جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [سرعت، سرعت، عشق] اثر «حدیث کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Smile با نام [سرعت، سرعت، عشق] اثر «حدیث کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,336 بازدید, 31 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [سرعت، سرعت، عشق] اثر «حدیث کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Smile
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط NIRI
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Smile

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jun
1,742
2,544
مدال‌ها
2
سریع آماده شدم و روندم سمت دانشگاه. از همون اوله اولم به زور میرفتم دانشگاه ولی خب چه کنم که رشتم رو دوست دارم.
ماشین رو توی خیابون پارک کردم و سریع رفتم توی محوطه؛ سمت کلاسمون رفتم و در نزده وارد شدم. بدون توجه به کلاس رفتم و سرجام نشستم.
داشتم کلاسورم رو در می‌آوردم که متوجه سکوت مشکوک کلاس شدم! سرم رو به اطراف چرخوندم که با چهره های بهت زده بچه ها روبه رو شدم. باخنده گفتم
- چیه؟ خوشکل تر شدم؟
به محض تموم شدن حرفم صدای نکره استاد افشار یا همون جناب رقیب بلند شد.
- بنده اجازه ی ورود دادم به شما؟
حس کردم خیلی پروعه! و به همین دلیل، تاکید می‌کنم! به همین دلیل و اصلا هم به خاطر حرصم نبود که با خونسردی ظاهری در کمال آرامش گفتم
- من اجازه نخواستم که شما بخوایید اجازه بدید. بعدم! هنوز دو دقیقه تا شروع کلاس باقی مونده.
میدونم برای ارتباط استاد و دانشجویی اصلا مناسب نبود حرفم ولی نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم و جوابش رو ندم!
دو ثانیه کاملا قرمز شد!
کم کم قرمزی جاش رو داد به کبودی (یا خدا!) داشتم آروم نگاهش میکردم که نمیدونم یهو چش شد و برگشت به حالت عادی و گفت
- کنفرانس داشتیم امروز؟!
یکی از دخترای فوق خود شیرین کلاس با صدای شبیه آژیرش گفت
- بله استاد. خانم ستوده باید کنفرانس میدادن.
در لحظه حس کردم یکی شلنگ آب سرد گرفته روی سرم.
کلا یادم رفته بود کنفرانس رو! از طرفی هم همش به فکر مسابقه بودم. من چه میدونستم کنسل میشه مسابقه؟!
داشتم با افکارم کلنجار میرفتم که استاد با یک لبخند کاملا شیطانی که قطعا بخاطر خلع صلاح من روی لبهاش بود گفت
- ما منتظریم خانوم ستوده!
با اعتماد به نفس همیشگیم، البته ایندفعه کاذب! پاشدم و رفتم سمت تخته. حالا یکی بیاد به من بگه چیکار کنم؟
دل رو زدم به دریا و شروع کردم. تمام چیزایی که یادم بود رو گفتم؛ وقتی که حس کردم دیگه هیچی یادم نمیاد. رو به استاد که متعجب بود گفتم: تموم!
کل کلاس شروع کردن به دست زدن.
 
  • لاو
واکنش‌ها[ی پسندها]: i_faezeh
موضوع نویسنده

Smile

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jun
1,742
2,544
مدال‌ها
2
رزا با لبخند، جوری که بقیه متوجه نشن لب زد: عالی بود!
منم با غرور رو کردم به استاد و گفتم
- میتونم بشینم؟!
با اینکه سعی می‌کرد خونسرد باشه ولی من یه نفر خوب می‌دونستم الان داره نقشه قتلم رو میکشه!
بعد از دو ساعت تدریس بلاخره گذاشت بریم.
با رزا وارد محوطه شدیم و روی یکی از نیمکت ها نشستیم
رزا مثل بچه های دوساله با ذوق گفت
- بیا کلاس بعدی بپیچونیم بریم دربند، هوم؟
- بریم بگیم چی؟
- دیزی بزنیم!
- به خرج؟
- خودت. ناسلامتی جنابعالی امروز روی استاد رو کم کردی.
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم
- بگم همه رو روی هوا گفتم باورت میشه؟
- بگم خیلی عالی بود باورت میشه؟ دمت گرم این افتضاحته خوبت چیه!
-ذهی بابا!
سرش رو کج کرد و گفت
- نگفتی! بریم؟
با ذوق گفتم
- پایه ام!
طبق معمول همیشه کف دستامون رو زدیم بهم دیگه
سوار ماشینم شدیم و رفتیم سمت دربند؛ از زمانی که با رزا آشنا شدم پاتوقمون یه سفره خونه سنتیه توی دربند. دیزی داره عالی! ما که پنج انگشتی میریم. معلول برمیگردیم!
به محض رسیدنمون به سفره خونه روی تخت کوچیکی که کنار آبشار مصنوعی بود و اطرافش پر از گل بود نشستیم و سفارش دیزی رو به گارسون دادیم.
حدوده نیم ساعت دیگه دیزی رو می‌اوردن و ما تا اون زمان بیکار بودیم.
جهت تغییر جو گفتم: چه خبر؟
یکم من من کرد و بلاخره گفت: سلامتی.
مشکوک نگاهش کردم و طلبکار گفت
- خب بابا! میگم الان.
با لبخند رضایت مندی زل زدم بهش، واقعا حس میکنم اینجوری بهتر میفهمم!
یکم مکث کرد و بلاخره گفت
- یه خواستگار دارم که خیلی چیزه.
دوباره ساکت شد و گفتم
- چیزه؟
کلافه سرش رو تکون داد و بزور گفت
- سمجه! بابا و مامان راضین، میگن ازدواج کن باهاش. حالا هرچیم میگم نه! میگن باید ازدواج کنی باهاش.
به اینجای حرفش که رسید مکث کوتاهی کرد و ادامه داد: من هنوز برام زوده! پسر خوبیه؛ درس خونده، کار داره، خونه داره، ماشین داره، همه چی تمومه! ولی من هنوزم میخوام درس بخونم.
- شاید با درس خوندنت مشکلی نداشته باشه!
 
  • لاو
واکنش‌ها[ی پسندها]: i_faezeh
موضوع نویسنده

Smile

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jun
1,742
2,544
مدال‌ها
2
- نمیدونم. ولی اگه مشکلی هم نداشته باشه من بازم نمیخوام.
- چرا رزا؟!
- دوسش ندارم، دلیل از این منطقی تر؟
- مگه همه عاشقن وقتی ازدواج میکنن؟
- نمیدونم.
- ببین رزا، این روزا خیلیا درباره ازدواج چیزایی میگن که آدم دلسرد میشه. ولی ازدواج واقعا اگه از روی آگاهی باشه و دو طرف یه موقعیت خوب داشته باشن اوکیه! از طرفی ازدواج با سن کم سخته ولی تو الان دیگه سنت آنچنان کمی نیست. هوم؟
- نمیدونم. هیچی نمیدونم. هیچی نمی‌فهمم!
- ولی خدایی وقتی آدم خوبیه و خانوادشم خوبن. یه فرصت بده به خودت و پسره.
- پوف! کاش خوب نبود.
- به هر حال، درباره این موضوع زیاد فکر کن. زیاد!
- اوکی.
سرم رو تکون دادم و به گل های سفید و صورتی خیره شدم
یهو خم شد سمتم گفت
- راستی! مسابقه چیشد؟
کلافه دستم رو مشت کردم و دوباره باز کردم، سرم رو به عقب خم کردم و گفتم
- بیشعورا کنسلش کردن. اینطور که میگن، می‌خواستن پیست قدیمی رو تعمیر و باز سازی کنن.
- خب حالا، لب و لوچتو جمع کن! بعدم، احتمالا خیریتی بوده.
- آره، شاید قرار بود نبرم. اینجوری فرصت بیشتری برای تمرین کردن دارم.
حرصی از اون نیشگون ریزایی که تا عمق وجود آدمو آتیش میزنه از بازوم گرفت و گفت
- ببازی من میدونم و تو!
چپ چپ نگاهش کردم که صدای گارسون باعث شد دوتامون برگردیم سمتش، غذاها رو گذاشت و رفت.
مثل قحطی زده ها هجوم بردیم سمت دیزی و شروع کردیم.
بعد از چند دقیقه که محو غذا بودیم، رزا با دهن پر گفت: کیلی خوشمجس.
در ثانیه منفجر شدم از خنده! بیچاره شبیه علامت سوال شده بود و داشت نگاهم می‌کرد.
سرم رو کج کردم و گفتم: خدایا این سم و از ما نگیر! لعنتی با دهن پر حرف میزنی رادیو اکتیو میشی!
ایندفعه با دهن خالی گفت
- بگو جون استاد افشار.
چند ثانیه بی حرکت و متعجب نگاهش کردم و باز زدم زیر خنده! هیچکس هم نه. استاد افشار!
بین خنده هام آرنجش توی پهلوم فرود اومد و باعث شد نفسم بره.
- خفه شو. آبرومون رو بردی دیوونه
حالا دیگه نه تنها میخندیدم بلکه پهلومم فشار میدادم از درد.
اخرش بزور خندم رو خوردم و گفتم: نه بابا! انگار توعم ازش حرص داری.
حالت خنده داری گرفت و مثل پلیسا به یه نقطه خیره شد
- دشمن تو دشمن منه!
اومدم باز بخندم، ولی با نگاهش بهم فهموند بخندی شهیدی!
نیشم رو باز کردم و گفتم
- بابا غیرتی!
تک خنده ای زد و مشغول دیزی شدیم.
(ولی کمتر دختری دیزی دوست داره، بیشتر دخترا دنبال غذاهای شیک و بروز هستن.)

***
 
  • لاو
واکنش‌ها[ی پسندها]: i_faezeh
موضوع نویسنده

Smile

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jun
1,742
2,544
مدال‌ها
2
(ارشیا)

دستم رو مشت کردم و گذاشتم روی دهنم و همزمان گفتم: اِاِاِ صاف توی روم وایساده میگه اجازه نخواستم! میبینی رهام؟!
رهام که از خنده در حال انفجار بود فقط سر تکون داد.
با حرص بهش خیره شدم و گفتم
- حرص خوردن من خنده داره رهام؟
جدی شد و گفت
- خب حقته دیگه. فکر کردی اینم مثل اون دختراست که بهش اخم کنی برات ضعف کنه؟!
به ملودی فکر کردم؛ همیشه سنگین رفتار میکرده با پسرای کلاس، نه خیلی خشک! نه خیلی ول!
با چشمای قهوه ای که داره وقتی اخم میکنه جدی تر معلوم میشه. البته که همیشه لبخند هم روی لباشه.
رهام پس گردنی بهم زد و شروع کرد به نطق کردن: رفتی کما؟ به کدوم بدبختی فکر میکردی؟
بی هوا از دهنم پرید
- ملودی!
سوت بلند بالایی زد و گفت
- خیله خب بابا! نمیخواد نقشه قتل دختر مردم رو بکشی.
پوکر نگاهش کردم که سرش رو به دو طرف با تاسف تکون داد و گفت
- بیا برو خونه! تو الان نیاز به یکم آرامش داری وگرنه منفجر میشی جورش رو یه ملت باید بدن.
تک خنده ای زدم و گفتم: اینم حرفیه.
جلوی خونش نگه داشتم و پیاده شد. سرش رو به شیشه نزدیک کرد و تعارف زد
- گمشو بیا بالا حالا که تا اینجا اومدی.
( تعارف؟ این فحش بود تا تعارف!)
- خاک بر سرت کنن، آدم نمیشی تو. کلی برگه ریخته روی سرم که باید تصحیحشون کنم وگرنه میومدم هوار میشدم روی سرت.
- خب خداروشکر! برو گمشو دیگه پسر. فعلا.
- موندم خدا تورو برا چی انداخت زمین. میبینمت. فعلا.
لبخند برادرانه ای بهم زدیم و بعده یه تک بوق از کوچشون زدم بیرون.
روندم سمت خونه و بعده سی دقیقه رسیدم. ماشین رو توی پارکینگ پارک کردم و رفتم توی آسانسور و بعد هم واحد خودم.
به محض ورودم به اتاقم، خودم رو روی تخت پرت کردم و چشم هام رو بستم.
 
  • لاو
واکنش‌ها[ی پسندها]: i_faezeh
موضوع نویسنده

Smile

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jun
1,742
2,544
مدال‌ها
2
حس میکردم حتی جون عوض کردن لباسام رو هم ندارم! یکی نیست بگه مگه مجبوری اینقدر به خودت سخت بگیری.
با صدای آهنگ زنگ روسی گوشیم چشمام و باز کردم.
بر خرمگس معرکه لعنت! کی دوسم داره این موقع؟ خدایا؟ نمیشه دوست داران منو یه جوری تنظیم کنی بد موقع بهم زنگ نزنن؟
عصبی گوشی رو از روی میز کنار تختم برداشتم و با فکر به اینکه رهامه بدون نگاه کردن به صفحه جواب دادم.
- چی میگی؟ من موقع خوابم از دستت آسایش ندارم؟!
- سلام ارشیا.
صدا آشنا بود. ولی هرچی توی ذهنم دنبال صاحب این صدا گشتم هیچی به هیچی بود!
متعجب گفتم
- شما؟ منو از کجا میشناسین؟!
- باده ام از شیش سال پیش میشناسمت!
لعنت به زندگی من که هر روز یه سورپرایز جدید داره!
لعنت به من با این گذشته مضخرفم! چقدر یه آدم میتونه خر باشه؟
چند ثانیه بدون اینکه حتی نفس بکشم به رو به رو خیره شدم و بلاخره
گفتم
- خب؟
تنها چیزی که می‌تونستم توی اون حالت بگم همین بود.
ولی با حرفی که زد انگار روشن شد موتورم! تازه اوضاع رو درک کردم.
- اومدم ببینمت و از اول شروع کنیم! یعنی دلیل اصلی برگشتم به ایران همینه.
- بگو برگشتم عذابت بشم!
- من نمی‌فهمم اینهمه تنفر از کجا میاد؟! هوم؟! چرا ارشیا؟
- کافیه برگردی به شش سال پیش!
- اون گذشته به حساب میاد. گذشته ها هم گذشته ارشیا.
- آقای افشار! حد خودت رو بدون!
- تو میدونی منم میدونم ما دوتامون اگه تا الان ازدواج نکردیم به خاطر اینه که می‌خواییم با هم...
نذاشتم ادامه بده و سریع گفتم
- من نامزد دارم. خیلیم دوسش دارم!
نمیدونم چقدر ولی برای یه مدت کوتاه بینمون فقط سکوت بود.
در اخر به سکوت بینمون خاتمه داد و گفت
- من بخاطر تو برگشتم ایران ارشیا! چطور میتونی باهام اینجوری رفتار کنی؟!
پوزخند صدا داری زدم و گفتم
- گورت رو مثل شش سال پیش از زندگیم گم کن خانومه باده مستوفی!
با لحنی شیطانی که فقط من این لحن و طرز حرف زدنش رو می‌شناختم گفت
- واقعا؟ حرف آخرت اینه؟!
- شک نکن همینه!
تغییر موضع داد و گفت: اسم نامزدت چیه؟
- چیکار به اونش داری؟
-میخوام بدونم عشقه عشقم کیه. توقع زیادیه؟
مثل خر توی گل گیر کرده بودم! چه غلطی بود کردم؟! بی هوا و بدون فکر مثل بچه هایی که هول میشن و بجای اینکه درباره خرابکاری آشکارشون توضیح بده بقیه خرابکاری هاشون رو لو میدن گفتم
 
