جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

داستان کوتاه [دیوانه ها خوشبخت ترند] اثر 《کیانا میرزاپور کاربر انجمن رمان بوک》

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستان کوتاه توسط Joki با نام [دیوانه ها خوشبخت ترند] اثر 《کیانا میرزاپور کاربر انجمن رمان بوک》 ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,713 بازدید, 26 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته داستان کوتاه
نام موضوع [دیوانه ها خوشبخت ترند] اثر 《کیانا میرزاپور کاربر انجمن رمان بوک》
نویسنده موضوع Joki
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط اولدوز
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
354
مدال‌ها
2
وارد شدم که به خاطر گرمای بخاری نفتی درون دکه حس خوبی به وجودم تزریق شد، چند قدم جلو آمدم و سرحال گفتم:
- سلام عمو.
سرش را که مشغول حساب و کتاب در دفترش بود بالا آورد و با لبخندی گفت:
- سلام ترانه خانم گلم، خوبی بابا جان؟
سری تکان دادم که متعجب به حال و روزم کنجکاو پرسید:
- چی شده انقدر خوشحالی؟
شانه‌ای بالا انداختم و گفتم:
- اگه خدا قسمت کنه یه کار خوب گیرم میاد، فقط می‌تونم از تلفنتون استفاده کنم؟ آخه گوشیم زیاد آنتن نمیده.
با مهربانی سری تکان داد و تلفن قرمز رنگش را که کنار شیشه‌های خیار شور بود برداشت و جلویم قرار داد، با تشکر آرامی زیر لب مشغول گرفتن شماره‌ای که روی کارت نوشته بود شدم. بعد از چند بار خواندن و مطمئن شدن از اینکه درست است؛ آن را نزدیک گوشم قرار دادم که بعد از چند بوق صدای بم آن مرد شنیده شد
- بله بفرمایید؟
هول شده لبم را با زبان تر کردم و کمی در جایم جابه جا شدم:
- سلام خوب هستید؟
صدای سرد و جدی‌اش شنیده شد:
- ممنونم امرتون؟
خودم را جمع و جور کردم و مصمم گفتم:
- راستش من همون دختریم که توی خیابون
کارتتون رو بهش دادید.
چند لحظه ساکت شد و انگار دارد با خودش کلنجار می‌رود، بالاخره جواب داد:
- آها یادم اومد، خب تصمیمت رو گرفتی؟
نگاهی به جعبه‌های آدامس روی میز انداختم و لب زدم:
- آره من به این کار نیاز دارم.
**
نگاهی به سر درش انداختم که با خط خوش نوشته شده بود《آسایشگاه سیاوش》
نفس عمیقی کشیدم و با تردید چند قدم جلو آمدم، خدا کند روزانه حقوقم را بدهد تا شاید با پول امروز و فردا بتوانم داروهای سپهر و با پول دو روز دیگر نصف اجاره را جور کنم!
با فکر به این موضوع روی زنگ کنار در فشار دادم که مردی قد بلند و نسبتا جوان که لباس نگهبان‌ها را پوشیده بود، در را باز کرد و پرسید:
- بفرمایید؟
دسته‌ی کوله‌ام را فشردم و جدی گفتم:
- با آقای اطلسی کار دارم، به عنوان پرستار اینجا قراره استخدام بشم.
سری تکان داد و با لبخند محوی جواب داد:
- بله بیاید تو.
از کنارش رد شدم و داخل شدم، با دیدن فضای سرسبز روبه رویم شوکه شدم، خدای من اینجا تیمارستان است؟!
دور تا دور درخت و کف حیاط آسفالت و گوشه‌ها گل و علف زیادی وجود داشت، حتی نیمکت ها و آلاچیق هایی هم به چشم می‌خورد.
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
354
مدال‌ها
2
قدمی روبه جلو برداشتم، هنوز هم در جدال با خود بودم که آیا کارم درست است یا نه؟ آیا میتوانم با پولی که می‌گیرم دوایی برای دردهای سپهر جانم باشم یا دوباره به کوچه‌ی بن بست از تقدیر برخواهم خورد؟
در میان هیاهوی ذهن که کارش جز جدال با انگیزه و امید نبود به در چوبی رسیدم، دکور سراسری آن آبی آسمانی بود و من متعجب از خالی بودن میزی که محل حضور منشی است ضربه‌ای آرام به در زدم، دستانم را پایین آوردم که صدای بم و گرفته‌ای به گوش رسید:
- بیا داخل!
نفس عمیقی کشیدم و دستگیره را پایین کشیدم، در که باز شد با همان مرد روبه رو شدم.
از پنجره به بیرون خیره شده بود و خونسرد فنجان قهوه‌اش را نزدیک لبانش می‌برد و هرزگاهی جرئه‌ای از آن می‌نوشید.
- سلام آقا‌.
توجهی نکرد و به طرفم هم برنگشت، اما بعد از چند لحظه با صدایی که نه رگه های غرور بلکه همان حس جدیت مدیر را داشت گفت:
- بشینید خانم.
سری تکان دادم، نگاهم مبل نو و زیبای آبی را نشانه گرفت، ترسیدم که نکند با لباس های کثیف و چرکینم از زیباییش کم کنم.
با تردید جلو آمدم و نشستم که او هم عقب‌گرد کرد، فنجان را روی میز بزرگ قهوه ای رنگ که یک لپ‌تاب و چندین پوشه روی آن قرار داشت و گذاشت و با لبخند گفت:
- خب چه خبرا؟ اون روز که حسابی توی خودت بودی و حتی اون چتر رو هم قبول نکردی.
