جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده رمان عشق، کیک، نوشابه اثر mahsa khataee

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط mahsa khataee با نام رمان عشق، کیک، نوشابه اثر mahsa khataee ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,824 بازدید, 148 پاسخ و 36 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع رمان عشق، کیک، نوشابه اثر mahsa khataee
نویسنده موضوع mahsa khataee
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط mahsa khataee
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
- قدمی به‌رو‌به‌رو برمی‌دارم:
- رویات من بودم؟
- بودی.
نزدیک تر می‌آید، یکی از دستانم را بالا می‌گیرد و وادارم می‌کند تا چرخی دور خودم بزنم:
- تو با موهای باز فرفریت که اینجوری شلخته پناه اووردی به پیراهن‌های من.
می‌خندم، دستانم را سفت دور گردنش حلقه می‌کنم و پاهایم را از زمین جدا می‌سازم.
دستانش را با خنده دورم می‌پیچد:
- دوباره داری خفم می‌کنی عزیزم!
گره دستانم را سفت تر می‌کنم و گونه‌اش را محکم می‌بوسم، بوسه‌ای که خیلی فرق‌دارد با بوسه‌های رمانتیک قصه‌ها!
می‌خندد و من را وادار می‌کند تا پاهایم را روی زمین قرار دهم:
- خیسم سرما می‌خوری عزیز دلم!
دوباره نگاهش را روی پوششم می‌لغزاند:
- یه چیزی پات کن سرده هوا.
ابرویی بالا می‌اندازم و نچی می‌گویم.
همانطور که سمت رادیاتور می‌رود تا درجه‌اش را بیشتر کند، زیر لب غر می‌زند:
- گاهی فکر می‌کنم بزرگ شدی.
خودم را را روی تخت خواب پر از لباسش رها می‌کنم و تلفنم را برای پرسیدن حال نسترن در دست می‌گیرم:
- خب تو هم گاهی ممکن اشتباه فکر کنی.
از گوشه چشم متوجه می شوم که سری به تاسف تکان می‌دهد. برای نسترن تایپ می‌کنم که آرکا به قید سند آزاد است و مظرب، منتظر واکنشش می‌مانم. از گوشه چشم نگاهی می‌اندازم به او که شلوارش را پوشیده و هنوز با بالاتنه برهنه ایستاده رو‌به‌روی آینه و موهای خیسش را مرتب می‌کند، نگاهم را به سقف می‌دهم:
- جایی قرار بری؟
کوتاه پاسخم را می‌دهد با صدایی که دوباره سرد شده:
- بیمارستان.
- منم میام.
- کاری داری اونجا؟
چهارزانو می‌نشینم و تلفن را روی ملافه بازی می‌دهم:
- می‌خوام بیام ملاقات برادر شوهرم.
دکمه‌های پیراهن سورمه‌ای رنگش را کلافه می‌بندد و جدی زمزمه می‌کند:
- لازم نیست.
- و تو تایین می‌کنی؟
سراغ دکمه‌های سرآستینش می‌رود و بدون نگاه کردن به من می‌گوید:
- ترجیح می‌دم جایی که من هستم دوتایی کنار هم نبینمتون، بقیش اختیارش با خودت.
لبانم برای گفتن حرفی باز می‌شود و جمله بعدی‌اش که در نهایت جدیت بیان می‌کند باعث باز ماندن دهانم بدون خارج شدن کلامی می‌شود.
- و لازم که بگم دعوامون درباره پنهان کاری دوبارت سر جاش هست؟
دستانش را دراز می‌کند سمتم و همانطور که به واسطه گرفتن دستانش از تخت پایین می‌آیم می‌پرسم:
- دعوا؟ پنهون کاری؟
جلوتر از من سمت آشپزخانه حرکت می‌کند و منتظر جوابم پشت سرش راه می‌افتم.
- شب تولدت باید همه چیز رو می‌گفتی و گفته بودم که اگر تکرار شه ساده ازش نمی‌گذرم.
عاجزانه در اجزای صورتش دنبال ردی از شوخی یا ملایمت می‌گردم اما نیست که نیست.
- ما که خوب بودیم الان!
- هنوز هم خوبیم چون دلم برات تنگ شده و دعوامون می‌مونه برای شب وقتی که برگشتم.
پشت میز می‌نشینم، فنجان چای را رو‌به‌رویم قرار می‌دهد:
- خونه دریا مگه اجاره نبود؟
کمی فنجان را دست به دست می‌کنم و می‌گویم:
- دیدی که به نام دریا بود سند! دروغ می‌گم مگه من؟
چشم‌هایش را تنگ می‌کند:
- من گفتم شما دروغ می‌گی؟ سوال پرسیدم.
لبانم را با چای درون فنجان تر می‌کنم:
- من نوشابه می‌خوام چیه این ؟
با حوصله و بدون حرف از یخچال یکی از کوکا‌های سیاه رنگ مورد علاقه‌ام را خارج می‌کند و بعد از باز کردن درش همراه کیکی رو‌به‌رویم قرار می‌دهد. دستانش را دور فنجانش حلقه می‌کند و با همان مردمک‌های باریک شده نگاهم می‌کند.
خنکای شیشه نوشابه برای لرزش کوتاه شانه‌هایم کافیست و اخم‌های او که درهم می‌روند:
- گفتم لباست رو عوض کن سرده.
- از خونه مامان برش داشتم.
نزدیکی اینبار ابرو‌هایش از تعجب است انگار!
 
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
نیمی از نوشابه را بدون مکث سر می‌کشم و گازش باعث اشک جمع شده درون چشم‌هایم می‌شود:
- طبق انحصار ورثه خونه سهم‌الارث حامی بود و بعد فوت حامی هم‌ طبق وصیتش برای دریا!
در دفاع از حامی برمی‌آیم:
- البته نوشته بود که تا وقتی مادرش در قید حیات اونجا مال اونِ. دریا هم هیچ وقت به رو
نیوورد که بخواد سندو از خونه مامان بکشه بیرون، من برش داشتم. یواشکی، مامان و خاله نمی‌دونن چه اتفاقی افتاده.
نگاهی به چهره درهم‌رفته ملامت‌گرش می‌اندازم:
- چیِ؟ چه فرقی داره مگه؟
تکیه‌اش را به صندلی می‌زند و سرش را تا حد امکان رو‌به‌عقب خم می‌کند، می‌توانم تصور کنم که چشم‌هایش را بسته.
- عادتت شده!
با افسوس می‌گوید و من با تعجب می‌پرسم:
- چی؟
نگاهم می‌کند و هنوز سرزنشگر است نگاهش:
- پنهون کاری، از من، از همه!
سرم را پایین می‌اندازم:
- به خاطر تو بود ولی...
متوجه بلند شدنش می‌شوم:
- منتظر باش برمی‌گردم.
قبل از اینکه خارج شود از در آشپزخانه سرمی‌گردانم سمتش:
- می‌خوام برم خونه.
از زاویه دیدم خارج می‌شود و صدایش از اتاق خواب می‌رسد:
- نه نمیری. گفتم که می‌مونی، میام صحبت می‌کنیم.
به چهارچوب آشپزخانه تکیه می‌زنم و رو‌به‌ چهره درهمش که دارد از در خارج می‌شود می‌گویم:
- نمی‌تونم اینجا بمونم باید برم خونه فردا باید برم اداره.
- شب می‌برمت.
- داری اذیتم می‌کنی آرکا!
سرش را بالخره سمت من می‌گیرد و با همان چهره جدی درهم زمزمه می‌کند:
- این چندساعتی که نیستم بشین فکر کن ببین کی داره کی رو اذیت می‌کنه.
آشپزخانه را دور می‌زنم و به اپن تکیه می‌زنم:
- گفته بودی کسی نمی‌تونه اذیتت کنه.
تلفن و سوییچش را دست می‌گیرد و قبل از اینکه در را ببند می‌گوید:
- این رو هم گفته بودم که تو می‌تونی اینکارو بکنی، این رو هم گفته بودم که نکن، این رو هم گفته بودم که مراقب خط قرمز‌های من باش!
در را می‌بندد و من تکیه زده به دیواره اپن روی سرامیک‌هایی که به لطف پکیج خانه و آرکا گرم‌اند می‌نشینم.
***
با صدای آشنایی که به گوش می‌رسد گردن خشک شده‌ام را تکان می‌دهم.
- اینجا چرا خوابیدی؟
روی صندلی صاف می‌نشینم و تازه یادم می‌آید که روی میز کار آرکا خوابم برده. گردنم را میان دستانم فشار می‌دهم:
- خوابم برد. کی اومدی؟
دکمه‌های پیراهنش را باز می‌کند:
- الان.
- غذا گذاشته بودم فکر کنم سوخته تا الان.
شلوارش را با یک شلوارک سیاه مردانه تعویض می‌کند:
- آره سوخته بود، ریختم دور.
از پشت میز بلند می‌شوم و همانطور که در سرویس اتاقش آبی به صورت خواب‌آلودم می‌زنم می‌گویم:
- از اداره آذین زنگ زد مجبور شدم با لب‌تاپت ایمیلمو چک کنم.
صدای هوم گفتنش می‌آید، از اتاق خارج می‌شوم و در آینه به پیراهن چروک شده‌اش در تنم نگاهی می‌اندازم:
- شام چی بخوریم؟
- سفارش می‌دم.
- نمی‌خواد املت درست می‌کنم.
- خوبه.
سمت آشپزخانه می‌رود و من هم پشت سرش وارد می‌شوم. از یخچال گوجه‌ها را خارج می‌کند و سبد گوجه را از دستش به مقصد ظرفشویی می‌گیرم.
آب بر قرمزی گوجه‌ها می‌لغزد و او زیر ماهیتابه پر شده از روغن را روشن می‌کند:
- خوب بود رهی؟ مامانت این‌ها چیزی نگفتن‌.
چهره خسته و درهمش گویای همه چیز هست همه چیز‌هایی که قابل حدس بود.
- هوشیاریش چهل درصدِ
پشت میز می‌نشینم و گوجه‌ها را به تکه‌هایی با اندازه دلخواهم درمی‌آورم:
- بیشتر بود
پاسخم را نمی‌دهد، نگاهی به گوجه‌های هنوز خورده نشده می‌اندازد، زیر ماهیتابه را خاموش می‌کند و با چاقو طرف دیگر میز می‌نشید جهت تسریع خورد شدن گوجه‌ها، کلافگی از تک تک حرکاتش مشهود است.
با اخم گوجه‌ها را تقریبا دارد له می‌کند:
- خودم انجامش می‌دم.
چاقو را کلافه روی میز پرت می‌کند
- آرکا؟!
- باید بهم می‌گفتی!
پیشانی‌ام را تکیه می‌دهم به پشت دستم که هنوز آغشته به آب گوجه نشده‌:
- چه فرقی می‌کرد؟ زودتر این بلا رو سر رهی میووردی، من کمتر فرصت داشتم کنار تو و نسترن خوشحال باشم.
- فرق داشت که تو بگی تا من خودم بفهمم،تو لعنتی می‌تونستی منو آروم کنی!
درست می‌گوید یا می‌خواهد از زیر بار تقصیراتش فرار کند را نمی‌دانم اما اجازه می‌دهم بار عذاب وجدانم را بیشتر کند با جمله‌هایی که دارند از خط صدای آرامش خارج می‌شوند.
- می‌تونستی پا نزاری تو اون خراب شده، می‌تونستی گند نزنی تو زندگی من و خودت.
حیرت زده نگاهش می‌کنم و این جمله‌ ‌ها را با این تن صدا آرکای من دارد می‌گوید؟
دستانش را بر شیشه میز می‌کوبد و صدای شکستن شیشه باعث جمع شدن من در خودم می‌شود، صدای فریاد آرکا بیشتر:
- گفتم منو دیوونه نکن، گفتم هیچی اندازه پنهون کاری تو دیوونم نمی‌کنه. نگفتم نرو، نکن، نپوش، نیا فقط گفتم ازم چیزی رو پنهون نکن همین! زیاد بود؟
بی‌اختیار از فریادش کمی خودم را عقب می‌کشم و نیت به بلند شدن از پشت میز می‌کنم که دوباره باعث توقفم می‌شود صدای بالا رفته‌اش:
- شیشه اونجاست نمی‌بینی مگه؟!
مرد رو‌به‌رویم امیرآرکای خودم است با چاشنی دیوانگی!
 
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
دست‌هایم را با دستمال کنار سینک خشک می‌کنم و حضورش را در آشپزخانه می‌شود حس کرد.
نگاهم را به چشم‌هایش می‌دوزم و شانه‌ای بالا می‌اندازم:
- می‌خوام برم خونه، شب‌بخیر.
- حاضر شو می‌رسونمت.
پوزخند می‌زنم و همانطور که سمت خروجی آشپزخانه راه می‌افتم طعنه‌زنان می‌گویم:
- از شما به من زیاد رسیده جناب اعتمادی!
انگشتانش را دور مچ دستم قفل می‌کند:
- دیروقتِ.
- قبلا گفته بودی که ساعت روی دیوار پذیرایی هست و البته از ساعت تلفنم هم می‌تونم استفاده کنم.
از نگاهش چیزی نمی‌توانم بخوانم.
- باهم صحبت می‌کنیم.
دستانم را از میان قفل انگشتانش خارج می‌کنم و دست‌به‌سی*ن*ه به دیوار پشت سرم تکیه می‌زنم:
- اگه چیزی مونده که نگفتی بگو می‌شنوم.
کلافه و پرهشدار صدایم می‌کند:
- ماوا!
سکوتم را که می‌بیند قدمی به رو‌به‌رو برمی‌دارد و من را میان آغوشش گم می‌کند.
- معذرت می‌خوام.
ضربان قلبم آرام می‌گیرد، شاید حتی زمانی که سرم روی قفسه سی*ن*ه‌اش قرار گرفت آرام گرفته بود!
- رهی رو تو اون اون حال و روز دیدم، خانوادم شرایط خوبی ندارن، تو حالت خوب نیست، من نتونستم خشمم رو کنترل کنم و همش باعث شد که چرت و پرت ببافم به هم.
حق دارد! من از همه اتفاقات سیاه این‌روز‌ها همین را می‌دانم فقط! همین که او حق دارد.
دستانم را دورش می‌پیچانم و قفسه سی*ن*ه‌اش را می‌بوسم:
- رهی خوب می‌شه، من خوب می‌شم، همه چی درست می‌شه. ما فقط احتیاج داریم شش سال پیش رو با اتفاق‌هاش فراموش کنیم، مثل رهی!
من را کمی از خودش فاصله می‌دهد و موهایم را با خم کردن سرش می بوسد:
- خیلی فکر کردم و...اگر رهی به‌هوش نیاد حق داری که یه شوهر مرده رو نخوای.
زمین زیر پاهایم می‌لرزد یا زانوانم توان حمل وزنم را ندارند را نمی‌دانم فقط می‌دانم که استواری‌ام تنها دلیلش دستان حلقه شده آرکاست دورم.
من به طناب دار و مرگ مرد رو‌به‌رویم فکر هم نمی‌توانم بکنم.
با اشک می‌نالم:
- آرکا! همیشه تو مواظب ما بودی، من، مامانت‌این‌ها! این دفعه ما اینکارو می‌کنیم.
انگشت شصتش را نوازش‌وار کنار لبم حرکت می‌دهد و با چاشنی شوخی می‌پرسد:
- یعنی می‌گی دیگه از پس مواظبتون بودن برنمیام.
- مگه می‌شه؟! یادت رفته مگه تو سوپر منی؟
ابرویی به علامت نه بالا می‌اندازد و همانطور که من را با بغل گرفتن از زمین جدا می‌کند می‌گوید:
- به نظرم که فردا از همین‌جا می‌ری اداره.
دستانم را حلقه می‌کنم دور گردنش و با جیغ زدن سعی در فرود آمدن بر زمین دارم، اما مسیر و مقصد آرکا و لبخند‌هایش مشخص است.
***
چای را دم می‌گذارم و آب‌نبات رنگی را درون دهانم می‌چپانم.
-پس کی می‌خواد ببرتت خونه خودش؟
دندان‌هایم برای خورد کردن آب‌نبات چندثانیه توقف می‌کننند و دست‌های خاله هم در مسیر پوست گرفتن پرتقال! مامان دارد برای اولین بار از مراسم عروسی من می‌پرسد و چه بدشرایطی را هم انتخاب کرده برای این سوال.
- چی‌شد نکنه پشیمون شده؟
آخرین باز‌مانده‌های آب‌نبات را قورت می‌دهم و بی‌خیال خراش کوچکی می‌شوم که گلویم برمی‌دارد:
- منتظر منِ منم منتظر اجازه شمام.
کاموا را دور دستانش گلوله می‌کند:
- اجازه گرفتنم مگه بلدی شما؟!
خاله مامان را هشدار‌گونه به نامش می‌خواند و من سینی چای‌ها را تا میان پذیرایی و محل غیبت‌های همیشگی‌مان حمل می‌کنم. چند وقت بود که دورهم با تخمه‌های آفتاب‌گردان سیاه ننشسته بودیم و نگفته بودیم از فلان همسایه که فلان‌کار را کرد؟
- هروقت راضی باشی می‌ریم دنبال کار‌های عروسی!
عجیب است! دعا دعا می‌کنم اما که مامان راضی نشود، حالا راضی نشود، حالا که آرکا به قید سند آزاد است و خانواده‌اش دائما در بیمارستان به سر می برند و من این میان دارم تمام تلاشم را می‌کنم تا حواسم باشد مامان و خاله بویی نبرند، تا وقت کنم دنیا را ببرم بیرون و نسترن را آرام کنم. حالا که من میان تمام این اتفاق‌ها دارم سعی می‌کنم مراقب حاج‌خانوم و آسمان باشم که غذا بخورند و بدخلقی‌های آرکا را تحمل می‌کنم، آرکایی که این روزها یک لحظه صفر است و لحظه بعد دوباره یادش می‌افتد که من از او خیلی چیزها پنهان کردم‌. آرکایی که این روزها خیلی آرام نیست اما آغوشش امنیت دارد هنوز. آرکایی که از این قضایا به بعد به خودش هم شک دارد که مبادا آسیبی برساند به من چه برسد به تک تک بچه‌های اداره و تمام خطر‌هایی که ممکن است در خیابان من را تهدید کند.
کاش مامان حالا نخواهد راضی شود به عروس کردن من!
- بگو بیاد خواستگاری، اینجا نه، خونه خاتون، عموتم باشه، دوباره بیاد، جواب مثبت دادیم میرید دنبال کارای عروسی، جواب منفی بود میرید دنبال کار‌های طلاق.
قند درون دستم خشک می‌شود و می‌بینم که چاقو دست‌ خاله را زخمی می‌کند!
کاش زودتر آرکا بیاید دنبالم، برویم خانه، چراغ‌ها را خاموش کنیم چشم‌هایمان را ببندیم و بیدار نشویم. تا آسیاب از آب‌ها خالی نشده بیدار نشویم! تا فصل پرتقال تمام نشده، تا پالتوی یاسی رنگم از مد نیفتاده تا حکایت هنوز باقیست!
 
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
به اخم‌های درهمش چشم می‌دوزم:
- مهم نیست آرکا! به مامان می‌گم که همچین اتفاقی قرار نیست بیفته.
- من زنمو طلاق نمی‌دم.
آرنجم را لبه پنجره می‌گذارم و سرم را به دستانم تکیه می‌دهم:
- نمیدی؛ معلوم که نمی‌دی!
- دکترش گفته درصد هوشیاریش رفته بالا.
پر از ذوق صاف می‌نشینم سرجایم:
- به‌هوش میاد یعنی؟
دستی به ته‌ریش‌هایش می‌کشید و هم‌زمان با فشردن بوق نمی‌دانم را زمزمه می‌کند.
- شب پیش من بمون.
لبش کمی رو‌به‌بالا انحنا می‌گیرد:
- اینقدر قابل دلسوزی به نظر میام؟
- تو هیچ وقت نمی‌تونی قابل دلسوزی به نظر بیای.
نگاهی به تناقض اخم‌های درهمش و لبخند بی‌جان لب‌هایش می‌اندازم؛ مو‌های قهوه‌ای رنگی که حالا حس می‌کنم تارهای سفیدش از روزی که او را در باغ کتاب دیده بودم بیشتر شده.
- بریم دنبال رها؟
نگاهش را کوتاه از مسیر خیابان به من می‌دهد.
- آسمان و حاج‌خانوم رو هم برداریم بریم بیرون.
خیلی اذیت شدن این چندوقت.
خنده عصبی کوتاهی سر می‌دهد:
- رها به این نتیجه رسیده که هیچ وقت اینقدر دایی بداخلاق و ترسناکی نبودم! فکر نکنم خیلی دلش بخواد.
- موافقم! هیچ وقت اندازه این چند وقت ترسناک نبودی ولی ما دوست داریم؛ این چیزی نیست که عوض شه آرکا.
تلفن را در دست می‌گیرم و کوتاه و خبری به رها می‌گویم که هر سه آماده باشند تا برویم دنبالشان و ذوق صدایش را روی اسپیکر می‌گذارم تا دایی بداخلاقش را کمی به لبخند وادارد.
- می‌ریم خونه من لباسمو عوض می‌کنم؛ توهم. دوتا شیشه نوشابه می‌خوریم تو این مدت هم رها با اون همه قر و فر حتما حاضر شده.
- من لباسمو عوض می‌کنم؟
- آره یه پیرهن جا‌مونده توخونه من داری.
پاسخ نگاه سوالی‌اش را تنها با لبخند و نگاه خیره‌ام به خیابان می‌دهم. حال این خانواده خوب باید می‌شد!
***
- ماوا!
نگاهش را کلافه به من و پیراهن چهارخانه درون دستم می‌دوزد و می‌دانم کلافگی و تندی نگاهش برای طیف رنگی قرمزیست که هیچ وقت در کمد لباس‌هایش جا نداشته به هر دلیلی که من نمی‌دانمش.
بی توجه به او دکمه‌های پیراهن سورمه‌ای رنگش را باز می‌کنم:
- درار اینو آدم دلش می‌گیره، ببین اصلا سعی ندارم از امیرآرکا اعتمادی بودنت فاصلت بدما ولی الان هیچ کدوم از خونوادت به اون آرکای جدی و غیرمنعطف نیاز ندارن؛ باشه؟ رها الان یه دایی با پیراهن چهارخونه قرمز که با همه سر شوخی داره رو ترجیح می‌ده.
بدون اینکه متوجه باشم ناراحتش کرده‌ام که پیراهن را از تنش درمی‌آورد و پیراهن درون دستم را می‌پوشد و شروع به بستن دکمه‌هایش می‌کند:
- اون دایی‌ای که با همه سرشوخی داره الان روی تخت بیمارستان خوابیده به لطف آرکای جدی و غیر منعطف.
زهر کلامش از خودخوری که دارد می‌کند به جان من هم می‌نشیند که بحث را ادامه نمی‌دهم.
در کمدم را باز می‌کنم و همانطور که بین طیف رنگین‌کمانی لباس‌هایم درون کمد چشم می‌گردانم می‌گویم:
- اینو تو اون فرصت سه روزه‌ دوختم. همون فرصتی که بعدش تو رو انتخاب کردم. شب آخر دست به کار شدم و دوختنش فقط یه شب تا صبح زمان برد.
کاپشن لیمویی رنگ و بافت بلند طوسی رنگم را از کمد خارج می‌کنم و سمت او رو برمی‌گردانم که چشم‌های ریزشده‌اش روی لباس‌های من مانده.
- خواهش می‌کنم قابلی نداشت جناب! واقعا خوب از پسش براومدما!
بدون توجه به آرکایی که دست به سی*ن*ه و در سکوت چشم دوخته به من؛ لباس‌هایم و پرحرفی‌های خارج از خطم، بافت طوسی رنگم را با لباس درون تنم تعویض می‌کنم و خودم هم از رابطه تنگ بودن زیادی این لباس و خلق آرکا خبر دارم.
جوراب شلواری‌ام را نشسته روی تخت پا می‌زنم و با بی‌خیالی زمزمه می‌کنم:
- تا من حاضر می‌شم دو تا نوشابه درار درشون رو باز کن.
روی پاهایش رو‌به‌رویم می‌نشیند و به داد من که سر بالا کشیدن جوراب شلواری گیر کرده‌‌ام می‌رسد:
- اخم‌هام تاثیری نداره نه؟
با شوخی می‌گویم:
- چرا اگه با همین صدای جذابت دستور بدی که عوض کنم لباسمو شاید تاثیرگذار باشه.
بدون کمی لبخند از جا بلند می‌شود رو‌به‌روی کمد می‌ایستد و شال طوسی رنگم را با گل‌های زرد خارج می‌کند:
- اینو باهاش سر کن قشنگِ.
شالم را کنارم می‌گذارد و با همان اخم از اتاق خارج می‌شود. بی‌اختیار از پشت روی تخت دراز می‌کشم چشم‌هایم را به سقف می‌دوزم و بلند می‌زنم زیر خنده از آرکایی که تمام تلاشش را می‌کند که به عقایدم احترام بگذارد و دخترحاج یحیی که از آمدن خاتون اشک می‌ریخت از کی آنقدر پوست کلفت و شجاع شده که به ‌اخم‌های آرکا می‌خنند؟ از روزی که نویسنده کتاب درون دستش را میان همهمه باغ کتاب دید احتمالا!
 
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
دستم را زیر چانه می‌گذارم و به نیم‌رخش چشم می‌دوزم و لبخند‌هایی که قطعا مصنوعی‌ترینشان را انتخاب کرده؛ خسته‌ترینشان را آن هایی که مادر غمگینش را غمگین‌تر می‌کند و رهای همیشه پر شر و شور را از قبل هم ساکت‌تر و من را.... من همیشه کم‌حرف را با هدف خوب کردن حالشان از همیشه پر حرف‌تر!
- داداش برنامه‌ای ندارید واسه عروسی؟
سوال چرتی بود که آسمان پرسید! برنامه؟ عروسی؟ با این حال و روز رهی حتما!
آرکا نگاهش را به من می‌دوزد و پس از کمی مکث می‌گوید:
- شرایط درست شد تصمیم می‌گیریم.
- نمی‌خوای بگی چرا مادر؟
همه‌مان چشم میدوزیم به حاج‌خانوم جز آرکا.
آرکا حتی اگر می‌خواست هم نمی‌توانست بگوید چرا! به‌خاطر من؛ به‌خاطر خودش؛ برای خاطر رهی اصلا...
آسمان با لبی که به دندان گرفته از واکنش آرکا مادرش را نگاه می‌کند و نگاه رها از دایی محبوبش رهی را طلب دارد.
آرکا پلک‌های از کلافگی محکم روی هم افتاده‌اش را باز می‌کند و رو به رها با جدیت پدرانه‌ای که همیشه داشت می‌پرسد:
- از مدرست تماس گرفتن؛ چرا؟
- با... با شما تماس گرفتن نمی‌دونم چرا
نگاهی که به رها دوخته همان نگاه توبیخ‌گریست که می‌تواند تک‌تکمان را از نگفته‌هایمان به حرف بیاورد قطعا!
- بعدا صحبت می‌کنیم و متوجه می‌شیم که می‌دونی چرا یا نه.
رها ترسیده تکه پیتزایش را به دهان می‌برد و آسمان کنجکاوانه گفتگوی کوتاه دخترش و برادرش را نگاه می‌کند. آرکا با مشکلات رها هم درگیر بود و من نمی‌دانستم؟
سرم رانزدیک گوشش می‌برم و متوجه می‌شود حرفی دارم که بدون نگاه کردن به من سرش را تا نزدیکی لب‌هایم پایین می‌آورد:
- می‌تونی بری بیرون هوا بخوری من حواسم هست تا برگردی!
اینبار نگاهم می‌کند:
- چرا فکر می‌کنی خودم نمی‌تونم حواسم بهتون باشه؟
راست می‌گوید چرا چنین فکری می‌کنم؟!
- می‌رم میز رو حساب کنم.
می‌گوید و می‌رود و هرسه‌مان چشم می‌دوزیم به قامتش در این پیراهن قرمز و سیاه چهارخانه که چشم دختران نشسته درون رستوران را بیشتر رویش می‌گرداند و من میان تمام جنجال‌هایمان آخرین چیزی که فرصتش را دارمم حسادت است قطعا!
***
قهوه را رو‌به‌رویش قرار می‌دهم و می‌دانم میان تمام چای و نوشابه‌های تحمیلی من؛مورد علاقه‌اش همین محتوی درون فنجان رو‌به‌رویش است.رو‌به‌رویش تکیه زده به میز جلوی مبل می‌نشینم و نامش را می‌خوانم تا چشم‌از سقف و تکیه از پشتی مبل بگیرد:
- امیر...آرکا!
اولین باری است که نامش را کامل صدا می‌زنم و همین به گمانم دلیل جانم پر محبتش است.
قهوه را به سمتش می‌گیرم:
- رها چیشده؟
یادآوری خوبی نیست که فاصله میان ابروهایش را کمتر می‌کند:
- یه پسر اومده رو‌به‌روی مدرسه دنبالش!
چشم‌هایم درشت شدنشان برای اصل موضوع نیست برای این حجم از خونسرد بودن آرکاست که دور است از آن حساسیت‌های همیشگی‌اش.
- خب؟
- پسرره رو رفتم دنبالش دیروز؛ بچه خوبی نیست؛ آدم رها نیست.
سرش را رو به بالا تکان می‌دهد:
- نباید باشه!
دستم را دلگرمی‌دهنده روی زانوانش می‌گذارم:
- شاید دوسش داره رها
- اون الان شرایط روحی خوبی نداره. طبیعی به هر طنابی که دستش بیاد چنگ می‌ندازه. ولی نگاه نکرده نمی‌دونه طنابش پارست.
- می‌خوای دعوا کنی باهاش؟
- اینقدر بی‌شعور نشدم که سر همچین موضوعی با رها دعوا کنم.
برق تحسین درون چشمانم را آرکا نمی‌بیند اما پدرم اگر ببیند از جایی که حالا ایستاده حتما برای آزارهایی که نام غیرت می‌گرفت پشیمان خواهد شد.
- چیکار می‌کنی؟
- باهاش حرف می‌زنم؛ توضیح می‌دم.
- و بعد اگه قانع نشد...
- با روش خودم پای پسره رو از زندگیش می‌کشم بیرون.
روش خودش را نمی‌دانم بدون شک اما آنقدری کارساز بود که از پیام‌ها و تماس‌های یوسف خیلی وقت بود خبری نیست.
- قهوه تو بخور. خوب برات.
فنجانش را را روی میزی که به آن تکیه زده‌ام قرار می‌دهم و دستانش را به سمت من دراز می‌کند؛ دستانم را درون دستانش قرار می‌دهم و به کنارش نقل مکان می‌کنم. روی مبل از روی زمین راحت‌تر نیست اما همین که آغوشش را برای من باز کرده سختی روی مبل نشستن را به قول خاله می‌شورد و می‌برد:
- تو خوبی برام.
سرم را جایی میان گودی گردنش قرار می‌دهم و همان‌جا را بوسه‌ای می‌نشانم:
- آرکا! من کنارت هستم.
با چرخش سرش روی مو‌هایم را می‌بوسد:
- می‌دونم! تو خیلی قوی‌تری از اونی که فکر می‌کردم. می‌تونم هزار‌تا سفر کاری برم و خیالم راحت باشه که برمیای از پس خودت.
پر از شیطنت سرم را کمی عقب می‌کشم و از همین زاویه نگاهش می‌کنم:
- پس چرا اینقدر سعی داری مواظبم باشی؟
مردمک‌هایش را می‌لرزاند روی جزء جزء صورتم:
- واسه خاطر تو نیست واسه خودمه! آدما دوست دارن مواظب چیزایی باشن که دوسشون دارن
دستم را روی ته‌ریش‌هایش می‌گذارم و صورتش را کمی بیشتر به خودم نزدیک می‌کنم:
- مثل من؟
لبخندی می‌زند که بی‌جان نیست دوست داشتنیست بیشتر:
- مثل تو!
پاسخ لبخندش را سریع می‌دهم با حرکت نرم لب‌هایم.
 
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
از پله‌ها بالا می‌روم و با حرکت پایم تکانی به چهارپایه می‌دهم که اخم‌های آرکا را درهم می‌کشد:
- نکن میفتی!
قطره‌های شیشه‌پاک کن را روی پنجره اسپری می‌کنم:
- پس تو اون پایین وایسادی چیکار عزیزم؟
نگاهی زیرزیرکی به نگاه نگرانش می‌اندازم و دستمالم را طی حرکتی دایره‌وار روی شیشه میلغزانم:
- نگران نباش! من هرسال پنجره خونمو خودمو پاک کردم ضمنانا کسی هم برام چهارپایه نگه نداشته.
چشم‌غره‌اش شبیه به واکنش یک پدر کلافه به دختربچه تخسش می‌ماند چیزی که من نبودم!
- میشه سریع تر از اون بالا بیای پایین... لطفا!
لطفنی که می‌گوید بیشتر از خواهش شبیه به دستور است و قهقهه من را از همین جای نامطمئنی که ایستاده‌ام بالا می‌برد.
- ماوا! بیا پایین!
بی توجه به او آخرین لکه شیشه را هم پاک می‌کنم و پله آخر چهارپایه را با پرشی کوتاه طی می‌کنم و آزاد شدن نفس عمیقش من را به خنده وامی‌دارد دوباره.
باز‌وهایم را می‌گیرد و من را می‌برد سمت رو‌فرشی پهن شده کف زمین لختی که حالا پر است از رنگ. رنگ‌هایی که روی لباس‌های هردویمان هم نشسته:
- بسه بشین یکم استراحت کن!
بیشتر می‌خواهد بگوید بنشینم و کمتر او را حرص بدهم.
خیاری از ظرف کوچک رو‌به‌رویم گاز می‌زنم:
- من و تو هیچ وقت نمی‌تونیم بچه‌دار شیم! شاید بچم دلش بخواد بره بالای چهارپایه. نمی‌تونه دائم نگران این باشه که پدرش سکته نکنه از نگرانی!
کنارم می‌نشیند؛ خیار نیم‌خورده‌ام را سمتش می‌گیرم و با خم کردن سرش گازی به خیار می‌زند و البته انگشتان من. آخی پر از اخم می‌گویم و چشم‌های خندانش نشان دارد از این که اتفاقی نبوده.
سرش را روی شانه‌هایش کمی خم کرده تا من را که کنارش نشسته‌ام را راحت تر ببیند:
- پدرش بهش یاد می‌ده که وقتی رفت بالای چهارپایه لازم نیست کار‌های خطرناک بکنه.
پا‌های دراز شده‌ام را روی هم می‌اندازم و همانطور که با چشم روی پنجره تمیز شده دنبال لکه جا‌مانده می‌گردم زمزمه می‌کنم:
- هنوزم ترجیحت برای اسم دخترت دیارِ؟
با نگاه خندان اما صورت جدی می‌پرسد:
- خبریِ؟
- آشِ نخورده و دهن سوخته!؟
یکی از دستانش را دور شکمم حلقه می‌کند و من در کوتاه‌ترین زمان ممکن از روی زمین به روی پاهای دراز شده‌اش نقل مکان کرده‌ام.
- الان وقت مناسبی برای خوردن آش! نه؟
با چشم‌های درشت شده زل می‌زنم به چشم‌هایش:
- زندان رفتی بی‌‌حیا شدی اینقدر؟
- ماوا!
اخم‌هایش را جدی جدی درهم کشیده و هشدارصدایش باعث می‌شود متوجه شوم حالا که کمی دور شده‌ایم از صبح از بیمارستان و ماجراهای زندگیمان بهتر است پای زندان رفتن او را میان نکشم حتی به شوخی!
میان ابرو‌هایش را می‌بوسم و اخم‌هایش که همراه با انحنای کوچکی کنار لبش باز می‌شود تکیه زده به او می‌نشینم و سرم را جایی حوالی قفسه سی*ن*ه‌اش تکیه می‌دهم:
- اتاق‌خوابو چه رنگی کنیم بنظرت؟
دستانش را از پشت روی زمین قرار داده تا ستون وزن هردویمان باشد:
- آبی خوبه؟
چهره درهم می‌کشم با اینکه می‌دانم نمی‌بیند:
- نه!
- قرمز؟
قرمز را با لحن متعجب پرسیده و احتمالا او هم ابرو درهم کشیده.
- نه!
- سفید؟
- نه!
- پدر دیار رو سرکار گذاشتی؟
از خطاب کردن خودش با نسبت‌ها به خنده می‌افتم؛ تکیه از او می‌گیرم و چهارزانو روبه‌روی او که حالا چهارزانو نشسته می‌نشینم:
- مادر دیار ترجیح می‌ده اتاق خوابش لیمویی باشه!
می‌دانم که رنگ اتاق خوابمان میان تمام مشغله‌هایی فکری‌اش جایی ندارد اما پا‌به‌پای شیطنت‌های کم‌پیدای من دارد می‌آید:
- و اگه پدر دیار بگه نه؟
- نچ! نمی‌گه.
لنگه ابرویی بالا می‌اندازد که باید اعتراف کنم جذاب‌ترش می‌کند:
- از کجا اینقدر مطمئنی؟
اشاره‌ای به خودم می‌زنم:
- سلیقش خوبه چون.
لبخندی می‌زند و با مردمکهای قهوه‌ای رنگی که دوخته به چشمانم زمزمه می‌کند:
- چه‌جور هم!
بی‌مقدمه صورتش را میان دست‌هایم قاب می‌گیرم و بی‌مقدمه‌تر گونه‌اش را سفت میبوسم؛ از جایم بلند می‌شوم و خاکی که می‌دانم به واسطه زیرانداز روی لباسم ننشسته را می‌تکانم:
- بریم؟ هوا داره تاریک می‌شه! بقیش بمونه برا فردا. می‌گم نسترن و دریا بیان کمک تو هم برو دنبال سفارش‌ها.
قبل از اینکه سمت مانتو و شالم بروم می‌ایستد و با گرفتن دستانم مانعم می‌شود. سرم را برای نگاه کردنش بالا می‌گیرم.
- منتظر جبران محبت‌های شیرینت نمی‌مونی؟
می‌خواهم بگویم محبت‌های شیرین من جواب نگاه‌های شیرین توست اما
چرخی می‌زنم به هوای رفتن و نچی زیر لب می‌گویم؛ با یک گام خودش را به پشت سرم می‌رساند و اینبار با حلقه کردن دستانش دورم و قرار دادن چانه‌اش روی موهایم چاره‌ای جز ایستادن نمی‌گذارد برایم. دستانم را نوازش وار روی دست‌های حلقه‌ شده‌اش حرکت می‌دهم:
- دیر میشه‌ها!
نفسش را نزدیک به گردنم رها می‌کند و همان‌جا را عمیق می‌بوسد:
- آره بریم.
سمت لباس‌هایم می‌روم و همانطور که دسته‌شال را روی شانه‌هایم مرتب می‌کنم چشم می‌دوزم به او که پیراهن رنگی شده یا به قول من لباس کارش را با پیراهن خوش دوخت سورمه‌ای رنگش تعویض می‌کند و فکر می‌کنم به اینکه چقدر ساده سعی می‌کردیم عاشق بمانیم در خانه قدیمی‌سازمان؛ خانه‌ای که اینبار نه آپارتمان او بود نه آپارتمان چهارطبقه من در ولیعصر. تنها خانه قدیمی‌سازی است حالا که از آن بوی رنگ بلند شده و خانه ما است!
 
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
دقیقا چند وقت می‌شود که ندیده‌ام مرد مقابلم را؟ انگار که مثلا خیلی سال باشد؛ انگار که خیلی سال گذشته‌باشد از روزی که در همین سالن همیشه پر از خنده که حالا دارد خالی می‌شود به جان یک‌دیگر افتاده بودیم و آبرویمان رفته بود پیش سه مرد ایستاده مقابلمان که یکیشان همین بحرینی بود و دیگری دارد تک‌تکمان را کنار می‌گذارد برای همیشه! به اجباری که اشک‌های هیچ‌کداممان باعث نشد دلیلش را بگوید اما چشم‌های قرمز زند هم نشان می‌داد که مجبوریست! که مجبور شده از ما بخواهد تمام وسایل شخصیمان را در یک کارتن بریزیم و برای همیشه با ساختمان اداره عزیزمان خداحافظی کنیم! با همکار‌هایمان؛ با سرتیتر‌های پرفروشمان!
- حالتون بهتره خانوم؟
بهتر؟ پس همانقدر که فکر می‌کردم صمیمی است با آرکا که از بد بودن حال و روز این روزهایمان می‌داند؛ پس آن رفیق شفیقی که در این مدت بالای سر کارخانه بوده همین بحرینی شوخ و شنگ خودمان است!
- خداروشکر! شما خوبین؟ خواهرتون خوبه؟
- اون هنوز منتظر تولد بعدیم شه که دوباره شما رو ببینه! اینقدر که پرهیاهویید همتون!
نگاهم را دور دفتر می‌گردانم. هرکسی با یک کارتن کنار دستش کنار میزش ایستاده و قطعا هیچ کداممان حالا پرهیاهو نیستیم!
نگاهم بر لنز دوربین آهو مکث می‌کند! این آخرین عکس‌های بی‌هوایمان می‌شود در این اداره! آخرین عکس‌هایی که خبر از یک مشت چشم قرمز گریان می‌دهند.
- حالتون خوبه ماوا خانوم؟
- بله بله ممنون. سلام منو برسونید به خواهرتون؛ ایشونم خیلی شیرین بودن!
برای فرار از ادامه صحبتمان که با بغض من امکان پذیر نیست تلفن درون دستم را تکان می‌دهم:
- من برم زنگ بزنم آرکا قرار بود بیاد اینجا هنوز نرسیده!
- پایینِ باهم اومدیم.
سری تکان می‌دهم؛ چترم را که کنار در گذاشته بودم تا خشک شود برمی‌دارم و پله‌های اداره را آرام طی می‌کنم. چند بار دیگر فرصت بالا پایین کردنشان را دارم مگر؟
بدون باز کردن چترم خودم را به آرکا که در پیاده رو دارد بی توجه به خیس شدنش زیر باران با کسی تلفنی صحبت می‌کند می‌رسانم.
لکه‌های آب روی پالتوی بلند سیاه رنگش لک می‌اندازد و من قبل از ادامه پیدا کردن این موضوع چتر رنگی‌ رنگی‌‌ام را روی سرش باز می‌کنم هرچند برای اینکار باید روی پنجه پا بایستم و قبل از اینکه لیز بخورم دستم را به دیوار کنارمان می‌گیرم.
آرکا که چش‌هایش تعجب دارد و پر است از هشدار‌های پدرانه سری برایم به سلام تکان می‌دهد و به کسی که پشت خط منتظر است می گوید:
- آقای لطفی گفتم تا شب گزارش قرار داد برای من ارسال بشه! خدانگهدار!
چتر را از دست من می‌گیرد؛ چتر رنگی رنگی من در دستان مردی شبیه به او صحنه خنده داری می‌تواند باشد و البته که انگار او خیلی هم برایش این موضوع اهمیت‌ندارد.
- سرما می‌خوری چرا اومدی پایین؟
- علیک سلام عشقم منم خوبم!
اخم‌های ناشی از صحبتش با آقای لطفی نام بیچاره باز می‌شود و به عادت همیشه‌اش روی مو‌هایم را می‌بوسد:
- خوبی عزیزم؟
عزیزم‌های او کجا و عشقم‌های من کجا و اصلا عزیزم‌های هرکس دیگری کجا؟!
او بلد نیست حرف‌های عاشقانه‌ را؛ لفظ‌های عاشقانه‌را؛ بیت‌های شاعرانه را اما همین عزیزم‌های کوتاه محکمش زیادی به جان آدم می‌چسبد!
- خوب؟ نه!
شاید کمتر پیش می‌آمد که اینقدر صریح بگویم که خوب نیستم اما شخصی این را از من می‌پرسید آرکا بود و ما عادت داشتیم خوب‌نبودن‌هایمان را پنهان نکنیم از هم!
پناه هم بودیم به قول خودمان؛ هستیم هنوز هم.
چتر را بالای سر من نگه داشته و همین باعث می‌شود که قبل از فرصت هر سوالی بگویم:
- برای تو اووردم خیس می‌شی!
- چرا خوب نیستی؟
- پس ببندش! من بارون دوست دارم می‌دونی که!
چتر را ناراضی می‌بندد:
- پس بریم تو ماشین حرف بزنیم! سرما می‌خوری.
- عیبابا! جناب اعتمادی یعنی شما چشم دیدن یه لحظه عاشقانه من با شوهرم زیر بارونو نداری؟
دستش را پشت کمرم که به دیوار تکیه داده‌ام می‌گذارد تا مانع سرمای دیوار باشد:
- و کی گفته که ما الان قرار یه لحظه عاشقانه داشته باشیم؟
می‌خواهم از حال رهی و خانواده‌اش بپرسم اما با سنجش خلوت بودن کوچه روی پا بلند می‌شوم و ته‌ریش‌هایش را کوتاه می‌بوسم. قبل از اینکه سرجایم بازگردم کنار گوشش زمزمه می‌کنم:
- می‌دونی که من چقدر اغواگرم!
گوشه لبش به لبخند کمی انحنا گرفته و نیش من به خنده تلاش می‌کند که باز نشود تا در همین حالت کمیاب اغواگری که می‌گویم بتوانم باقی بمانم.
رو‌به‌رویم می‌ایستد و تقریبا دیدم را به کوچه خلوت می‌بندد. با دست دیگرش که حائل من و دیوار نیست موهای خیس شده‌ام را کنار می‌زند؛ سرش را در صورتم خم می‌کند و گرمای نفس‌هایش و سرمای هوا دقیقا همان صفتیست که درباره‌اش ادعا کرده بودم چند ثانیه پیش!
- البته که هستی!
سرم را کمی بالا می‌گیرم و تمام شیطنت کم‌یابم را در چشم‌هایم سرریز می‌کنم:
- معلومه! اینو همه می‌دونن!
سرش بیشتر خم می‌شود و نفس‌هایش کنار گوشم احساس میشود؛ لب‌هایش را همانجا قرار می‌دهد و پشت بند بوسه‌اش می‌گوید:
- اشتباه می‌کنی عزیزم! اینو فقط من می‌دونم و ک.س دیگه‌ای بی‌خود می‌کنه که بدونه!
خنده‌ام را رها می‌کنم:
- حسود!
سرش را پس می‌کشد و با اخمی که لبخندش خبر از ساختگی بودن آن می‌دهد می‌گوید:
- وسط لحظه‌های عاشقانه نباید بخندی وروجک!
ورووجک! این را اولین‌باری نیست که می‌شنوم اما اولین باریست که اینقدر شبیه به یک شعر عاشقانه به نظرم می‌آید.
بافتم را در تنم صاف می‌کنم؛ از او یک قدم فاصله می‌گیرم؛ قدم بعدی را که رو به عقب و سمت در اداره برمی‌دارم قبل از اینکه بگوید مواظب باش می‌گویم:
- و کی گفته که ما قرار یه لحظه عاشقانه داشته باشیم؟
لنگه‌ابرویی از جمله خودش که تحویل داده‌ام به خودش بالا می‌اندازد! رو‌به در ساختمان می‌کنم و قبل از اینکه کاملا وارد شوم و او از نظرم خارج شود می‌گویم:
- یک_هیچ به نفع من!
صدای تک‌خنده رها شده‌اش قشنگ‌ترین و آخرین موسقی بی‌کلامیست که در چهارچوب این ساختمان می‌شنوم!
 
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
آهو و آذین را سفت در آغوش کشیده بودم؛ به محسن هشدار داده بودم که زودتر راز دلش را به آذین بگوید؛ امیر را یک دل سیر نگاه کرده بودم؛ برای فضای خالی دفتر و کارتن‌ وسیله‌هایمان کنار در اشک ریخته بودم و حالا همه منتظر سه مرد درون اتاق زند بودیم تا بیایند و هرکداممان به قولی برویم سی خودمان. برای همیشه از این اداره. شاید دنبال یک دفتر روزنامه دیگر و همکار‌های دیگری که هیچ وقت حاضر نمی‌شوند قطعا جای منی ک از خطر بیزارم کار‌هایم را انجام دهند.
از دریچه شیشه‌ای اتاق زند می‌شود دست دادن آرکا و زند را دید حتما به مناسبت پایان همکاری خوبی که داشتند. پایان تامین کاغذ‌های روزنامه ما به‌وسیله کارخانه آرکا. روزنامه ما که دیگر نامش کم‌کم از میان روزنامه‌های صبح جمعه کمرنگ تر و کمرنگ تر می‌شد آنقدر که تا چند روز آینده آخرین موجودی آخرین چاپش ته می‌کشید!
آرکا کنار من می‌ایستد و شروع سخنرانی خداحافظی زند اشک‌های تک‌تکمان را به دنبال دارد سخنرانی احساسی از مردی که برخلاف روحیاتش زیاد پا‌به‌پای دیوانگی‌های ما آمده بود شاید زیادی گاهی!
***
ماشین را از کناره کوچه راه می‌اندازد و نگاه من روی ساختمان اداره می‌ماند. چقدر خاطره داشتم اینجا!
- می‌دونی به چی فکر می‌کنم؟
- به چی فکر می‌کنی؟
- چیز اصلا خوبی نیست! خجالت می‌کشم که دارم بهش فکر می‌کنم.
با لبخند کوتاه نگاهم می‌کند:
- بگو!
- اگه مدیر کارخونه‌ای که زند طی این سال‌ها باهاش قرارداد داشت نمی‌مرد و کارخونشون بسته نمی‌شد... فرصت می‌کردی دوباره بخوای کنارم باشی؟
- مهم این که الان کنارم دارمت و قرار هم نیست دوباره از دست بدمت؛ نه؟
- آره
شیشه را بالا می‌دهم تا باد بیش از این شال روی سرم را به بازی نگیرد:
- بیمارستان چخبر؟
- با پدربزرگم حرف زدم. رضایت نمی‌خواستم برای خودم قطعا فقط اون نگاه دلگیرش رو نمی‌خواستم.
- کار خوبی کردی. وضع رهی تغییری کرده؟
- سطح هوشیاریش اومده بالا.
- فردا می‌رم ملاقاتش دوباره.
- ماشینو ببر.
- می‌خوام قدم بزنم آخرای زمستون باید نهایت استفاده رو ببرم.
- قبلش بریم کارخونه رو نشونت بدم قول داده بودم.
پر ا ذوق صاف سرجایم می‌نشینم:
- آخ جون! چی بپوشم؟
ابروهایش بالا می‌پرند و لبش کمی کش می‌آید:
- فکر می‌کردم آرزو به دل بمونم تا این جمله رو از تو بشنوم؟
- حالا که اینقدر خوشحال می‌شی قول می‌دم هرروز سه وعده بپرسمش ازت؟
لنگه ابرویی بالا می‌اندازد:
- هرروز سه وعده قرار جایی بری عزیزم؟
- نه خیالت تخت! صبح می‌رم شب میام.
مطمئن و محکم و شاید حرص‌درار می‌گوید:
- تونستی برو!
- تونستی نزار برم!
- من هیچ وقت مانعت نمی‌شم عزیزم.
- قربونت...
قبل از آنکه قربان صدقه‌اش بروم با نگاهی که رنگ شیطنت گرفته کمی می‌گوید:
- یه کاری می‌کنم خودت پشیمون شی.
با غرش از او چشم می‌گیرم و زیر لب ادایش را درمیاروم که باعث تک‌خنده بلندش می‌شود.
حواسم را خوب پرت کرده بود از سالن خالی و سرد اداره!
***
تکه‌ای از پیتزای رو‌به‌رویم را گاز می‌زنم و نوشابه‌ام را با نوک پا سمت او قل می‌دهم:
- بازش کن!
در نوشابه را باز می‌کند و هشدارگونه می‌گوید:
- دومیشِ!
- یه جوری می‌گی دومیش انگار دهمیشِ! دو تا که چیزی نیست سخت نگیر.
سری به تاسف تکان می‌دهد و پشت بندش بدون مقدمه می‌گوید:
- قشنگ بودی؛ قشنگ‌تر شدی!
اشاره‌اش به پیراهن چین‌دار کوتاه فیروزه‌ای رنگیست که برگشتنی چشم‌هردویمان را گرفته بود و بی‌چون و چرا خریده بودیمش.
خرید‌هایمان هم حتی شبیه نبود به سایر زوج‌ها. پشت ترافیک قفل ولیعصر چشم‌هردویمان مانده بود روی ویترین مغازه. کوتاه گفته بودم می‌خواهمش؛ بدون حرف ماشین را کنار کشیده بود؛ دست در دست داخل مغازه شده بودیم و پیراهن را بدون پرو کردن خریده بودیم! بدون هیچ مغازه ها را زیر و رو کردنی و حالا هم رو‌به‌روی هم پایین مبل‌های جدید زرد رنگی که کادو تولدم بود نشسته‌ایم و تکه‌های پیتزا را گاز می‌زنیم. تولدی که خاطره خوبی نبود برایمان.
موهایم را از شر کش که رها می‌کنم تکانی می‌دهم به سرم و رو‌به چشمان عاشق و متعجب او می‌گویم:
- می‌خوام اگه وقت شد فردا برم پیش نسترن برام رنگ بزاره.
می‌دانستم سیاه را بیشتر دوست دارد.
- مشکی بهت میاد!
- تنوع می‌شه.
سری تکان می‌دهد و وقتی نگاه می‌چرخاند روی فرفری‌هایم می‌پرسد:
- چه رنگی دوست داری؟
می‌خندم و اشاره‌ای به حلقه‌ام می‌کنم:
- زرد عقدی! الان تازه دیر هم شده.
خنده‌اش که تمام می‌شود با لبخند جا‌مانده‌ای سرش را سمتم کمی کج می‌کند و مردمک‌هایش درست روی چشم‌هایم قفل می‌شوند:
- دیوونه!
- جانم؟
- زرد عقدی نمیاد بهت!
- چی میاد بهم؟
چند‌تار از موهایم را دست می‌گیرد و همانطور که بوسه‌ای پایین موهایم می‌نشاند؛ پر از محبت و جدیت زمزمه می‌کند:
- من!
سرم را جلو می‌کشم و شبیه به خودش می‌گویم:
- دیوونه!
نگاهش را درون چشم‌هایم می‌چرخاند و اینبار شیطنت نگاهش به وضوح دیدنیست. دستش را دور کمرم حلقه می‌کند و قبل از آنکه فرصت کنم بفهمم قرار است چه شود روی زمین دراز می‌کشد و من هم متعاقبا همراهش کشیده می‌شوم.
روی قفسه سی*ن*ه‌اش کمی خودم را جا‌به‌جا می‌کنم تا جای هردویمان راحت‌تر شود. موهای بازم زوی صورتش سایه انداخته.
دستانش را دو طرف صورتم قرار می‌دهد:
- تازگی‌ها خوب یاد گرفتی حرفای خودمو به خودم پس می‌دی!
- بلد بودم
- عه؟
- آره یادت نیست خیلی سال پیش که رو بقیه پولم نوشته بوی دوست دارم رو پول لبوی بعدی نوشته بودم منم دوست دارم؟!
- می‌دونی تنبیه دخترای بد چیِ؟
چشم‌هایم را باریک می‌کنم:
- چی؟
شیطنت نگاهش هم من را به خنده می‌اندازد هم ترس! سرش را بالا می‌کشد در کسری از ثانیه حس خوب بودنش را روی لب‌هایم مهر می‌زند و با یک چرخش جای هردویمان را عوض می‌کند:
- قلقلکی بودی؟
- آرکا! نه!
و قبل از اینکه نه گفتنم کامل شود صدای حرکت دستان او و صدای خنده‌ها و جیغ‌های من پر می‌کند خانه کوچک چهل و پنج متری‌ای واقع در پرخاطره ترین خیابان تهران را!
 
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
ساکت است آرکا، گوشه‌ای نشسته؛ همانقدر موقر که همیشه است، همانقدر آرام، همانقدر جدی، همانقدر قابل اعتماد و من نمی‌دانم مامان هنوز این را چرا نمی‌تواند بپذیرد.
- حال برادرت بهتره پسرم؟
از رهی فقط گفته بودم که در کما است و دلیلش را هم نگفته بودم که مرد رو‌به‌روی‌شان است. دلیلش من هستم در اصل!
بدون شنیدن پاسخ آرکا به خاله به آشپزخانه می‌روم و اینقدر سردرگمم از رفتار مامان که گیج میان آشپزخانه کوچک خانه پدری‌ام ایستاده‌ام و دنبال کابینتی که در آن استکان‌های گل سرخی‌اش را قرار داده می‌گردم.
- اونجاست بردار.
انگار فقط این را گفته است که من را متوجه حضورش کند چون خودش سمت کابینتی که اشاره کرده بود می‌رود و استکان‌ها را در سینی می‌چیند.
- کاش جلوی شوهرت بهش نمی‌گفتی.
تکیه زده به یخچال روی زمین می‌نشینم و خاله را نگاه می‌کنم که سعی دارد چای‌ها را خوشرنگ بریزد.
- چیز پنهونی ندارم ازش. می‌دونه شرایط من رو. نمی‌دونم چیکار کنم خاله. خستم! خیلی زیاد خستم!
کنارم می‌نشیند و دست‌هایم را میان دستان کمی چروک‌افتاده‌اش می‌گیرد:
- یه روز بالخره همه چی خوب می‌شه قربونت برم! یه سال دیگه؛ ده سال دیگه؛ بالخره یادت میره این روزها.
این روزهایی که خاله می‌گوید فرق دارد زیاد با این روزهای ذهن من. خاله از آزادی آرکا به قید وثیقه چیزی نمی‌داند. خاله از گذشته من نمی‌داند.
- فردا بگو اون دوست چشم قشنگت بیاد اینجا موهای منم رنگ بزاره.
خنده بی‌جانی می‌نشیند بر لبم:
- خودم برات می‌زارم. چه رنگی دوست داری؟
- شرابی کنم میاد بهم؟
نگاهم را در صورت مهربانش می‌چرخانم. او چقدر رفیق است برای من! برای دوست پسر جوانش هم حتما همینطور است.
گونه‌اش را صدادار می‌بوسم:
- همه چی به تو میاد قرتی خانوم!
دست به زانو از جا بلند می‌شود و همانطور که خارج می‌شود به سینی اشاره می‌کند:
- سریع بریم تا خواهرم امیرو رو قورت نداده.
سینی را دست می‌گیرم و خندان می‌گویم:
- اونو هیشکی قورت نمیتونه بده.
سینی را که دور می‌گردانم کنار آرکا می‌نشینم و آرام کنار گوشش زمزمه می‌کنم:
- چایتو بخور؛ تعارف می‌کنی؟
فنجانش را در دست می‌گیرد و آهسته شبیه به خودم شوخی‌گونه زمزمه می‌کند:
- صاحب‌خونه بازی درنیار!
لبخندی می‌زنم و خاله سر بحث را باز می‌کند:
- خب خاله جان عروسی رو چیکار می‌کنید؟
آرکا دستانش را روی دستان مشت‌شده‌ام قرار می‌دهد و من گلویی صاف می‌کنم:
- خاله خونمونو چیدیم باید ببرمتون ببینین. شبیه همون خونه‌ایی که نو‌جووونی‌هام می‌گفتم برات.
- حتما بریم قربونت برم!
- عروسی‌رو هم... یه مهمونی...
سر مامان که هشدار گونه بالا می‌آید جمله‌ام نصفه می‌ماند. نوازش دستان آرکا بیشتر می‌شود و خاله لبش را به دندان می‌گیرد.
- تصمیم داریم یه مهمونی کوچیک تو خونه بگیریم.
بدون مکث گفته بود؛ محکم؛ جدی؛ محترم.
کاری که من نمی‌توانستم مقابل نگاه خشمگین مامان انجام دهم. مامان برای من زیادی حرمت داشت. مامان برای من همیشه کسی بود که خسته بود و من در تلاش بودم تا خسته‌ترش نکنم. کاری که همیشه برخلاف تلاش‌هایم انجام داده‌ام به گمانم.
- آرزوهات تو لباس عروس همین بود مامان جان؟
مامان جانش نیش دارد؛ زهر دارد!
آرکا می‌خواهد پاسخ مامان را بدهد شکی در اینکه می‌تواند محترمانه پاسخ درستی بدهد ندارم اما دستانش را فشار کوچکی می‌دهم وقتش رسیده که خودم زبان باز کنم!
- آرزو‌های من مامان خیلی چیز‌ها بود! سال‌هاست که من آرزویی جز مرد کنارم ندارم مامان جان.
مامان جان را مثل خودش می‌گویم با تمام درد‌های مانده در دلم!
***
- همین‌جا خوبه نگه‌دار.
سنگینی نگاهش را حس می‌کنم احتمالا از آن سرزنشگر‌هایش باشد.
- من می‌رسونمت جایی که ازش مطمئنم؛ می‌رم و هروقت حس کردی نیاز که باشم تماس بگیر برمی‌گردم‌.
نگاه از خیایان خیس می‌گیرم و به نیم‌رخش چشم می‌دوزم چقدر چیز‌هایی سختی را تحمل داریم می‌کنیم هردویمان؛ چقدر تلاش داریم می‌کنیم!
بغضم را قورت می‌دهم تا صدایم نلرزد؛ نمی‌لرزد اما اشکم بی‌صدا غلط می‌خورد روی گونه‌ام:
- تو شبیه بابا نیستی چقدر! اون هیچ‌وقت اینطوری منطقی نمی‌تونست فکر کنه.
اشکم را نمی‌بیند وگرنه اینقدر بی‌توجه نمی‌ماند:
- هرکسی یه مدلی فکر می‌کنه عزیزم.
می‌گوید عزیزم؛ محبت دارد عزیزمش خسته‌است اما؛ مثل من.
- فردا باید زنگ بزنم زند. قرار بود برامون معرفی‌نامه بنویسه یه جای دیگه مشغول به کار شیم.
- چه عالی! یه‌ فکرایی دارم درباره کارت سرفرصت دربارش صحبت می‌کنیم.
- می‌خوای نزاری برم؟
فکش سخت‌تر می‌شود:
- گفته بودم قبلا هم اجازه شما دست خودتِ!
راست می‌گوید گفته بود! من اما هنوز تاثیر داشتم از خانواده سنتی بی‌منطقم.
- ممنون که خوبی اینقدر.
- کار ویژه‌ای نمی‌کنم. فقط سعی دارم به‌خاطر نگرانی‌های خودم حقوقت رو ازت نگیرم.
کار ویژه‌ای می‌کند از نظر دختر حاج یحیی! او را همیشه به بهانه مراقبت آزادی‌هایش را می‌گرفتند و آرکا مراقب ماوایش هست بدون اینکه محدودش کند!
- فردا با نسترن و دنیا و دریا می‌ریم پیش خاله. شایدم همه رفتیم خونه دریا. نمی‌دونم! می‌خوایم موهامونو رنگ کنیم. شب باهم انتخاب کنیم چه‌رنگی. باشه؟
کوتاه نگاهم می‌کند و لبخند می‌زند:
- شب باهم انتخاب می‌کنیم چه‌رنگی.
لبخند می‌زنم اما ته دلم هنوز فوبیای این تایید و تکرار‌هایمان را دارم. عادت زیبای دوست‌داشتنی امیرآرکا بود اما خاطره‌ خوبی را رقم نزده بود برایمان.
***
نگاهی به خاکی مرتفع آشنایی که میان آن ایستاده‌ایم می‌اندازم و به شهری که زیرپایم کوچک شده است.
صورتم را قاب می‌گیرد؛ نگاهش نگران میان صورتم می‌چرخد و بعد پیشانیم را عمیق می‌بوسد:
- می‌رم؛ گریه کن و وقتی حس کردی کافیِ بهم زنگ بزن برگردم.
سرم را تند تند رو‌به‌ پایین تکان می‌دهم. در نگاهش میل به نرفتن است اما آن امیرآرکای متمدن درونش حس می‌کند باید به خواسته‌ام احترام بگذارد.
- مواظب پناه من باش! باشه؟
- هستم!
جهت تشکر روی پا می‌ایستم و سعی می‌کنم نگرانی‌هایش را دست‌چین کنم؛ طولانی، عمیق! فاصله که می‌گیریم لب‌های هنوز نم‌دارم را به‌دندان می‌گیرم. با حرکت شصتش روی لب‌هایم آن هار از شر دندان‌هایم نجات می‌دهد و سمت ماشینش عقب ‌گرد می‌کند.
هنور دور نشده خیلی که سمتم برمی‌گردد و چهره‌جدی‌اش خبری از مردی که بوسیده بودمش ندارد بیشتر توبیخ‌گر است انگار.
- در ضمن بعدا برام توضیح بده که از کدوم رفتارم برداشت کردی که با این حال خراب همسرم‌رو رها می‌کنم وسط شهر تا به قول خودش تنها باشه و به خودش بیاد. اونقدر‌هام آدم متمدن و امروزی‌ای نیستم من!
سمت ماشینش می‌رود و من خنده‌ام را میان بغض‌هایم رها می‌کنم. این جمله‌آخر را اگر نمی‌گفت تا شب تلخ می‌شد! می‌دانم.
♥️
 
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
خاکی که پشت ماشینش بلند می شود وقتی روی زمین می‌نشیند اشک‌هایم آرام آرام جاری می‌شوند. بودنش خوب می‌توانست باشد اما نه وقتی که پر تر از من او بود؛ ناچار تر از من خودش!
به تک درخت کنارم تکیه می‌زنم و به ارتفاعی چشم می‌دوزم که ماه‌های پیش من را اینجا دوباره کنارش خواسته بود و سه روز بعدش گفته بودم که کنارش می‌مانم‌.
انگار سال‌ها گذشته بود از آن روز! انگار من سال‌ها بزرگ‌تر شده بودم و تار‌های سفید موهای آرکا از سفید‌های نویسنده‌ای که بعد از هفت سال در باغ کتاب دیده بودمش بیشتر شده.
سرم را روی زانو‌انم می‌گذارم و اشک‌هایم بی‌وقفه غلط می‌خورند بر گونه‌ام!
مامان حتی آشوب هم نکرده بود. شلوغ نکرده بود. نگفته بود باید آرکا بیاید من را از خاتون و عمو خواستگاری کند. مامان فقط گفته بود یا آرکا تنها از در این خانه و از کنار من برای همیشه برود یا اگر همراهی‌اش کردم دیگر هیچ وقت به خانه پدری‌ام برنگردم.
قصه این نبود که من طرد شده بودم از خانه‌مان؛ قصه اینجاست که من دوباره طرد شده‌ام از خانه‌مان. دوباره!
این واژه دوباره؛ این تکرار عادت‌وار رها کردن من میان مشکلاتم؛ این ها... درد دارد.
صدایم بیشتر شبیه شده به هق هق و چه خوب است که آرکا این شکستن من از دوباره و دوباره های زندگی‌ام را نیست که ببیند.
شالم روی شانه‌هایم نشسته و باد مو‌هایم را که رها کرده‌ام از بند کش اینور و آنور تکان دارد می‌دهد.
اینقدر آرزویش برای دیدن من در لباس عروس پررنگ بود که حالا من را علناً طرد کرده بود؟
خاله می‌گفت آرام می‌شود؛ می‌گفت آتشش می‌خوابد بالخره و من اما داغ چشمان مادرم را دیده بودم که حالا با صدای بلند اینجا زار می‌زنم. جایی که خوب ترین تصمیم زندگی‌‌ام را رقم زد.
همان خوب‌ترینی که مادرم را از من گرفته بود و رهی را از آرکا!
اشک‌هایم به یکباره خشک می‌شوند بر صورتم و در میان سکوت نو‌پایم هنوز انگار صدای هق‌هق‌هایم پژواک می‌شود.
شاید... شاید هم اصلا ما تلاش بی‌جایی کرده‌ایم از اول شاید هم اصلا اینقدر جنگیدنمان با زندگی درست نباشد... شاید اصلا قسمت هست واقعا و ما... ماهم قسمت هم نیستیم!
برای آرکا تایپ می‌کنم بیاید و می‌دانم کمتر از یک ربع دیگر اینجاست؛ می‌دانم آنقدر دور شده فقط که صدای گریه‌هایم به گوشش نرسد که نخواهد او را وادار به برگشتن کند.
زانو‌هایم را بغل می‌گیرم و زل می‌زنم به نور‌هایی که از خانه‌ها و ماشین‌های مورچه شده پایین منعکس می‌شوند.
من بیست و هشت‌سالم است ؛ بیست و هشت سالگی‌ای که شروعش خوب نبود؛ آرکا چند ماه دیگر سی و یک سالگی‌اش را باید جشن بگیرد و ما هنوز بعد از سال‌ها یکبار آرام یکدیگر را در آغوش نگرفته‌ایم. مثلا بدون نگرانی از خاتون؛ از مامان و حالا هم از... حسابش دررفته از دستم.
صدای ماشینش می‌آید و من سر برنمی‌گردانم سمت کسی که حالا حتما پیاده شده. احتمالا موهایش کمی بهم ریخته‌تر است از امیرآرکای مرتب؛ چهره‌اش گرفته‌تر است و هر جمله عاشقانه‌ای اگر برای آرام کردن من بگوید کلافه‌تر است.
نگاهم را از منظره نمی‌گیرم اما متوجه هستم که می‌نشیند کنارم؛ زانو‌هایش را جمع می‌کند در شکمش شبیه به خودم؛ یکی از دست‌هایش را حلقه می‌کند دور زانویش و دست دیگرش را دور شانه‌های من.
سرم را به شانه‌اش تکیه می‌دهم و با بغض می‌گویم:
- بغلم نکن...
حلقه دستانش تنگ‌تر می‌شود:
- باشه
من از مرد کنارم... می‌توانستم بگذرم؟ به خاطر مادرم؛ دریا؛ دنیا؛ رهی؛ خودش...
- مامان دست گذاشت رو نقطه ضعفم به خیال خودش...
- به خیال خودش؟
از آن پرسش‌های انکاریست که می‌دانیم جوابش را هردو
- نه! مامان دست گذاشت رو نقطه ضعفم.
نگاهش نمی‌کنم؛ از اول هم نگاهش نکردم تا ببینم اخم‌هایش چه اندازه درهم است یا شاید هم نباشد!
- می‌گفت دریا بیاد طبقه بالا خودمون با دنیا...بعد شش سال گذشتن از مرگ حامی... برای یه دختربچه هشت ساله شرایط قشنگی... یه عمه که شب‌ها سعی می‌کنه زود بیاد خونه یه مامان آروم مهربون؛ خاله ستاره که بیشتر وقت‌ها خونه ماست و مامان‌بزرگش که عمرا اگه بتونه بچه حامی رو دوست نداشته باشه! خانواده ایده‌الی که من می‌تونم فراهم کنم واسه دختر حامی... همون‌قدر ایده‌آل که اون شب کذایی بهش قول دادم. قول دادم مواظب زنش و دخترش بمونم...معامله دوسر سودی به حساب می‌آد از نظر مامان! نبودن تو توی زندگی من و بودن دریا و دنیا تو خانواده‌ای که حقشونِ!
جالب است که چیزی نمی‌گوید هنوز هم... نه! خیلی هم جالب نیست. سمت او برمی‌گردم و به چهره درهمش که اخمو نیست که عصبانی نیست ناراحت است فقط؛ چشم می‌دوزم.
- یه چیزی بگو؛ اخم کن؛ بپرس این چرت و پرت‌ها چی که می‌گم؛ که چی که اینقدر آروم زل زدی به من؟ فکر می‌کنی حالم بده دارم چرت و پرت می‌بافم به هم؟ داری سعی می‌کنی جدیم نگیری؟
صدایم را روی سرم انداخته‌ام؛ روی سرمان!
- بگو یه چیزی خب!
دلم برای اشک و فریاد خودم می‌سوزد برای او که کنار شقیقه‌اش نبض گرفته اما می‌گذارد خالی تر شوم.
برای اویی می‌سوزد دلم که قصد دارم همین‌جایی که به او برگشتم رهایش کنم.
برای ماوایی می‌سوزد دلم که خودش را بعد از بیست و هشت سال سن هنوز نمی‌بیند!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین