خون حامی روی آسفالت همان کوچه پهن و طولانی و به قولی بالاشهر نشین.
- بابا ما رو باهم دید، یادته؟ تعقیبم کرده بود، چیزی که همیشه می‌ترسیدم ازش، دخترش رو بدون چادر دیده بود که از در دانشگاه میاد بیرون، ماوایی که صبح‌ها با چادر از خونه می‌زد بیرون. خونش به جوش اومده و بود و خبر نداشت نصف ساعت دیگه قرار دختر حاج یحیی رو تو بغل پسر لبو فروش ببینه!
اشکم را پاک می‌کنم و می‌گویم:
- اون روز من برای بابا تموم شدم ولی دختر حاج یحیی هنوز دلش برای رد سیلی‌ای که باباش اون روز رو صورتش جا گذاشت دلتنگِ.
حامی پول پیش خونه‌ رو داد، استادم برام کار پیدا کرد، تو اداره روزنامه. بابام چند ماه بعد رفت، واسه همیشه، و همه چی افتاد گردن دختر ناخلفش! حامی قهر بود باهام اما هوام رو داشت، آخه خودش عاشق شده بود، آخه دخترش به دنیا میومد چند روز دیگه. من همیشه آروم بودم ،اینبار اما بعد رفتنت آروم تر هم شده بودم، تو سرم فقط یکی با اشک و گریه از تو می‌پرسید اینقدر ترسو بودی که رفتی؟ که هیچ جا نیستی؟
متوجه این می‌شوم که پیراهنش را درمی‌آورد و کناری پرتاب می‌کند، رد پیراهن را می‌گیرم و همانطور که به پیراهن یشمی رنگ افتاده کنار دیوار خیره می‌شوم، ادامه می‌دهم:
- بچه‌های اون اداره و دنیا من رو برگردوندن به زندگی عادی... حامی وقتی دنیا اومد گفت که می‌ره سربازی و این از سری دروغ های حامی بود که به خاطر دریا گفت. حامی...اونقدر پسر خوبه خونواده بود که همه باورش کنن.
گذشته‌ام به لحظه‌های تاریکش نزدیک تر می‌شود، درست شبیه به فضای خانه گه حالا کاملا تاریک شده و فقط چشممان به این نور عادت کرده که همه جا را می‌بینیم، درست مثل من که عادت کردم.
- دریا به جز حجابش همه چیش آروم شده بود، راه اومده بود با حامی. عاشق بودن، واقعا عاشق بودن! خواهرم شده بود، انگار خواهر بردارم زیر اون سقف زندگی می‌کردن با یه تیکه از جونم که دنیا بود. دنیا دوسالش شده بود که حامی از سربازی خیالی‌ای که عقب افتاده بود و باید می‌رفت، برگشت. یه شب‌هایی پیش مامان بود یه شب‌هایی به مامان می‌گفت که پیش منِ، مامان مظلوم بود، بابا رو از دست داده بود، من دیگه به خونه برنگشتم و برای مامان این خیلی سنگین بود! دریا یه شب رفت... رفت و گند خورد به زندگی هممون اون شب! دریا خودش رو مقصر می‌دونه با اینکه همه حقیقت رو نمی‌دونه. دریا مقصر نیست ولی؛ سخت بود که بخواد از اون همه سال اونشکلی زندگی کردن بگذره، من و حامی حواسمون نبود اما دریا دوسال بود که داشت اذیت می‌شد، مثل معتادی که ترک کرده و با یه تلنگر، یه وسوسه دوباره برمی‌گرده.
از جا به ضرب بلند شدنش من را کمی از جا تکان می‌دهد، دست‌هایش را کلافه میان موهایش تکان می‌دهد و با صدایی که بلند شده می‌گوید:
- پرستار چی می‌گفت؟! اینو بگو به من، دارم دیوونه می‌شم از چیزی که تو فکرم.
با گریه می‌گویم:
- آروم باش! می‌گم، دارم می‌گم، تو رو خدا آروم باش!
فریاد می‌زند و من از فریادش می‌لرزم، شبیه به دیوار‌های خانه:
- نیستم، نمی‌شه باشم لعنتی! نمیشه‌.
من هنوز نگفته بودم و این حال و روزش بود!
گفته بودم دلیل سکته آرکا من می‌شوم، شبیه به بابا، شبیه به مرگ حامی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
پایین دیوار رو‌به‌روی من تکیه زده و زانو‌هایش را مثل خودم در شکمش جمع کرده، موهایش حالا بهم ریخته و هردو عجیب سعی داریم در این تاریکی وهم‌آور خانه، روشن بمانیم. در تاریکی حقیقتی که من می‌خواهم بگویم و به گمانم او حالا دست و پا شکسته می‌داندش اما نمی‌خواهد باور کند‌.
- دریا یه شب رفت، حامی اون شب پیش مامان بود، من خونه حامی‌اینا پیش دنیا مونده بودم. دریا گفت به حامی چیزی نگم، گفت می‌خواد بره سراغ خونوادش، گفت و منم باور کردم، تا شب با دنیا بازی کردم، دنیا خوابید، بیدار شد، بهونه مامانش رو گرفت، بهونه بابا حامیش رو، دوباره خوابید، اما دریا نیومد. زنگ زدم جواب نداد، خوابیدم، دو نصف شب از خواب پریدم، دریا هنوز نبود، تلفن جواب نمی‌داد.
اشک‌هایم بدون وقفه می‌بارند و من می‌گویم از آن شب‌ها:
- زنگ زدم حامی، اومد، رفت، اونم تلفنش رو جواب نداد. صبح هردو برگشتن، یکی عصبانی، یکی پشیمون. دریا رفته بود یکی از همون مهمونی‌هایی که از ازدواجش با حامی به بعد فراموششون کرده بود! حامی پیداش کرده بود وسط اون آدم‌های مسـ*ـت و پاتیلی که یکیشون دریا بود.
بعد از اون حامی با هردومون رفت تو قهر و قیافه، من هم می‌خواستم با دریا قهر کنم اما نتونستم، دریا اونجوری بزرگ شده بود، سخت بود که برنگرده، من بهش حق می‌دادم. از اون شب به بعد یکی همش مزاحم دریا می‌شد، یکی از همون مهمونی! فکر کنم صاحبش بود.
اینبار اشک‌هایم روی صورتم خشک می‌شوند، صدایم از ته چاه عمیق گذشته تلخم می‌آید، و آرکا سرش پایین است که ارتعاش ترسناک بدن من را نمی‌بیند.
- مزاحمش بود و من فهمیدم، هردو از حامی می‌ترسیدیم، از اینکه چیزی از این مزاحمت‌های تلفنی و حضوری بفهمه. دریا گریه می‌کرد، جوون بود، نگران زندگیش بود. من بچه بودم، بیست و دو سالم بود، همه... می‌گفتن بابام به خاطر من سکته کرده، مامانم دل خوشی ازم نداشت، پشت سرم حرف بود، یه دنیا حرف مفت به قول داداشم. می‌خواستم زندگیشونو نجات بدم...
هق می‌زنم و نگاه قرمز رنگ آرکا بالا می‌آید، آخر خط قصه‌ام بود و من می‌لرزم، آرکا می‌خواهد سمتم بیاید که با تکان دستم متوقفش می‌کنم، حالا نه! باید تا انتهایش را می‌گفتم، بعد از سال‌ها.
- آدرس اون خونه رو از پیامک‌های گوشی دریا پیدا کردم، رفتم، می‌ترسیدم ولی سعی کردم شجاع باشم، گفتم بهش می‌گم دریا شوهر و بچه داره، بالخره می‌فهمه، دست برمی‌داره. رفتم یکی در رو باز کرد، می‌خندید، مسـ*ـت بود، مسـ*ـت بود... بچه بودم، زورم نرسید، مسـ*ـت بود... !
هق هق می‌کنم، لرزش بدنم را دست‌های حلقه شده آرکا دورم، بیشتر می‌کند، با جیغ می‌گویم که ولم کند، صورتم را میان دستانش می‌گیرد و صورتش را که می‌بینم کمی آرام می‌گیرم، امنیت را می‌بینم انگار در چشمانش. رو‌به‌رویم روی زانو نشسته و تن لرزان من را در آغوش می‌گیرد، من می‌لرزم و آرکا اینقدر فکش را منقبض کرده، مشتش را سفت کرده و دندان می‌سابد که دلم می‌خواهد دستش را بگیرم، ببرم بخوابانم روی تخت اتاقم، پنجره را کمی باز کنم، برایش چای بیاورم با زعفران که دوست دارد، موهای بهم ریخته‌اش را نوازش کنم و به او اطمینان بدهم که همه این‌ها خواب بوده، شوخی بوده اصلا! حیف اما که خودم آنقدر دارم از دست می‌روم که آرکا سعی دارد آرامم بکند، آرکای از دست رفته من!
- از اون شب به بعد از خودم بدم میومد، از همه! حتی از دریا. من توی این ماجرا یه بچه رو از دست دادم. بچه‌ای که مادرش من بودم، پدرش... پدرش تو نبودی!
می‌توانم حس کنم که دستانش شل می‌شوند کنارم تکیه به مبل می‌زند انگار بی جان شده، جانی در تنش نمانده باشد، من هم نمی‌لرزم دیگر، تکیه زده به مبل سرم را روی باز‌های او تکیه می‌دهم و باز هم مرور می‌کنم آن قهوه تلخی که اجباری سرکشیده بودم را، قهوه تلخ گذشته‌ام!
- اون بچه نمی‌تونست زنده بمونه! بچه‌ای که حاصل ت...دست درازی به دختر حاج یحیی بود. کشتمش، حامی یه شب اومد اینجا، حال و روز من رو هرکس می‌دید، می‌فهمید چیزی سرجاش نیست، بغلم کرد، جیغ زدم، داد زدم، ترسیدم، ترسید، گفتم همه چیز رو گفتم! حامی دیوونه شد، جای مشتش رو دیوار هست. نشونت می‌دم، رفت. نفهمیدم کجا رفت ولی فهمیدم دیگه برنمی‌گرده.
بغضم نمی‌بارد و همین اذیت کننده‌تر است:
- خبر مرگش اومد، تو یه درگیری خیابونی با آدمی که اون کثافت نبود، دریا وقتی دیدش گفت می‌شناستش، گفت قاتل شوهرشِ یکی از همون آدم‌های مهمونی‌های شبونش، گفت دوست همون کثافتی که مزاحمش می‌شده. من نمی‌خواستم دریا عذاب وجدانی که من قرار بود تجربه کنم رو تجربه کنه، نزاشتم بفهمه یکی ديگه از دوست‌های همون عوضی به من دست درازی کرده، بعد هم یه دوست دیگ همون عوضی شوهرش رو کشته، برادر من رو! از اون روز مامان پنج سال تو سر دریا زد که به خاطر بودن اونِ که پسرش مرده، اون قاتل دررفت، پیدا نشد، پرونده مختومه شد. اون قاتل آدمی نبود که به من ت...دست درازی کرده...بود، اون کسی بود که برای دفاع از دوستش با حامی درافتاده بود، شبیه من که برای دفاع از زندگی حامی با دوستش درافتاده بودم.
من می‌دونستم، قصه چیه، حامی هم می‌دونست. حالا... تو هم می‌دونی و دکترم، دکتری که اون سال‌ها من رو برگردوند به زندگی بعد هم خواست دیگه نباشه تا برام یادآور چیز‌هایی که دوست ندارم نشه. من ولی هیچ وقت هیچ چیز رو فراموش نکردم. مجبور نیستی بمونی آرکا با من!
- هیش!
این اولین صدایی بود که از او می‌شنیدم انگار که صدا نداشته باشد، حق هم دارد، حق می‌دهم به او. با تمام بی‌جانی خودش من را سمت تختم می‌برد، پتو را رویم مرتب می‌کند، پیشانیم را می‌بوسد و در اتاق را پشت سرش می‌بندد.
قصه من آن جایی تلخ می‌شود که می‌بینم قدم‌های مردی که از این اتاق من بیرون می‌رود، میل به افتادن دارند.
 
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
چشم‌هایم را با سردرد مفتضحی باز می‌کنم و پاهایم را از تخت آویزان می‌کنم، هوا هنوز تاریک است و این یعنی من فقط چند ساعت روی تمام اتفاقات چشم بسته بودم.
از در اتاق بیرون می‌روم و زیادی دل‌آزار است صحنه رو‌به‌رویم ، کسی گذشته‌ام را پرت کرده میان خانه همیشه آرام قرمز رنگم انگار و سیاهی‌اش همه حس و حال خوب خانه کوچک من را برداشته.
دستم را به پریز کنار دیوار می‌رسانم و مهتابی کم نورِ زرد رنگ، باعث می‌شود آشفتگی خانه به شکل دیگری خودنمایی کند.
دیدن جسم آرکا که روی مبل خوا‌بش برده و ساعدش را روی چشم‌هایش قرار داده سخت نیست. پیراهن صدری رنگی که چند ساعت پیش کنار دیوار پرتاب شده بود، حالا به شکل نامنظمی در تنش خودنمایی می‌کند. سعی می‌کنم محتاطانه از کنار فنجان‌های شکسته روی زمین رد بشوم و صندلی‌های میز نهارخوری را که وارونه هر طرف افتاده‌اند سر‌جای خودشان قرار می‌دهم.
شیر آب را باز می‌کنم و موهایم که بالای سرم گوجه شده بودند را از بند کش رها.
سرم را زیر سردی آب جاری فرو می‌کنم و نفسم را چند ثانیه حبس می‌کنم، چند ثانیه‌ای که چندسال می‌گذر، قدر تمام این سال‌ها، قدر تمام عذاب‌وجدانی که همیشه حمل می‌کردم از اینکه حامی را از خانواده‌اش گرفته بودم.
آرکا زیادی خوب بود، شاید باید مثل تمام مرد‌هایی که دیده بودم و دم از غیرت می‌زدند، من را ننگ می‌دانست، می‌رفت، اما مانده بود. آن هم با این حال و روز زار، من را آرام کرده بود و بعد تمام درد غیرتش را سر میز و صندلی‌های خانه خالی کرده بود. شبیه به من، همان شب کذایی که میان همهمه باغ کتاب، دست‌های ظریف آوا دور بازو‌های مرد من حلقه شده بود.
سرم را بالا میاورم و میان آبی که از سر و رویم چکه می‌کند هوا را می‌بلعم.
با حس سنگینی نگاهی که صاحبش را خوب می‌شناسم سرم را سمت او که با ظاهر بهم ریخته‌اش خارج از آشپزخانه، آن سوی کانتر تکیه داده می‌اندازم. و تکیه‌ام را به سینک ظرفشویی می‌دهم. نگاهم را درخانه می‌چرخانم:
- گرد مرده پاشیدن اینجارو انگار.
سوی دیگر کانتر می‌ایستم و دست‌های در هم گره شده‌اش را میان دستان کوچکم با این لاک‌های لب‌پر قرمز رنگ می‌گیرم:
- متاسفم!
جای دست‌هایمان عوض می‌شود اینبار او دست‌هایم را پناه داده، انگار:
- خونه رو جمع کنیم.
صدایش هنوز خش دارد و آنقدر احمق نیستم که متوجه نباشم هردو سعی داریم همه چیز را عادی جلوه بدهیم. انگار که مثلا با حقیقتی بزرگ رو‌به‌رو نشده باشیم، حقیقتی به وهمناکی صدای مهربان پرستار که هنور در گوشم زنگ می‌زند:
- جای نگرانی نیست. یه ضربه ساده بوده و همسرتون به خاطر سقط جنینشون یکم آسیب‌پذیر ترن. مشکلی نیست.
انگار کسی با ته‌مانده گچ قرمز، روی تخته سیاه واژه جنین را پشت سرهم می‌نویسد و صدای برخورد ته‌مانده گچ و سیاه تخته، مثل همیشه مو برتنم سیخ می‌کند.
