- May
- 2,240
- 21,331
- مدالها
- 5
انگار از هیاهو و حس بدم خبر نداشت که چنان سرخوش گونهام را بوسید.
صدای دختری آمد و باعث شد بیشتر بند کولهام را در مشتم فشار دهم.
در باز شد و چهرهی شاد و خندان دختری خوش اندام با موهای شرابی رنگ در چارچوب در قرار گرفت، دخترک کمار رفت رو به سحر پرسید:
- مهمون داریم؟
رو به سکته بودم، حس میکردم هر لحظه ممکن است پس بیفتم.
- نفس عضو جدید خانوادهست.
سوتی زد و در را بست.
سحر: نفس این جیگر رو که میبینی اسمش نگینه... .
با دو دختر دیگری که آنجا بودند هم آشنا شدم، سولماز و نازنین... .
هرچهقدر سعی میکردم صمیمی برخورد کنم نمیشد، انگار قلبم میدانست اهل اینجا و اینجور آدمها نیستم که اینگونه نامنظم میتپید.
شوخیهای خیلی زشتی با هم میکردند که با شنیدنشان گوشهایم سوت میکشید و هر لحظه دریای درونم طوفانیتر میشد.
فهمیده بودم جز سحر و سولماز، نازنین و نگین چهار دختر دیگر هم هستند که در این خانه زندگی میکنند و وقتی سحر بدون پرده و با وقاحت گفت کجا هستند از خودم متنفر شدم!
من داشتم به چه تبدیل میشدم؟
نازنین از آن سه نفر ساکتتر بود و در شوخیهای زشتشان شرکت نمیکرد.
سحر میگفت فردا با من صحبت میکند و من از درون داشتم نابود میشدم!
وقتی لباسهایم را با تیشرت لیمویی و شلوار جین سفید عوض کردم پارمیدا چهقدر مسخرهام کرد... انتظار که داشت مثل خودش نیمتنه و شلوارک کوتاه بپوشم و من بیشتر به اینپی بردم با اینجمع کاملاً غریبهام.
نازنین: چند سالته؟
پتو را کمی کنار زدم و پاسخ دادم:
- بیست و یک، واسهی چی؟
به سوالم توجهی نکرد و گفت:
- دختر فراری هستی؟
ایکاش فراری بودم و فرار نمیکردم... پاسخ دادم:
- نه.
نازنین:
- دانشجویی؟
خمیازهای کشیدم و "هومی" گفتم.
انگار فهمید خوابم میآید که دیگه سوالی نپرسید. انگار اتاقها را دو نفری شریک بودند و من تازه فهمیده بودم سحر اینجا زندگی نمیکند.
صدای دختری آمد و باعث شد بیشتر بند کولهام را در مشتم فشار دهم.
در باز شد و چهرهی شاد و خندان دختری خوش اندام با موهای شرابی رنگ در چارچوب در قرار گرفت، دخترک کمار رفت رو به سحر پرسید:
- مهمون داریم؟
رو به سکته بودم، حس میکردم هر لحظه ممکن است پس بیفتم.
- نفس عضو جدید خانوادهست.
سوتی زد و در را بست.
سحر: نفس این جیگر رو که میبینی اسمش نگینه... .
با دو دختر دیگری که آنجا بودند هم آشنا شدم، سولماز و نازنین... .
هرچهقدر سعی میکردم صمیمی برخورد کنم نمیشد، انگار قلبم میدانست اهل اینجا و اینجور آدمها نیستم که اینگونه نامنظم میتپید.
شوخیهای خیلی زشتی با هم میکردند که با شنیدنشان گوشهایم سوت میکشید و هر لحظه دریای درونم طوفانیتر میشد.
فهمیده بودم جز سحر و سولماز، نازنین و نگین چهار دختر دیگر هم هستند که در این خانه زندگی میکنند و وقتی سحر بدون پرده و با وقاحت گفت کجا هستند از خودم متنفر شدم!
من داشتم به چه تبدیل میشدم؟
نازنین از آن سه نفر ساکتتر بود و در شوخیهای زشتشان شرکت نمیکرد.
سحر میگفت فردا با من صحبت میکند و من از درون داشتم نابود میشدم!
وقتی لباسهایم را با تیشرت لیمویی و شلوار جین سفید عوض کردم پارمیدا چهقدر مسخرهام کرد... انتظار که داشت مثل خودش نیمتنه و شلوارک کوتاه بپوشم و من بیشتر به اینپی بردم با اینجمع کاملاً غریبهام.
نازنین: چند سالته؟
پتو را کمی کنار زدم و پاسخ دادم:
- بیست و یک، واسهی چی؟
به سوالم توجهی نکرد و گفت:
- دختر فراری هستی؟
ایکاش فراری بودم و فرار نمیکردم... پاسخ دادم:
- نه.
نازنین:
- دانشجویی؟
خمیازهای کشیدم و "هومی" گفتم.
انگار فهمید خوابم میآید که دیگه سوالی نپرسید. انگار اتاقها را دو نفری شریک بودند و من تازه فهمیده بودم سحر اینجا زندگی نمیکند.