شوکه از تغییر ناگهانی اش لب گزیدم، این همان مرد جدی چند لحظه پیش بود؟
نیمچه لبخندی زدم و جواب دادم:
- ممنونم، راستش به این کار به شدت نیاز دارم.
روی صندلی نشست و دوباره با جدیت گفت:
- حقوق روزانه میخوای یا ماهانه؟
آب دهانم را قورت دادم، دقیقا مثل دریاچه رویش یخ زده و درونش گرمِ-گرم بود.
دستانم را در یکدیگر قلاب کردم و گفتم:
- روزانه آقا!
سری تکان داد و برگه‌ای جلویم گذاشت و گفت:
- این رو پر کن و به منشی تحویل بده.
تشکر آرامی کردم و در همان حال گفتم:
- اما منشیتون پشت میز نبودن!
بی‌خیال سری تکان داد و درحالی که دستش را زیر چانه‌اش گذاشته بود و با انگشت هایش روی میز ضربه‌ی آرام و ریتم دار میزد گفت:
- درسته چون اینجا پرستار زیادی نداریم، اون آمپولای چند تا شون رو میزنه.
ابرویی بالا انداختم، الحق که اینجا دیوانه خانه بود، آخر مگر صف دوغ است که یک نفر اگر رفت شخص دیگری سهم او را بخرد!؟
**
نگاهم به دختر همسن خودم گره خورد، دست‌هایش را در روشویی شست و آن ها را تکان میداد.
- خب دختر جون، کار تو اینه که برای مریضا آمپول بزنی، روتختی و لباس‌هاشون رو بشوری و از همه مهم‌تر بهشون غذا بدی؛ فهمیدی؟
سری تکان دادم و نگاهی به اتاق انداختم، گویا در این ساعت در اثر داروی آرام‌بخش همگی آنها می‌خوابیدند.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: Aramesh.
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
354
مدال‌ها
2
از اتاق بیرون آمد که دنبالش به راه افتادم، درحالی‌که تخته شاسی نقره‌ای رنگ و برگه‌های فراوان زیرش را بررسی می‌کرد گفت:
- الانم برو اتاق ایزوله، اونجا چند تا روتختی نَشُسته هست، توی لباسشویی می‌ندازی بالای پشت بوم هم پهن می‌کنی و کف اتاق رو هم طی می‌کشی، همین امروز رو بهت آسون می‌گیرم.
دستی به روپوش سفیدم کشیدم و مصمم گفتم:
- چشم.
بدون آنکه به طرفم برگردد به مسیرش ادامه داد، از حرکت ایستادم راهرو تاریک و کمی ترسناک به نظر می‌رسید، سری تکان دادم تا افکار مزاحم را از مغزم بپرانم.
بعد از شستن روتختی‌ها، تشت بزرگ‌ زرد رنگ را زیر بغل گرفتم و سلانه-سلانه از پله‌های مارپیچ و کمی زنگ زده بالا آمدم تا به پشت بام رسیدم، تمامی شهر در معرض دیدم قرار داشت و صد البته سردتر از پایین بود، نگاهی به بند لباس که توسط یک میخ در آن طرف دیوار به آنتن کج و کوله‌ی طرف دیگر وصل شده بود خیره شدم و با تاسف سری تکان دادم.
چند قدم جلو آمدم، تشت را پایین گذاشتم و کمی خم شدم تا آن رو تختی سفید رنگ را بردارم، با تمام توان آن را در دستانم فشردم و بعد از چند بار تکان دادن روی بند پهنش کردم و از گیره های فلزی هم بالایش زدم، بعد از یک ربع بالاخره تمام شد.
کش و قوسی به بدنم دادم و تشت بر زیر بغل دوباره از پله ها پایین آمدم به عنوان اولین مسئولیت کاری خوب بود.
**
نگاهی به نسخه انداخت و سری تکان داد، به طرف قفسه بزرگی که دارو ها در آن قرار داشت رفت و بعد از چند لحظه با داروهای زیادی که در سبد کوچک آبی گذاشته بود برگشت، آن را روی میز گذاشت و گفت:
- جمعا پونصد هزار تومن می‌شه.
با چشم های گرد شده به محتویات سبد و سپس آن مرد میانسال که اتیکت پزشک داروساز روی روپوشش بود خیره شدم و زمزمه کردم:
- پونصد تومن؟
بی توجه سری تکان داد و با کلافگی به آدم های پشت سرم که دفترچه به دست منتظر بودند خیره شد و گفت:
- خانم زودتر حساب کنید بقیه منتظرن.
با کلافگی در کوله ام را باز کردم و دویست هزار تومان بیرون کشیدم با پول جوراب هایی که قبلا فروخته بودم، جمعا سیصد هزار تومان میشد!
- آقا اندازه سیصد تومن بهم بدید.
با کلافگی به پول های چروکیده در دستم خیره شد، دستش را جلو آورد که پول ها را به او دادم، چند دارو را درون کیسه انداخت و به طرفم گرفت، آرام تشکر کردم و آنها را در دستانم گرفتم.
اوضاع دیگر از این بدتر نمی‌شد، باید فکر دیگری می‌کردم با روزی دویست تومان حتی پول داروهایش را در نمی‌آوردم چه برسد به شیمی درمانی و...
کلافه در خیابان قدم می‌زدم که با خوردن قطره‌ای روی نوک بینی‌ام، سر بلند کردم. قطرات باران یکی پس از دیگری روی سر و صورتم فرود می‌آمدند و مانند خنجری صورتم را زخمی و قلبم را تکه-تکه می‌کردند.
پلاستیک داروهای در دستم را محکم‌تر فشردم و با عجله به راهم ادامه دادم.
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
354
مدال‌ها
2
با رسیدن به در خانه کلید را بیرون کشیدم که صدای جدی مردی شنیده شد:
- خانم ترانه دادفر؟
به عقب برگشتم با کمال تعجب به مردی که از روی پیراهنش به راحتی می‌توان تشخیص داد پلیس است خیره شدم، آرام سری تکان دادم و گرفته گفتم:
- بفرمایید امرتون؟
برگه‌ی سفید رنگی که در دستانش بود را جلویم گرفت، با بی تفاوتی و لحنی که سرمای وجودش به خوبی قابل تشخیص بود زمزمه کرد :
- طبق گزارشی که برادر کوچیک‌تر شما همراه با عموشون به ما داده گویا مورد کتک و آزار توسط شما قرار گرفته، به خاطر همین توی این تاریخ به دادگاه تشریف بیارید، تا حضانت برادر و خواهرتون مورد بررسی قرار بگیره.
شوکه و بدون حرکت به اصوات خارج شده از دهانش توجه میکردم، مگر کی من سپهر را کتک زده بودم که حال همچین ادعایی داشت؟
لابد باز هم کار عمویم بود تا حضانت سپهر و ترنم را بگیرد و داغ دیگری بر دلم بگذارد.
دست‌های لرزانم را بالا آوردم و برگه را از دستانش گرفتم، پلیس سری به نشانه تاسف برایم تکان داد و بدون توجه به حال بدم به طرف سمندی که آن طرف پارک شده بود و درونش یک سرباز و یک پلیس زن نشسته بود، حرکت کرد.
هیستریک و تلخ خندیدم، دیگر برایم مهم نبود که کم-کم آن خنده به قه‌قه ترسناکی مبدل شده و جالب ترش اشک‌هایی در میان خنده‌هایم بود که پشت سر هم می‌ریخت، روی زانوهایم خم شدم و نرم نرمک روی آسفالت سرد به حالت دو زانو نشستم.
دستانم را روی زمین گذاشتم و از ته دل جیغ کشیدم، خدایا از یک طرف بیماری سپهر از آن طرف کارهای عمویم که معلوم نیست با چه ترفندی می‌خواهد، خانواده‌ام را دوباره از من بگیرد.
**
نگاهی به صورت بی روحم انداختم، مقنعه‌ای که از دوران دبیرستان در کمد نم گرفته‌مان بود روی سرم مرتب کردم، بعد از پوشیدن مانتو و شلوار مشکی رنگ مادرم از خانه بیرون آمدم
- شد دو روز!
با حرص در را قفل کردم و به شیدا و صادق خیره شدم که چگونه با حرص به من خیره شده بودند، آرام سری به نشانه سلام تکان دادم که شیدا با لحنی که فضولی در آن موج می‌زد و مانند ماهی های کوچک قرمز بر زبانش شناور بود گفت:
- سپهر و ترانه کجا رفتن؟
درحالی‌که کفش های مشکی رسمی‌ام را با هزار زحمت می‌پوشیدم، لبخند تلخی زدم، این چه سوالی‌بود که خودم هم جوابش را نمی‌دانستم!
بدتر از همه باید بلافاصله بعد از دادگاه به تیمارستان می‌رفتم و کارم را شروع می‌کردم.
بدون جواب دادن به سوالش از پله‌ها پایین آمدم که صادق داد زد:
- هوی دختره‌ی !
بدون جواب دادن در خانه را باز کردم و از شدت عصبانیت آن را در هم کوبیدم که صدای ریختن گل های دیوار بر روی زمین شنیده شد.
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
354
مدال‌ها
2
روزی که با دیدار صادق و آن زن فضول تر از خودش شروع شود معلوم است به کجاها ختم خواهد شد، بعد از گرفتن تاکسی و رسیدن به دادگاه پیاده شدم، نگاهی به ساعت گوشی‌ام انداختم که عقربه‌اش ساعت هشت را نشان می‌داد.
نفسم را آسوده بیرون فرستادم و با جدیت وارد شدم، به میز بزرگ که پایینش صندوق شماره یک نوشته شده بود خیره شدم و نگاهم سرباز کم سن و سالی که مشغول صحبت با یک پیرزن بود را نشانه گرفت، جلو آمدم که صدایشان واضح تر شنیده میشد.
پیر زن- آقا من الان چیکار کنم؟ گناه پسرم چیه؟
سرباز که گویا کمی کلافه شده بود، برگه‌ای را بررسی کرد و با ترحم جواب داد:
- حاج خانم، با قاضی صحبت کنید من‌ که کاره‌ای نیستم.
جلوتر آمدم و بدون توجه به بحث آنها گفتم:
- ببخشید آقا!
سرباز نگاهش را به من سوق داد و منتظر خیره شد، لبم را با زبان تر کردم و برگه را روی میز گذاشتم.
- من برای رسیدگی به موضوع حضانت اومدم، جلسه ساعت چند شروع میشه؟
نگاهی به برگه انداخت، بعد از چند لحظه آن را جلویم کشید و درحالی‌که با سیستم چیزی تایپ می‌کرد گفت:
- الاناست که شروع بشه، اتاق سیزده دادرسی هست.
سری به نشانه تشکر تکان دادم و به طرف آن اتاق به راه افتادم، باید متوجه می‌شدم قضیه از چه قرار است، از دیشب یک پلک بر روی هم نگذاشته بودم و مدام به این فکر می‌کردم که سپهر به خواسته خودش می‌خواهد با عمو زندگی کند یا نه؟
با رسیدن به در اتاق، عمو، سپهر و ترنم را دیدم که روی صندلی نشسته بودند، عمو دستان سپهر را گرفته بود و هرزگاهی چیزی دم گوشش زمزمه می‌کرد.
به یک باره عصبانیت تمام وجودم را گرفت، اما با فکر به اینکه دعوا در چنین مکانی یک جور دیوانگی به حساب می‌آمد، با قدم‌های شمرده-شمرده جلو آمدم و رو به او با لحن ملایمی که رگه های خشم در آن به وضوح مشخص بود، گفتم:
- قضیه چیه؟
سپهر سر بلند کرد، اما عمویم خونسرد پاهایش را روی هم انداخت و گفت:
- بهم نگفته بودی سپهر سرطان داره، می‌خواستی وقتی که مرد بهم خبر بدی؟
چشم هایم دو-دو می‌زد و دست‌هایم مشت شده بود، احساس سوزش ناخون هایم در کف دستم دیگر برایم اهمیتی نداشت، دلیل این جدال ناتمام و بچگانه او با من برایم مهم بود.
- این موضوع چه ربطی به دادگاه داره؟
ابرویی بالا انداخت، کت مشکی رنگش را مرتب کرد و با ژست متفکری جواب داد:
- من اونقدر پول دارم که هزینه‌های شیمی درمانی و داروهاش رو بدم، فقط باید بزاری حضانتش رو بگیرم.
پوزخندی زدم، اگر دلیلش تنها کمک بود برای چه حضانتش را می‌خواست؟
مگر جز این است که می‌خواهد من تنها را تنهاتر کند، تا آن وجدان نحسش آرام بگیرد؟
تمامی حرف‌های گذرا در ذهن را بر زبان آوردم که خونسرد جواب داد:
- تو سپهر رو کتک میزدی، اگه این رو به قاضی بگم همه چیز تمومه!
با درد نگاهی به سپهر که تا کله در یقه‌اش فرو رفته بود انداختم و با بغض گفتم:
- من تو رو زدم؟ چرا یه روزه این تصمیم رو گرفتی؟
سر بلند کرد، لبش را با زبان گاز گرفت و گرفته جواب داد:
- آبجی، من نمی‌خوام تو به خاطر داروهای من از صبح تا شب کار کنی، اگه پیش عمو زندگی کنیم دیگه لازم نیست تو انقدر زجر بکشی!
نگاهی به چشمان مشکی‌اش انداختم، مانند آسمان شب که ابرهای تیره و تار جلوی ماهش را گرفته باشند، هر آن امکان باریدنش وجود داشت!
نفسم را با کلافگی تمام از سی*ن*ه‌ی سوخته‌ام بیرون فرستادم، با باز شدن در و صدای فریاد سربازی که می‌گفت:
- ترانه دادفر و برزو دادفر بیاید داخل!
دستی به صورتم کشیدم و درحالیکه دسته‌ی کیف مشکی‌ام را بین انگشت‌هایم فشار می‌دادم داخل شدم.
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
354
مدال‌ها
2
فضا آنقدر برایم ترسناک بود، گویا که می‌خواستند جانم را بگیرند و همچون گل رزی گلبرگ‌هایم را در میان تیغ های غم فرو بریزند، زندگی چه از من میخواست؟
نگاهی به قاضی که در جایگاهی بلند نشسته و با آن پیراهن سفیدی که دکمه‌ی آخرش را هم بسته بود و موهایی که دانه‌های سیاهش به اندازه چند ارزن و شاید کمتر به حساب می‌آمد انداختم.
سمت راستش یک مرد جوان تر با کت و شلوار مشکی و در سمت دیگر زنی چادری و لاغر اندام بود!
زیر لب سلامی گفتم و با استرس نگاهی به صندلی چوبی قهوه‌ای رنگ انداختم
- بشین دخترم!
نگاهم مانند تیری چهره قاضی را نشانه گرفت، آب دهانم را که از سرب هم داغ تر بود قورت دادم و روی صندلی نشستم، عمو و بچه‌ها هم در صندلی کنارم نشستند، سرباز در را بست و صدای بسته شدن در برایم چه دلخراش و مخوف بود.
قاضی دست‌هایش را در هم فرو برو و در حالیکه با نگاهش همگی مارا از یک نظر می گذراند لب باز کرد و جدی گفت:
- خب با توجه به پرونده گویا دیروز پسر دوازده ساله سپهر دادفر توسط خواهرش که قیم اونه مورد کتک و آزار قرار گرفته و حالا برای بررسی حضانت اینجا هستیم.
عمویم که طبق معمول بساط چرب زبانی‌اش را پهن کرده بود ، قیافه ناراحتی به خود گرفت و سر سپهر را آرام و مثلا پدرانه نوازش کرد.
- درسته آقای قاضی برادر زاده من نه شرایط مالی درستی داره و نه روح سالمی!
تند به طرفش برگشتم که نیم‌نگاه بی اعتنایی به من انداخت و بعد از کمی مکث ادامه داد:
- دو سال پیش هم چون منشی یه دکتر بود تونست حضانت رو بگیره، ولی الان توی خیابون جوراب میفروشه.
ابروهایم را در هم فرو بردم و رو به قاضی فریاد زدم:
- هر چی میگه دروغه، من نه داداشم رو زدم و نه جوراب می‌فروشم، آقای قاضی من توی یه آسایشگاه روانی کار میکنم.
قاضی دستش را به نشانه آرام باش بالا آورد و جدی گفت:
- خانم لطفا نظم دادگاه رو به هم نزنید.
پوف کلافه‌ای کشیدم و ملتمس به او خیره شدم، عینک طبی که بند بلند مشکی رنگی به آن متصل بود را روی چشمانش گذاشت و مشغول خواندن پرونده‌مان شد.
غضبناک نگاهی به عمویم انداختم، پوزخندی تحویلم داد و سپهر را بیشتر در آغوش خود کشید.
- لطفا یک ساعت به ما فرصت بدید تا پرونده رو بررسی کنیم تا اون موقع بیرون منتظر باشید.
چشمانم را خسته روی هم گذاشتم و با نگرانی از جایم بلند شدم، خدایا خودَت کمکم کن!
از اتاق که بیرون آمدیم به دیوار های سرد راهرو تکیه دادم، عمویم با غیض جلو آمد و آرام اما پر از حرص که مانند شعله های آتش در وجودش زبانه می کشید غرید:
- فقط به فکر خودتی، الان اگه سپهر و ترانه رو ببری، چجوری هزینه‌هاشون رو جور میکنی؟ ها؟
حلقه‌ی چشمانش گرد شده بود و قفسه سی*ن*ه‌اش بالا و پایین میشد.
رو از او برگرداندم و نگاهم را به طرف دیگری سوق دادم که صدای پوزخند عمیقش مرا بیشتر برای تصمیمم لای منگنه گذاشت.
**
لبش را با زبان تر کرد، دستش را زیر چانه‌اش گذاشت و سری به نشانه کلافگی و سردرگمی تکان داد:
- نه مدارک اونقدر زیادن که حضانت رو به آقا بدیم و نه اونقدر کم که بزاریم بچه ها پیش خواهرشون بمونن.
دندان هایم را روی هم فشردم، آرام باش ترانه!
آرام باش دخترم!
صدای مادرم بود، در میان مشغله و سیاهی زندگی‌ام مانند نور در ذهنم تکرار میشد، تصمیمم را گرفتم، با اینکه دیگر جانی در تنم نمانده بود از جایم بلند شدم و برخلاف میل باطنی ام گفتم:
- حضانت بچه‌ها رو به عموم واگذار میکنم!
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
354
مدال‌ها
2
چند لحظه سکوت همه جا را فرا گرفت، نگاهی به عمویم و بچه‌ها انداختم، شوکه بودند و گویا توقع چنین حرکتی را از من نداشتند.
نگاه از آنها گرفتم، با اطمینان به طرف میز قاضی حرکت کردم و جدی لب زدم:
- کجا رو باید امضا کنم؟
زن چادری خودش را جلو کشید، با نگرانی و زمزمه وار گفت:
- مطمئنی؟ اگه واگذار کنی دیگه نمی‌تونی خواهر و برادرت رو پیش خودت نگه داری!
نگه داشتن؟ واژه‌ی بسیار عجیب و نامفهومی برای من که هرکس می‌آمد و در گذرگاه زندگی من رد میشد و می‌رفت بود.
خنثی و با نگاه نافذی که می‌دانستم جدیتش را به رخ کشیده به او زل زدم و این‌بار کمی بلند و جدی تر گفتم:
- کجا رو امضا کنم خانم!
سری تکان داد و ابروهایش را بالا انداخت، پی برده بود که این دخترک بیست ساله آنقدر تخس است که حرفش را به کرسی بنشاند!
برگه‌ای همراه با خودکار بیک آبی رنگ جلویم قرار داد و با انگشت به پایین برگه چند ضربه زد
- اینجا.
هنوز هم کمی شَک‌ به جانم افتاده بود، اما همان دیشب در داروخانه فهمیدم که در این وضع با دستان خود برادرم را به قتلگاه خواهم فرستاد،
خودکار را با دستانی لرزان به دست گرفتم و آرام امضا و اثر انگشت زدم که صدای عمویم که گویا دست هایش را با شوق روی هم میکوبید شنیده شد
- ممنونم ترانه جان، چون این لطف رو در حقم کردی منم به خاطر کودک آزاری ازت شکایتی نمیکنم، از آقای قاضی هم می‌خوام که این دختر رو ببخشه!
پوزخندی گوشه‌ی لبان خشکم جا خوش کرد، خودکار را روی کاغذ کوبیدم، با عجله و بدون توجه به سپهر و ترنم که اسمم را پشت سر هم فریاد میزدند، از اتاق بیرون آمدم، بغض وحشتناکی در گلویم خودش را به در و دیوار می‌کوبید تا مانند گلدان شیشه‌ای با تمام توانم آن را بشکنم، اما من باز هم مانع شدم.
دلم نمی خواست مانند دخترهای لوس گریه کنم ولی نمیشد!
با خارج شدنم از دادگاه بازی را به آن واگذار و اشک‌هایم با درد بر روی صورتم ریخته شد، حال دیگر خواهر و برادری هم نداشتم!
دیگر کسی نبود که امیدی برای زندگی داشته باشم.
آن مرد ذره‌ای رحم در وجودش نبود، اما این به نفع سپهر و ترنم میشد هرچه که باشد وضع عمویم خیلی بهتر از من بود و به عبارتی دستش به دهنش میرسید.
با همچین دلداری های مسخره‌ای باز هم قلبم آرام نگرفته بود، حق داشت اگر ناراحت میشد چون من عقل را به او ترجیح داده بودم!
**

بی حوصله روپوش را روی دست‌هایم انداختم، دیگر نیازی به این کار نداشتم، تنها به خاطر سپهر راضی شدم و حال با روزی چند جفت جوراب فروختن هم می‌توانستم روزم را شب کنم!
در کیفم را باز کردم که با پلاستیک قرص ها روبه رو شدم، کلافه دستی روی صورتم کشیدم و از اتاق بیرون آمدم، با هرقدمی که در راهرو برمی‌داشتم یکبار به این سرنوشت شوم لعنت می‌فرستادم!
با رسیدن به اتاق دستانم را از جیب بیرون آوردم، تردید داشتم، اما زندگی دیگر معنایی برایم نداشت.
با باز شدن ناگهانی در شوکه چند قدم به عقب برگشتم که با مدیر روبه رو شدم، پیراهن یقه اسکی مشکی رنگ با پالتوی بلند خاکستری که معلوم بود حسابی می‌ارزید به تن داشت، متعجب در را بست و روبه من گفت:
- با من کاری داشتی؟
سرم را پایین انداختم و من_من کنان زمزمه کردم:
- میخوام استعفا بدم.
- چه قدر زود خسته شدی‌.
صدایش جدی و در عین حال آرامش بخش بود که مرا وادار می‌کرد به او خیره شوم.
لبخند ملیحی زد و همان‌طور که با چشمانش من را کنکاش می‌کرد ادامه داد:
- باهام حرف بزن.
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
354
مدال‌ها
2
سرم را پایین انداختم، با خجلی مقنعه‌ام را مرتب کردم که گفت:
- زندگی خیلی عجیبه یه وقتایی آدم رو یه جوری غافلگیر میکنه که آخرش به یه کوچه بن بست میخوری و دیگه هیچ راه فراری نیست!
آرام سرم را تکان دادم، حرف هایش کمی برایم سخت یا شاید تا حدودی نامفهموم بود.
- باشه، اینجا حرف بزنیم؟
شانه‌ای بالا انداخت، به ساعتش زل زد و آرام زمزمه کرد:
- سه روز گذشته!
چشمانم را ریز کردم منظورش چه بود؟
نگاه کنجکاوم را که حس کرد، با خونسردی گفت:
- پشت بوم چطوره؟
به وضوح از این حرف جا خوردم، راستَش توقع رفتن به رستورانی که لوستر های بزرگ و گرمای شوفاژ و میز و صندلی های نرم بود را داشتم، اما گویا با یک انسان به شدت خسیس روبه رو شدم.
شاید هم آنجا برایش جالب بود! نمی‌دانم، دیگر نمی‌توانم از روی ویترین بر روی آن لباس هایی از جنس انسان ها قیمت بگذارم یا حتی درکشان کنم!
بدون حرف و توجه به طرف در که به پشت بام ختم میشد حرکت کرد، گام هایش استوار اما آرام بود، فکر کنم از همان دسته آدم‌هایی باشد که دم دمی مزاج است و ما هیچ‌گاه نمی توانیم درکشان کنیم!
قفل در را با کلید کوچک باز کرد و مشغول بالا رفتن از پله‌ها شد، دستم را به چهارچوب تکیه دادم و به او خیره شدم، با انگشت سبابه‌ام آرام روی پیشانی ام کوبیدم با حالتی که تفاوتش با دویدن به اندازه یک تار مو بود خودم را به او رساندم، نیم‌نگاهی به من انداخت و آرام خندید، بالاخره به پشت بام رسیدیم.
با نگاهی آرام و خنثی به آسمان خیره شده بود، بدون آنکه سرش را برگرداند گفت:
- پدرت اعدام شده و مادرت از غم سکته کرده، به تازگی فهمیدی که برادرت سرطان داره و همین امروز هم حضانتش رو به عمویی که باعث مرگ پدرت شد واگذار کردی!
شُک! شُک! آن لحظه حس نفهمیدن با احساس ترس وجودم را فرا گرفته بود، او اینها را از کجا می‌دانست؟!.
با فکر به اینکه زاغ سیاهم را چوب میزند به خودم آمدم، اخمی بین ابروهایم نشست و با لحنی که شبیه به بازپرسی است که قاتل را پیدا کرده گفتم:
- شما من رو تعقیب میکنید؟ به چه حقی اطلاعات زندگی شخصی من رو در آوردید؟
جواب این لحن بشاشم را با نیم‌چه لبخندی گوشه‌ی لبانش داد، به آرامی که با لحن من نقطه‌ی مقابل آب و آتش بود جواب داد:
- من حق دارم اطلاعات کارمندهام رو بفهمم، به هرحال تو قراره به دانشمندای اینجا خدمت کنی!
از شدت پررویی او دستم را مشت کردم، منظور از کلمه دانشمند آن روانی ها بود؟!
- آقای محترم، من همین الان از کارم استعفا میدم
چون به هیچ وجه دوست ندارم کارمند آدمی مثل شما که حریم شخصی رو متوجه نمیشه باشم!
نفس عمیقی کشیدم، میدانستم صورتم از شدت کلافگی و عصبانیت قرمز شده!
از همان اول اشتباه کردم که به اینجا آمدم، آخر این مردی که چهره‌اش حسابی تیتیش مامانی بود چه به درک کردن آدمی مثل من؟
منتظر به او خیره شدم، چند قدم به طرف لبه پشت بام که بدون هیچ محافظی بود حرکت کرد، بدون توجه به کثیف شدن لباس ها و دست هایش نشست و پاهایش را به طرف پایین دراز کرد، دستم را جلو آوردم تا حرفی به او بزنم، با این کارها به کجا میرسید؟
پشتش به من بود، اما با همان لحن فهمیدم چهره‌اش باز هم خنثی شده.
- بیا اینجا بشین.
پوف کلافه‌ای کشیدم، می‌دانستم تا حرفش را به کرسی ننشاند دست از سرم بر نخواهد داشت، از ارتفاع ترسی نداشتم؛ در واقع دیگر از چیزی نمی‌ترسیدم.
با فاصله‌ی یک متری از او نشستم، کمی سکوت بر فضا حاکم شده بود که بالاخره لب باز کرد و گفت:
- میدونی این آدما برای چی اینجان؟!
از این سوال بچگانه ناخودآگاه پوزخندی زدم، نیم نگاهی به او انداختم و با میلی جواب دادم:
- از یه بچه پنج ساله هم اگه بپرسید میگه که به خاطر اینه که روانین و کارای غیر عادی انجام میدن.
آرام سری تکان داد، لبانش را داخل برد و روی هم فشرد، حالت چهره‌اش کمی تلخ به نظر میرسید.
- درسته، چون این دنیا نمیتونه آدمایی رو بپذیره که مثل بقیه رفتار نمیکنن، هممون یه چیز عادی و تکراری رو انجام میدیم بدون تغییر و بدون تفاوت!
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
354
مدال‌ها
2
لحن صدایش اواخر جملات را پر از حرص که در پشت پرده‌ی اتفاقات ناگفته‌ای بود ادا کرد.
دست های سردم را در یکدیگر قلاب کردم و پرسیدم:
- آقا شما چرا انقدر از اینجا خوشتون میاد؟
مثلا از مریضای اینجا نمی‌ترسین؟
به طرفم برگشت، هنوز هم لبخند زده بود
- تو برای فهمیدنش خیلی بچه‌ای ولی من توی این سی و پنج سال عمرم از هر چیزی فاصله گرفتم، این سوال رو بارها و بارها از خودم پرسیدم و قسمت جالبش این بود که فهمیدم، آدمای بیرون از اینجا پر از کینه و نفرت، دورویی و حسادتن، اونا برای رسیدن به قدرت خیلی راحت آدم میکشن و مثل یک بیگناه جلوه میکنن.
گیج دستی به پشت سرم کشیدم و آنجا را خاراندم، حرف‌هایش مانند استادی بود که برای یک دبیرستانی از ارشمیدس و قوانین سختش سخن بگوید.
نگاه گیجم را که حس کرد، آرام چشمانش را بست و با لبخند گفت:
- اولین باری که تو رو دیدم، فهمیدم به دختر بچه پر از نفرت و خسته از سختگیری های اطرافت هستی، به خاطر همین ازت خواستم اینجا کار کنی.
پاهایم را در شکم جمع کردم و دستانم را حصاری تنگ بر دور آنها قرار دادم، صورتش قرمز شده بود و نفس های عمیق میکشید
- میخوای نظرت رو در مورد دنیا عوض کنم؟
متعجب سرم را کج کردم، ناخودآگاه پوزخندی تلخ نقشی بر لبانم شد و با گرفتگی پرسیدم:
- چطوری؟
از جایش بلند شد، نگاهش بزرگترین برج شهر را نشانه گرفت، همان برجی که برای ورودش هم باید پول داد!
بادی سرد و مغرور در گوشه های شهر وزید و دوباره سرمایی را به جانم انداخت که موجب شد خود را بیشتر در آغوش بکشم.
- امشب تولد ویدا یکی از فیلسوفای اینجاست، میخوام که توام شرکت کنی تا نظرت کاملا عوض بشه!
کارت تولدی را از جیبش بیرون کشید و به طرفم گرفت.
- خوشحال میشم قبل از اینکه استعفا بدی یک شب رو با آدمای اینجا بگذرونی!
گویا اعضای بدنم دیگر توانایی پیروی از مغزم را نداشتند و من ناخواسته آن کارت را ار دستانش بیرون کشیدم، دقیقا مثل همان روزی که اولین بار یکدیگر را دیده بودیم.
پشتش را به من کرد، صدایش کمی شاد و
حالت بی روح بودن چهره‌اش جای خود را رنگ و لعاب زیبایی داده بود.
- ممنونم که دعوتم رو قبول کردی.
بعد از گفتن این حرف به آسانی می‌توانستم تصور لبخند ملیح نقش بسته بر لبانش را به ذهن بسپارم.
با اینکه حرف هایش سنگین بود اما باز هم باعث شد آن درد و رنج دوری از خواهر و برادرم را کمتر احساس کنم.
**
صدای خنده و جیغ از داخل شنیده میشد، جراتش را نداشتم که به خانه برگردم و با صادق و شیوا روبه رو شوم، هرچه که بود با حرف هایشان بیشتر من را آزار می‌دادند، مرد نگهبان که از اتاقک کوچک نگاهش به من گره خورده بود لبخندی زد، پنجره را که حسابی رویش بخار گرفته بود باز کرد و با شوق که گویا چندین سال است با من آشنا شده گفت:
- آقای رادمان گفتن که تشریف میارید، لطفا بیاید داخل.
با زدن دکمه‌ای پایین پنجره در باز شد، با سر آن حس تشکر را به او منتقل کردم و داخل شدم.
هرچه جلوتر میرفتم صداها بیشتر و خنده ها بلند تر به گوش میرسید.
نگاهی به آلاچیق گوشه‌ی حیاط انداختم، چندین زن دور یکدیگر نشسته و دست می‌زدند، حتی آقای رادمان هم با خوشحالی به آنها خیره شده بود.
من را که خشک شده و ایستاده دید، دستش را به نشانه سلام برایم تکان داد که با لبخندی تصنعی متقابلا کارش را تکرار کردم، به آنها که رسیدم چند لحظه ساکت شدند که یک نفرشان با ذوق فریادی کشید و گفت :
- بچه‌ها پرنسس دایانا اومده.
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
354
مدال‌ها
2
متعجب به او خیره شدم، بقیه هم مانند دومینو هایی که منتظر تلنگر آرامی برای به هم ریختن بودند با شوق حرفش را تایید کردند، آقا که من را ایستاده و کمی معذب دید جلو آمد، بدون توجه به آنها که با دست هایشان به من اشاره و دم گوش یکدیگر زمزمه می‌کردند گفت:
- خوش اومدی بیا بشین.
و پشت بندش به گوشه‌ی خالی آلاچیق اشاره کرد، با تشکری آرام زیر لب نشستم، یکی از آنها که کلاه تولد بر روی سرش بود، لنگ_لنگان جلو آمد سرش را نزدیک گوشم آورد و زمزمه وار گفت:
- اشتباه کردی به خاطر یه مرد اصالت خانوادگیت رو زیر سوال بردی.
و سپس هیستریک و دیوانه وار شروع به خندیدن کرد که ترسیده در جایم مچاله شدم، وضعیتم را که دید سرش را عقب برد، آقای رادمان با لحنی پدرانه که گویا فرزندش را به خاطر کاری تنبیه میکند گفت:
- عه ویدا جان مهمون من رو اذیت نکن دیگه‌، ایشون پرنسس دایانا نیستن!
ویدا دستانش را بالا آورد و در حالی‌که با حرکاتی آن ها را در هم باز و دوباره قفل می‌کرد، پا روی زمین کوبید و با مظلومیت پشت میز که کیک تولد صورتی رنگی رویش بود نشست، در همین موقع آهنگی شاد از باندها پخش شد و بعد از آن ده دوازده نفر مرد وارد آلاچیق شدند که آقای رادمان آرام خندید و با مهربانی رو به یکی از آنها کرد و گفت:
- آلبرت این چه کاریه.
از شنیدن اسمش متعجب به پیرمرد هفتاد ساله‌ای خیره شدم که با حرکات موزون خودش را پیچ و تاب میداد و پشت بندش بقیه مردهای پیر و جوان کار او را تقلید می‌کردند، یعنی او یک خارجی یا شاید یک مسیحی بود که همچین اسمی داشت؟
زن های نشسته دست می‌زدند و آنها را با خنده تشویق و همراهی می‌کردند، در همین حین یکی از آنها به میز نزدیک شد و از درون ظرف مشتی پفک بیرون آورد و با مسخره بازی خورد که باعث شد، ناخودآگاه به خنده بیوفتم، راستَش آنقدرها هم دیوانه نبودند شاید کمی پیش فعال و شادتر از حد معمول به نظر می‌رسیدند.
بقیه با حرکت او میمیک صورتشان حالت چندشی به خود گرفت و رو از او برگرداندند، بعد از چند لحظه یکی از مردها از حرکت ایستاد و داد زد:
- فیلسوفای عزیزم یه لحظه به من گوش بدید!
همگی منتظر و مشتاق از حرکت ایستادند و یکی از آنها به شوخی گفت:
- بازم این ابوعلی سینا سخنرانیش رو شروع کرد.
دیگر لب هایم از شدت خنده بسته نمیشد ناگهان حضور شخصی را کنارم احساس کردم، سر برگردندام که با چهره‌ی بشاش آقای رادمان رو در رو شدم، سیب در دستانش را به طرفم گرفت که باعث شد سری به نشانه تشکر تکان دهم و آن را از دستانش بگیرم، دستی زیر چانه‌اش زد، نگاهی به صحنه روبه رویش انداخت و پرسید:
- حالت بهتر شد؟
نگاهی به سیب سرخ در دستانم انداختم و همان‌طور که با انگشت سبابه‌ام رویش را نوازش می‌کردم لب زدم:
- واقعا خوش گذشت راستش توی هیچ تولدی انقدر آدمای پایه‌ای ندیده بودم.
با دیدن آن مرد که همه را به سکوت فرا خوانده بود، آرام خنده‌ای سر دادم، خدای من کیک را روی صورت ویدا کوبیده بود و بقیه هم با باقی مانده‌ی کیک روی زمین ریخته بر روی صورت هم می‌کوبیدند و به شاهکارشان لبخندی از ته دل تحویل می‌دادند.
بعد از خوردن کیکی که گویا آقای رادمان دور از چشم آنها خریده بود، دور هم نشستیم و دست هایمان توسط گرمای آتش در امان ماندن بود، نگاهم یکی از مریض‌ها که مردی سی ساله بود و ساکت به آسمان نگاه می‌کرد را نشانه گرفت از اول مهمانی یک گوشه نشسته بود، لبخندش حسابی تلخی و دلگیری را به رخ میکشید که موجب شد جلو بیایم، تردید داشتم اما شهامتم پیروز شد و لب باز کردم:
- آقا حالتون خوبه؟
به طرفم برگشت، چوب کوچکی از روی زمین برداشت و مشغول کشیدن خط‌های فرضی روی شن های نرم شد.
- امروز دقیقا پنج سال میشه!
کنجکاو سرم را کج کردم، صدایش بسیار گرفته و غمگین بود
- دوستش داشتم! نه از این دوست داشتنای امروزی که همش حرفه، اونقدر زیاد که حاضر بودم خودم رو به خاطرش فدا کنم.
دستی به رد اشک بر روی صورتش کشید و به شعله‌های آتش خیره شد، نفسم را با درد بیرون فرستادم، او که تا این حد عاقل بود اینجا چه میکرد؟
سخنانش واقعا ضد و نقیض بود و بیشتر به آدم های فهمیده شباهت داشت تا یک دیوانه!
- پسر عموش دوستش داشت، وقتی فهمید باهام ازدواج کرده از شدت عصبانیت با ماشین بهش زد و کشتش.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین