- Feb
- 195
- 1,174
- مدالها
- 1
دستانم را میان تارهای مویش میلغزانم و نگاهم را میسرانم روی کوسنهای رنگی مبلهای جدید. چهارزانو نشستن روی مبلهای جدیدم هم زیباست، خصوصا وقتی او پایین پایم تکیه زده به مبل نشسته و سرش را روی زانوهایم قرار داده.
- چیشد که تصمیم گرفتی مبل رو عوض کنی؟
نگاهش نمیبینم که کجا را میپاید اما صدایش دوستداشتنیست بدون شک:
- یه روز یه از یه دختر هجده ساله که از دانشگاه میومد تا لبو بخره پرسیده بودم رنگ مورد علاقش چیِ و گفته بود زرد.
- حامی همیشه سعی میکرد بفهمه زردو بهخاطر پاییز دوست دارم یا پاییز رو بهخاطر زرد.
- ولی مطمئنم قرمز رو به خاطر من دوست داری، بخاطر تموم اون سالها. اینها رو خریدم که خودت رو یادت بیارم. دلم میخواد ماوا باشی. فقط ماوای من.
به سختی خم میشوم و اینبار بر خلاف تمام عاشقانههایمان، من پیشانیش را میبوسم:
- فقط ماوای تو!
- ناراحت نیستی که تولدت رو یادشون رفته؟
- نسترن و دریا رو میگی؟
بدون اینکه منتظر پاسخش بمانم با خنده ادامه میدهم:
- یادشون نرفته، فقط سعی دارن من رو غافلگیر کنن. مثلا ممکن همین الان با یه کیک از در اتاق بپرن بیرون. من مثل کف دست بلدمشون.
در عرض ثانیهای خودش را روی مبل میکشد و آغوشش را برایم باز میکند. سرم را به بازوهایش تکیه میدهم و نگاهم را میدهم به انگشتهایی که با پایین موهایم بازی میکنند:
- من رو چی؟
- تو رو... اونقدری بلدم که بدونم عاشق رنگهای تیرهای، تو خواب اخم میکنی، قهوه رو به چای ترجیح میدی... رها رو بیشتر از آسمان دوست داری و بیشتر از رها رهی رو دوست داری، از شلوغی متنفری، وقتی کلافهای تو موهات دست میکشی و... منو بیشتر از همه چیز دوست داری!
خندههایمان را رها میکنیم:
- منم خیلی بلدی پس!
مغرورانه ابرویی بالا میاندازم و صدای خندههایم در خلوت خانه میپیچد، دستهایش را روی مبل میگذارد و سرش را به دستانش تکیه میدهد، یک نگاه عاشقانه چقدر میتواند در تشدید خندههایی یک نفر تاثیر داشته باشد مگر؟
صدای زنگ در میآید و رو به آرکا آرام پچ میزنم:
- دیدی گفتم اومدن!
به قصد باز کردن در میایستم که آرکا با همان صدای آرام میگوید:
- رهی هم هست.
شالم را روی سرم میاندازم و لب میزنم:
- بالخره قسمت شد!
باز شدن در مصادف میشود با جیغهای نسترن که خودش را درون خانه پرت میکند و یاسمین و دنیا که قبل از دریا خودشان را پرت میکنند داخل خانه. نسترن را در آغوش میگیرم و چشمهای متعجبم روی دوستی برادرزادهام و دختر کوچک همسایه رویبهرویی میچرخد. دریا را هم در آغوش میکشم و وقتی نوبت به دنیا و یاسمین میرسد میپرسم:
- پس رهی کو؟ باز هم بعد سالها قسمت نشد ببینیمش؟!
دنیا خودش را در آغوش آرکا جا میکند و نسترن همانطور که کیک را دست من میدهد دور از چشم آرکا زمزمه میکند:
- داره ماشینو پارک میکنه آقامون.
- هنوز اعتراف نکرده؟
ابرویی بالا میاندازد:
- نچ.
من و دریا هردو برایش سری به تاسف تکان میدهیم و من کیک را روی میز وسط مبل قرار میدهم.
کنار آرکا میایستم و ذوق و تعجب نسترن و دریا را از تغییر مبلها تماشا میکنم:
- بالخره! بالخره عوضشون کردی!
نسترن در جواب دریا زیرلبی زمزمه میکند و من لبخوانی میکنم:
- مارکوپولو با خودش معجزه اوورده.
آرکا را مارکوپولو خطاب کردن باعث قهقهه من و دریا میشود، آرکا دستانش را دور شانههایم حلقه میکند و صدای سلام مردانهای که لحنش هم مثل نسترن شیطان است سر تمام ما را به سمت خودش برمیگرداند، بالخره قسمت شده که برادر کوچک آرکا که عاشقش بود را ببینم.
جعبه شکلاتی که جلوی صورتش گرفته را پایین میآورد و پر از خنده میگوید:
- تولدت مبارک زنداداش!
جلوی چشمهایم را یک آن یک پرده سیاه میگیرد، به پیراهن آرکا چنگ میاندازم که مانع سقوطم شود. و قبل از اینکه کاملا از هوش بروم و پخش زمین شوم، دستهایش دورم حلقه میشود.
اینکه چه اتفاقی افتاد را نمیدانم، صداها را گنگ و گیج میشنوم و دلم میخواهد دنیا که صدای گریهاش میآید را در آغوش بکشم و توضیح دهم برایش که چیز مهمی نیست، احتمالا ضعف کردهام از نخوردن چیزی و لعنت به من که حرف گوش نمیکردم.
صدای نگران آرکا در گوشم کمرنگتر میشود و آخرین برداشتم از ثانیههای تولدم کنار آدمهایی که دوستشان داشتم، دستهای آرکاست که من را به ضربان تند شده قلبش میفشارد.
- چیشد که تصمیم گرفتی مبل رو عوض کنی؟
نگاهش نمیبینم که کجا را میپاید اما صدایش دوستداشتنیست بدون شک:
- یه روز یه از یه دختر هجده ساله که از دانشگاه میومد تا لبو بخره پرسیده بودم رنگ مورد علاقش چیِ و گفته بود زرد.
- حامی همیشه سعی میکرد بفهمه زردو بهخاطر پاییز دوست دارم یا پاییز رو بهخاطر زرد.
- ولی مطمئنم قرمز رو به خاطر من دوست داری، بخاطر تموم اون سالها. اینها رو خریدم که خودت رو یادت بیارم. دلم میخواد ماوا باشی. فقط ماوای من.
به سختی خم میشوم و اینبار بر خلاف تمام عاشقانههایمان، من پیشانیش را میبوسم:
- فقط ماوای تو!
- ناراحت نیستی که تولدت رو یادشون رفته؟
- نسترن و دریا رو میگی؟
بدون اینکه منتظر پاسخش بمانم با خنده ادامه میدهم:
- یادشون نرفته، فقط سعی دارن من رو غافلگیر کنن. مثلا ممکن همین الان با یه کیک از در اتاق بپرن بیرون. من مثل کف دست بلدمشون.
در عرض ثانیهای خودش را روی مبل میکشد و آغوشش را برایم باز میکند. سرم را به بازوهایش تکیه میدهم و نگاهم را میدهم به انگشتهایی که با پایین موهایم بازی میکنند:
- من رو چی؟
- تو رو... اونقدری بلدم که بدونم عاشق رنگهای تیرهای، تو خواب اخم میکنی، قهوه رو به چای ترجیح میدی... رها رو بیشتر از آسمان دوست داری و بیشتر از رها رهی رو دوست داری، از شلوغی متنفری، وقتی کلافهای تو موهات دست میکشی و... منو بیشتر از همه چیز دوست داری!
خندههایمان را رها میکنیم:
- منم خیلی بلدی پس!
مغرورانه ابرویی بالا میاندازم و صدای خندههایم در خلوت خانه میپیچد، دستهایش را روی مبل میگذارد و سرش را به دستانش تکیه میدهد، یک نگاه عاشقانه چقدر میتواند در تشدید خندههایی یک نفر تاثیر داشته باشد مگر؟
صدای زنگ در میآید و رو به آرکا آرام پچ میزنم:
- دیدی گفتم اومدن!
به قصد باز کردن در میایستم که آرکا با همان صدای آرام میگوید:
- رهی هم هست.
شالم را روی سرم میاندازم و لب میزنم:
- بالخره قسمت شد!
باز شدن در مصادف میشود با جیغهای نسترن که خودش را درون خانه پرت میکند و یاسمین و دنیا که قبل از دریا خودشان را پرت میکنند داخل خانه. نسترن را در آغوش میگیرم و چشمهای متعجبم روی دوستی برادرزادهام و دختر کوچک همسایه رویبهرویی میچرخد. دریا را هم در آغوش میکشم و وقتی نوبت به دنیا و یاسمین میرسد میپرسم:
- پس رهی کو؟ باز هم بعد سالها قسمت نشد ببینیمش؟!
دنیا خودش را در آغوش آرکا جا میکند و نسترن همانطور که کیک را دست من میدهد دور از چشم آرکا زمزمه میکند:
- داره ماشینو پارک میکنه آقامون.
- هنوز اعتراف نکرده؟
ابرویی بالا میاندازد:
- نچ.
من و دریا هردو برایش سری به تاسف تکان میدهیم و من کیک را روی میز وسط مبل قرار میدهم.
کنار آرکا میایستم و ذوق و تعجب نسترن و دریا را از تغییر مبلها تماشا میکنم:
- بالخره! بالخره عوضشون کردی!
نسترن در جواب دریا زیرلبی زمزمه میکند و من لبخوانی میکنم:
- مارکوپولو با خودش معجزه اوورده.
آرکا را مارکوپولو خطاب کردن باعث قهقهه من و دریا میشود، آرکا دستانش را دور شانههایم حلقه میکند و صدای سلام مردانهای که لحنش هم مثل نسترن شیطان است سر تمام ما را به سمت خودش برمیگرداند، بالخره قسمت شده که برادر کوچک آرکا که عاشقش بود را ببینم.
جعبه شکلاتی که جلوی صورتش گرفته را پایین میآورد و پر از خنده میگوید:
- تولدت مبارک زنداداش!
جلوی چشمهایم را یک آن یک پرده سیاه میگیرد، به پیراهن آرکا چنگ میاندازم که مانع سقوطم شود. و قبل از اینکه کاملا از هوش بروم و پخش زمین شوم، دستهایش دورم حلقه میشود.
اینکه چه اتفاقی افتاد را نمیدانم، صداها را گنگ و گیج میشنوم و دلم میخواهد دنیا که صدای گریهاش میآید را در آغوش بکشم و توضیح دهم برایش که چیز مهمی نیست، احتمالا ضعف کردهام از نخوردن چیزی و لعنت به من که حرف گوش نمیکردم.
صدای نگران آرکا در گوشم کمرنگتر میشود و آخرین برداشتم از ثانیههای تولدم کنار آدمهایی که دوستشان داشتم، دستهای آرکاست که من را به ضربان تند شده قلبش میفشارد.