- اوهوم، خونه رو جمع کنیم. من همیشه دوست داشتم تو روز مرگی‌هام غرق باشم، دور از حاشیه، هیاهو. خونه رو جمع کنم، چای دم کنم، ستون فرهنگی روزنامه رو بخونم. گاهی عینک ته گردم رو روی صورتم جا‌به‌جا کنم. یه وقت‌هایی غذام ته بگیره و یه وقت‌هایی نگران آب سررفته برنج روی گاز براق تمیز خونم باشم.
لبخند نمی‌زند، مثل همیشه که با لبخند مردانه مختص به خودش، با همان اصالت و امضا، حرف‌هایم را گوش می‌داد، رویاهایم را.
- قهری؟
تنها نگاهم می‌کند، سرد، یخ، خسته، نگران، عصبانی و... عاشق.
- تقصیر من نبود.
فریاد نمی‌زند، صدایش اما از لا‌به‌لای دندان.های بهم کلید شده‌اش ترسناک به نظر می‌آید:
- واقعا فکر می‌کنی دلیل عصبانیتم همچین فکر احمقانه‌ای؟
اینقدر عصبانی بودنش با من را هیچ وقت ندیده بودم، حتی خارج از خط شدنش را. خارج از خط و بند احترام‌هایی که او را آرکا می‌کرد. همان امیرآرکای با اتیکت محترم همیشگی.
- گفته بودم توی زندگی با من هیچ دلیلی نداری که چیزی رو پنهون کنی.
محکم می‌گوید، شمرده شمرده، کمی دلگیر شاید.
- نمی‌خواستم حالت بد باشه، عصبانی باشی.
- نیستم الان؟ پرستار توی چشم‌هام از سقط جنین زن من می‌گفت، دختری که به احترام خودش و ارزشی که برام داره من پام رو از حریم‌هاش هم حتی اونور تر نزاشتم هیچوقت.
چرخی کلافه دور خودش می‌زند:
- باید از شما می‌شنیدم.
این شما گفتنش درد دارد، انگار که پدر نگرانی دختر کوچک لجباز چهارساله‌اش را تنبیه می‌خواهد بکند:
- شکایت چرا نکردی ازش؟ تو...مقصر نیستی.
دستانم ناخودآگاه رو کانتر می‌لرزند، من چه مقصر بودم چه نبودم، یک خانواده داشتم، یک مادر که زیادی در قید و بند آبرو بود، یک مادر که دق می‌کرد، دریا که از درد وجدانش می‌مرد، من در زندگی‌ام دو عدد دختر چشم رنگی داشتم با فاصله چندین سال سن که خوب می‌دانستم هردو زیادی دل‌نازنکند برخلاف چیزی که سعی دارند نشان بدهند. پای من وسط نبود، بحث، بحث آدم‌های عزیز معدود زندگی من بود.
 
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
خیلی هم نیست شمار آدم‌هایی که این وقت شب، ولیعصر را قدم می‌زنند. آنقدر که اگر همین الان با یک جهش مرد اخمو کنارم را ببوسم، خیلی هم آب از آب تکان نخورد.
در جیب اوور کت سیاه رنگش قرار داده دست‌های درهم گره شده‌مان را و گره ابرو‌هایش مسیر رو‌به‌رو را دنبال می‌کند، قهوه‌ای چشمانش زیر نور زرد چراغ‌های زنبوری مغازه‌ها روشن تر می‌نماید، طوری که بتوانم کمی بیشتر عاشقش باشم. کمی خیلی بیشتر!
یک چیز عجیب و غریبیست حال و هوایمان، طوری که از یک سانحه هواپیمایی جان سالم به در برده‌ایم انگار، اما هیچ‌کداممان به روی دیگری نمی‌آورد که جایی نزدیک به قلبمان آسیب دیده، شاید ستون فقرات، شاید کمی آن‌طرف‌تر، اصلا همان ماهیچه یک مشتی شاید.
کمی مِن و من می‌کنم و همانطور که سعی می‌کنم هماهنگ کنم قدم‌های کوچکم را با حرکت کفش‌های کالج مردانه‌اش، می‌گویم:
- آرکا من...
محکم و آهسته می‌گوید با همان اخم‌های یک منی جاخوش کرد میان صورتش، از سر قهر، از سر خشم:
- دربارش دیگه صحبت نمی‌کنیم، هیچ‌وقت.
این جمله کوتاه چند واژه‌ای احتمالا خوش‌حال‌کننده‌ترین چیزی بود که می‌توانستم دراین لحظه از کسی بشنوم. لبخند کوتاهم را می‌بیند که باهمان اخم می‌گوید:
- درباره اون موضوع، پنهان کاریت رو نگفتم.
میان خلوت پیاده رو رو‌به‌رویم می‌ایستد جفت دست‌هایم را می‌گیرد و آن دستم که در جیبش بود به سرمای هوای بیرون عادت ندارد.
- من درباره چیزی که مقصرش نیستی هیچ‌وقت سرزنشت نمی‌کنم.
- نمی‌دونی چقدر می‌تونه ناراحت کننده باشه که از اون لبخند‌های مهربونت خبری نیست. نمی‌تونی تصور کنی اینجوری قهر بودنت چقدر آزار دهندست. کاش بیای دعوا کنیم ولی اینجوری ساکت نشی. اصلا بیا چشم‌غره برو غر بزن که موهامو یکم از بین باد جمع کنم، بیا اخم کن بگو این یه تیکه کاموا که دورم پیچیدم چیه، بگو سرما می‌خورم، بیا دعوا کن، قهر نکن ولی.
دکمه‌های باز بافت لیمویی رنگم را با‌اخم می‌بندد، انگار که با اکرلیک سیاه ابرو‌هایش را گره شده نقاشی کشیده باشند و بعد از یک تثبیت کننده قوی استفاده کرده باشند، همانطور که با دکمه آخر ور می‌رود می‌پرسد:
- یه چای فروشی بود، رو‌به‌رو پارک دانشجو، گفتی پاتوقتونِ. بازه الان؟
با ذوق و لبخند از اینکه شاید چای‌های داغ حاج‌بابا شیرینی آشتی‌کنانمان شود می‌گویم:
- اوج کیف و حال حاج بابا شب‌هاست. یه وقت‌هایی فکر می‌کنم آخرین بار عشقش رو اونجا بوسیده. همیشه از پارک دانشجو زل می‌زنه به یه نقطه ته انقلاب. انگار دخترِ یکی از خطی‌ها رو سوار شده و اونوری رفته، واسه همیشه.
از پشت اخم‌های کمرنگ شده‌اش محبتی که هست اما سعی دارد پنهانش کند را می‌شود دید. تلفنش که زنگ می‌خورد را کنار گوشش قرار می‌دهد و با صدایی که هنوز هم گرفته پاسخ می‌دهد:
- جانم عزیزم؟
جانم را که پشت عزیزم ردیف می‌کند،گوش‌هایم ناخودآگاه تیز می‌شوند. همانطور که تلفن را کنار گوشش قرار داده و اخمش دوباره تشدید شده دستانش را حائل کمرم قرار می‌دهد و من را کمی نزدیک به خودش می‌کشاند و چشم‌غره تندش را حوالی پسری که از کنارمان رد شده بود می‌کند.
- باشه عزیزم، بمون خونه، من میام صحبت می‌کنیم.
نمی‌دانم آن عزیزش پشت خط چه می‌گوید که با جدیت می‌گوید:
- رها! گفتم بمون خونه، میام، صحبت می‌کنیم.
رها ر که می‌شنوم لبخند بی‌اختیاری می‌زنم، تلفن را درون جیبش سر می‌ده و دست‌های دوباره درهم گره‌شدمان را هم.
همانطور که کنارش قدم برمی‌دارم می‌پرسم:
- چیزی شده؟
- رها با آسمان بحثش شده. از وقتی پدرش فوت شده روحیش حساس تر شده.
دلم بی‌اختیار هم می‌گیرد هم می‌رود برای مردی که کنارم آرام اما محکم قدم برمی‌دارد. مردی که هولناک‌ترین خبر ممکن را شنیده بود، آرام مانده بود، سرزنشم نکرده بود و حالا عجیب سعی می‌کند چیزی را به رو نیاورد تا من دردم دوره نشود، مردی که حواسش به این بود که رهی به آن دوران سیاه خودش دوباره برنگردد، هوای آسمان را داشت و رهایی که پدرش فوت شده را، مردی که دیده بودم پیشانی مادرش با چه عشقی می‌بوسد.
دلم می‌رود برای مردی که کنار جشن امضای کتاب‌هایش و برگه امضای گمرک کارخانه، برای چای خورن‌های شبانه من هم وقت می‌زارد، برای بستن دکمه‌های بافت نازکم، برای اینکه درخیابان حواسش باشد که کسی تنه نزند به من بی‌حواس.
من دلم در همین نقطه، نرسیده به چراغ‌های نارنجی رنگ پارک دانشجو و عطر کتاب انقلاب، برای امیرآرکایی که کنارم ایستاده هم می‌رود هم می‌گیرد.
 
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
سیاه می‌کشم خورشید نقاشی دنیا را و صدای کودکانه متعجبش در گوشم شیرین می‌نشیند:
- خورشید که زرد عمه!
سرم را بالا می‌آورم تا جوابی برایش پیدا کنم که چشم‌هایم در نگاه دریا گره می‌خورد. نگاه بیش از اندازه خواهرانه‌ای که که نگران است برای خورشید سیاه نقاشی من.
- دنیا مامان، تو نقاشیت رو بکش، من هم با عمه یکم صحبت کنم، بعد بیا نشونمون بده گل من.
کنار دریا می‌نشینم و شربت آلبالویی که برایم آورده بود را بدون وقفه سر‌می‌کشم.
- باید می‌گفتی. پس می‌دم بهت.
بهت زده نگاهش می‌کنم و سوالی:
- چیو؟
- اضافه اجاره خونه‌ رو. چند‌وقت داری تو می‌دیش؟
لیوان درون دستم کمی شل می‌شود و دلخوری نگاه دریا عجیب دامن می‌زند به عذابم. هیچ وقت نمی‌خواستم این‌گونه خورد شدن غرور دریا را پیش روی منی که از خودش سال‌ها کوچک تر بودم.
- تو خودت چقدر مگه حقوق می‌گیری؟
- دریا...
- من خودم یه فکری می‌کردم. می‌رفتم سرکار.
پایین می‌اندازم سرم را از خجالت.
- تو همینجوریش هم زیادی از خودت زدی برای ما.
- شما‌ها خانواده منید. تو هم اگه جای من بودی اینکار رو می‌کردی مگه نه؟
- توپ رو ننداز تو زمین من.
دستم را میان هوا تکان می‌دهم:
- بلد نیستم از این کار‌ها اصلا، می‌دونی.
- بگو چقدر تا حالا پرداخت کردی من پسش می‌دم.
- قرار نیست چیزی که به‌خاطر راحتی خیال خودم خرج کردم رو ازت پس بگیرم.
- ماوا!
- دریا! چیز عجیبی نیست، خانواده‌ها از این قبیل کار‌ها می‌کنن برای هم.
چشم‌غره‌ای می‌رود و بحث را موکول می‌کند برای بعد به گمانم:
- چخبر از داماد، مادرزنش؟
- آرکا چندباری به رسم ادب رفته اونجا و مامان حتی دریغ از سلام. تنها لطفی که می‌کنه به من این که سلامم رو جواب میده گاهی، می‌زاره قرصاش رو بدم بهش، موهاش رو شرابی بزنم.
متعجب می‌خندد:
- گذاشت بالخره؟!
تلخند است بیشتر چیزی که روی لبم شکل می‌گیرد:
- خوب نیست که راضی شده. این یعنی مامان بی‌حس شده، بی‌اهمیت شده به همه چیز انگار.
- برنامه‌ای ندارید برای عروسی؟
عروسی! هنوز در توانایی آرکا در کنترل کردن خودش مانده بودم، هرچند که می‌دانستم قرار نیست بی‌کار بنشیند. آدمش نبود. دریا از عروسی می‌پرسد و من هنوز در فاجعه سه شب پیش و اختتامیه چای‌اش مانده بودم. و دلتنگی‌ام برای آرکایی که نیامده بود سه روز و مادرش البته من را فردا شب دعوت کرده بود خانه‌شان.
دستانش را رو‌به‌روی صورتم تکان می‌دهم:
- کجایی؟
- عروسی... فعلا برگرده برادر آرکا از اونجا، مامانم موضوعش هست. عمو رو که حتی واسه عذرخواهی هم نتونستم تماس بگیرم. چند روز پیش یوسف زنگ زد، راستش جواب ندادم.
- دلیلی نداره بترسی ازش.
- طوری حرف نزن لطفا که انگار من و خونوادم رو نمی‌شناسی.
دستانش را دلگرمی‌دهنده روی دستانم فشار می‌دهد و با سینی لیوان‌های خالی از شربت سمت آشپزخانه حرکت می‌کند.
***
- ماوا جان!
با تکان شانه‌هایم و صدای محوی که پشت نامم جان می‌چسباند، میان پلک‌هایم را باز می‌کنم و دریا را نیمه‌تاریک می‌بینم:
- بیدار شو عزیزم، شوهرت یک ربعی می‌شه اومده، به زور تعارفش کردم اومد تو، معذبِ.
سر‌جایم می‌نشینم صدایم گرفته‌است و خواب‌الود:
- باش میام بیرون الان.
از روی زانو بلند می‌شوم و با لبخند ترک می‌کند اتاق کوچک دنیا را که حالا محل خواب چندساعته‌ی من بود. صدای خنده‌های دنیا از پذیرایی گوش می‌نوازد.
دستی به موهایم می‌کشم و بی‌خیال تاپ سیاه رنگ بی در و پیکرم از اتاق خارج می‌شوم. چیز غیرعادی‌ای نبود، سرما فقط کمی دلم را می‌زند.
تکیه به چهارچوب در می‌دهم و دید می‌زنم تصویر آرکا را که با پیراهن سورمه‌ای رنگش و آستین‌هایی که تا آرنج تا زده به پشتی خانه دریا تکیه زده و با همان لبخند مردانه سنگین و رنگینش به قول مامان، دارد با دنیا که در آغوشش نشسته حرف می‌زد. دلم برایش زیادی تنگ شده بود حتی در همین سه روز!
- ساعت خواب!
دنیا با لحن کوکانه و سرتقانه‌اش، دریا و من را به خنده می‌اندازد، جمله‌ای را گفته بود که مادرش اکثرا خطاب به دنیا می‌گفت.
آرکا با دیدنم می‌ایستد و من این همه احترام را با لبخند نصفه و نیمه‌ای خریدار می‌شوم.
- دنیا بیا بریم کمک چای بریزیم باهم.
مادر و دختری پی نخود سیاه می‌روند و من تکیه از چهارچوب گرفته، سمت جایی که آرکا ایستاده قدم برمی‌دارم. تعارف ندارم با خودم، خودش، دلم. که در آغوش ایستاده‌اش خودم را جا می‌دهم و دستانش آنقدر تنگ در شانه‌ام می‌پیچند که معلوم است دلتنگی برای او هم غریب نبوده.
- بی‌معرفت!
اولین جمله‌مان بود که برزبان آورده بودم. روی مو‌هایم را می‌بوسد و با گرفتن باز‌وهایم، کمی فقط کمی من را دور می‌کند از آغوشش:
- بپوش بریم خونه من.
شانه‌ای بالا می‌اندازم و با چشم‌غره می‌گویم:
- من هم تنگ شده دلم برات.
شوخی شاید زیاد به حال و روزمان نیاید. لبخندی می‌زند و پیشانیم را دوباره می‌بوسد:
- خوبه که تفاهم داریم.
 
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
سرم را روی بازو‌هایش قرارداده‌ام و تنها نور روشن کننده اتاق، نور زرد رنگ آباژور کنار تخت است، به جایی روی سقف خیره شده‌ام که خودم هم خیلی خوب نمی‌دانم کجاست و سخت نیست متوجه این شدن که سنگینی نگاهش جایی حوالی پلک‌های من است، شاید هم لبخند بی دلیلم.
- به چی فکر می‌کنی قشنگ قشنگ می‌خندی؟
سرم را سمت او متمایل می‌کنم:
- بگم به تو نه، ناراحت می‌شی؟
انحنای حقیقتاً جذابی کنار لبش جا خوش کرده، با دست آزادش که اسیر سر من نیست، موهایم را نوازش می‌کند:
- هرچیزی که تو بهش فکر کنی قشنگ.
- داشتم فکر می‌کردم اگه اون روز به اصرار دریا نمیومدم باغ کتاب، الان کجای زندگیم بودم.
- و؟
- و چی؟
- به چه نتیجه‌ای رسیدی؟ کجای زندگیت بودی؟
شانه‌ای بالا می‌اندازم و زیر چانه‌اش را با قَلطی کوتاه می‌*بو*سم:
- جای خوبی نبودم.
دستانش را دورم حلقه می‌کند و سرم میان قفسه س*ی*نه‌اش تقریبا پنهان می‌شود:
- من رو چرا دوست داری آرکا؟
سرم را کمی روی بازویش جا‌بجا می‌کنم تا بتوانم چشم‌هایش را ببینم.
مردمک‌هایش را عاشقانه روی جزء جزء صورتم می‌غلتاند:
- تو...
سوالی نگاهش می‌کنم، موهایم را کناری می‌زند و کنار شقیقه‌ام را نرم می‌*بو*سد، عاشقانه، مردانه، آرکاوارانه:
- تو مسئولیت قشنگی هستی.‌
لبخند می‌زنم و نگاهش روی چال کوچک رو‌گونه‌ام، جایی نزدیک به چشم‌هایم منعطف می‌شود.
- دیگه؟
- دیگه...
اینبار چشم‌هایم را می‌*بو*سد:
- و یه پناه امن.
دستانم را روی ته‌ریش‌هایش تکانی می‌دهم:
- اون تویی! پناه من، خانوادت.
- خودت رو از خانوادم سوا ندون. تو خانواده منی.
سرم‌را میان گودی گردنش قائم می‌کنم؛ روی موهایم را می‌*بو*سد و صدایش گوشم را نوازش می‌کند. محبت کلامش طوری صلابت دارد که دلم قرص می‌شود به واقعی بودنش:
- خانوم قشنگ من.
***
چشم‌هایم را میان حلقه دستانش باز می‌کنم و اوهم از صدای زنگ تلفن بیدار شده که زیرلب غر می‌زند:
- کیه این؟
ریز می‌خندم و سعی می‌کنم خودم را آغوشش بیرون بیاورم:
- نمیدونم، شل کن یه ذره.
تک خنده‌ای می‌کند و دستش را دراز می‌کند و تلفنم را از روی پاتختی به دستم می‌دهد:
- شما همین‌جا جات خوبه.
احترامی که به من می‌گذارد و نگاهی که به تلفنم نمی‌‌اندازد، برایم ارزش دارد، آن هم یک دنیا!
چشمم بر نام روی صفحه خشک می‌شود و نگاهم را سمت چشم‌های عصبانی آرکا می‌چرخانم، برخلاف چشم‌های عصبانی‌ و فک سخت شده‌اش، گونه‌ام‌ را می‌بوسد و از روی تخت بلند می‌شود:
- جواب بده عزیزم، من چای دم می‌کنم.
مبهوت به این همه اعتماد و احترامش نگاه می‌کنم و واژه مرد که اشتباه تعریف شده بود برایم.
تلفن در دستم آرام گرفته و صدای کوتاه و تند پیامکش بلند می‌شود.
پیام را باز نکرده از روی اسکرین می‌خوانم و تلفن را عصبانی کنارم پرتاب می‌کنم. آرکا هم عصبانی بود از نام روی تلفنم. شک ندارم!
 
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
پشت به من ایستاده و چای را درون فنجان‌های زیادی باکلاسی که احتمالا سلیقه مادرش باید باشد می‌ریزد. کنارش به کابینت تکیه می‌زنم، شیر سماور را می‌بندد و من را سعی می‌کند با لبخند نگاه کند.
- یوسف بود.
- نیازی نیست توضیح بدی که پسرعموت باهات تماس گرفته.
لحنش و تاکیدش بر واژه پسرعمو که خیلی هم این را نمی‌گوید.
- باید خودم برات توضیح بدم، از پنهون کاری گفتی خوشت نمیاد.
نگاهش کمی نگران روی من می‌نشیند و من می‌دانم اصلا من نیستم کسی که حالا آرکا عصبانی است از او.
سینی چای را روی میزنهارخوری طوسی رنگ میان آشپزخانه‌‌اش قرار می‌دهد و پشت میز می‌نشیند:
- بشین!
کمی شاید دستوری است، کمی شاید من حساسیت به خرج می‌دهم.
سوی دیگر میز می‌نشینم:
- این چندوقت اینقدر همه چیز پیچیده بهم که اصلا روم نمی‌شه بخوام از دردسر دیگه‌ای حرف بزنم باهات.
مطمئن است انگار قرار نیست چیز خوبی بشنود که محکم می‌گوید و جدی:
- هرمشکلی پیش بیاد به من می‌گی!
- می‌گم.
کمی فنجان را روی میز و میان دستانم می‌چرخانم، جایگزین خوبیست برای ریشه‌های شالی که در دسترسم نیست حالا.
- خبری که بهت دادم قطعا همون اندازه که بد بود برای من برای توهم بد بود، اصلا فکر می‌کردم نمیمونی که نگفتم، اشتباه کردم.
کمی کلافه از دست دست کردنم می‌گوید:
- زیاد از منتظر موندن خوشم نمیاد.
بی‌اختیار پوزخند می‌زنم:
- من ولی هفت سال منتظر موندم.
نگاهش روی صورتم عصبانیست، کلافه، شرمنده.
- یوسف چند وقت پیام می‌ده یعنی از همون چندروز بعد از عقد. حرف بدی نمی‌زنه فقط اصرار داره که تلفن‌هاش رو جواب بدم و معتقد که باید حتما باهم حرف بزنیم. همین!
- همین؟! چیز کمی نیست.
- چیز مهمی نیست.
- چیز مهم برات در چی تعریف می‌شه؟
- پسرعمومِ.
می‌توانم حس کنم که مرد همیشه آرام رو‌به‌رویم چند وقتیست که مدام خودخوری می‌کند تا از کوره درنرود. هرچند برای ترسیدن من خیلی هم به داد و فریادش نیازی نیست، همین دندانی که روی هم می‌سابد و لحن محکمش برای نگران بودن من کافیست. آرکا هیچ وقت نیازی به داد و فریاد نداشت. سکوتش ترسناک تر بود.
- خودت هم اندازه من می‌دونی که قرار درباره چی صحبت کنه باهات.
- باهاش صحبت می‌کنم، حلش می‌کنم.
- من اینکار رو می‌کنم.
هول شده از چای درون لیوان چشم می‌گیرم، و چشم‌های تا حدودی سرخ رنگش را نگاه می‌کنم:
- نه! این موضوعِ منِ.
تند نگاهم می‌کند، شبیه نگاه آرکایی که رو‌به‌رویش انگار من ننشسته‌ام:
- این اتفاقاً مسئله منِ و من حلش می‌کنم.
می‌ترسم از تصور درگیری یوسف و آرکا:
- من زبون یوسف رو بلدم‌.
نگاهش اینبار آنقدر تند و تیز و محکم می‌شود که سر پایین می‌اندازم.
- من پای پسرعموت رو از حریم‌هام کوتاه می‌کنم و تو توی این فرصت به حساسیت‌های من فکر کن و روش فراموشی زبون پسرعموت.
آشپزخانه را ترک می‌کند و من چایم را با حرص روی شیشه میز کمی آن‌طرف‌تر هُل می‌دهم.
***
پشت میزش نشسته و سرش با برگه‌هایی که نمی‌دانم چیست گرم است. کلافگی‌اش مشهود است البته.
همانطور که دست به سی*ن*ه به چهارچوب در اتاقش تکیه زدم صدایم را برای جلب توجهش، صاف می‌کنم. سرش را از میان برگه‌ها خارج می‌کند و دستی بر چشم‌های خسته‌اش می‌کشد، تکیه‌اش را به صندلی می‌زند و کمی موشکافانه نگاه می‌کند من را. این که هنوز از شوکی که هفته پیش شنیده بود، با خودش درگیر است، چیزی نیست که قابل درک نباشد.
- جایی داری می‌ری؟
- می‌خوام شب خونه مامان بخوابم.
معلوم است که هنوز نیت نکرده خیلی با من آشتی باشد. حرف‌هایمان سرمیز نهارخوری هم مزید علت بر این اخلاقش شده.
- ساعت روی دیوار پذیرایی هست. ساعت تلفنت هم می‌تونی استفاده کنی عزیزم.
دوباره برگه‌ایی را بالا و پایین می‌کند و من پوف کلافه‌ام را رها می‌کنم:
- اومدم خبر بدم دارم می‌رم، ساعت رو هم می‌دونم.
حقیقتش این است که آمده بودم بگویم برایم آژانس خبر کند تا این وقت شب نه من تنها بروم نه او بخواهد من را برساند، اما این اخلاق دلگیرش باعث می‌شود که کمی در صَدَد حرص دادنش بربیایم.
توقع بی‌جایی بود اینکه بخواهد واضح حرص بخورد، بپرد و جلویم را بگیرد، حتی احمقانه است اما لجم می‌گیرد از این که فریاد هم نمی‌زند عصبانی بودنش را.
از پشت میز آرام بلند می‌شود و برگه‌های بهم ریخته را مرتب می‌کند:
- تا حاضر می‌شم می‌تونی شالت رو مرتب‌تر کنی
این دیگر آخرین تیرش بود که برای درآوردن حرص من می‌توانست رها کند هرچند خوب می‌دانم که او با این نیت اینکار را نمی‌کند و البته این راهم می‌دانم که حق دارد دلگیر باشد، از دست من، از دست خودش. حق دارد از دردی که به جانش افتاده بود بشکند، فریاد بزند، قهر کند، اشک بریزد حتی. آرکا اما هیچ یک از این کار‌ها را نکرده بود. گفته بود که تقصیر من نبوده، من را شبیه به قبل بوسیده بود، به آسمان و رها رسیدگی کرده بود و حالا کمی دلگیر می‌خواست من را به خانه برساند
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین