- Feb
- 195
- 1,174
- مدالها
- 1
- قدمی بهروبهرو برمیدارم:
- رویات من بودم؟
- بودی.
نزدیک تر میآید، یکی از دستانم را بالا میگیرد و وادارم میکند تا چرخی دور خودم بزنم:
- تو با موهای باز فرفریت که اینجوری شلخته پناه اووردی به پیراهنهای من.
میخندم، دستانم را سفت دور گردنش حلقه میکنم و پاهایم را از زمین جدا میسازم.
دستانش را با خنده دورم میپیچد:
- دوباره داری خفم میکنی عزیزم!
گره دستانم را سفت تر میکنم و گونهاش را محکم میبوسم، بوسهای که خیلی فرقدارد با بوسههای رمانتیک قصهها!
میخندد و من را وادار میکند تا پاهایم را روی زمین قرار دهم:
- خیسم سرما میخوری عزیز دلم!
دوباره نگاهش را روی پوششم میلغزاند:
- یه چیزی پات کن سرده هوا.
ابرویی بالا میاندازم و نچی میگویم.
همانطور که سمت رادیاتور میرود تا درجهاش را بیشتر کند، زیر لب غر میزند:
- گاهی فکر میکنم بزرگ شدی.
خودم را را روی تخت خواب پر از لباسش رها میکنم و تلفنم را برای پرسیدن حال نسترن در دست میگیرم:
- خب تو هم گاهی ممکن اشتباه فکر کنی.
از گوشه چشم متوجه می شوم که سری به تاسف تکان میدهد. برای نسترن تایپ میکنم که آرکا به قید سند آزاد است و مظرب، منتظر واکنشش میمانم. از گوشه چشم نگاهی میاندازم به او که شلوارش را پوشیده و هنوز با بالاتنه برهنه ایستاده روبهروی آینه و موهای خیسش را مرتب میکند، نگاهم را به سقف میدهم:
- جایی قرار بری؟
کوتاه پاسخم را میدهد با صدایی که دوباره سرد شده:
- بیمارستان.
- منم میام.
- کاری داری اونجا؟
چهارزانو مینشینم و تلفن را روی ملافه بازی میدهم:
- میخوام بیام ملاقات برادر شوهرم.
دکمههای پیراهن سورمهای رنگش را کلافه میبندد و جدی زمزمه میکند:
- لازم نیست.
- و تو تایین میکنی؟
سراغ دکمههای سرآستینش میرود و بدون نگاه کردن به من میگوید:
- ترجیح میدم جایی که من هستم دوتایی کنار هم نبینمتون، بقیش اختیارش با خودت.
لبانم برای گفتن حرفی باز میشود و جمله بعدیاش که در نهایت جدیت بیان میکند باعث باز ماندن دهانم بدون خارج شدن کلامی میشود.
- و لازم که بگم دعوامون درباره پنهان کاری دوبارت سر جاش هست؟
دستانش را دراز میکند سمتم و همانطور که به واسطه گرفتن دستانش از تخت پایین میآیم میپرسم:
- دعوا؟ پنهون کاری؟
جلوتر از من سمت آشپزخانه حرکت میکند و منتظر جوابم پشت سرش راه میافتم.
- شب تولدت باید همه چیز رو میگفتی و گفته بودم که اگر تکرار شه ساده ازش نمیگذرم.
عاجزانه در اجزای صورتش دنبال ردی از شوخی یا ملایمت میگردم اما نیست که نیست.
- ما که خوب بودیم الان!
- هنوز هم خوبیم چون دلم برات تنگ شده و دعوامون میمونه برای شب وقتی که برگشتم.
پشت میز مینشینم، فنجان چای را روبهرویم قرار میدهد:
- خونه دریا مگه اجاره نبود؟
کمی فنجان را دست به دست میکنم و میگویم:
- دیدی که به نام دریا بود سند! دروغ میگم مگه من؟
چشمهایش را تنگ میکند:
- من گفتم شما دروغ میگی؟ سوال پرسیدم.
لبانم را با چای درون فنجان تر میکنم:
- من نوشابه میخوام چیه این ؟
با حوصله و بدون حرف از یخچال یکی از کوکاهای سیاه رنگ مورد علاقهام را خارج میکند و بعد از باز کردن درش همراه کیکی روبهرویم قرار میدهد. دستانش را دور فنجانش حلقه میکند و با همان مردمکهای باریک شده نگاهم میکند.
خنکای شیشه نوشابه برای لرزش کوتاه شانههایم کافیست و اخمهای او که درهم میروند:
- گفتم لباست رو عوض کن سرده.
- از خونه مامان برش داشتم.
نزدیکی اینبار ابروهایش از تعجب است انگار!
- رویات من بودم؟
- بودی.
نزدیک تر میآید، یکی از دستانم را بالا میگیرد و وادارم میکند تا چرخی دور خودم بزنم:
- تو با موهای باز فرفریت که اینجوری شلخته پناه اووردی به پیراهنهای من.
میخندم، دستانم را سفت دور گردنش حلقه میکنم و پاهایم را از زمین جدا میسازم.
دستانش را با خنده دورم میپیچد:
- دوباره داری خفم میکنی عزیزم!
گره دستانم را سفت تر میکنم و گونهاش را محکم میبوسم، بوسهای که خیلی فرقدارد با بوسههای رمانتیک قصهها!
میخندد و من را وادار میکند تا پاهایم را روی زمین قرار دهم:
- خیسم سرما میخوری عزیز دلم!
دوباره نگاهش را روی پوششم میلغزاند:
- یه چیزی پات کن سرده هوا.
ابرویی بالا میاندازم و نچی میگویم.
همانطور که سمت رادیاتور میرود تا درجهاش را بیشتر کند، زیر لب غر میزند:
- گاهی فکر میکنم بزرگ شدی.
خودم را را روی تخت خواب پر از لباسش رها میکنم و تلفنم را برای پرسیدن حال نسترن در دست میگیرم:
- خب تو هم گاهی ممکن اشتباه فکر کنی.
از گوشه چشم متوجه می شوم که سری به تاسف تکان میدهد. برای نسترن تایپ میکنم که آرکا به قید سند آزاد است و مظرب، منتظر واکنشش میمانم. از گوشه چشم نگاهی میاندازم به او که شلوارش را پوشیده و هنوز با بالاتنه برهنه ایستاده روبهروی آینه و موهای خیسش را مرتب میکند، نگاهم را به سقف میدهم:
- جایی قرار بری؟
کوتاه پاسخم را میدهد با صدایی که دوباره سرد شده:
- بیمارستان.
- منم میام.
- کاری داری اونجا؟
چهارزانو مینشینم و تلفن را روی ملافه بازی میدهم:
- میخوام بیام ملاقات برادر شوهرم.
دکمههای پیراهن سورمهای رنگش را کلافه میبندد و جدی زمزمه میکند:
- لازم نیست.
- و تو تایین میکنی؟
سراغ دکمههای سرآستینش میرود و بدون نگاه کردن به من میگوید:
- ترجیح میدم جایی که من هستم دوتایی کنار هم نبینمتون، بقیش اختیارش با خودت.
لبانم برای گفتن حرفی باز میشود و جمله بعدیاش که در نهایت جدیت بیان میکند باعث باز ماندن دهانم بدون خارج شدن کلامی میشود.
- و لازم که بگم دعوامون درباره پنهان کاری دوبارت سر جاش هست؟
دستانش را دراز میکند سمتم و همانطور که به واسطه گرفتن دستانش از تخت پایین میآیم میپرسم:
- دعوا؟ پنهون کاری؟
جلوتر از من سمت آشپزخانه حرکت میکند و منتظر جوابم پشت سرش راه میافتم.
- شب تولدت باید همه چیز رو میگفتی و گفته بودم که اگر تکرار شه ساده ازش نمیگذرم.
عاجزانه در اجزای صورتش دنبال ردی از شوخی یا ملایمت میگردم اما نیست که نیست.
- ما که خوب بودیم الان!
- هنوز هم خوبیم چون دلم برات تنگ شده و دعوامون میمونه برای شب وقتی که برگشتم.
پشت میز مینشینم، فنجان چای را روبهرویم قرار میدهد:
- خونه دریا مگه اجاره نبود؟
کمی فنجان را دست به دست میکنم و میگویم:
- دیدی که به نام دریا بود سند! دروغ میگم مگه من؟
چشمهایش را تنگ میکند:
- من گفتم شما دروغ میگی؟ سوال پرسیدم.
لبانم را با چای درون فنجان تر میکنم:
- من نوشابه میخوام چیه این ؟
با حوصله و بدون حرف از یخچال یکی از کوکاهای سیاه رنگ مورد علاقهام را خارج میکند و بعد از باز کردن درش همراه کیکی روبهرویم قرار میدهد. دستانش را دور فنجانش حلقه میکند و با همان مردمکهای باریک شده نگاهم میکند.
خنکای شیشه نوشابه برای لرزش کوتاه شانههایم کافیست و اخمهای او که درهم میروند:
- گفتم لباست رو عوض کن سرده.
- از خونه مامان برش داشتم.
نزدیکی اینبار ابروهایش از تعجب است انگار!