وارد شدم که به خاطر گرمای بخاری نفتی درون دکه حس خوبی به وجودم تزریق شد، چند قدم جلو آمدم و سرحال گفتم:
- سلام عمو.
سرش را که مشغول حساب و کتاب در دفترش بود بالا آورد و با لبخندی گفت:
- سلام ترانه خانم گلم، خوبی بابا جان؟
سری تکان دادم که متعجب به حال و روزم کنجکاو پرسید:
- چی شده انقدر خوشحالی؟
شانهای بالا انداختم و گفتم:
- اگه خدا قسمت کنه یه کار خوب گیرم میاد، فقط میتونم از تلفنتون استفاده کنم؟ آخه گوشیم زیاد آنتن نمیده.
با مهربانی سری تکان داد و تلفن قرمز رنگش را که کنار شیشههای خیار شور بود برداشت و جلویم قرار داد، با تشکر آرامی زیر لب مشغول گرفتن شمارهای که روی کارت نوشته بود شدم. بعد از چند بار خواندن و مطمئن شدن از اینکه درست است؛ آن را نزدیک گوشم قرار دادم که بعد از چند بوق صدای بم آن مرد شنیده شد
- بله بفرمایید؟
هول شده لبم را با زبان تر کردم و کمی در جایم جابه جا شدم:
- سلام خوب هستید؟
صدای سرد و جدیاش شنیده شد:
- ممنونم امرتون؟
خودم را جمع و جور کردم و مصمم گفتم:
- راستش من همون دختریم که توی خیابون
کارتتون رو بهش دادید.
چند لحظه ساکت شد و انگار دارد با خودش کلنجار میرود، بالاخره جواب داد:
- آها یادم اومد، خب تصمیمت رو گرفتی؟
نگاهی به جعبههای آدامس روی میز انداختم و لب زدم:
- آره من به این کار نیاز دارم.
**
نگاهی به سر درش انداختم که با خط خوش نوشته شده بود《آسایشگاه سیاوش》
نفس عمیقی کشیدم و با تردید چند قدم جلو آمدم، خدا کند روزانه حقوقم را بدهد تا شاید با پول امروز و فردا بتوانم داروهای سپهر و با پول دو روز دیگر نصف اجاره را جور کنم!
با فکر به این موضوع روی زنگ کنار در فشار دادم که مردی قد بلند و نسبتا جوان که لباس نگهبانها را پوشیده بود، در را باز کرد و پرسید:
- بفرمایید؟
دستهی کولهام را فشردم و جدی گفتم:
- با آقای اطلسی کار دارم، به عنوان پرستار اینجا قراره استخدام بشم.
سری تکان داد و با لبخند محوی جواب داد:
- بله بیاید تو.
از کنارش رد شدم و داخل شدم، با دیدن فضای سرسبز روبه رویم شوکه شدم، خدای من اینجا تیمارستان است؟!
دور تا دور درخت و کف حیاط آسفالت و گوشهها گل و علف زیادی وجود داشت، حتی نیمکت ها و آلاچیق هایی هم به چشم میخورد.
- سلام عمو.
سرش را که مشغول حساب و کتاب در دفترش بود بالا آورد و با لبخندی گفت:
- سلام ترانه خانم گلم، خوبی بابا جان؟
سری تکان دادم که متعجب به حال و روزم کنجکاو پرسید:
- چی شده انقدر خوشحالی؟
شانهای بالا انداختم و گفتم:
- اگه خدا قسمت کنه یه کار خوب گیرم میاد، فقط میتونم از تلفنتون استفاده کنم؟ آخه گوشیم زیاد آنتن نمیده.
با مهربانی سری تکان داد و تلفن قرمز رنگش را که کنار شیشههای خیار شور بود برداشت و جلویم قرار داد، با تشکر آرامی زیر لب مشغول گرفتن شمارهای که روی کارت نوشته بود شدم. بعد از چند بار خواندن و مطمئن شدن از اینکه درست است؛ آن را نزدیک گوشم قرار دادم که بعد از چند بوق صدای بم آن مرد شنیده شد
- بله بفرمایید؟
هول شده لبم را با زبان تر کردم و کمی در جایم جابه جا شدم:
- سلام خوب هستید؟
صدای سرد و جدیاش شنیده شد:
- ممنونم امرتون؟
خودم را جمع و جور کردم و مصمم گفتم:
- راستش من همون دختریم که توی خیابون
کارتتون رو بهش دادید.
چند لحظه ساکت شد و انگار دارد با خودش کلنجار میرود، بالاخره جواب داد:
- آها یادم اومد، خب تصمیمت رو گرفتی؟
نگاهی به جعبههای آدامس روی میز انداختم و لب زدم:
- آره من به این کار نیاز دارم.
**
نگاهی به سر درش انداختم که با خط خوش نوشته شده بود《آسایشگاه سیاوش》
نفس عمیقی کشیدم و با تردید چند قدم جلو آمدم، خدا کند روزانه حقوقم را بدهد تا شاید با پول امروز و فردا بتوانم داروهای سپهر و با پول دو روز دیگر نصف اجاره را جور کنم!
با فکر به این موضوع روی زنگ کنار در فشار دادم که مردی قد بلند و نسبتا جوان که لباس نگهبانها را پوشیده بود، در را باز کرد و پرسید:
- بفرمایید؟
دستهی کولهام را فشردم و جدی گفتم:
- با آقای اطلسی کار دارم، به عنوان پرستار اینجا قراره استخدام بشم.
سری تکان داد و با لبخند محوی جواب داد:
- بله بیاید تو.
از کنارش رد شدم و داخل شدم، با دیدن فضای سرسبز روبه رویم شوکه شدم، خدای من اینجا تیمارستان است؟!
دور تا دور درخت و کف حیاط آسفالت و گوشهها گل و علف زیادی وجود داشت، حتی نیمکت ها و آلاچیق هایی هم به چشم میخورد.