جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [هم جزا] اثر «Nafiseh_H کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته طنز ، اجتماعی ، عاشقانه توسط Nfis.H با نام [هم جزا] اثر «Nafiseh_H کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 13,848 بازدید, 286 پاسخ و 63 بار واکنش داشته است
نام دسته طنز ، اجتماعی ، عاشقانه
نام موضوع [هم جزا] اثر «Nafiseh_H کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Nfis.H
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Nfis.H
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
انگار از هیاهو و حس بدم خبر نداشت که چنان سرخوش‌ گونه‌ام را بوسید.
صدای دختری آمد و باعث شد بیشتر‌ بند کوله‌‌ام را در مشتم فشار دهم.
در باز شد و چهره‌ی شاد و خندان دختری خوش‌ اندام با‌ موهای شرابی رنگ در چارچوب در قرار‌ گرفت، دخترک کمار رفت رو به سحر پرسید:
- مهمون‌ داریم؟
رو به سکته بودم، حس می‌کردم هر لحظه ممکن است پس بیفتم‌.
- نفس عضو جدید خانواده‌ست.
سوتی زد و در را بست.
سحر: نفس این جیگر رو که می‌بینی اسمش نگینه... .
با دو‌ دختر دیگری که آن‌جا بودند هم آشنا شدم، سولماز و نازنین‌... .
هرچه‌قدر سعی می‌کردم صمیمی برخورد کنم نمی‌شد، انگار قلبم می‌دانست اهل این‌جا و این‌جور آدم‌ها نیستم که این‌گونه نامنظم می‌تپید.
شوخی‌های خیلی زشتی با هم می‌کردند که با شنیدن‌شان گوش‌هایم سوت می‌کشید و هر لحظه دریای درونم طوفانی‌تر می‌شد.
فهمیده بودم جز سحر و سولماز، نازنین و نگین چهار دختر دیگر هم هستند که در این خانه زندگی می‌کنند و وقتی سحر بدون پرده و با وقاحت‌ گفت کجا هستند از خودم متنفر شدم!
من داشتم به چه تبدیل می‌شدم؟
نازنین از آن سه نفر ساکت‌تر بود و در شوخی‌های زشت‌شان شرکت نمی‌کرد.
سحر می‌گفت فردا با من صحبت می‌کند و من از درون داشتم نابود می‌شدم!
وقتی لباس‌هایم را با تیشرت لیمویی و شلوار جین سفید عوض کردم پارمیدا چه‌قدر مسخره‌ام کرد... انتظار که داشت مثل خودش نیم‌تنه‌ و شلوارک‌ کوتاه بپوشم و من بیشتر به این‌پی‌ بردم با این‌جمع‌ کاملاً غریبه‌ام.
نازنین: چند سالته؟
پتو را کمی کنار زدم و پاسخ دادم:
- بیست و یک، واسه‌ی چی؟
به سوالم توجهی نکرد و گفت:
- دختر فراری هستی؟
ای‌کاش فراری بودم و فرار نمی‌کردم... پاسخ دادم:
- نه.
نازنین:
- دانشجویی؟
خمیازه‌ای کشیدم و "هومی" گفتم.
انگار فهمید خوابم می‌آید که دیگه سوالی نپرسید. انگار اتاق‌ها را دو نفری شریک بودند و من تازه فهمیده بودم سحر این‌جا زندگی نمی‌کند.
 
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
***
- فکر کنم این ترم می‌افتم.
چشم‌هایش را در حوقه چرخاندم و همان‌طور که تکه بسکویتی گاز می‌زد گفت:
- خب من میگم دیگه، بیا این‌جا باهم درس می‌خونیم... .
لب و دهانی کج کردم و با سر به کتابی که آن سمت تخت پرت شده بود اشاره کردم:
- مثل الان؟
خندید که باز گونه‌اش چال افتاد و گفت:
- نفس تو رو خدا بی‌خیال... بذار یه امروز رو خوش باشم.
شانه‌ای بالا انداختم و قلوپی از چایم را نوشیدم.
سلما: نگفتی، الان کجایی؟
آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
- پیش سهیلا... .
سلما: سهیلا زن پیمان نبود؟
سرم را به نشانه‌ی مثبت تکان دادم که گفت:
- معذب نیستی؟
چه می‌گفتم؟ هیچ چیز برای گفتن نداشتم... من معذب بودن و نبودنم کار را درست نمی‌کرد!
از هر دری صحبت کردیم، از نیما می‌پرسید و هر بار می‌گفتم هنوز به ملاقاتش نرفته‌ام‌، جز مشتی دروغ تحویلش ندادم و سپس با این بهانه که قرار است دنبال خانه بروم عزم رفتن کردم. ساعت نزدیک پنج بعد از ظهر بود. با زهره خانم مادر سلما خدا حافظی کردم، خانه‌ی زیبا و با صفایی داشتند، با یک باغچه‌ی کوچک کنار دیوار و درخت توت... .
سنگ‌های سفید کف حیاط مربع شکل و نقلی را پوشانده بود و فضا را فانتزی جلوه می‌داد.
برای دومین بار صورت سلما را بوسیدم و گفتم:
- خب دیگه، خودم میرم... نیازی نیست تا دم در... .
حرفم را قطع کرد:
- برو بابا، کی واسه تو میاد؟
صدای توقف ماشینی آمد که با خنده افزود:
- بیا اصلاً من میرم استقبال بابام.
- اصلاً می‌دونی چیه؟ هر غلطی دلت خواست بکن.
هر دو خندیدیم، در باز شد و هیکل چهارشانه‌ی آقا محمود پدر سلما در در نمایان شد.
سلما: سلام به بابای زحمت‌کش خودم.
سلامش را با گرمی پاسخ داد، من هم آرام سلام‌ دادم و برای هزارمین بار با سلما خداحافظی کردم، پدرش در را کامل گشود و رو به سلما گفت:
- دخترم مهمون داریم.
معذب لبم را گزیدم، چرا کنار نمی‌رفت؟
صدای یاالله گفتن شخصی آمد. پیرمرد و پشت سرش... با دیدن یونا هنگ کردم، این‌جا؟!
آب دهانم را قورت دادم و سعی کردم ضایع بازی در نیاورم. سلما شالش را روی سرش مرتب کرد و سر به زیر انداخت و سلام کرد‌ و من هم به اجبار سلام آرامی کردم و با اجازه‌ای گفتم.
خدا می‌داند چرا آن لحظه استرس گرفته بودم اصلاً چه دلیلی داشت؟
سنگینی نگاهش را روی خودم حس می‌کردم، هنوز به در نرسیده بودم که صدایش چون آب سروی روی تنم ریخته شد و برای دومین‌‌بار صدایم زد:
- نفس؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
و همان یک نفس گفتن کافی بود تا نگاه متعجب سه نفر دیگر رویم بیفتد... لبم را گزیدم و بدون توجه به استرس و تپش‌های نامنظم قلبم از خانه بیرون زدم.
قدم‌هایم را تند و تندتر برداشتم اما انگار‌ کافی نبود.
سوال‌های عجیب و غریبی که در ذهنم به‌وجود آمده بود مثل پیچک دورتادور مغزم را احاطه کرده بودند و اجازه‌ی فکر کردن نمی‌دادند... یونا آن‌جا چه می‌کرد؟ آن‌ مرد مسن تسبیح به دست را دیده بودم!
یادم آمد آن شب داشت با یونا دعوا می‌کرد، یعنی من هم برای او آشنا می‌آمدم؟
با استرس به پشت سرم نگاه کردم، فاصله‌اش با من خیلی بود اما باز هم آرام‌آرام قدم می‌زد و یک سوال دیگر در ذهنم طرح شد، چرا دنبالم آمد؟
از دستش عصبی بودم شاید بی‌دلیل و شاید هم با دلیلی که نمی‌دانستمش.
قدم‌هایم متوقف شد، نمی‌دانم اما انگار که برایش صبر کردم تا به من برسد. دست‌‌هایش در جیب‌های اور‌کتش بود و آرام‌آرام قدم برمی‌داشت.
از این همه آهسته آمدنش کلافه شدم و اخمی‌ کردم.
هم‌قدمش شدم و حرفی نزدم اما دلم می‌خواست به جواب‌ تک‌تک سوال‌هایم برسم و از او بپرسم.
با صدایش به خودم آمدم:
- اون‌جا چی‌کار می‌کردی؟
من کسی بودم که باید این را می‌پرسید، آن‌جا چه‌کار می‌کرد؟
- رفته بودم دیدن دوستم.
این‌بار نوبت من بود:
- تو چی؟
جوابی نداد، دوباره‌ پرسیدم:
- تو اون‌جا چی‌کار می‌کردی؟
باز هم با سکوتش حرصی‌ام کرد، اصلاً چرا منتظر ماندم تا به من برسد؟
حرصی و عصبی باز پرسیدم:
- چرا اون‌جوری صدام کردی؟
این‌بار نگاهم کرد و با ابرویی بالا رفته پرسید:
- چه‌جوری؟
آب دهانم را قورت دادم، چه می‌گفتم؟ این که صدایم زده بود "نفس" و من عصبی شده بودم؟
یونا: نگفتی، چه‌جوری صدات زدم؟
قطعاً جواب این یک سوالش را نداشتم که اخم‌ کردم و عصبی گفتم:
- اصلاً چه دلیلی داشت صدام بزنی؟ اون هم جلوی سلما!
نیشخندی زد و با لحنی کاملاً متفاوت گفت:
- جرم کردم؟!
- نگفتی، اون‌جا چی‌کار می‌کردی؟!
نفسی عمیق کشید و همان‌طور که به ساعتش نگاه می‌کرد گفت:
- اینش به تو مربوط نیست.
حرصی از این‌که من با سادگی تمام جواب سوالش را داده بودم و او این‌گونه من را پیچاند گفتم:
- چه‌طور‌ تو پرسیدی من جواب دادم اون وقت تو... ‌.
میان حرفم پرید و با ابروهایی که‌ کمی بالا پریده بود گفت:
- می‌تونستی جواب ندی!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
دلم می‌خواست راجب نیما بپرسم؛ راجب هر آن‌چه اتفاق افتاده بود، ابهاماتی که یک هفته‌ی تمام مغزم را خورده بودند... .
- میشه بریم اون‌جا؟
نگاهی به من و سپس رد انگشتم را دنبال کرد تا به فضای سبز آن سمت خیابان رسید.
متعجب نگاهم کرد که ادامه دادم:
- ازت سوال دارم... راجب نیما... .
هنوز هم که نامش می‌آمد حرف‌های آخرمان را می‌شنیدم. دلم برای نیشخندهایش، لبخندهایش، حتی بغض و عصبانیتش هم تنگ شده بود.
حرفی نزد و من این را مبنای رضایتش خواندم.
من روی نیمکت نشستم اما او به درختی‌ تکیه داد و دست به سی*ن*ه نگاهم کرد.
این روزها چه‌قدر زود خسته می‌شدم!
یونا: می‌شنوم!
لبم را تر کردم، چرا پرسیدنش ان‌قدر سخت بود؟
- اگه... اگه واقعاً اون قبره مال نیما بود... چه‌طور بدون شناسنامه و تایید هویت دفن شده؟
صدایم هنوز هم می‌لرزید، از یادآوریش!
یونا: این روزها همه چی با پول حل میشه، تو پارتی‌ها همچین چیزهایی پیش میاد و خب... شاید انتظار هم‌چین اتفاقاتی رو هم دارن‌، قبلش می‌خواستند جسد رو تحویل خانواده‌ش بدند... .
حرفش را قطع کردم:
- که خانواده‌ای هم در کار نیست.
بدون توجه به حرفم ادامه داد:
- می‌ترسیدند واسه‌‌شون دردسر بشه... اون شب مسیح بهم زنگ زد گفت که چه گندی زدند... .
او می‌گفت و من هر لحظه بغضی که گنده و گنده‌تر می‌شد را قورت می‌دادم، از عذاب وجدان مسیح و از حرف‌های آن شب نیما که انگار مسیح به او گفته بود، حتی از دعوای‌ آن شب‌مان که میان مستی برای مسیح تعریف کرده بود و خندیده بود... .
- بسه!
صدایم خش‌دار شده بود، تمام مدتی که حرف می‌زد او ایستاده بود و من روی نیمکت نشسته بودم.
بلند شدم و سعی کردم نگاهش نکنم.
- هرچند باید واسم توضیح می‌دادی ولی باز هم، ممنونم!
و آن "باز هم!" یاد آوری دفعات قبلی بود که فقط یک‌ بارش را تشکر‌ کرده بودم.
 
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
نفس عمیقی کشیدم و نگاهش کردم، ابرویش بالا پرید و با خونسردی همیشگی‌اش پرسید:
- چیزی شده؟
نه، چیزی نشده بود.فقط یک چیز مدام در سرم می‌چرخید که آخر سر طاقت نیاوردم و باز پرسیدم:
- اون‌جا چی‌کار می‌کردی؟
نیشخندی زد و رویش را برگرداند؛ دوست نداشتم بگوید فامیل‌شان است، نمی‌دانم چرا ولی دوست نداشتم.
یونا: داری از فضولی می‌میری؟
با صدای جدی و حرصی گفتم:
- نه‌خیر! فقط پرسیدم... اصلاً جواب نده..‌. .
خواستم بروم که با جوابی که داد سنگ‌کوب شدم:
- قرار بود بریم خواستگاریش... .
سلما؟! یونا؟!
شوخی بود دیگر؟
- امکان نداره!
با شصت گوشه‌ی ابرویش را خاراند:
- هرچیزی ممکنه.
امکان نداشت بگذارم سلما با کسی که اعتیاد دارد ازدواج کند، من نمی‌گذاشتم.
- می‌دونه اعتیاد داری؟
با بهت و حالاتی که برا خودم هم تازگی داشت زمزمه کردم:
- حق نداری!
نیشخندش پررنگ‌تر شد و گفت:
- اون‌وقت تو تعیین می‌کنی؟
قدمی به عقب برداشتم و با عصبانیتی آشکار غریدم:
- نه ولی بهش میگم، من بهش میگم تو معتادی و مواد مصرف می‌کنی... .
میان حرفش پرید و خونسرد گفت:
- تفریح با اعتیاد خیلی فرق داره.
خواستم بگویم اره جان خودت اما باز حرفم را قطع کرد:
- حالا نمیری از حرص... من خوشم نمیاد دوست دخترام امل باشند حالا زن که جای خود داره!
منظورش سلما و حجابش بود؟ باز هم داشت خط قرمزهایش را رد می‌کرد.
- هی‌هی! امُل خودتی و هفت جد و ابادت کی گفته... .
حرفم را باز قطع کرد:
- اون که آره، هفت جدم امل بودن و این نسل رو عوضش می‌کنم.
عصبی از فشار روانی درونم غریدم:
- یاد نگرفتی وسط حرف کسی نپری؟
یونا: نه تو یاد گرفتی.
و این جوابش از صد فحش هم بدتر بود، جوری با خونسردی و بی‌خیالی بود که می‌خواستم کله‌اش را بکنم.
چند املاکی را رفتم و دنبال خانه گشتم اما اجاره‌ها آن‌قدر بالا بود که محال بود بتوانم حتی فکرش را هم بکنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
نمی‌خواستم باز هم با آن خانه برگردم؛ جای من آن‌جا نبود، سحر آدم خوبی نبود، نازنین و بقیه هم همین‌طور... .
اما فعلاً جایی را برای ماندن نداشتم‌. وقتی شماره‌ی سحر روی اسکرین موبایل افتاد انگار لحظه‌ای نفسم رفت.
می‌گفت زود برگردم با همه‌مان کار دارد، من جزئی از آن "همه" نبودم؛ او با اهالی خانه کار داشت و من جزء آن‌ها نبودم‌... من انگار هیچ هم نبودم.
این روزها آن‌قدر بغض می‌کردم که یاد بچه‌ لوس‌های بالا شهری می‌افتادم، آن‌هایی که تا تقی به توقی می‌شد با اشک و جمع کردن بینی عروسکی‌شان حرف‌شان را به کرسی می‌نشاندند اما بغض من از روی بی‌چارگی و بی‌نوایی بود.
وقتی به آن خانه‌ی کذایی بازگشتم دخترکی ریز نقش در را به رویم باز کرد و من از گفته‌های نازنین حدس زدم میشا باشد، نامش هم مثل مدل موهای کوتاه و پسرانه‌اش مسخره بود.
با جمع کاملاً غریبه بودم. سحر با دیدنم خندید و من را به سه دختر جدید که میشا هم شامل‌شان می‌شد معرفی کرد.
یکی رکسانا و دیگری نیکا بود.
موهای بافته شده‌ام را از روی شانه‌کنار‌ زدم و از داخل آینه به گودی کم‌رنگ چشم‌هایم نگاه کردم.
نازنین خندید و دستش را روی گردنم انداخت:
- صدا و سیمای جمهوری سلامی یه شمس‌الدین داره.
متعجب نگاهش کردم که با خنده ادامه داد:
- ما هم پشم‌الدینش رو... .
روی دندان نیش همه‌ی دخترها جز سولماز روی دندان‌ نیش‌شان نگین داشتند و نگین هم... .
اعتنایی به حرف‌هایش نکردم که با همان خنده‌ی وحشت‌ناک ادامه داد:
- خدایی با این سر و ریخت که نمی‌خوای بری ور دل پسر مردم؟
قلبم داشت به درد می‌آمد، هول کردم و نگاه دزدیدم.
صدای دختری که فهمیده بودم نامش رکسانا است را از پشت سرم شنیدم:
- چی میگی صدات کل خونه رو برداشته؟
روی صحبتش با نگین بود.
همان لحظه صدای سحر آمد که همه را برای شام صدا می‌زد.
حر
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
نفس عمیقی کشیدم، باید هرچه زودتر فکری به حال و روز زارم می‌کردم!
انگار نگین فهمید که معذب هستم دستم را گرفت و کنار خودش نشاند.
میلی به خوردن نداشتم، این غذاها از املت و نیمرویی که می‌خوردم هم حرام‌تر بود!
به زرشک پلو و تکه‌های بزرگ مرغ بریان شده نگاه کردم، حالم بد می‌شد!
نازنین: چرا نمی‌خوری؟ دوست نداری؟
سرم را به نشانه‌ی منفی تکان دادم و سعی کردم لبخند بزنم:
- نه‌نه فقط..‌. میل ندارم.
از روی صندلی بلند شدم و راه اتاق را در پیش گرفتم که صدای سحر را از پشت سرم شنیدم:
- نفس جون، حاضر شو می‌خوایم دو نفری بریم بیرون.
برگشتم و متعجب نگاهش کردم که خنده‌ای کرد و همان‌طور که دهانش را با دستمال قرمز رنگ پاک‌می‌کرد گفت:
- من و تو، دو نفری!
می‌دانستم قطعاً امشب خبرهای زیبایی نمی‌شنوم... خبرهای وحشتناک، یا شاید هم تهوع آور، استرس را با بندبند وجودم حس می‌کردم. کاش می‌شد از همین بالا خودم را به پایین پرت کنم... آن وقت یک ملت از دستم راحت می‌شدند.
بیرون هوا کمی سرد بود، فقط کمی و باعث شد جای تاپ، تیشرت آستین بلندی بپوشم، فقط از روی اجبار!
لباس‌هایم را با مانتوی آبی و شلوار جین مشکی عوض کردم و شال سفید را روی سرم انداختم.
موبایلم را در جیب مانتویم انداختم و روی تخت نشستم.
مدتی نگذشت که سحر بلاخره صدایم زد و همراه او از خانه خارج شدیم، نازنین با دیدن تیپم قاه‌قاه خندید، انتظار نداشتند که مثل خودشان با نیم‌تنه و مانتوی جلو باز بیرون بروم؟ یا مثلا شال را روی گردنم بیندازم؟
چرا! انتظارهای خیلی بالاتری از من داشتند!
که حتی فکرش هم لرزه بر جانم می‌انداخت... .
 
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
***
- خب، یکم از خودت بگو دختر... خیلی ازت نمی‌دونم.
سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و چشم‌هایم را بستم، کاش می‌شد لحظه‌ای سرم را روی بالش بگذارم و وقتی چشم‌هایم را باز کردم همه چیز به منوال عادی‌اش برگردد... .
- چی بگم مثلاً؟
شالش دیگر از روی آن نیمچه موهایش هم افتاده بود و گردنش مشخص بود، بدون توجه به آن گفت:
- دوست پسر داشتی؟
و من می‌دانستم با این سوال‌ها می‌خواهد به کجا برسد، از خودم بدم می‌آمد، از همه و همه!
بغضم را قورت دادم و با صدای خش‌دار و دورگه‌ای گفتم:
- نه دوست پسر داشتم، نه وقتش رو داشتم به این چیزها برسم، من حتی از این شغلی که شما دارین هم متنفرم متنفر!
و نمی‌دانم چرا اشکی روی گونه‌ام چکید، چرا این کابوس لعنتی تمام نمی‌شد؟!
نیشخندی زد و همان‌طور که سعی داشت از ماشین جلویی سبقت بگیرد پرسید:
- که این‌طور، انتظار که نداری باور کنم عزیزم؟
برایم مهم نبود باور می‌کند یا نه، من آن‌چه بودم را گفته بودم.
- نه... ولی خواستم گفته باشم تا دیگه چیزی روی دلم سنگینی نکنه.
خندید و میان خنده‌اش گفت:
- آهان... حالا این رو بگو، تو که ان‌قدر پاکی چرا واسه من زنگ زدی؟
چرا لحنش پر از تمسخر بود؟
نفس عمیقی کشیدم و بلاخره گفتم:
- چون جایی واسه‌ی خواب نداشتم، این رو پشت گوشی هم گفتم... .
این‌بار او عصبی حرفم را قطع کرد و با لحن بدی گفت:
- چی خیال کردی؟ مفت‌مفت سقف بالا سر می‌خوای؟ این زن‌هایی که دیدی همه‌شون عین تو سقف می خواستن ول واسه خاطرش یه غلطی می‌کنن... .
حرفش را با ناامیدی و قطع کردم و نالیدم:
- یعنی هیچ کاری جز اون نمی‌تونم بکنم؟
با بی‌رحمی و بدون مکث پاسخ داد:
- اگه نمی‌تونی بگو یکی دیگه رو بیارم رو تختت بخوابه، همه مثل تو احمق که نیستن!
 
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
عصبی سمتش چرخیدم و با چشم‌هایی به اشک نشسته داد زدم:
- من احمق نیستم نیستم، می‌فهمی؟ مجبور بودم لعنتی، مجبور!
نیشخندی روی لب‌هایش نشست و من از آن‌ نگین متنفر بودم!
سحر: قبلاً چی کار می‌کردی همون کار رو بکن!
این روزها سردردهایم زیاد شده بود و البته سخت!
سرم را با پشتی صندلی تکیه دادم، من تمام شده بودم، بگذار او هم بداند:
- مواد می‌فروختم... .
و گفتم و گفتم...دروغ نگفتم؛ تعجب هم نکرد و فقط با لحن بد و تهدیدواری روی خطراتش تاکید کرد، خندید و قهقهه زد، از صاحب‌خانه و اجاره‌ی عقب افتاده‌ام شروع کردم تا رسیدم به این‌جایی که نشستم و او تا آخر صحبتم با تیکه پرانی‌هایش من را به باد تمسخر گرفته بود، چه‌قدر این زن‌ها بد هستند!
آن شب تا ساعت یک نیم شب در خیابان‌ها چرخید، حرف زدم و او هم حرف زد، چه‌قدر سخت بود خواهش کردن، غروری برایم نمانده بود، من دیگر غروری ندارم!
نمی‌دانم آخر سر دلش برایم سوخت و به رحم آمد یا با منظور دیگری گفت که تا نهایتاً سه روز آن‌جا بمانم و من چه‌قدر ممنون همین زن بد بودم!
***
با دیدن آن در قدیمی زنگ زده نفس عمیقی کشیدم، یعنی می‌شود باز زندگی‌ام به روال عادی و بد قبلی‌اش برگردد؟
با پایم چند ضربه به در زدم؛ ای کاش زودتر بیاید و در را باز کند تا خیالم راحت شود... .
من می‌خواستم خوب باشم اما نشد، بخت یاری نکرد... .
باز چند ضربه‌ی دیگر به در زدم که صدای داد کسی آمد، خودم را عقب کشیدم و دست‌هام را در جیب کاپشن قرمز رنگم فرو بردم.
دخترک که تقریباً ۱۲_۱۳ سالش بود با اخم و لحن بدی گفت:
- هوی عمو...در رو شکوندی!
لحنش من را یاد آن روزهایم انداخت و باعث شد لبخند کم‌رنگی کنار لبم بنشیند که اخمش غلیظ‌تر شد و غرید:
- با کی کار داری؟
سرکی به داخل کشیدم که خودش را جلو‌تر کشید، با آن موهای گره خورده که از کنار روسری گل‌دار و چرک شده‌اش بیرون زده بودند مشخص بود از اهالی همین خانه است.
- جمشید هستش؟
 
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
اخم‌ کرد و دست به کمر گفت:
- کی هستی؟!
نیشخندی زدم، شاید اگر بزرگ‌تر بود جواب دندان شکنی نثارش می‌کردم پس به مراعات سن‌ و‌ سالش گفتم:
- کاریت نباشه، صداش کن.
با همان نگاه بد سرش را چرخواند و داخل خانه شد‌. من این‌کاره بودم، من این‌کاره بودم پس نباید بترسم نباید!
چند دقیقه بعد حضرت‌عالی با رکابی مشکی بخیه خورده در چارچوب در ظاهر شد.
جیغ و فریادهایم... چوبه‌ی دار... .
انگار درحال غرق شدن بودم و هنوز نفس می‌کشیدم.
سر و‌ وضعم را از سر‌گذراند و با نیشخند گفت:
- به! بِبِین کی این‌جاست!
دستش به موهای کم پشت و‌کله‌ی نیمه تاسش کشید و ادامه داد:
- چه‌طوری؟ ایام به کام‌‌تونه انشالله؟!
بدون توجه به لحن پر تمسخرش با همان لحن‌خودش جواب دادم:
- فضولیش به شما نیومده... .
و نیشخندی چاشنی حرفم کردم.
ابروی خط خورده‌اش بالا پرید و زبانش را روی لب‌های‌کبود شده‌اش کشید و با تنگ‌کردن چشم‌هایش پرسید:
- انگاری باز کارم داری که اومدی سراغم، آخه گفته بودی راهمون از هم سواست!
آهم را بیرون فرستادم و کوله‌ام را کمی روی دوش جابه‌جا‌کردم و خیره به چشم‌های تنگ شده‌اش گفتم:
- واسه پخش اومدم... .
و‌ طناب کلفتی که گردنم از آن عبور‌ کرد، نفسم داشت بند می‌آمد، دیگر گریه و‌جیغ‌هایم هم کارساز نبود... باید اعدام می‌شدم؟
 
بالا پایین