  • لاو
واکنش‌ها[ی پسندها]: i_faezeh
موضوع نویسنده

Smile

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jun
1,742
2,544
مدال‌ها
2
- ملودی! (به وقت بیشعوری!)
- خوبه! مبارک باشه.
- مبارکه.
- ولی هیچکدوم از اینا باعث نمیشه درصدی از عشقم بهت کم شه!
دیگه کنترلی روی ولوم صدام نداشتم. داد زدم
- ببین باده! تو هیچ راه برگشتی برای برگشتن به من نداری! تو آزادی رو انتخاب کردی و حالا هم برو گورت رو گم کن!
تک خنده ای زد و گفت
- عصبی نشو عزیزم. (چندشه چسب!) من هستم ارشیا؛ من میمونم؛ میمونم و یا به دستت میارم یا ازت انتقام میگیرم!
بلند تر از قبل خندید و ادامه داد
- من اومدم تا مثل بختک بیفتم روی زندگیت. اومدم تا خودت و اون دختره ملودی رو نابود کنم. از این به بعد زیاد با هم کار داریم ارشیا! فعلا عشقم.
بدون اینکه حتی منتظر حرفی از من بمونه قطع کرد! باده یه آدم کینه ای بود که هرکسی رو میخواست میتونست از بین ببره. حالا از منو ملودی کینه داره! ملودی ای که حتی روحشم بی خبره. نمیدونم چرا ولی اون لحظه اسم ملودی بود که توی ذهنم خودنمایی می‌کرد. الان نگران هیچی نیستم جز ملودی که اگه باده بفهمه کیه و جریانش چیه ساده از کنارش رد نمیشه!
به خودم لعنت فرستادم که ملودی رو وارد این بازی کثیف و لجن زار باده کردم!
ناخودآگاه ذهنم کشیده شد به شش سال پیش. وقتی که محو باده شده بودم. بی خبر از ذات باده.
باده دختر مو طلایی که هرکسی رو میخواست به خودش جذب می‌کرد. اولین بار بیست سالم بود که باده رو جلوی کافه طغرل دیدم. پاتوق همیشگیم کافه طغرل بود. غرق توی گذشته بودم و نمیخواستم این فرصت و از دست بدم.
حالا که همه چی بر میگرده به این گذشته لعنتی. نیازه که یادآوری کنم همه چیز رو.

***
 
آخرین ویرایش:
  • لاو
واکنش‌ها[ی پسندها]: i_faezeh
موضوع نویسنده

Smile

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jun
1,742
2,544
مدال‌ها
2
(فلش بک به شش سال قبل)
بلاخره بعد از دو ساعت سر کلاس این استاد بی اخلاق بودن. اجازه داد رفع زحمت کنیم. حالا هم که از دست اون خلاص شدم مامان گیر داده بیا خونه! بیام چیکار کنم آخه!
کلافه بهش گفتم نمیام که فکر کنم فهمید اوضاعم خرابه و گفت باشه.
حالا هم که دارم میرم کافه طغرل پاتوق همیشگیم.
بعد از نیم ساعت بلاخره رسیدم.
سرم رو کردم توی گوشیم و همونطور که جواب یکی از دخترای سمج کلاس رو میدادم خواستم وارد بشم که خوردم به چیزی، سرم رو سریع از گوشی آوردم بیرون و به اون بدبختی که بهش خورده بودم نگاه کردم.
یه دختره مو طلایی با چشمای آبی؟!
چقدر شبیه خارجی هاست. داشتم بر و بر نگاهش میکردم که تک سرفه ای کرد و طلبکار گفت
- لطف می‌کنید کمکم کنید برگه هایی که زدید بهم ریختید رو جمع کنم؟
هول زده گفتم
- بله بله.
خم شدم و توی جمع کردن برگه ها کمکش کردم.
بعد از جمع کردن برگه ها گفت
- ممنونم.
داشت میرفت که گفتم
- ارشیا افشار هستم و شما؟
نمیدونم چرا! ولی یک دفعه از دهنم در رفت و یه همچین چیزی گفتم.
با خجالت برگشت سمتم و گفت
- باده مستوفی هستم.
یخم آب شده بود و با ولوم پایین گفتم
- موافقید یه قهوه باهم بخوریم؟
- ها؟!
 
  • لاو
واکنش‌ها[ی پسندها]: i_faezeh
موضوع نویسنده

Smile

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jun
1,742
2,544
مدال‌ها
2
هول گفتم
- برداشت بد نکنین لطفا!
لبخند مهربونی زد گفت
- موافقم.
و این استارت آشنایی من با باده بود! لعنت به هرچی آشنایی مضخرفه!
اون روز اگه می‌دونستم یه همچین آدمیه یه جوری دور میشدم ازش که حتی دیگه چشمم بهش نخوره! اگه می‌دونستم یه روزی اینجوری میشه اوضاعمون حتی به کافه طغرل هم نمی‌رفتم! لعنت.
هفته ای چند بار باهم میرفتیم بیرون.
از رفتارهاش خوشم میومد ولی زیادی کینه ای بود! نمیدونم چرا؟!
یه روز دلیلش رو پرسیدم.
با یک کلمه جوابم رو داد
- برادرم!
همین. وقتی گفتم برادرت چی؟ به رو به رو خیره شد و گفت
- برادرم به دست نظام ایران کشته شد. وقتی که رفته بود سربازی کشتنش! روزی که خبر فوتش رو آوردن من دیگه اون ادم سابق نشدم.
اونقدر نفهم بودم که همون روز نفهمیدم باده آدم درستی نیست! نفهمیدم باید ازش فاصله بگیرم. جوری میگفت نظام ایران کشت اونو که انگار نظام ایران چیه! بعد ها متوجه شدم برادرش بخاطر ازدواج عشقش رگش رو زده و دو روز توی کما بوده. بعدم مرده. گاهی وقتا خیلی خودخواه میشیم ما آدما.
اون روز وقتی موضوع رو فهمیدم دلم براش سوخت ولی. بعدها متوجه شدم باده با کینش زندگی میکنه. اگه به چیزی بیشتر از اون توجه میکردم سریع کینه به دل می‌گرفت و بعدا یه جایی سرم خالی می‌کرد.
همه چیز خیلی زود اتفاق افتاد و هردومون بهم وابسته شدیم. همه چیز خوب پیش می‌رفت.
ولی یه مدت بود مشغلم زیاد شده بود. هم باید کار های دانشگاه رو انجام می‌دادم هم رانندگی.
 
  • لاو
واکنش‌ها[ی پسندها]: i_faezeh
موضوع نویسنده

Smile

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jun
1,742
2,544
مدال‌ها
2
از همون اول به رانندگی علاقه خاصی داشتم و باده هم اینو میدونست.
توی مدتی که درگیر بودم باده رو کم میتونستم ببینم. یه روز گفت میخوام ببینمت.
خوشحال شدم. تا به اون لحظه باده درخواست نکرده بود که منو ببینه.
قرارمون شد پشت بام تهران.
چهل و پنج دقیقه ای طول کشید تا برسم. به محض رسیدنم باده هم از ماشینش پیاده شد.
رفتیم سمت ارتفاع و کنار هم روبه شهر که حالا زیر پامون بود وایسادیم. بعد از چند دقیقه سکوت. باده شروع کرد
- من میخوام برم لندن. اینجا دیگه کاری ندارم.
بهت زده گفتم
- من چی؟
پوزخندی زد و گفت: تو بدون من خوش تری ارشیا .به من احتیاجی نداری.
پریدم وسط حرفش و گفتم
- چرا چرت میگی؟
- چرت نیست. حقیقته، فعلا.
رفت!
چند روز بعد بهم خبر رسید داره میره. رفتم توی فرودگاه سراغش که آب پاکی رو ریخت روی دستم و تمام.
توی اون دوساله بعد از رفتنش اتفاقات زیادی افتاد. لایوهاش با یه پسر و در اخر هم خبر ازدواجش با عشقی که میگفتن عشق قدیمیشه.
خبر ازدواجش نتونست به اندازه رفتنش ناراحتم کنه. اون روز برای همیشه تصمیم گرفتم حتی دیگه بهش فکر هم نکنم. موفق شدم. موفق شدم و چهار سال رو با راحتی و شادی زندگی کردم. ولی بخاطر تجربه تلخم دیگه هیچوقت کسی رو توی زندگیم راه ندادم.
حالا بعد از شیش سال برگشته!
برگشته و میخواد آرامشم رو بگیره.
ولی من دیگه اون پسر بیست ساله نیستم. من حالا بیست و شیش سالمه! به راحتی نمیتونه زمینم بزنه.
*
از افکارم بیرون اومدم و به رهام زنگ زدم بریم بیرون.
با خونسردی، بدون فکر به باده با رهام خوش میگذروندم توی پاساژ های بالا شهر.

***
 
آخرین ویرایش:
  • لاو
واکنش‌ها[ی پسندها]: i_faezeh
موضوع نویسنده

Smile

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jun
1,742
2,544
مدال‌ها
2
(ملودی)

- مامان؟ مامان؟ مامانی؟ مامی؟! ننه!
همزمان با کلمه آخرم فرود اومدن دمپایی مامان روی سرم رو حس کردم.
با تعجب به مامان که توی چهارچوب در وایساده بود نگاه کردم و گفت
- صد بار گفتم نگو این کلمه رو. چی میخوای؟
سرم رو کج کردم و بچگونه گفتم
- ساعتم نیست.
چپ چپ نگاهم کرد. اومد ساعت رو از کشوی میز توالتم بیرون آورد. یکم فکر کردم و گفتم
- نه بابا! انگار امروز همه چی دست به دست هم داده من دیر برسم.
با به کار بردن کلمه دیر رسیدن مثل برق گرفته ها سریع ساعتم رو از مامان گرفتم و کولم رو هم از روی تخت برداشتم. دوییدم سمت در و بلند گفتم
- خدابث مامی جونم!
مامان قربون صدقم رفت و در اخر بلند گفت
- خدا به همرات دخترکم.
از فواید تک فرزندی به این موضوع میشه اشاره کرد.
با تمام سرعت داشتم میروندم ولی در نهایت دیر به کلاس رسیدم.
خداروشکر الان با یکی از استادی مهربون کلاس داشتیم. چیزی نگفت و گذاشت بشینم.
حدود یک ساعت نیم درس داد و بعد هم گفت: تموم!
اصولا زود کلاس رو تموم میکنه. زودتر از تایم از کلاس زدیم بیرون و با رزا رفتیم سمت کافه. نیم ساعتی توی کافه معطل کردیم و بعد رفتیم سرکلاس. این کلاس با جناب رقیب بود! خدا بخیر بگذرونه واقعا.
مثل همیشه سرش رو کرده بود توی لیست که وارد کلاس شد. رو به بچه های کلاس گفت: سلام!
همه سلام کردیم و شروع به حضور و غیاب کرد به اسم من که رسید با چشم دنبالم گشت. وقتی پیدام کرد دوباره به لیست خیره شد و تیک زد.
یکی بگه، می‌میرد از من هم می‌پرسید هستم یا نه؟! حتما باید پروژکتور هاش رو کار مینداخت؟!
برای بقیه هم حضور و غیاب کرد و بعد رفت سراغ درس. مثل همیشه بی وقفه دو ساعت درس داد و بعد هم گفت
- جلسه بعد امتحان دارین.
این آدم آخرش زهر خودشو میریزه!
با رزا از کلاس رفتیم بیرون و توی محوطه روی نیمکت نشستیم.
رزا با ذوق گفت
- قراره با پرهام بریم بیرون.
متفکر بهش نگاه کردم و گفتم
- پرهام کی بود؟
- الان نامزدمه.
بهت زده چند بار حرفش رو توی سرم چرخوندم و در اخر جیغ خفه ای کشیدم و گفتم
- وایی! چرا زودتر نگفتی؟ بلاخره توعم رفتی قاطی غازا! مبارکه باشه.
 
  • لاو
واکنش‌ها[ی پسندها]: i_faezeh
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین