صدایش گرفته بود و دستش در مبارزه با اشکهای ریخته شده بر صورتش، در تکاپو و جدالی دردناک به سر میبرد.
- مشکلی هست؟
نگاهی به آقای رادمان که کنجکاو نگاهش را بین ما دو نفر نوسان میداد؛ انداختم، ترهای از موهای پخش شده بر روی پیشانیام را پشت گوش انداختم و با لبخند سری به نشانه منفی تکان دادم.
دستی به یقه کتش کشید و دکمه آخرش را باز کرد، به گوشهی آلاچیق خیره شد و گفت:
- بچهها منتظرن، میخوان خودشون رو به تو معرفی کنن!
متعجب و هیجان زده سری تکان دادم، نگاهی به مرد جوان پشت سرم انداخت و با مهربانی گفت:
- فرهاد تو نمیای؟
به آن مردی که حال نامش را فهمیده بودم خیره شدم، پاهایش را در شکمش جمع کرده و سرش را روی زانو گذاشته بود.
- نه شما برید خوش بگذره.
و بعد از گفتن این حرف، ناگهان شروع به خندیدن کرد، به کنارش خیره شد و به آرامی لب زد:
- این همون ستارهایِ که دوستش داشتی.
طوری که شخصی را مورد خطاب قرار داده و با او حرف میزند رفتار میکرد.
خواستم قدمی جلو بیایم که آستین مانتویم توسط شخصی کشیده شد، نگاهی به آقای رادمان انداختم، لبهایش را روی هم فشار داد و پلکهایش را به نشانه آرام بودن و نرفتن بر روی یکدیگر نهاد.
- هر شب ساعت ده با همسر سابقش حرف میزنه.
نگاه گیج و خیرهام را که حس کرد، لبخندی زد و گفت:
- بیا دیگه، بذار اون تنها باشه!
به ناچار همراهش وارد آلاچیق شدم، ویدا با ذوق دست هایش را در هم کوبید و فریاد کشید:
- آقا سیاوش بزار اول من خودم رو معرفی کنم.
آقای رادمان با تکان دادن سر، موافقتش را اعلام کرد.
ویدا از جایش بلند شد، پشت مانتوی خاکیاش را با دست تکانید و رو به همگیمان گفت:
- اسم من ویداست، راستش از بچگی این اسم رو دوست داشتم، ولی از اونجایی که مامان و بابام آدمهای بیسلیقهای بودن؛ اسمم رو فهیمه گذاشتن.
همگی با شنیدن این حرف شروع به خندیدن کردیم که یکدفعه صدای شاکی شخصی بلند شد.
- هی ویدا جون، توهین نکن دیگه!
نگاهم زن حدودا چهل سالهی کوتاه قد و چاق که صورت گرد و سفیدی داشت را نشانه گرفت، نگاه همه را که معطوف خودش دید گرهی روسریاش را محکمتر بست و با شهامت ادامه داد:
- فهیمه مگه چشه؟ اتفاقا اسم به این قشنگی رو هیچجا پیدا نمیکنین.
ویدا خواست سخن بگوید و جواب فهیمه را بدهد که آقای رادمان دستانش را جلو آورد، گویا میتوانست متوجه جنگ و جدال بعدش شود پس پا در میانی کرد و با خنده گفت:
- آروم باشید، بزارید به جلسه معارفه برسیم.
با نگاهی غضبناک به یکدیگر، بالاخره نشستند و دوباره جمع گرمای خود را به دست گرفت، بعد از چند لحظه؛ همان مرد هفتاد ساله بلند شد و چنان شق و رق ایستاد که نگران شدم! نکند خدایی نکرده کمرش آسبی ببیند، ژستش بیشتر به انسانهای مهم شباهت داشت و در همان حالت به سر میبرد.
- آلبرت انیشتین هستم، همونی که بار فحش و ناسزای بچههایی که ریاضی دوست ندارن رو به دوش میکشه.
با شنیدن این حرف آرام خندیدم، پس دلیل اسمش همچین چیزی بود!
بقیه هم خودشان را به ترتیب معرفی کردند، یک نفر ابوعلی سینا، دیگری پیکاسو و هیتلر!
حتی شخص دیگری ادعا میکرد که شازده کوچولویی است که بزرگ شده و به دنبال گَلهش میگردد.
در کنار این آدمها مگر میشد خنده بر لبان کسی نقش نبندد؟ طرز فکرشان ستودنی و خصوصیت، بیاهمیتی به مشکلات و دغدغههایشان بیشتر من را به سمت آشنایی با آنها هل میداد.
***
سنگ ریزههای کوچک زیر کفشهایم را رد کردم، مهمانی تمام و به خواسته روانپزشک همگیشان خوابیده بودند.
آقای رادمان غرق در فکر و خیال همراه با من قدم بر میداشت، دستهایم را در جیب مانتویم فرو بردم و پرسیدم:
- میتونم فردا بیام سرکار؟
- مگه من اخراجت کردم؟
صدایش حالت شوخی داشت و باعث شد با لبخند به او خیره شوم، ایستادم که او هم به تبعیت از من همین کار را کرد، تمامی حسهای قدر شناسانهی وجودم را در چشمهایم جمع کردم و گفتم:
- شما دید من رو نسبت به زندگی عوض کردید، اگه دعوتم نمیکردید امشب تا صبح برای برادر و خواهرم گریه میکردم، این رو مطمئنم!
رنگ نگاهش تغییر کرد، کمی نگرانی چاشنی صورتش شد و در همان حال لب زد:
- خوشحالم، ولی هرکسی لیاقت اینکه ازش الگو برادری بشه رو نداره.
با حالت پرسشگرانهای به او خیره شدم، بدون توجه، به کیف سامسونت در دستانش خیره شد؛ آن را بالا آورد، با زدن رمزی درش را باز کرد و گفت:
- آدمی که استخدام کردم تا اطلاعات ازت جمع کنه پیش صاحب خونهت رفته بود، انگار شیش ماهه که اجاره رو ندادی.
شوکه چند قدم عقب رفتم، وای خدای من او همه چیز را میدانست!
کیف را به طرفم گرفت، نگاهش بالا آمد و در میان حجم انبوهی از کلمات ناگفته که در پشت چهره نگران و مضطربش پنهان شده بود، چندین قدم به من خشک شده نزدیک شد.
- به خاطر اینکه دعوتم رو قبول کردی و در ازای سرقت اطلاعات خصوصی زندگیت این رو بهت میدم.
- مشکلی هست؟
نگاهی به آقای رادمان که کنجکاو نگاهش را بین ما دو نفر نوسان میداد؛ انداختم، ترهای از موهای پخش شده بر روی پیشانیام را پشت گوش انداختم و با لبخند سری به نشانه منفی تکان دادم.
دستی به یقه کتش کشید و دکمه آخرش را باز کرد، به گوشهی آلاچیق خیره شد و گفت:
- بچهها منتظرن، میخوان خودشون رو به تو معرفی کنن!
متعجب و هیجان زده سری تکان دادم، نگاهی به مرد جوان پشت سرم انداخت و با مهربانی گفت:
- فرهاد تو نمیای؟
به آن مردی که حال نامش را فهمیده بودم خیره شدم، پاهایش را در شکمش جمع کرده و سرش را روی زانو گذاشته بود.
- نه شما برید خوش بگذره.
و بعد از گفتن این حرف، ناگهان شروع به خندیدن کرد، به کنارش خیره شد و به آرامی لب زد:
- این همون ستارهایِ که دوستش داشتی.
طوری که شخصی را مورد خطاب قرار داده و با او حرف میزند رفتار میکرد.
خواستم قدمی جلو بیایم که آستین مانتویم توسط شخصی کشیده شد، نگاهی به آقای رادمان انداختم، لبهایش را روی هم فشار داد و پلکهایش را به نشانه آرام بودن و نرفتن بر روی یکدیگر نهاد.
- هر شب ساعت ده با همسر سابقش حرف میزنه.
نگاه گیج و خیرهام را که حس کرد، لبخندی زد و گفت:
- بیا دیگه، بذار اون تنها باشه!
به ناچار همراهش وارد آلاچیق شدم، ویدا با ذوق دست هایش را در هم کوبید و فریاد کشید:
- آقا سیاوش بزار اول من خودم رو معرفی کنم.
آقای رادمان با تکان دادن سر، موافقتش را اعلام کرد.
ویدا از جایش بلند شد، پشت مانتوی خاکیاش را با دست تکانید و رو به همگیمان گفت:
- اسم من ویداست، راستش از بچگی این اسم رو دوست داشتم، ولی از اونجایی که مامان و بابام آدمهای بیسلیقهای بودن؛ اسمم رو فهیمه گذاشتن.
همگی با شنیدن این حرف شروع به خندیدن کردیم که یکدفعه صدای شاکی شخصی بلند شد.
- هی ویدا جون، توهین نکن دیگه!
نگاهم زن حدودا چهل سالهی کوتاه قد و چاق که صورت گرد و سفیدی داشت را نشانه گرفت، نگاه همه را که معطوف خودش دید گرهی روسریاش را محکمتر بست و با شهامت ادامه داد:
- فهیمه مگه چشه؟ اتفاقا اسم به این قشنگی رو هیچجا پیدا نمیکنین.
ویدا خواست سخن بگوید و جواب فهیمه را بدهد که آقای رادمان دستانش را جلو آورد، گویا میتوانست متوجه جنگ و جدال بعدش شود پس پا در میانی کرد و با خنده گفت:
- آروم باشید، بزارید به جلسه معارفه برسیم.
با نگاهی غضبناک به یکدیگر، بالاخره نشستند و دوباره جمع گرمای خود را به دست گرفت، بعد از چند لحظه؛ همان مرد هفتاد ساله بلند شد و چنان شق و رق ایستاد که نگران شدم! نکند خدایی نکرده کمرش آسبی ببیند، ژستش بیشتر به انسانهای مهم شباهت داشت و در همان حالت به سر میبرد.
- آلبرت انیشتین هستم، همونی که بار فحش و ناسزای بچههایی که ریاضی دوست ندارن رو به دوش میکشه.
با شنیدن این حرف آرام خندیدم، پس دلیل اسمش همچین چیزی بود!
بقیه هم خودشان را به ترتیب معرفی کردند، یک نفر ابوعلی سینا، دیگری پیکاسو و هیتلر!
حتی شخص دیگری ادعا میکرد که شازده کوچولویی است که بزرگ شده و به دنبال گَلهش میگردد.
در کنار این آدمها مگر میشد خنده بر لبان کسی نقش نبندد؟ طرز فکرشان ستودنی و خصوصیت، بیاهمیتی به مشکلات و دغدغههایشان بیشتر من را به سمت آشنایی با آنها هل میداد.
***
سنگ ریزههای کوچک زیر کفشهایم را رد کردم، مهمانی تمام و به خواسته روانپزشک همگیشان خوابیده بودند.
آقای رادمان غرق در فکر و خیال همراه با من قدم بر میداشت، دستهایم را در جیب مانتویم فرو بردم و پرسیدم:
- میتونم فردا بیام سرکار؟
- مگه من اخراجت کردم؟
صدایش حالت شوخی داشت و باعث شد با لبخند به او خیره شوم، ایستادم که او هم به تبعیت از من همین کار را کرد، تمامی حسهای قدر شناسانهی وجودم را در چشمهایم جمع کردم و گفتم:
- شما دید من رو نسبت به زندگی عوض کردید، اگه دعوتم نمیکردید امشب تا صبح برای برادر و خواهرم گریه میکردم، این رو مطمئنم!
رنگ نگاهش تغییر کرد، کمی نگرانی چاشنی صورتش شد و در همان حال لب زد:
- خوشحالم، ولی هرکسی لیاقت اینکه ازش الگو برادری بشه رو نداره.
با حالت پرسشگرانهای به او خیره شدم، بدون توجه، به کیف سامسونت در دستانش خیره شد؛ آن را بالا آورد، با زدن رمزی درش را باز کرد و گفت:
- آدمی که استخدام کردم تا اطلاعات ازت جمع کنه پیش صاحب خونهت رفته بود، انگار شیش ماهه که اجاره رو ندادی.
شوکه چند قدم عقب رفتم، وای خدای من او همه چیز را میدانست!
کیف را به طرفم گرفت، نگاهش بالا آمد و در میان حجم انبوهی از کلمات ناگفته که در پشت چهره نگران و مضطربش پنهان شده بود، چندین قدم به من خشک شده نزدیک شد.
- به خاطر اینکه دعوتم رو قبول کردی و در ازای سرقت اطلاعات خصوصی زندگیت این رو بهت میدم.