جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده رمان عشق، کیک، نوشابه اثر mahsa khataee

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط mahsa khataee با نام رمان عشق، کیک، نوشابه اثر mahsa khataee ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,824 بازدید, 148 پاسخ و 36 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع رمان عشق، کیک، نوشابه اثر mahsa khataee
نویسنده موضوع mahsa khataee
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط mahsa khataee
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
دستانم را میان تار‌های مویش می‌لغزانم و نگاهم را می‌سرانم روی کوسن‌های رنگی مبل‌‌های جدید. چهارزانو نشستن روی مبل‌های جدیدم هم زیباست، خصوصا وقتی او پایین پایم تکیه زده به مبل نشسته و سرش را روی زانو‌هایم قرار داده.
- چیشد که تصمیم گرفتی مبل رو عوض کنی؟
نگاهش نمی‌بینم که کجا را می‌پاید اما صدایش دوست‌داشتنیست بدون شک:
- یه روز یه از یه دختر هجده ساله که از دانشگاه میومد تا لبو بخره پرسیده بودم رنگ مورد علاقش چیِ و گفته بود زرد.
- حامی همیشه سعی می‌کرد بفهمه زردو به‌خاطر پاییز دوست دارم یا پاییز رو به‌خاطر زرد.
- ولی مطمئنم قرمز رو به خاطر من دوست داری، بخاطر تموم اون سال‌ها. این‌ها رو خریدم که خودت رو یادت بیارم. دلم می‌خواد ماوا باشی. فقط ماوای من.
به سختی خم می‌شوم و اینبار بر خلاف تمام عاشقانه‌هایمان، من پیشانیش را می‌بوسم:
- فقط ماوای تو!
- ناراحت نیستی که تولدت رو یادشون رفته؟
- نسترن و دریا رو می‌گی؟
بدون اینکه منتظر پاسخش بمانم با خنده ادامه می‌دهم:
- یادشون نرفته، فقط سعی دارن من رو غافلگیر کنن. مثلا ممکن همین الان با یه کیک از در اتاق بپرن بیرون. من مثل کف دست بلدمشون.
در عرض ثانیه‌ای خودش را روی مبل می‌کشد و آغوشش را برایم باز می‌کند. سرم را به بازو‌هایش تکیه می‌دهم و نگاهم را می‌دهم به انگشت‌هایی که با پایین موهایم بازی می‌کنند:
- من رو چی؟
- تو رو... اونقدری بلدم که بدونم عاشق رنگ‌های تیره‌ای، تو خواب اخم می‌کنی، قهوه رو به چای ترجیح می‌دی... رها رو بیشتر از آسمان دوست داری و بیشتر از رها رهی رو دوست داری، از شلوغی متنفری، وقتی کلافه‌ای تو موهات دست می‌کشی و... منو بیشتر از همه چیز دوست داری!
خنده‌هایمان را رها می‌کنیم:
- منم خیلی بلدی پس!
مغرورانه ابرویی بالا می‌اندازم و صدای خنده‌هایم در خلوت خانه می‌پیچد، دست‌هایش را روی مبل می‌گذارد و سرش را به دستانش تکیه می‌دهد، یک نگاه عاشقانه چقدر می‌تواند در تشدید خنده‌هایی یک نفر تاثیر داشته باشد مگر؟
صدای زنگ در می‌آید و رو به آرکا آرام پچ می‌زنم:
- دیدی گفتم اومدن!
به قصد باز کردن در می‌ایستم که آرکا با همان صدای آرام می‌گوید:
- رهی هم هست.
شالم را روی سرم می‌اندازم و لب می‌زنم:
- بالخره قسمت شد!
باز شدن در مصادف می‌شود با جیغ‌های نسترن که خودش را درون خانه پرت می‌کند و یاسمین و دنیا که قبل از دریا خودشان را پرت می‌کنند داخل خانه. نسترن را در آغوش می‌گیرم و چشم‌های متعجبم روی دوستی برادرزاده‌ام و دختر کوچک همسایه روی‌به‌رویی می‌چرخد‌. دریا را هم در آغوش می‌کشم و وقتی نوبت به دنیا و یاسمین می‌رسد می‌پرسم:
- پس رهی کو؟ باز هم بعد سال‌ها قسمت نشد ببینیمش؟!
دنیا خودش را در آغوش آرکا جا می‌کند و نسترن همانطور که کیک را دست من می‌دهد دور از چشم آرکا زمزمه می‌کند:
- داره ماشینو پارک می‌کنه آقامون.
- هنوز اعتراف نکرده؟
ابرویی بالا می‌اندازد:
- نچ.
من و دریا هردو برایش سری به تاسف تکان می‌دهیم و من کیک را روی میز وسط مبل قرار می‌دهم.
کنار آرکا می‌ایستم و ذوق و تعجب نسترن و دریا را از تغییر مبل‌ها تماشا می‌کنم:
- بالخره! بالخره عوضشون کردی!
نسترن در جواب دریا زیرلبی زمزمه می‌کند و من لبخوانی می‌کنم:
- مارکوپولو با خودش معجزه اوورده.
آرکا را مارکوپولو خطاب کردن باعث قهقهه من و دریا می‌شود، آرکا دستانش را دور شانه‌هایم حلقه می‌کند و صدای سلام مردانه‌ای که لحنش هم مثل نسترن شیطان است سر تمام ما را به سمت خودش برمی‌گرداند، بالخره قسمت شده که برادر کوچک آرکا که عاشقش بود را ببینم.
جعبه شکلاتی که جلوی صورتش گرفته را پایین می‌آورد و پر از خنده می‌گوید:
- تولدت مبارک زن‌داداش!
جلوی چشم‌هایم را یک آن یک پرده سیاه می‌گیرد، به پیراهن آرکا چنگ می‌اندازم که مانع سقوطم شود. و قبل از اینکه کاملا از هوش بروم و پخش زمین شوم، دست‌هایش دورم حلقه می‌شود.
اینکه چه اتفاقی افتاد را نمی‌دانم، صداها را گنگ و گیج می‌شنوم و دلم می‌خواهد دنیا که صدای گریه‌اش می‌آید را در آغوش بکشم و توضیح دهم برایش که چیز مهمی نیست، احتمالا ضعف کرده‌ام از نخوردن چیزی و لعنت به من که حرف گوش نمی‌کردم.
صدای نگران آرکا در گوشم کمرنگ‌تر می‌شود و آخرین برداشتم از ثانیه‌های تولدم کنار آدم‌هایی که دوستشان داشتم، دست‌های آرکاست که من را به ضربان تند شده قلبش می‌فشارد.
 
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
بر عقربه ساعت چشم می‌گردانم و صدای اپراتوری که اعلام خاموشی خط آرکا را می‌کند در سرم سوت می‌کشد.
عقربه ساعت دو نیمه شب را نشان می‌دهد و آرکا صبح گفته بود که امشب می‌آید دنبالم تا سری به خانه مادرش بزنیم. خانه‌ای که دو ماه بود به هر بهانه‌ای می‌شد فرار کرده بودم از آنجا رفتن، دو دستی آرکا را و خلوت دو نفریمان را چسبیده بودم و پیشنهاد داده بودم حتی که برویم ساری زندگی کنیم. آب و هوا را بهانه کرده بودم و دوری از روتین معمول زندگی‌ام را! کمی عجیب به نظر می‌آمد دلیل‌هایم برای منی که از تنوع فرار می‌کرده‌ام همیشه، گفته بودم عروسی نمی‌خواهم و این حرف حتی عجیب تر هم بود از زبان منی که هزار بار همان لباس سفید دنباله دار را حتی بعد از تمام این سیاهی‌ها باز هم تصور کرده بودم.
کلید در قفل می‌چرخد و هول لازم نیست بکنم چون جز من، آرکا و دریا کلید اینجا را ندارد کسی، سمت در خیز برمی‌دارم و قبل از اینکه فرصت کنم اصلا تمام نگرانی‌ام را در آغوشش جا بگذارم، چشمانم روی حال و روزش دو دو می‌زنند.
پیراهن یشمی رنگ مردانه‌ای که اثری از آن مرتب بودن همیشگی‌اش نیست، کنار یقه‌اش چاک کوچکی برداشته و آستین‌هایش یکی بالاست و یکی پایین. موهای همیشه مرتب به بالا شانه‌ شده‌اش حالا حسابی درهم ریخته و دریای خون را حالا راحت می‌توانم با خیره شدن در چشم‌هایش تصور کنم. مبهوت مانده از جلوی در کنار می‌روم تا وارد شود. اوور کت سیاه رنگش را پرت زمین می‌کند و حال و روزش هرچه که هست شبیه به آرکا نیست، آن امیرآرکایی که من می‌شناختم همیشه! حالا بیشتر شبیه به لات‌های محله قبلی‌مان شده با این پیراهن پاره برهم ریخته.
در را پشت سرم می‌بندم و سمت او که میان خانه کوچکم ایستاده می‌روم:
- آرکا؟ چی...چیشده؟
نگاه قرمزش را روی من می‌لغزاند از بالا تا پایین و این نگاهش کمی غریب است، انگار که جای او کسی شبیهش خانه آمده باشد.
جلو می‌آید و بدون حرف من را در آغوش می‌کشد. اینبار خبری نیست از آن آرامش همیشگی اینبار شک ندارم اگر به من را به خودش فشردن ادامه بدهد استخوان‌هایم قطعا خورد می‌شوند. به سختی خودم را از آغوشش جدا می‌کنم و لب می‌زنم:
- می‌‌...می‌رم آب بیارم.
سراسیمه فنجان را لبریز از آب شیر می‌کنم و عدم حضورش در پذیرایی یعنی مقصدش تراس کوچک چندمتری‌ اتاق خواب است، سمت قامتش که از در اتاق قابل تشخیص است پا تند می‌کنم. رو‌به‌رویش تکیه زده به نرده می‌ایستم و فنجان درون دستم عجیب تمایل به رها شدن دارد.
آرکا گریه دارد می‌کند؟!
آرکایی که اشکش را می‌توانم بگویم حتی یکبار هم ندیده بودم. دستم را روی دستش که دور نرده قفل شده می‌گذارم و با صدایی که می‌لرزد از نگرانی می‌پرسم:
- چیشده؟ خو...خوبی؟
نگاهش را از ساختمان‌های بلند رو‌به‌رو که تک و توک چراغشان به روشنی می‌زند نمی‌گیرد.
به سوال انکاری‌ای که می‌پرسم خیلی هم اعتقادی ندارم برای آرام کردن خودم می‌پرسم اما:
- مرد‌ها که گریه نمی‌کنن، مگه نه؟
به جمله‌ام خودم باوری ندارم اما پرسیده بودم که آرام شوم. نگاهش را اینبار روی صورتم می‌لغزاند و لرز می‌گیرم از سرمایش، این آرکا آرکای من نیست، این حداقل چیزی است که از آن اطمینان دارم.
همزمان با قطره اشکی که روی صورتش می‌غلتد با صدایی که حسابی خش برداشته می‌گوید:
- گریه نمی‌کنن.
لیوان را از دستم می‌گیرد و به لبانم نزدیک می‌کند:
- باید یاد بگیری مواظب خودت باشی، نلرز!
لرز ریزی که تنم می‌گیرد قطعا کوچک‌ترین ارتباطی ندارد به پایان زمستان، من از سرمای صدایش لرز می‌گیرم. از جمله‌ای که درد دارد. آرکا همیشه می‌گفت که مواظب من می‌ماند و به حرفش هم عمل کرده بود همیشه.
- تو... تو هستی.
بدون این که پاسخم را بدهد با لبه لیوان فشار کوچکی به لب‌هایم وارد می‌کند تا آب را بنوشم، لیوان خالی را روی قطر نازک نرده‌ها قرار می‌دهد و من فکر می‌کنم اگر بیفتد قطعه‌های شکسته‌اش فردا صبح دامن چه کسی را خواهند گرفت. دوباره نگاهش را به رو‌به‌رو می‌دهد و چرا نمی‌گوید که لباس گرم‌تر بپوشم، چرا نگران نیست که سرما نخورم؟! آرکا چرا مثل تمام این سه ماه بعد از روز تولدم نمی‌خواهد از وضعیت غذا خوردنم مطلع شود تا ضعف نکنم دوباره!
لیوان را درون دستانش می‌گیرد و از سفیدی بند‌های انگشتش قابل درک است نگرانی‌ام برای خورد شدن شیشه درون دستانش. با همان صدای خش دارد زمزمه می‌کند:
- خیلی فشار روشِ اما نمی‌شکنه!
متعجب نگاهش می‌کنم و می‌خواهم با گریه بپرسم خب که چی این حرف‌ها، می‌خواهم بگویم برویم داخل تا سرما نخورم، می‌خواهم خودم را میان آغوشش جا کنم حتی آغوش همین مرد شلخته برهم ریخته‌ای که شبیه به همسر من نیست اصلا!
لیوان را کوتاه به نرده می‌کوبد:
- محکم زدم ولی نشکست.
سوالی نگاهم را بین قرمزی چشم‌هایش، سیاه شب و لیوان شیشه‌ای می‌گردانم. لیوان را روی نرده‌ها می‌گذارد و لمس نوک انگشتش با لیوان کافیست تا چهارطبقه فاصله را تا زمین طی کند و صدای شکستنش کمی ضعیف به گوش هردویمان برسد. شوک زده او را نگاه می‌کند و بازویش را می‌چرخانم سمت خودم:
- چ..چته؟ چیکار‌...می..کنی؟
سرد است هوا، نگاهش و لحنش:
-‌ کلی زور زدم که بشکنه، نشکست ولی با یه هول کوچیک نوک انگشتم سقوط کرد. انتظارش رو نداشت.
نمی‌دانم هنوز دارد لیوان را می‌گوید یا خودش را که بیشتر شبیه سقوط کرده‌هاست! طاقتم طاق می‌شود که خودم را گریان در آغوشش می‌اندازم و اینبار برخلاف همیشه طول می‌کشد تا دستانش دورم حلقه شود!
 
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
پاهایم را که روی مبل جمع کرده‌ام عصبی تکان می‌دهم و نگاه نگرانم هنوز هم خیره است به مردی که روی مبل رو‌به‌رویی نشسته دستانش را از دو طرف باز کرده و روی پشتی مبل گذاشته.
این همان تصویر سیاه و تاریک شخصیت آرکاست که هیچ ک.س قطعا ندیده.
بدون حرف فقط دارد نگاهم می‌کند و می‌دانم باز هم بی‌جواب می‌ماند اگر بپرسم که چه شده اما اینکار را می‌کنم:
- نمی‌خوای بگی...چیشده؟ دارم دیونه می‌شم من.
نگاهش را روی صورتم کمی باریک می‌کند:
- مواظب خودت باش، مواظب مامان و آسمان هم باش.
چیزی در دلم فرو می‌ریزد. جمله‌اش مجموعه‌ای از واژه‌های معمول است و معنایش می‌تواند من را یک‌بار دیگر بی‌پناه کند از همه چیز‌. حامی هم یکبار با همین حال و روز دریا و دنیا را به من سپرده بود. پلکم می‌پرد از فکری که در سرم راه گرفته و دلیل‌های کاملاً منطقی‌ای که دارم می‌تراشم در ذهنم برای این حال آرکا.
آیفون خانه به صدا در می‌آید و ساعت سه نیمه شب می‌تواند زیادی نگران کننده باشد. آرکا هم‌زمان با من برمی‌خیزد، در را بدون اینکه بپرسد چه کسی پشت در است باز می‌کند، دست من را می‌گیرد و همراه خودش من را به اتاق می‌برد.
- کی بود؟!
کلیدی همراه باکاغذ کوچکی از جیبش درمی‌آورد و کف دستم می‌گذارد:
- برو اونجا اگه خواستی.
دلم هزار بار خش برمی‌دارد از خط و خش صدایش.
طاقتم از دست می‌رود که با فریاد و اشک می‌پرسم:
- دارم می‌گم چخبره؟ چی‌شده؟! کی بود؟ جواب منو بده!
فریاد‌هایم را با سکوت نگاه می‌کند و صدایم که پس می‌رود پیشانیم را عمیق می‌بوسد. دلم گواهی می‌دهد که این بوسه برای خداحافظیست، سرم را بی‌جان به قفسه سی*ن*ه‌اش تکیه می‌دهم و صدایی که از پذیرایی به گوش می‌رسد شدت اشک‌هایم را بیشتر می‌کند. آرکا همانطور که من را در آغوشش گرفته از میان در نیمه باز اتاق رو به نمی‌دانم چه کسی، شاید هم چه کسانی می‌گوید که الان می‌رود. بوسه آخری که روی موهایم می‌کارد درد دارد. از بوسه حامی هم بیشتر، از سیلی بابا هم !
من را میان اتاق تنها می‌گذارد و بیرون می‌رود، در و دیوار اتاق یک‌جوری نگاهم می‌کنند انگار که با پوزخند می‌گویند: رفت، باز هم رفت!
از در اتاق بیرون می‌روم قبل از اینکه دیر شود و دستان دستبند خورده آرکا را می‌بینم توسط دو نفری که پلیس هستند قطعا.
مو‌های بدون حجابم و سرشانه‌های برهنه‌ام به خاطر مدل لباسم حالا اصلا برایم کوچک‌ترین اهمیتی هم ندارد وقتی که آرکا را دارند نمی‌دانم به کجا می‌برند. آرکا با اخم نگاهم می‌کند شاید هم با غم، عشق شاید... ترجمه نگاهش حالا سخت‌ترین کاریست که می‌توانم انجام دهم.
- چی‌‌...چیشده؟
یکی از دو مرد غریبه‌ای که حالا نشناخته هم ازشان نفرت دارم کارتی را بیرون می‌آورد و با صدای جدی‌اش در سکوت خانه می‌گوید:
- همسرتون باید همراه ما بیان.
قدمی رو به جلو برمی‌دارم و احساس ناامنی می‌کنم حالا که شالم روی موهایم نیست تا حداقل ریشه‌هایش به استقبال انگشتانم بروند.
دستم را کلافه به سرم می‌گیرم و سردرگمی تنها واژه‌ایست که برای توصیفم می‌شود استفاده کرد.
جمله‌های پرسشی‌ام را می‌گذارم برای بعد و کوتاه می‌گویم:
- منم میام.
بدون توجه به جمله بی‌پاسخ مانده‌ام وارد اتاق می‌شوم پالتوی قرمز رنگم را تن می‌زنم و شالم را فقط روی سرم می‌اندازم. تلفن را برمی‌دارم و قبل از اینکه خارج شوم از اتاق بدون دلیل کلید و کاغذ کوچکی که آرکا داده بود را هم در جیبم قرار می‌دهد.
- بریم!
- ماوا جایی نمی‌آی.
صدایش نه آرام است نه مهربان و نه حتی جدی شبیه به خودش. سرد است، خشک، دستوری. در یک کلام می‌شود گفت که آرکا نیست.
رو به مرد کنارش زمزمه می‌کند که بروند و من بدون توجه به او پشت سرشان از خانه خارج می‌شوم و در را می‌بندم. نگاه توبیخی آرکا چشم‌هایم را نشانه می‌روند و بعد وقتی که از پله‌ها پایین می‌روند با صدایی که قدم‌هایم را خشک می‌کند می‌گوید:
- گفتم بشین خونه.
آن‌ها می‌روند و تنها کاری که نمی‌توانم انجام دهم در خانه نشستن است.
دوباره وارد خانه می‌شوم و از جیب کتی که روی زمین جامانده بود هنوز هم، سوییچش را چنگ می‌زنم و سمت خیابان قدم تند می‌کنم. حامی رفت اما آرکا را بدون حرف نمی‌گذاشتم برود.
***
مرد همیشه حامی من، کسی که آرام بود،جدی بود و آداب‌ها را می‌دانست همیشه، حالا همراه سربازی از در اتاقی که نمی‌دانم کدام از خدا بی‌خبری آنجا جا خوش کرده است بیرون می‌آید و پرواز من سمت او باعث توقف هر دویشان می‌شود. اشکم نمی‌آید اما حال ابری چشم‌هایم کافیست تا کمی گرم تر شود زمهریر چشم‌هایش:
- گفتم بمون خونه.
- تو رو خدا بگو چیشده!
دست‌های دستبند خورده‌اش را جلو می‌آورد
و دست‌های سرد لرزانم را پناه می‌دهد میان دستان خودش که دارند در تب می‌سوزند.
- ساعت نزدیک چهارصبح، برو خونه لطفا! و دور بمون از این ماجرا. تا جایی که می‌تونی دور بمون.
سرباز تکانی به او می‌دهد و من از پشت سر قامت اویی را نگاه می‌کنم گه هنوز هم قدم‌هایش صلابت دارند و اصلا مگر باورم می‌شود که صاحب این قدم‌ها اشک ریخته بود و آنقدر بی پناه از سقوط و شکستن گفته بود برای من.
 
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
سکانس غمگینی از یک فیلم می‌تواند باشد منی که دارم این ساعت از صبح که هوا روشن هم نشده هنوز، قدم می‌زنم در کوچه‌ای که آرکا آدرسش را روی کاغذ نوشته بود. باید به آسمان و حاج‌خانوم سر می‌زدم همانطور که آرکا خواسته‌ بود و بعد از آخرین صحبتمان با مامور پرونده دیگر روی اینکار را هم ندارم.
رو‌به‌روی پلاک آبی رنگ می‌ایستم و کلید را درقفل می‌چرخانم.
حیاط رو‌به‌رویم همان چیزیست که می‌خواستم همان رویایی که برایش تعریف کرده بودم و عاشقانه و با لبخند گوش داده بود. تنها فرقش شاید خود منم! منی که به جای دامن چین دار قرمز رنگ. با حال و روزی برهم ریخته و چهره‌ای که بدون شک سفید تر است از گچ دیوار ، ایستاده‌ام میان فاصله حوض آبی حیاط و باغچه‌ای که در آن هم رز دارد هم درخت پرتقال.
کنار حوض خالی می‌نشینم و چقدر جای آرکا خالیست که از پشت در آغوش بگیرتم، چانه‌اش را روی شانه‌‌اج بگذارد، کنار گوشم را ببوسد و زمزمه کند که به خانه جدیدمان خوش آمده‌ام.
نگاهی به سه پله رو‌به‌رویم می‌اندازم که بعد از آن در خانه قرار دارد با شیشه‌های رنگی‌ای که گفته بودم. چقدر وقت گذاشته بود تا اینجا را شبیه به خانه رویاهای من کند؟
هفت سال پیش روزی که بابا من را در آغوش آرکا دید میان درختان جمشیدیه، فکر می‌کردم بدبخت‌تر از این نخواهم شد و بعد وقتی آرکا دیگر قرار بود برای همیشه نباشد این فکر را کردم.
سال‌های بعدش این فکر را درست بعد از آن شب سیاه به زندگی‌ام راه دادم و بعدترش وقتی حامی را در خاک می‌گذاشتند.
به گمانم حالا درست‌ترین قسمتی از زندگی‌ام است که می‌توانم با خیال راحت فکر کنم که سیاه تر از این نمی‌شود باشد. کثیف‌تر از این، پیچیده‌تر از این!
از در رنگی وارد می‌شوم و خانه خالی نقلی‌است و دوست‌داشتنی پنجره‌هایش رو‌به‌ حیاط باز می‌شوند و صبح‌ها وقتی نور خورشید از شیشه‌هایی رنگی رد شود اینجا را بیشتر شبیه به خانه دوست‌داشتنی رویاهایم می‌کند.
نگاهی به تنها اتاق خواب خانه می‌اندازم و فکر می‌کنم تخت خواب را چه رنگی سفارش بدهم تا کنار قرمز و سبز‌های پنجره، زیبا به نظر بیاید.
کنار برآمدگی پنجره می‌نشینم و فکر می‌کنم به اینکه باید با آرکا زودتر برای خرید لوازم برویم، شاید خاله را هم بردیم.
نگاهی به ساعت روی تلفنم می‌اندازم و چقدر کار دارم، چقدر حرف!
ر‌و‌ به خانه آخرین لبخندم را می‌زنم و به او قول می‌دهم که کنار آرکا، همان آرکای همیشگی خودم اینجا زندگی کنم.
***
راهروی بیمارستان خلوت است تا حدودی، آسمان که روی یکی از صندلی‌های آبی جا خوش کرده قابل دیدن است و رها که سرش را روی پای مادرش قرار داده و خواب هفت پادشاه را می‌بیند به گمانم.
نزدیک تر می‌شوم و آسمان رد کفش‌هایم را می‌گیرد تا چشم‌هایم، چشم‌هایش نم دارد هنوز هم.
- حاج‌خانوم نیستن؟
این درست‌ترین جمله‌ای بود که می‌توانستم بپرسم، سلام این‌بار خیلی جایز به نظر نمی‌آید.
- تو می‌دونی چرا؟
صدایش گرفته و من او را خوب می‌فهمم او هم خواهر است، شبیه به من!
پاسخش را که نمی‌گیرد، پاسخ سوال هنوز نپرسیده‌ام را می‌دهد:
- سطح هوشیاریش خیلی پایینِ. می‌گن احتمالش زیاد که... به‌هوش نیاد.
سرم را پایین می‌اندازم و اینکه از همسر آرکا بودن روزی خجالت بکشم آخرین چیزی بود که حتی می شد به آن فکر کرد.
- آرکا پشت و پناه هممون بود. چه قبل از فوت بابا، چه بعدش! عصبانی می‌شد ترسناک می‌شد ها. من با این سنم می‌ترسیدم ولی دست بلند نمی‌کرد رو کسی! چه برسه به رهی... رهی مثل پسرش بود نه داداشش.
رهی... نامش در سرم تکرار می‌شود و چهره خندانش وقتی که گفته بود: تولدت مبارک زن‌داداش!
نمی‌دانم باید از رهی کدام چهره‌اش را به خاطر بیاورم، آن پسر شر و شیطانی که زن‌داداش خطابم کرده بود یا پسرک لا‌ابالی مستی که هم‌خانه‌ای‌اش هزار بار به دریا گیر داده بود.
سرم را تکان کوچکی می‌دهم و سعی می‌کنم از یاد ببرم، آن خیابان را، آن خانه را، شب تولدم را، قاتل حامی را، آرکایی که گفته بود رهی آنقدر خورده بود که کارش به کما کشیده بود و وقتی به‌هوش آمد هیچ چیز را یادش نبود، سر‌به‌راه شده بود صاحب مهمانی‌های بزرگی که آخر و عاقبتشان دختر‌هایی شبیه به من می‌شدند‌.
 
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
کنار قفسه مهر‌ها و چادر‌ها نشسته‌ام و صدای پیجر بیمارستان تا اینجا هم می‌آید، اشک‌های مادرش دلم را ریش می‌کند و سخت است که نمی‌داند باید به حال کدام جگر‌گوشه‌اش گریه کند. متوجه شدن این موضوع که نمی‌توانند حقیقت را بپذیرند سخت نیست. آرکا همیشه پدرانه مواظب تک‌تک‌شان بوده، منطقی بوده، آرام، جدی، خونسرد و حالا کلمه اقدام به قتل و جرم و پرونده کنار نامش زیاد عجیب می‌آید.
صدایم را صاف می‌کنم و بی‌مقدمه می‌گویم:
- مامور پروندش گفت شاکی خصوصی داره، گفت یه راست می‌ره زندان تا دادگاهش تشکیل شه.
هنوز هم ناباور نگاهم می‌کند و سوال آسمان را از من درمانده می‌پرسد:
- تو... می‌دونی چرا؟
دروغ گفتن برایم سخت نبوده و این حالا شاید بتواند یک مزیت محسوب شود:
- نمی...دونم.
نگاهش را دوباره به شاه‌مقصود درون دستش می‌دهد و دانه‌هایش را با زمزمه چیزی زیرلب پشت هم می‌اندازد. مادر بودن چیز عجیبی بود. چیزی که فرصت تجربه کردنش را داشتم، کوتاه!
با یادآوری مامان چشم‌هایم را محکم روی هم فشار می‌دهم و فکر می‌کنم به اینکه بیست و هشت‌سالگی‌‌ام کنار آرکا اینقدر بد قرار نبود باشد. بیست و هشت سالگی‌ای که از همان اول هم پاقدمش بد بود.
سرم را به دیوار پشت سرم تکیه می‌زنم و فکر می‌کنم به شب تولد لعنتی‌ام که نمی‌آمد کاش، که نمی‌آمد کاش، که کاش نمی‌آمد...

(سه ماه قبل)
چشم‌هایم را باز نمی‌کنم تا قبل از اینکه بخواهم توضیحی بدهم به کسی یا کسانی که نگرانم هستند قطعا، به یاد بیاورم که اصلا چرا روی این تخت خوابیده‌ام. اولین تصویری که پیش چشمم نقش می‌بندد مردی با قدی متوسط است که رو‌به‌رویم ایستاده بود و نگاه نسترن خریدارانه بود روی او که جعبه شکلات را جلوی صورتش گرفته بود.
تصویر بعدی صدای شرو شیطانیست که تولدم را کنار لفظ زن‌داداش تبریک گفته بود و من برای استوار ماندن قدم‌هایم به آستین برادرش چنگ زده بودم.
تمام تلاشم را کرده بودم که خودم را گول بزنم که توهم رو‌به‌رویم را بیندازم گردن از صبح چیزی نخوردنم اما نمی‌شد تصویر رو‌به‌رویم من را صاف پرت می‌کرد وسط گذشته‌ام وسط خانه‌ای که ساکنینش هرچه داشتم را حوالی بیست و دو سالگی‌هایم از من گرفته بودند.
پسری که رو‌به‌رویم ایستاده بود و برادر همسرم بود من را یاد مهمانی لعنتی دریا می‌انداخت، یاد آن مردک مزاحمی که رفته بودم تا شرش را بکنم و مسـ*ـت بودن هم‌خانه‌ای‌اش دامن من را گرفته بود. دامن دختر حاج یحیی را لکه‌دار کرده بود. به اعتقاد خانواده‌ام که اگر می‌فهمیدند قطعا اینطور بود!
صدای نگران نسترن کنار گوشم باعث می‌شود تا باز کنم چشم‌هایم را و نگاهم را بدوزم به تیله‌های سبز رنگی که حالا روشن‌تر شده‌اند از زور گریه.
- ماوا! دورت بگردم خوبی؟
پلک روی هم می‌گذارم و به عشق تازه جوانه زده میانشان فکر می‌کنم، خراب کردنش نباید کار من باشد، فاش شدن رازی که تمام این سال‌ها کنج خانه قرمز رنگم نگاهش داشته بودم، خراب کردن باور‌های آرکا نباید به دست من باشد.
هول شده شماره‌ای را در تلفنش وارد می‌کند و در کمتر از ثانیه‌ای در گوشی می‌گوید:
- به‌هوش اومد
نفس نفس می‌زند و کمی از تخت فاصله می‌گیرد.
آرکا گفته بود که رهی را برده بودند بیمارستان، گفته بود که آنقدر خورده بود که رفت و وقتی برگشت هیچ چیز یادش نمی‌آمد. آرکا گفته بود که برادر سرکشش سربه‌راه شده بالخره. آرکا گفته بود و من احمقانه نشنیده بودم، باور نکرده بودم که زندگی من می‌تواند همینقدر چرت باشد که عامل سیاهی‌هایم برادر کسی باشد که دوستش دارم، کسی که امنیت را در آغوشش می‌توان پیدا کرد، برادر کسی که ندانسته دارد در به در دنبال ریختن خون برادرش می‌گردد.
از در اتاق، مردی که فکرش مثل خوره به جانم افتاده بود وارد می‌شود کنار تخت که می‌رسد دست‌هایم را میان دستانش می‌گیرد، نگاهش را یک دور روی چشم‌های بازم می‌چرخاند و نفس راحتش را رها می‌کند، از آزادی خیال پلک می‌بندد و من هم پلک می‌بندم. از سردرگمی، بیچارگی، درد!
داغی لب‌هایش را روی پیشانی‌ام حس می‌کنم:
- ترسوندیمون!
نسترن جلو می‌آید گونه‌ام را می‌بوسد و با اشاره به ساعتش، زمزمه می‌کند:
- من برم دیگه دیر شده، کادوت هم محفوظه‌ها.
به چشمکش که رنگ سبز را بر سیاهی‌ام می‌تاباند لبخند می‌زنم و آرکا محترمانه می‌گوید:
- رهی پایین، می‌رسونتتون، دیروقتِ تنها نرید.
نسترن با لبخند خجولی که بعید است از او تشکر می‌کند، و در اتاقی که خصوصی نبود اما خالی بود را پشت سرش می‌بندد. آرکا نصفه و نیمه روی فضای خالی تخت می‌نشیند و دست‌هایم هنوز دارند خودشان را لوس می‌کنند برای نوازش دستانش.
- چیشدی یه دفعه؟ دکترت می‌گه می‌تونه از ضعف باشه هم از شوک عصبی. چیزی نخوردی آره؟
جمله آخرش را بااخم می‌پرسد و من از در شوخی وارد می‌شوم:
- شوکِ عصبی عزیزم، بعد از این همه سال چشمم به جمال رهیِ مذکور روشن شد، اینجوری شدم.
لبخند خسته‌ای می‌زند که محبت جا‌خوش کرده میان خط لبخندش را می‌شود گوشه ذهن ثبت کرد کنار ریتم دوست‌داشتنی تمام خند‌ه‌هایش، عشق جا‌خوش کرده میان اخمانش حتی!
لبخند می‌زند به شوخی درون حرف‌هایم و من باز هم اجباراً دارم حقیقتی را که باید از من بشنود را در دروغ کادو می‌پیچم و تحویل لبخند عاشقش می‌دهم.
 
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
چشم از مهره آخر شاه‌مقصود درون دستانش می‌گیرم و دوباره زمزمه می‌کنم:
- گفتن شاکی خصوصی داره...
- از پدربزرگش باید رضایت بگیری، من کاره‌ای نیستم.
سرش را پایین می‌اندازد و قطره اشکش میان چروک‌های صورتش می‌غلتد. پدربزرگش... به گمانم روز عقد دیده بودمش و بعد از آن متوجه شده بودم که رابطه چندانی ندارند با خانواده‌شان.
با‌اجازه‌ای زیرلب زمزمه می‌کنم و از نمازخانه سمت بوفه بیمارستان راه کج می‌کنم، ساندويچ‌‌ها را دست آسمان می‌دهم و از خودم را از ساختمان خفه‌ای که بوی الکل می‌دهد پرت می‌کنم میان بوی باران خیابان که امسال حسابی باریده بود. با دستانم خودم را بغل می‌گیرم و فکر می‌کنم که اول باید سراغ نسترنی بروم که حالا حتما خبردار شده و تماس‌های از دست‌رفته‌اش بر صفحه تلفن خودنمایی می‌کند یا سراغ مامان که بهتر است همین‌طور که طوری رفتار می‌کرد که ما نیستیم حالا هم درباره این موضوع چیزی نداند. دست‌هایم را در جیبم فرو می‌کنم و سرم را بی‌پناهانه رو به آسمانی که دارد می‌بارد بالا می‌گیرم، قطره‌های یکی در میان باران روی خشکی لب‌هایم فرود می‌آیند و من دلم می‌خواهد با آخرین سرعت خودم را پرت کنم زیر اولین ماشینی که دارد از رو‌به‌رو می‌آید!
***
چشمان سبزش اشکیست و روشن‌تر شده، شبیه به شب کذایی تولدم. دستانش را میان دستانم می‌گیرم و او با هق هق دوباره می‌پرسد:
- چش...چش شده؟ به تو...زنگ... زدم جواب ندادی، خودش هم جواب نداد.... تو کارخونه هم کسی خبر نداشت...مجبور شدم بزنم رها!
می‌دانستم رهی از نسترن برای رها گفته است و می‌دانستم که رها با نسترن تلفنی صحبت می‌کرد، جدای از فاصله سنیشان دوست‌های خوبی می‌توانستند باشند.
- روم نشد... بیام بیمارستان.... چیشده؟
نمی‌دانم چه چیزی را می‌خواهم بگویم، اما فشار کوچکی به دستانش وارد می‌کنم:
- آروم باش اول، بعد من می‌گم چیشده.
دلم ریش می‌شود برای دستان سفیدی که تند تند اشک‌هایش را پاک می‌کند و صدای بغض قورت‌داده‌ای که با یک لبخند احمقانه می‌گوید:
- بگو، بگو، آرومم.
پلک‌هایم را یک‌بار روی‌ هم قرار می‌دهم و در سرم انگار یک شهربازی پر از کودک افتتاح شده!
سرم را پایین می‌اندازم و سعی می‌کنم بدون مکث بگویم:
- رهی... رهی و آرکا دعواشون شده... دیشب. رهی بیمارستانِ، آرکا زندان.
سنگینی نگاهش و یا حتی میزان گشادی چشم‌هایش را هم می‌توانم حس کنم با همین سری که هنوز پایین است. دو خطی که جان کنده بودم و گفته بودم، خلاصه‌وار ترین شکل ممکن از یک داستان ترسناک غیرقابل باور است.
صدای قهقه‌اش که بالا می‌رود با نگرانی نگاهش می‌کنم. می‌خندد و میان خنده‌هایش می‌گوید:
- آرکا... اون..رهی عاشق داداشش بود...دعوا؟...عمرا!
- نسترن...
قهقه‌هایش دوباره اوج می‌گیرند و من اینبار بدون توجه به شلوغی پارک صدایم را بالا می‌برم:
- نسترن!
سکوت می‌کند و سکوت نمی‌کنم:
- دعواشون شده، نمی‌دونم چرا، نمی‌دونم سرچی، فقط منم مثل شما باورم نمی‌شه. آرکا حالش از همه بدتر.
آتش میان چشمانش نشسته و می‌توانم مسیر آن آتش را امیرآرکایی ببینم که نسترن هزارباره تاییدش کرده بود.
دستانش را از دستانم بیرون می‌کشد و به ضرب می‌ایستد، دور خودش می‌گردد، اشک می‌ریزد و می‌خندد. حق دارند که با چشم‌های وق زده دیوانه رو‌به‌روی‌شان را نگاه کنند مردمی که برای قدم زدن آمده‌اند، آن‌هایی که حالا شاید دغدغه‌شان قبض زیادی آب است و شاید هم فش جدیدی که کودک شش ساله‌شان یاد گرفته‌است. دغدغه‌هایی که آن‌ها خاطره‌اش می‌کنند و من آرزو!
به زور او را در ماشین سفید رنگ آرکا که از دیشب دست من است می‌نشانم و سمت بیمارستان جهت تزریق یک آرام بخش می‌رانم، شاید یکی هم برای خودم.

(دو ماه قبل)
مامان مثل همیشه بدون حرف کنج رختخواب‌ها تکیه داده، عینکش را روی بینی‌اش بالا و پایین می‌کند و آیه‌های قرآن میان دستانش را زیرلب زمزمه می‌کند.
آخرین بشقاب‌ها را هم به آشپزخانه می‌برم و آرکا سفره تا شده را دستم می‌دهد. سمت ظرفشویی می‌رود، سفره را سرجایش قرار می‌دهم و آرام می‌گویم:
- من می‌شورم، تو بشین.
دستانم را سمت خودش می‌کشد و پشت سرم می‌ایستد پیشبند گل‌گلی‌مامان را دور گردنم می‌اندازد و بندش را پشت کمرم گره‌ می‌زند.
کنار ظرفشویی می‌ایستم و اسکاچ صورتی پشمالوی مامان را به ریکا آغشته می‌کنم و با شوخی می‌گویم:
- می‌گن تعارف اومد، نیومد داره‌ها!
دستکش را روی هوا تکان می‌دهد به معنای اینکه می‌خواهم دستشان کنم یا نه و من شیر آب را باز می‌کنم:
- دوست‌دارم دست‌هام خیس شه، اینجوری بیشتر حس می‌کنم که زندم.
اسکاچ را از دستانم می‌گیرد و کف بشقاب می‌کشد.
- بریم ماه عسل، بعد هم بریم خونه خودمون، بدون عروسی مهم نیست دیگه که مامان مخالف.
لیوان را به دستم می‌دهد:
- تو لباس عروس دوست داشتی.
- قبل از اون تو رو دوست دارم. فقط می‌خوام باشی، همیشه باشی، شب بیای خونه با میوه‌هایی که من گفتم بخری. دلم می‌خواد تو خونمون قهوه بزارم به‌خاطر تو که دوست داری.
بشقابی که دستم داده بود را دوباره سمتش می‌گیرم:
- تمیز نشستی، دوباره بشور.
دوباره اسکاچ را روی بشقاب می‌رقصاند و من پشت بند سکوتش ادامه می‌دهم:
- بریم ساری زندگی کنیم. اونجا رو دوست دارم، هوا خوبه، دریا هست، جنگل هست، سبز هست، قرمز هست، نظرت؟
سرم را سمتش برمی‌گردانم و او هم:
- تو باشی کافیه برای من.
لبخند می‌زنم و به جمله‌ای که بدون لبخند اما با محبت گفته بود و من هم خوب می‌دانم این را که آرکا می‌داند که یک چیزی سر جایش نیست.
نگاهم را از روی مو‌های مرتب رو به بالا شانه‌ شده‌اش می‌سرام روی قهوه چشمانش و امنیت شانه‌هایش، آرکا را نباید از دست می‌دادم، آرکا را دوباره نباید از دست می‌دادم.
شیر آب را بدون مقدمه می‌بندم و دستان خیسم را دور کردنش حلقه می‌کنم، دستانش را طوری دور کمرم حلقه می‌کند که کفی نشود لباسم و با ته خنده‌ای که حس می‌شود می‌گوید:
- دارم خفه می‌شم عزیزم‌.
حلقه دستانم را کمی شل می‌کنم و جایی نزدیک به گردنش را می‌بوسم:
- من الان دلم می‌خواد بغلت کنم و می‌دونم که دستام خیس و داری خیس می‌شی اما عیب نداره آب باعث می‌شه احساس زنده بودن کنی.
کمی به کمک دستانش من را بالا می‌کشد و دم عمیقی از موهایم می‌گیرد:
- من الان دارم احساس زنده بودن می‌کنم.
زیبا بود، اعیانی نبود، شبیه به رز قرمز و شمع‌های سکه‌ای رمانتیک فیلم‌ها هم نبود، یک آغوش خودمانی با دست‌های خیس است کنار ظرفشویی خانه پدری قدیمی‌ام ولی خوب است، محبت دارد، آرکا را دارد، امنیت شانه‌هایش را دارد!
 
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
مرتب می‌کنم چادر سیاه را بر سرم و حالا بابا حتی از دیدن چادر روی سرم هم روحش شاد نمی‌شود، بابا حالا همه چیز را می‌داند احتمالاً، حتی این را که بخت من هم‌رنگ چادری شده که در شان دختر حاج یحیی بوده.
از پشت شیشه قامتش را می‌بینم در همان پیراهن نامرتبی که شب قبل من را به ترس انداخته بود. خبری نیست از لباس‌های آبی و سیاه راه‌راه و زنجیر‌های وصل به پا. نفسم را یک دور محکم به بیرون پرتاب می‌کنم و تصور مرد من در آن پوشش، بیش از حد غیرقابل باور می‌نماید.
می‌نشینم روی صندلی پلاستیکی بدون اهمیت به چادری که روی شانه‌هایم نقل مکان می‌کند‌. نگاهش کمی شبیه به آرکای دوست‌داشتنی من شده.
تلفن را کنار گوشش قرار می‌دهد:
- بهت میاد.
محبت درون چشمانش کافیست برای اینکه بدانم از انتهای قلبش این جمله را گفته.
- هنوز هم نمی‌خوای اول سلام کنی؟
سری تکان می‌دهد به معنای نه و می‌دانم حالا که من را دیده چیزی که منتظرش است خبریست از خانواده‌اش.
چادر را قبل از آنکه از روی شانه‌هایم هم سر بخورد روی سرم می‌اندازم:
- رهی وضعیتش خیلی مشخص نیست، مامانت پای قرآن و تسبیح شاه‌مقصودش گریه می‌کنه، آسمان و رها توی راهروی بیمارستان. نسترن رو هم گذاشتم خونه بخوابه، فردا می‌خوام ببرمش از پشت شیشه رهی رو ببینه.
درد دارد درد خانه کرده میان چشمانش. نا‌امیدکننده‌ترین حقیقت‌ها را گفته بودم برایش و حالا می‌خواهم از امید بگویم کمی هم:
- منم با نسترن رهی رو می‌رم ببینم، می‌خوام عادت کنم به اینکه رهی فقط برادر مردی که دوسش دارم نه هیچ چیز دیگه. می‌خوام بپذیرم که اون آدم دو سال پیش که رفت کما مُرد و به جاش یکی دیگه برگشت، یکی که خوبِ. می‌خوام عادت کنم که وقتی به‌هوش اومد باهم رفیق شیم، تو هم حرص بخوری!
دست آزادش، مقابلش مشت شده و این از یادآوری گذشته سیاه من است، از داغی که روی دل هردویمان تازه می‌شود هزارباره. پشت بند سکوتش ادامه می‌دهم:
- بیا تنها دغدمون این باشه که وقتی اومدی بیرون چجوری بغلت کنم که نوبت به بقیم برسه.
نیمچه لبخندی می‌زند:
- خیلی خودت رو خسته نکن، مجبور نیستی اگه اذیتت می‌کنه ببینیش، لباس‌های گرم بپوش هوا سرد شده، صبح‌ها بدون صبحانه نوشابه نخور، پالتوی یاسی رنگت رو هم نپوش وقتی می‌آی اینجا!
اشاره‌اش به پالتوی زیر چادر است که وقتی نسترن را گذاشته بودم خانه پوشیده بودمش. به اخم‌های درهمش و لحن جدی‌اش می‌خندم:
- آفرین! داری دوباره شبیه به آرکا می‌شی.
پیشانی‌اش را با دستش کمی فشار می‌دهد اما لبخند می زند، خسته‌است و معلوم است لبخندش برای دل من است.
- خونمون رو دیدم، می‌خوام وسایلش رو بخرم بیای باهم بچینیم، دلم می‌خواد اتاقمون رو آبی کنیم، با هم، دو تایی!
آرنجش را روی دسته صندلی پلاستیکی می‌گذارد و پیشانی‌اش را به مشت بسته‌اش تکیه می‌دهد، نگاه خیره‌اش از پشت شیشه هم حتی می‌تواند تنم را داغ کند. مو‌های برهم ریخته‌اش روی پبشانی‌اش سایه انداخته و ژستی که به خودش گرفته باز هم دلم را می برد، حتی اگر زندان باشد جایی که نشسته‌ایم، حتی اگر اقدام به قتل برادرش باشد جرم مرد رو‌به‌رویم.
- از کجا فهمیدی؟
می‌داند چه چیزی را می‌گویم که ابرو درهم می‌کشد:
- اون شبی که اونجوری تو بغلم لرزیدی قسم خوردم که اون آشغال رو رو پیدا می‌کنم و زندش نزارم.
یک ملودی خش‌دار آرام است صدایش. شبیه به صدای مردی که برادرش را تا پای مرگ کتک‌زده، مردی که برادرش به همسرش دست درازی کرده...
- افتادم دنبال آدرس...
جمله‌اش را نصفه رها می‌کند و پلک می‌بندد، کلافه‌است، شبیه به پرنده‌ای که پرواز می‌خواهد، بال‌هایش را چیده‌اند و هنوز نمی‌داند که بال ندارد.
- چیشد؟
- شاید فکر کنی مریض شدم ولی نگاهاشون رو دوست ندارم، بیشتر ادامه پیدا کنه یه جرم دیگه هم به پروندم اضافه می‌شه.
دلم می‌خواهد به واژه‌های انتهای جمله‌اش بخندم اما جدیت کلامش نمی‌گذارد. نگاهی به نگاه‌هایی که می‌گفت می‌اندازم و راست می‌گوید نگاهشان آزاردهنده‌است. بی‌اختیار در خودم جمع‌تر می‌شوم و شالم را جلوتر می‌کشم.
- زنگ زده بودی بیام دنبالت، یادت؟ اون‌روز که اونجا گزارش داشتی و حالت بد شده بود. نمی‌دونستم دقیق کدوم کوچه رو می‌گی اما می‌دونستم همون اطرافِ، اون خونه‌ای که گفتی حامی جلوش کتک‌کاری راه‌انداخته بود.
سری تکان می‌دهم برای اینکه ادامه حرف‌هایش را بگوید و اینبار با چشم‌های از درد بسته شده‌اش می‌گوید:
- دیروز کلافه بودم تو کارخونه از اینکه هیچ ردی ندارم و از تو هم نمی‌شد بپرسم، دوستم تو آگاهی بود از اون هم کمکی برنیومد. اومدم خونت و در حد سن و سال من نبود اما گشتم دنبال شخصی‌ترین وسیله‌ای که می‌تونستی داشته باشی و شک نداشتم تو داریش.
چشم‌هایم را کمی باریک می‌کنم و منتظر‌تر می‌نشینم.
- یه دفترچه کاهی با جلد قرمز که صفحه آخرش توی تاریخ تولدت نوشته بودی که باید سکوت کنی به‌خاطر من و نسترن.
تا ته جمله‌اش را می‌روم. آرکا مردی نبود که نفهمد، که متوجه نشود ربط آن جمله را با نزدیکی خانه قبلی رهی و جایی که من گفته بودم حامی را آنجا کشته‌اند، که ربطش را نفهمد با بی‌هوشی شب تولدم پس از دیدن رهی، که ربط سکوت من را، گذشته‌‌ام و خودش و نسترن را نفهمد. آرکا مردی نبود که متوجه اصرار من برای دوری از خانواده‌اش نباشد، اصرارم برای عقب انداختن دیدن کارخانه کاغذ، برای عقب انداختن یک قرار چهارنفره با رهی و نسترن، برای جلو انداختن عروسی، برای زندگی در شهری که حضور خاتون روی آن سایه انداخته!
آرکا مردی نبود که نفهمد!
 
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
می‌داند تا ته حرفش را رفته‌ام که سکوت می‌کند، مشتش را به پیشانی‌اش فشار می‌دهد و من دلم می‌خواهد درآغوش بگیرمش. مشتش را انگشت به انگشت باز کنم و یک بوسه عاشقانه کف دستانش بنشانم بعد هم شبیه به خودش بگویم من هستم!
از بلندگویی که نمی‌دانم کجا مستقر شده صدای اعلام پایان وقت ملاقات می‌آید.
- برات لباس اووردم، اصلا اینجا کسی باور می‌کنه تو آدم کشتی؟
خنده‌ای می‌کند که خیلی هم شبیه به خنده نیست:
- پس چی؟
کی و کجا فکر می‌کردیم که یک روز حول و هوش سی و یک سالگی‌های آرکا در باجه ملاقات زندان نشسته باشیم و به جرم پرونده آرکا لبخند‌های خسته بزنیم و شوخی‌های از سر ناچاری بسازیم!
حاضرم قسم بخورم کنار تمام خیال‌هایی که شب‌ها پیش از خواب در پس ذهن یک دختر هجده‌ساله می‌بافتم، حتی فکرش را هم نمی‌کردم از چادرسرنکردن‌های پنهانی، گاری لبو، حاشیه جمشیدیه و دوستت‌دارم‌های نوشته شده با خودکار آبی روی باقی پول خریدم، به اینجا برسیم. به منی که از پا دارم سعی می‌کنم نیفتم و مجرمی که رو‌به‌رویم نشسته با مشت‌های بسته و من سر انسانیتش حاضرم قسم بخورم. سر محترم بودنش، با ملاحظه بودنش، خانواده‌دوست بودنش، اصیل بودنش، سر امیرآرکا بودنش اصلا!
از روی صندلی بلند می‌شوم و سعی می‌کنم چادری که روی شانه‌هایم جامانده را از زیر کفش‌هایم جمع کنم. از جا بلند نمی‌شود و در تلفن زمزمه می‌کند:
- مواظب خودت باش. از پرونده هم دور بمون، وکیلم حلش می‌کنه.
چشم‌هایم را کمی تنگ می‌کنم:
- من نمی‌تونم منتظر بشینم تا وکیلت شوهرم رو از پشت این شیشه‌ها بیاره بیرون. من حلش می‌کنم.
روی واژه من و شوهرم تاکید می‌کنم و لبخند او کنار سری که کج کرده و به مشتش تکیه داده، دل را می‌برد و دین را هم! شبیه به همان هفت، هشت سال پیش.
***
دستان کوچک دنیا را میان دستانم فشار می‌دهم و می‌پرسم:
- کدومش به نظرت؟
ست سبد آشپزخانه آبی رنگ را با انگشتان کوچک لاک‌خورده‌اش نشان می‌دهد و کودکانه آبی را لب می‌زند.
کمی سرم را کج می‌کنم و چهره درهم می‌کشم:
- آبی؟! مطمئنی قرمزش قشنگ‌تر نیست؟
پشت چشمی نازک می‌کند و دلم برایش غنج می‌رود:
- نه آبیش.
ناراضی سری تکان می‌دهم و به فروشنده می‌گویم که ست آبی رنگ را می‌خواهم و برایم کنار بگذارد.
از مغازه کناری برای دنیا بستنی قیفی می‌خرم و همان‌طور که تلفن را کنار گوشم قرار می‌دهم، نگاه پر لذتش به بستنی را دید می‌زنم و قربان‌صدقه‌اش می‌روم.
- سلام! کِی می‌آید؟
صدای گرفته دریا نشان می‌دهد از صبح که ماجرا را برایش گفتم و رفتم، تا حالا چقدر غصه خورده است و فکر کرده است به این که چرا آرکا باید برادرش را بزند. سوالی که به همه گفته بودم جوابش را نمی‌دانم، جوابی که کاش نمی‌دانستم!
- خریدهارو بزارم تو ماشین، میایم. کاش تو هم میومدی اینجوری سخته انتخاب کردن.
- نسترن رو کی می‌خواست نگه داره؟ پاشو بیا ببرش بیمارستان کلید کرده خودم می‌رم.
پلک می‌بندم و آرام می‌گویم:
- میام، نگهش دار، میام می‌برمش. هنوز وقت ملاقات نشده اصلا، بهش بگو.
دریا دنیا را به من هزارباره می‌سپارد و تلفن را قطع می‌کند. دست زیر چانه می‌گذارم و تماشا می‌کنم دنیایی را که سعی دارد همزمان هم از ته بستنی بخورد هم از رویش.
- عمو امیر نمیاد دنبالمون؟
نمی‌دانم چه حکمتی بود که او را از همان وقتی که صمیمی‌تر شدند و آرکا نام کاملش را گفت، امیر می‌‌خواند. کمی صاف‌تر روی صندلی پلاستیکی می‌نشینم:
- چرا؟ با من دیگه خوش نمی‌گذره؟
تند تند و کودکانه شروع می‌کند به توضیح دادن این که با من هم به او خوش می‌گذرد و مظلومانه اضافه می‌کند:
- دلم واسه عمو امیر تنگ شده.
حلقه‌ام را با دست دیگرم در انگشتم می‌چرخانم:
- دل منم واسه عمو امیر تنگ شده.
- نمیاد دنبالمون؟ همیشه می‌اومد! اوندفعه که رفتیم شهربازی گفت هروقت نبود و هوا سرد بود مواظب تو باشم که زیپ کاپشنتو ببندی.
نمی‌دانم به جملاتی که اشتباهی و کودکانه تلفظ می‌کند لبخند بزنم یا اشک بریزم برای دلتنگی مشترک خودم و دنیا. برای آرکایی که اگر بود و می‌دانست خانه نیستم، حالا باید حوالی همیین ساعت‌ها تماس می‌گرفت و از خوب بودن حالمان مطمئن می‌شد، تاکید می‌کرد که سربه‌هوا نباشم و دست دنیا را رها نکنم و خواهش می‌کرد که قبل از تاریکی هوا برگردیم خانه.
نمی‌دانم باید بخندم به دلتنگی کودکانه دنیا یا گریه کنم برای ماوای دلتنگی که می‌خواهد از زند هشت‌سال بیشتر مرخصی بگیرد، فقط یک جا را گیر بیاورد،چشم‌هایش را روی هم بگذارد و وقتی بیدار می‌شود هجده‌ساله باشد، چادرش را از سرش درنیاورد، از کنار جمشیدیه رد نشود و دختر حاج یحیی بماند. از اول نداشتن آرکا احتمالا باید بهتر از این حس از دست دادن امنیت آغوشش باشد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
اشک‌هایش را با کنار شالم پاک می‌کنم و سوئیچ را دستش می‌دهم:
- برو تو ماشین منم الان میام.
سری تکان می‌دهد و من به جسم بی‌جانی که روی تخت خوابیده خیره می‌شوم دستانم مشت شده و اشک نشسته به چشمانم. این مردی که بیشتر شبیه به پسربچه‌های مظلوم می‌نماید همسر برادرش را یاد چیز‌های خوبی نمی‌اندازد!
پلک می‌بندم و تمام تلاشم را می‌کنم تا از پس پرده پلک‌هایم فیلم دارکی که دوست ندارم را پاک کنم و آن صورتک خندانی که از پشت جعبه شکلات شیطنت می‌کند را جایگزین کنم.
نزدیک‌تر نمی‌شوم به تخت و رهی و دم و دستگاهش، فعلاً تا همین‌جایش هم برای من کوه کندن بود و من هیچ‌جوره نمی‌توانستم فرهاد قصه‌مان باشم.
صدای هق زدن کوتاهم در اتاق خالی می‌پیچد:
- زود خوب شو، پدر نمونمون منتظرِ.
لبخندی می‌زنم به جمله خودم و رهی هم حتما منظور من از پدر نمونه را خوب متوجه شده.
***
آرام نزدیک می‌شوم به پیرمردی که به عصایش و البته خمیدگی کمرش نمی‌آید که از آن مستبد‌های ترسناک قصه‌ها باشد. آسمان که روی صندلی‌ آبی رنگ نشسته کمی نگران نگاه‌ام می‌کند و با چشم‌هایش التماس می‌کند که نروم، که پایم را بکشم بیرون از ماجرایی اصلا من باعث وقوعش بودم و اینبار اگر بلایی سر هر کدام از این دوبرادر می‌آمد و کسی علتش را بفهمد، حاج‌خانوم احتمالا در چشم‌هایم نگاه کند و با لحنی شبیه به مادرم بگوید که هر*ز*گی‌های من عامل مرگ پسرش شده.
من به گرد بودن زمین اعتقاد دارم و به محبت ناخالص چشم‌های مادر همسرم.
صدایم را صاف می‌کنم و چشمان قرمزش را بالا می‌آورد.
- سلام
سلامم کمی خجالت‌زده است شبیه به تازه عروس‌ها.
چشم‌هایش را با نگاهی که دوست ندارم روی صورتم می‌گرداند، از آن نگاه‌هایی که آرکا اگر بود و می‌دید و رو‌به‌رویش پدربزرگش نبود، یکی از همان مشت‌هایی که علاقه‌ای به استفاده ازشان ندارد را حواله صاحب صورت رو‌به‌رویم می‌کرد.
- سلام عروس خانوم!
کمی سرجایم صاف‌تر می‌ایستم و دوباره پناه می‌برم به ریشه‌های سبز رنگ شالم.
- خوبید؟
تمام جسارتم بود همین یک کلمه سوالی!
- خوب!
خوب را کشیده می‌گوید، طوری که جایی برای شک نزارد به اینکه دارد طعنه می‌زند.
- حاج‌خانوم گفت شما باید رضایت بدید. آرکا شاکی خصوصی داره، شما رضایت بدین... می‌تونه بیاد بیرون.
تیز نگاهم می‌کند و غم نگاهش پشت تندی‌اش پنهان نمی‌ماند و اینکه آرکا را دوست دارد، نوه ارشدی که می‌شود رویش حساب کرد را.
- آرکا رهی رو از هرکسی بیشتر دوست داره.
- دختر جان! اگر اون ماسماسک خط روش صاف شه، شوهرت می‌شه قاتل برادرش.
تصورم از ماسماسک و خط صاف رویش تنم را می‌لرزاند، تصور آرکایی که باعث مرگ تکه‌ای از جانش شده به خاطر من. باز هم من! آن خط اگر صاف شود، رهی می‌شود چندمین نفری که به‌خاطر من می‌میرد؟! آخری یا شاید هم.... یکی مانده به آخری.
دستم را به پیشانی‌ام می‌گیرم:
- آرکا قصدش این نبوده. می‌دونید خودتون.
- رهی بیدار شه، شوهرت هم میاد بیرون.
لنگان لنگان سمت آسمان می‌رود و من سرجایم ایستاده می‌میرم از فکر بیدار نشدن رهی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
دریا برگه را امضا می‌کند و بدون اینکه منتظر نظر من بماند، گونه‌ام را می‌بوسد، از آرکا خداحافظی می‌کند و سریع تر از آنی می‌رود که هردو برای رساندش اصرار کنیم.
به چهره نامرتب مرد رو‌به‌رویم نگاه می‌کنم که دلم می‌خواهد فقط از در اینجا بیرون برویم تا او را سخت در آغوش بگیرم.
- می‌تونید تشریف ببرید، فقط تا زمان تشکیل جلسه دادگاه از تهران خارج نشید.
آرکا سری تکان می‌دهد و اشاره می‌کند که عزم رفتن کنیم. دستانش را پشت کمرم می‌گذارد و همانطور که من را خارج از اتاق راهنمایی می‌کند از پلیس مسئول پرونده‌اش خداحافظی می‌کند، آرکا حتی ظاهرش هم محترم تر از آن بود که بخواهند با او شبیه به مجرمان برخورد کنند.
در را که پشت سرمان می‌بندد بی‌توجه به شلوغی نگاه‌های خلافی که از آن‌ها معذب بودم، دستانم را دور آغوشش حلقه می‌کنم و گوشم را به صدای کوبش آرام قلبش می‌چسبانم. یکی از دست‌هایش را پشت کمرم می‌نشاند و بوسه‌اش روی موهایم حس می‌شود:
- عزیز دلم!
عزیز دلمش دلتنگ است و من از معذب بودنش درمقابل نگاه‌های رویمان خبردارم که از او فاصله می‌گیرم و اجازه می‌دهم که باقی دلتنگی‌هایم را جای دیگری از سر راه بردارم.
بیرون از فضای خفه‌خان آور زندان اول نفسم را رها می‌کنم و سوئیچ را درهوا تکان می‌دهم:
- به لطف شما، دوباره بعد سال‌ها پشت فرمون نشستم. اونم فرمون ماشینی که پراید نبود.
لبخند می‌زند، سوئیچ را از دستم می‌گیرد و دستم را میان دست دیگرش گره می‌زند.
در را برایم باز می‌کند و قبل از اینکه در را ببند و ماشین را برای سوار شدن دور بزند‌ آرنجش را روی چهارچوب بالایی در قرار می‌دهد و سرش را به آرنجش تکیه می‌دهد، گردنم را برای نگاه کردنش کمی به عقب خم می‌کنم و سوالی ابرویم را بالا می‌اندازم.
- دارم فکر می‌کنم چقدر خوب شد که به اصرار رها شیشه‌ها رو دودی کردم‌.
بی‌توجه به محیط شلوغی که در آن قرار داریم قهقه‌ام را رها می‌کنم و آرکا جا مانده میان دوراهی اخم و لبخند در را می‌بندد و ماشین را دور می‌زند.
به ثانیه نمی‌کشد بعد از نشستنش که هردو به سختی یکدیگر را در آغوش می‌گیریم و حضور ترمز دستی میان حد فاصل صندلی‌هایمان کمی آزاردهنده است.
گودی گردنش را می‌بوسم و از همانجا زمزمه می‌کنم:
- مگه اونجا حموم داره؟
سرم را به واسطه دست‌هایش فاصله می‌دهد و سوالی نگاهم می‌کند.
- بوی حموم می‌دی نه زندون.
در کمال تعجب من سرش را به عقب پرتاب می‌کند، می‌خندد و خنده‌اش را با سری که به طرفین تکان می‌دهد پایان می‌دهد. چانه‌‌ام را با انگشتانش قفل می‌کند:
- من چطوری هشت سال پیش از تو تونستم بگذرم؟
دلگیری‌هایم داغشان تازه می‌شوند اما برای خوب‌تر شدن حال آرکا شانه‌ای بالا می‌اندازم و با شیطنت می‌گویم:
- این تموم این سال‌ها سوال منم بود! واقعا هرکی جات بود از من نمی‌گذشت.
لبخند می‌‌زند اما اخم‌هایش را هم درهم می‌کشد:
- هرکی اگر تصمیم می‌گرفت جای من باشه باید از زنده موندنش می‌گذشت.
چشم‌هایم را در کاسه می‌چرخانم:
- ترسناک شدی!
لبخند موقر مهربانی بر لب دارد و کوتاه لبخندم را می‌بوسد:
- بودم.
آرام و با کمترین فاصله لب می‌زنم:
- نباش.
و اینبار طولانی لبخند‌هایمان را با هم یکی می‌کنم.
آنقدر که تمام دلتنگی‌هایم را بتوانم به لطف شیشه‌های دودی ماشین در فاصله نفس‌هایی که حالا ادغام شد بودند، جا بگذارم.
***
آخرین دکمه را می‌بندم و چرخی رو‌به‌روی آینه می‌زنم. سرجایم که قرار می‌گیرم از آینه قامت حوله‌پوشش معلوم است.
حوله سفید رنگ را دور کمرش بسته، چشم‌هایم روی بالاتنه بر*هن*ه‌اش می‌دود و چشم‌های او روی من و پیراهن‌هایش که نامرتب روی تخت افتاده.
تکیه‌اش را به میز کار قهوه‌ای رنگش می‌دهد و دست به سی*ن*ه من را که از آینه دید می‌زنمش نگاه می‌کند.
چرخی می‌زنم و با تکرار ژست خودش ابرویی بالا می‌اندازم:
- الان دقیقا کدوممون داره اون یکی رو دید می‌زنه؟
چشم‌هایش را ریز می‌کند و دستانش را میان موهای خیس نامرتب‌اش قفل می‌کند:
- تو رو نمی‌دونم، من دارم خانومم رو نگاه می‌کنم.
دروغ بود اگر می‌گفتم قند را در دلم آب نکرد تاکییدش بر واژه خانومم و نگاه!
لبخندی می‌زنم و نگاه‌ام را می‌دهم به تضاد لاک‌های قرمزرنگ نشسته بر پاهای برهنه‌ام و سفیدی سرامیک‌های اتاق:
- فکر کنم برای امیرآرکای منظم و مرتب صحنه رو‌به‌روت کابوسِ.
با سر به انبوه پیراهن‌های مردانه افتاده روی تخت اشاره می‌کنم.
نگاهش را کوتاه به شاهکار من می‌دوزد و دوباره تیله‌های قهوه‌ای رنگش را روی من می‌رقصاند:
- صحنه رو‌به‌روم آخرین رویاپردازی‌های امیرآرکای بیست و چهارسالست، بعد از اون دیگه وقتی براش نبود، فقط فرصت کرد که بزرگ شه.
نیم اول جمله‌اش را با عشق می‌گوید و جمله پایانی‌اش کمی غم‌انگیز است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین