جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

داستان کوتاه [دیوانه ها خوشبخت ترند] اثر 《کیانا میرزاپور کاربر انجمن رمان بوک》

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستان کوتاه توسط Joki با نام [دیوانه ها خوشبخت ترند] اثر 《کیانا میرزاپور کاربر انجمن رمان بوک》 ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,705 بازدید, 26 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته داستان کوتاه
نام موضوع [دیوانه ها خوشبخت ترند] اثر 《کیانا میرزاپور کاربر انجمن رمان بوک》
نویسنده موضوع Joki
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط اولدوز
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
354
مدال‌ها
2
صدایش گرفته بود و دستش در مبارزه با اشک‌های ریخته شده بر صورتش، در تکاپو و جدالی دردناک به سر می‌برد.
- مشکلی هست؟
نگاهی به آقای رادمان که کنجکاو نگاهش را بین ما دو نفر نوسان می‌داد؛ انداختم، تره‌ای از موهای پخش شده بر روی پیشانی‌ام را پشت گوش انداختم و با لبخند سری به نشانه منفی تکان دادم.
دستی به یقه کتش کشید و دکمه آخرش را باز کرد، به گوشه‌ی آلاچیق خیره شد و گفت:
- بچه‌ها منتظرن، می‌خوان خودشون رو به تو معرفی کنن!
متعجب و هیجان زده سری تکان دادم، نگاهی به مرد جوان پشت سرم انداخت و با مهربانی گفت:
- فرهاد تو نمیای؟
به آن مردی که حال نامش را فهمیده بودم خیره شدم، پاهایش را در شکمش جمع کرده و سرش را روی زانو گذاشته بود.
- نه شما برید خوش بگذره.
و بعد از گفتن این حرف، ناگهان شروع به خندیدن کرد، به کنارش خیره شد و به آرامی لب زد:
- این همون ستاره‌ایِ که دوستش داشتی.
طوری که شخصی را مورد خطاب قرار داده و با او حرف می‌زند رفتار می‌کرد.
خواستم قدمی جلو بیایم که آستین مانتویم توسط شخصی کشیده شد، نگاهی به آقای رادمان انداختم، لب‌هایش را روی هم فشار داد و پلک‌هایش را به نشانه آرام بودن و نرفتن بر روی یک‌دیگر نهاد.
- هر شب ساعت ده با همسر سابقش حرف می‌زنه.
نگاه گیج و خیره‌ام را که حس کرد، لبخندی زد و گفت:
- بیا دیگه، بذار اون تنها باشه!
به ناچار همراهش وارد آلاچیق شدم، ویدا با ذوق دست هایش را در هم کوبید و فریاد کشید:
- آقا سیاوش بزار اول من خودم رو معرفی کنم.
آقای رادمان با تکان دادن سر، موافقتش را اعلام کرد.
ویدا از جایش بلند شد، پشت مانتوی خاکی‌اش را با دست تکانید و رو به همگی‌مان گفت:
- اسم من ویداست، راستش از بچگی این اسم رو دوست داشتم، ولی از اون‌جایی که مامان و بابام آدم‌های بی‌سلیقه‌ای بودن؛ اسمم رو فهیمه گذاشتن.
همگی با شنیدن این حرف شروع به خندیدن کردیم که یک‌دفعه صدای شاکی شخصی بلند شد.
- هی ویدا جون، توهین نکن دیگه!
نگاهم زن حدودا چهل ساله‌ی کوتاه قد و چاق که صورت گرد و سفیدی داشت را نشانه گرفت، نگاه همه را که معطوف خودش دید گره‌ی روسری‌اش را محکم‌تر بست و با شهامت ادامه داد:
- فهیمه مگه چشه؟ اتفاقا اسم به این قشنگی رو هیچ‌جا پیدا نمی‌کنین.
ویدا خواست سخن بگوید و جواب فهیمه را بدهد که آقای رادمان دستانش را جلو آورد، گویا می‌توانست متوجه جنگ و جدال بعدش شود پس پا در میانی کرد و با خنده گفت:
- آروم باشید، بزارید به جلسه معارفه برسیم.
با نگاهی غضبناک به یک‌دیگر، بالاخره نشستند و دوباره جمع گرمای خود را به دست گرفت، بعد از چند لحظه؛ همان مرد هفتاد ساله بلند شد و چنان شق و رق ایستاد که نگران شدم! نکند خدایی نکرده کمرش آسبی ببیند، ژستش بیشتر به انسان‌های مهم شباهت داشت و در همان حالت به سر می‌برد.
- آلبرت انیشتین هستم، همونی که بار فحش و ناسزای بچه‌هایی که ریاضی دوست ندارن رو به دوش می‌کشه.
با شنیدن این حرف آرام خندیدم، پس دلیل اسمش همچین چیزی بود!
بقیه هم خودشان را به ترتیب معرفی کردند، یک نفر ابوعلی سینا، دیگری پیکاسو و هیتلر!
حتی شخص دیگری ادعا می‌کرد که شازده کوچولویی است که بزرگ شده و به دنبال گَله‌ش می‌گردد.
در کنار این آدم‌ها مگر می‌شد خنده بر لبان کسی نقش نبندد؟ طرز فکرشان ستودنی و خصوصیت، بی‌اهمیتی به مشکلات و دغدغه‌هایشان بیشتر من را به سمت آشنایی با آن‌ها هل می‌داد.
***
سنگ‌ ریزه‌های کوچک زیر کفش‌هایم را رد کردم، مهمانی تمام و به خواسته روان‌پزشک همگی‌شان خوابیده بودند.
آقای رادمان غرق در فکر و خیال همراه با من قدم بر می‌داشت، دست‌هایم را در جیب مانتویم فرو بردم و پرسیدم:
- می‌تونم فردا بیام سرکار؟
- مگه من اخراجت کردم؟
صدایش حالت شوخی داشت و باعث شد با لبخند به او خیره شوم، ایستادم که او هم به تبعیت از من همین کار را کرد، تمامی حس‌های قدر شناسانه‌ی وجودم را در چشم‌هایم جمع کردم و گفتم:
- شما دید من رو نسبت به زندگی عوض کردید، اگه دعوتم نمی‌کردید امشب تا صبح برای برادر و خواهرم گریه می‌کردم، این رو مطمئنم!
رنگ نگاهش تغییر کرد، کمی نگرانی چاشنی صورتش شد و در همان حال لب زد:
- خوشحالم، ولی هرکسی لیاقت این‌که ازش الگو برادری بشه رو نداره.
با حالت پرسشگرانه‌ای به او خیره شدم، بدون توجه، به کیف سامسونت در دستانش خیره شد؛ آن را بالا آورد، با زدن رمزی درش را باز کرد و گفت:
- آدمی که استخدام کردم تا اطلاعات ازت جمع کنه پیش صاحب خونه‌ت رفته بود، انگار شیش ماهه که اجاره رو ندادی.
شوکه چند قدم عقب رفتم، وای خدای من او همه چیز را می‌دانست!
کیف را به طرفم گرفت، نگاهش بالا آمد و در میان حجم انبوهی از کلمات ناگفته که در پشت چهره نگران و مضطربش پنهان شده بود، چندین قدم به من خشک شده نزدیک شد.
- به خاطر اینکه دعوتم رو قبول کردی و در ازای سرقت اطلاعات خصوصی زندگیت این رو بهت می‌دم.
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
354
مدال‌ها
2
نگاهم چهره‌ی بدون ترحمش را در هم کاوید، با دستانی لرزان کیف را از او گرفتم و در همان حالت با خجالت زمزمه کردم:
- ممنونم، اندازه‌ی همین پول براتون کار می‌کنم.
نگاهی به آسمان انداخت و جدی گفت:
- فکر نکنم فرصت جبران پیش بیاد.
حس کنجکاوی در وجودم شکوفه زد و مرا وادار به پرسیدن سوال‌های بیشتر می‌کرد، اما آن را در پشت دروازه‌های زبانم گیر انداختم و هم‌چون کسانی که چیزی نشنیده‌اند، لب گشودم:
- به هر حال ممنونم.
بعد از گفتن این حرف، عقب گرد کردم و با عجله به طرف در آسایشگاه به راه افتادم، با باز شدن در توسط نگهبان، به تاکسی سبز رنگ روبه‌رویم خیره شدم و در حالی‌که کیف را بیشتر در دستانم می‌فشردم، در عقب را باز و سوار شدم.
این مرد یک فرشته بود، دستانم را به نشانه‌ی شکرگزاری از خدا بالا آوردم و بدون طاقت در کیف را باز کردم، با دیدن تراول‌های درونش چشمانم برقی زد و برای اطمینان سریع درش را بستم که نکند اتفاق غیر منتظره‌ای بیفتد.
**
[دو روز بعد]

- بفرمائید.
شیوا متعجب به پولِ در دستانم خیره شد که با کلافگی گفتم:
- شیوا خانم باید برم، لطفا بگیریدش.
گوشه‌ی چادرش را فشرد، طفلک حق داشت اگر از تعجب شاخ در می‌آورد، نگاهی به صادق که روی ایوان مشغول درست کردن جارو برقی کهنه‌شان بود انداخت، صادق لب باز کرد و خنثی گفت:
- پول رو بگیر دیگه، حقمونه پول دزدی که نیست این‌قدر این پا و اون پا می‌کنی!
شیوا اما هم‌چنان خشکش زده بود، لبخند پیروزمندانه‌ای زدم و پول را کنار حوض آبی رنگ حیاط که هندوانه‌ی بزرگی درونش انداخته بودند گذاشتم، با گفتن خداحافظ زیر لبی از خانه بیرون آمدم.
دیشب از شدت خوشحالی پول‌ها را دانه-دانه شمردم، خدای من! حتی برای آدمی مثل من محال بود که پنجاه میلیون تومان پول را یک‌جا داشته باشد، در همین افکار رنگی خود غوطه‌ور بودم که با صدای زنگ تلفن از فکر و خیال بیرون آمدم، با دیدن اسم عمویم متعجب ابرویم را بالا انداختم، روی دکمه سبز رنگ را فشار دادم و تلفن را نزدیک گوشم آوردم که صدای ناشناسی شنیده شد.
- خانم، شما از آشنایان آقای دادفر هستید؟
به آرامی زمزمه کردم:
- بله برادر زاده‌شون هستم.
صدایش بریده-بریده بود و نفسش بالا نمی‌آمد.
- متاسفم خانم، عموی شما امروز صبح تصادف کردن و فوت شدن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
354
مدال‌ها
2
چشمانم با با ناباوری آسفالت سرد را نشانه گرفت، در میان درگیری ذهنم این موضوع غیر قابل باور بود.
آنقدر شوکه بودم که گویا دستانم تحمل نگه داشتن گوشی را نداشتند و آن امکان افتادنش بر کف خیابان وجود داشت، آرام و با ناباوری زمزمه کردم
- چی گفتید؟
صدایش حالت کلافه‌ای به خود گرفت و گفت:
- نمی‌تونم بیشتر توضیح بدم، برای گرفتن جسد و بقیه کارها به بیمارستان(....) تشریف بیارید.
خواستم سخنی بگویم که صدای ممتند بوق سوهانی بر روحم شد، باورم نمی‌کردم که عمویم مرده است، گرچه چندان با او خوب نبودم، اما به مرگ او نیز راضی نمیشدم!
**

- تسلیت میگم خانم دادفر.
آرام سری تکان دادم، قبرستان بسیار شلوغ بود، از آنجایی که عمویم همسر و فرزندی نداشت؛ تمامی رفت و آمدها و چرخاندن مراسم بر عهده خودم بود.
نگاهی به خاک سرد انداختم و با گوشه‌ی روسری مشکی‌ام دستی به چشمان خیس شده‌ از اشکم کشیدم که صدای شخص آشنایی مرا وادار کرد نگاهم را از سنگ قبر به او سوق دهم، با دیدن آقای رادمان لبخند محوی زدم که با ناراحتی گفت:
- تسلیت میگم، انشالله که غم آخرتون باشه.
سری تکان دادم و با صدای گرفته‌ای لب زدم:
- ممنونم، نیازی به زحمت شما نبود.
نگاهی به ترنم و سپهر که در سمت چپ و راست من ایستاده بودند انداخت و با مهربانی گفت:
- چه بچه‌های خوشگلی.
سپهر چشمانش را زیر کرد و مانند برادرانی که رگ غیرتشان بالا زده باشد مرموز پرسید:
- ببخشید شما کی هستید؟
با غیض به طرف سپهر برگشتم و چشم غره‌ای به او تحویل دادم که با پررویی تمام به او خیره شده بود.
- رئیس ترانه خانم هستم.
سپهر ابرویی بالا انداخت و ترانه با شنیدن این حرف با خوشحالی خم شد و ظرف پر از خرما را از روی میز کوچک که رویش رومیزی سیاه، حلوا و قاب عکس عمویم با یک ربان مشکی که گوشه‌اش بسته شده بود، قرار داشت در دست گرفت و به اون تعارف کرد که با تشکری کوتاه دانه‌ای برداشت و کمی آن طرف تر قرار گرفت. مراسم تا غروب طول کشید، وضع عمویم متوسط بود و تمامی هزینه‌ها را از کارت خودش داده بودم و خوشبختانه آن را مسدود نکردند.
حال خانه‌ی آپارتمانی و پرایدی که داشت برای خودمان میشد، چون تنها نزدیکانش ما بودیم!
حتی به گفته سپهر با گرفتن وام هزینه‌های شیمی درمانی‌اش را داده بود، به هرحال به جز من عموی خوبی برای خواهر و برادرم به حساب می‌آمد، با غم آخرین نگاهم را به قبرش انداختم و زیر لب فاتحه‌ای برایش خواندم، امیدوارم که خدایش بیامرزد!
**

- خب خانم با توجه به وضعیت برادرتون طی یک ماه شیمی درمانی که شدن، وضعیتشون داره به حالت نرمال برمی‌گرده و این موضوع واقعا عجیب و صد البته عالیه.
با خوشحالی لبخندی زدم که نگاهی به عکس روی پروژکتور انداخت و گفت:
- تا دوماه دیگه که شیمی درمانی ادامه پیدا کنه، میتونم نظر قطعیم رو بهتون بگم.
قدرشناسانه به زن میانسال و لاغر روبه رویم خیره شدم، پشت میزش نشست و بعد از نوشتن نسخه‌ای درون دفترچه آن را به طرفم گرفت و ادامه داد:
- داروهاش رو سر موقع بهش بدید و حسابی مراقبش باشید.
سری تکان دادم و بعد از تشکر و خداحافظی از اتاق بیرون آمدم، سپهر با استرس به دیوار راهرو تکیه داده بود و انگشت‌هایش را می جوید، چند قدم به او نزدیک شدم که با صدای کشیده شدن کف کفش هایم به سرامیک سر بلند کرد؛ بدون آنکه فرصتی به او بدهم محکم در آغوشش گرفتم.
شوکه دستانش دو طرف پهلوی من آزاد مانده بود که دم گوشش زمزمه کردم:
- حالت داره خوب میشه عزیزم!
صدایم آرام اما پر از هیجان بود، از مرگ عمویم پنج روز میگذشت و این مدت به خواسته آقای رادمان سر کار نرفته بودم، اما امروز دیگر زمانش بود تا من هم به زندگی‌ام برسم، بعد از رساندن سپهر به خانه‌ی عمویم که دو روز پیش به آنجا اسباب کشی کرده بودیم به طرف آسایشگاه به راه افتادم.
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
354
مدال‌ها
2
گلدان گل رز در دستانم را فشردم، زبری سفالش هم من را آزرده خاطر نکرد، تصمیم داشتم تا این گل را به آقای رادمان هدیه کنم، اگرچه اعیانی یا بسیار گران نبود، اما میدانستم او انسانی نیست که به ظاهر توجه کند.
با خوشحالی حیاط را از یک نظر گذراندم، با دیدن بچه‌ها که دور هم نشسته و گپ میزدند به سمتشان قدم برداشتم، ویدا با دیدنم با خوشحالی دستهایش را در هم کوبید، کمی جمع و جور تر نشست و به جای خالی کنارش اشاره کرد.
بدون حرف نشستم، دختر جوان و تقریبا بیست ساله ای که نامش زهرا بود، گفت:
- من که دیگه نمیدونم باید چیکار کنم، آخه همش احساس میکنم توی یه دنیای متفاوتم، انگار توی یه بعد دیگه گیر افتادم!
سری تکان دادم، لبخندی زدم و با مهربانی گفتم:
- ایرادی نداره، اتفاقا هر چقدر دنیات متفاوت تر آرامش از حرف های بقیه بیشتر!
زهرا با شنیدن این حرف نیشش تا بنا گوش باز شد و گفت:
- یعنی الان که بوی جسد از اتاق آقا سیاوش میاد هم یه جور به بعدم مربوط میشه ؟
با شنیدن این حرف رنگ از صورتم من و بقیه به وضوح پرید.
کمی در جایم جا به جا شدم و در کمال ناباوری لب زدم:
- بوی جسد؟
سری تکان داد و دستش مشغول بازی با دکمه سفید روی پیراهنش شد.
- آره خودم امروز صبح یه کاری باهاش داشتم و وارد اتاقش شدم، چون حس بویایی من خیلی قویه این بو رو حس کردم!
با کلافگی از جایم بلند شدم، چشمانم را چند بار باز و بسته کردم، خدای من! یعنی زهرا راست میگفت یا توهم میزد؟
یکی از بچه‌ها روی شانه زهرا کوبید و گفت:
- همه میدونن که حس بویایی زهرا از همه ما قوی تره.
حرف او مهر تاییدی برای تکان دادن سر بقیه شد.
گیج و بدون هیچ حرفی به طرف اتاق آقای رادمان عقب گرد کردم، افکار زیادی در ذهنم غوطه ور بود و همین امر موجب شد، نهیبی به خود بزنم تا کمی آرامش به خود منتقل کنم، اما مگر میشد با شنیدن این حرف ها آرام بود و به راحتی گذر کرد؟
وارد راهرو که شدم، از نظرم ترسناک تر از هر وقت دیگری به نظر میرسید، همان جایی که روزهای قبل احساس میکردم یک فرشته در آن است حال با اتهامی که به او خورده، گویا تمامی تفکراتم به یک باره پاک کنی به دست گرفته و با بی رحمی عقایدم را نابود میکند!
به خودم که آمدم، دم در بودم و حال زمان سوال و پرسش بود، دستم را که بالا آوردم ناگهان صدای داد آقای رادمان بلند شد.
- بسه دیگه، این همه سال من رو از خانواده دور کردید و بهم اتهام دیوونه بودن زدید، آره، آره من دیوونه‌م!
ساکت شد، با سکوتش گوشم زنگ کشید و جلوی چشمانم تار شد که بعد از چند ثانیه فریادی بلند تر از قبل به گوش رسید:
- باشه، الان بیا اینجا تا همه چیز رو بهت بگم، بیا!
صدای خوردن چیزی که به راحتی میشد حدس زد، تلفن همراه است به دیوار، باعث شد چند قدم از در فاصله بگیرم، مضطرب روی صندلی چسبانده شده به دیوار نشستم و سرم را بین دست هایم گرفتم، امروز چه میشد؟
احساس میکردم امروز خیلی به من خوش خواهد گذشت، اما روی عصبانی او من را دوباره از خیالات رنگی بیرون آورد و به دنیای سیاه تقدیم کرد!
آنقدر ذهنم مشغول بود که در برهه‌ی آخر صدای پاشنه‌های کفشی قرمز که بر روی سرامیک کشیده میشد، من را از فکر بیرون آورد، سرم را بلند کردم، نگاهم زن شصت ساله ای که از مانتوی مارک و شلوار جینش به راحتی میشد ثروتمند بودنش را فهمید، تلاقی کرد.
نیم نگاهی به من انداخت و با غرور عینک آفتابی اش را از چشم بیرون آورد و لب زد:
- آقای رادمان داخل هستن؟
به آرامی سری به نشانه تایید تکان دادم، دستگیره را به سرعت پایین کشید و در را باز کرد،
با قدم های محکم به طرف آقای رادمان که خونسرد کنار پنجره ایستاده بود حرکت کرد، به او که رسید سیلی محکمی دم گوشش زد که سرش به طرف چپ متمایل شد، چشمانش را با حرص بست و گفت:
- بسه مامان.
با دیدن این صحنه از جایم بلند شدم که در همان حالت داد کشید:
- جلو نیا ترانه!
آن زن با حرص دست در هوا مانده‌اش را مشت کرد و آزادانه دو طرف بدنش قرار داد.
- با پدرت چیکار کردی سیاوش؟
لحن صدایش همچون بازرسانی که متهمی را گیر آورده، گیرا و بدون هیچ احساسی بود!
- من کشتمش.
با شنیدن این حرف، مادرش با سستی چنگی به تاج مبل کنارش زد، اندکی تا افتادن فاصله داشت و در همان حال زمزمه کرد:
- تو...چیکار...کردی؟
آقای رادمان با کلافگی دستی روی صورتش کشید و خطاب به من گفت:
- بیا داخل، توام باید بشنوی.
با ناباوری و بهت وارد اتاق شدم، زن روی مبل نشسته بود و دستانش زانوهای خود را مانند بدبختانی نوازش میکرد.
جلو آمدم، روی مبلی که نقطه مقابل آن زن بود نشستم و گلدان را روی میز قرار دادم، آقای رادمان لب به سخن گشود و با لبخندی ملیح که حس پشیمانی را اصلا به من منتقل نمی‌کرد گفت:
- دقیقا چند ساعت قبل از مهمونی، پدرم از خارج برگشته بود، اینجا اومد و ازم خواست که مثل برادرم برای تحصیل به خارج از کشور برم، اما من اصلا نمی‌تونستم از اینجا دل بکنم.
بعد از گفتن این حرف، سرش را روی دستانش که به حالت قلاب روی میز قرار داشتند گذاشت.
دمی عمیق گرفتم، رنگ صورت زن بی نوا هر لحظه بیشتر روبه سفیدی میرفت که نگران پرسیدم:
- خانم حالتون خوبه؟
بدون توجه به من با چشمانی که نی_نی نگرانی را در پشت آنها می‌توانست دید به پسرش خیره شده بود.
- آخه من چند ساله که مبتلا به بیماری دوقطبی ام، یه وقت‌هایی خوب و مهربون و بعضی وقت ها مغرور و خشن میشم.
با شنیدن این حرف با تعجب دستم را روی دهانم گذاشتم، باور کردنی نبود!
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
354
مدال‌ها
2
سر بلند کرد، لبخند پهنی که روی صورتش نشسته بود، من را بیشتر به سمت درستی حرف های زهرا سوق میداد.
- متاسفانه اون لحظه روی شخصیت عصبانیم بودم، با هم درگیر شدیم، چون بهم گفت دیوونه!
نگاهی به مادرش کرد، این بار عاجزانه از او پرسید:
- من دیوونه‌م؟
قطره اشکی روی گونه مادرش چکید و لب زد:
- پدرت کجاست سیاوش؟
آقای رادمان اخمی بین ابروهایش نشست و گفت:
- گریه نکن مامان، کاری کردم که توام از شر اذیت هاش خلاص بشی.
دستی زیر چانه‌اش زد، نگاهش مجسمه آهنی که یک مرد زره پوش بود را نشانه گرفت، و آن را از روی میز برداشت.
- با همین مجسمه به سرش ضربه زدم، وقتی که به خودم اومدم، فهمیدم که کف اتاق افتاده و داره از سرش خون میاد.
بعد از گفتن این حرف لب هایش را چند بار باز و بسته کرد، اما کلمه ای خارج نشد، چشمانش یک کاسه خون شده بود و حال او همراه با مادرش اشک می‌ریخت، گویا حال فهمیده بود چه کرده است، اما من خشکم زده بود!
آدمی که این همه مدت به من کمک کرد و تازه مزه‌ی شیرین زندگی را به من آموخت، خود یک بیمار روانی بود؟
چه سخت است باورهایی از آدم ها در ذهنت شکل بگیرد و یه یکباره فرو بریزد.

**

به دیوار راهرو تکیه داده بودم، تنها نوار زرد رنگی که دور تا دور اتاقش را در برگرفته بود و مامورانی که بقیه بیمارها و خدمه کنجکاو را با دست به عقب راهنمایی میکردند دیده میشد، یکی از پلیس ها زیر بازوی آقای رادمان را که دستبدی روی دستانش خودنمایی میکرد، گرفته و از اتاق بیرون کشید، بعد از چند لحظه چیزی دم گوش پلیس گفت که موجب شد به طرف من بیایند.
نگاهم را به طرف کفش هایم سوق دادم، دوست نداشتم با او روبه رو شوم، با همانی که در عرض چند دقیقه باورهایم را زیر سوال برده بود.
با صدای جیغ مادرش سر بلند کردم، جنازه پدر آقای رادمان را در کمد پیدا کرده بودند و چند نفر از دایره جنایی روی برانکارد آن را از اتاق بیرون آوردند، چطور یک انسان توانسته بود بعد از کشتن پدرش تا چند روز آن را در کمد مخفی کند؟
حتی تصورش هم دشوار و وحشتناک به نظر میرسید.
- بهت که گفتم هیچ آدمی رو الگوی خودت قرار نده.
نگاه غصبناکم را به او انداختم که لبخندی تلخ به من تحویل داد و گفت:
- فیلسوفای اینجا رو به تو میسپرم، تو باحال ترین آدمی هستی که توی عمرم دیدم!
و پشت بندش چشمکی زد و ادامه داد:
- به خاطر گلدون قشنگت هم ممنونم، امیدوارم از پس مدیریت اینجا به خوبی بربیای.
دستی پشت کله‌اش کشید و خونسرد پرسید:
- سواد داری؟
بدون حرف به او خیره شدم که پلیس او را کشان_کشان دنبال خودش کشید، آرام روی دیوار سر خوردم و روی کف راهرو که سرمایش از قلب یخ زده‌ام بیشتر بود فرود آمدم، نمیدانم تا کی بدون هیچ واکنشی از خود یک جا مانند مجسمه نشسته بودم، اما دیگر کسی باقی نمانده بود، با درخواست یکی از پلیس ها و کمک چند نفر از پرستارها از آنجا بیرون آمدم، حال چه میشد؟ چه بلائی سر او می‌آمد؟

**

[ یک سال بعد ]
نگاهی به سنگ قبرش انداختم، حتی با وجود اعترافاتش باز هم مانند یک روانی با او برخورد نکردند و دلیلش این بود که خانواده‌اش برای لکه دار نشدن اصالتشان تمامی مدارک روانی و سابقه هایش را پاک کرده بودند و او هم گویا دیگر امیدی به زندگی نداشت.
گلدان گل رز را رویش گذاشتم، حال من معاون رئیس آن آسایشگاه بودم، چون در همان شب میهمانی که آن اتفاق افتاد، آسایشگاه را به نام دوست صمیمی خود که وکیلش هم بود زد و از او خواست تا من هم به او کمک کنم، به خیالش میخواست از افسردگی و نا امیدی که او دچار بودم بیرون بیایم.
لبخندی تلخ زدم، دیوانه! آخر دختری که سیکلش را به زور گرفته چگونه میتوانست مدیریت آنجا را برعهده بگیرد!؟
کمی خم شدم و با زدن چند ضربه به سنگ قبر فاتحه‌ای برایش فرستادم، تاریخ وفاتش دو ماه پیش بود.
با صدای زنگ تلفن همراه آن را از کیفم بیرون کشیدم، باز هم سپهر یک اعتراضی داشت که زنگ میزد.
روی نقطه‌ی سبز رنگ‌دست کشیدم و آن نزدیک گوشم آوردم
- جانم سپهر؟
- آبجی، یه چیزی به ترنم بگو بازم توی دفتر نقاشی من نقاشی کشیده.
نگاهم آخرین بار سنگ قبر را در هم کاوید، عقب گرد کردم و با خنده گفتم:
- باشه الان میام، یه خورده کارم توی آسایشگاه طول کشید.
صدای ذوق زده اش شنیده شد.
- برام بستنی میخری؟
چند قدم به طرف پراید عمویم به راه افتادم و گفتم:
- باشه برات میخرم، کاری نداری؟
صدایش ذوق بچگانه را به تصویر کشید
- نه، خدانگهدار.
تلفن را قطع کردم، برادرم باز هم به زندگی خود برگشته و دیگر آن میهمان ناخوانده بساطش را بسته بود.
باران آرام و نرم نرمک شروع به باریدن کرد و موجب شد دستم را روی سرم قرار دهم، سرعتم را بیشتر کردم تا زودتر به ماشین برسم و لباس هایم بیشتر از قبل خیس نشود.
و حال ای سرنوشت من، تو همچون کشتی در دریای طوفانی مرا با خود به هر طرف کشاندی و در پیچ و خم مواج بی رحم، حال نوبت آن است طلوعی روشن تر و زیباتر ببینم!

قلم نیک گر بگیرد، دست مهر سرنوشت
یک نفر شیرین نویسد، دیگری زهری نوشت.

کیانا میرزاپور

اتمام: ۶ شهریور ۱۴۰۰
ساعت: ۱۱:۷ دقیقه صبح
امیدوارم از خوندن این داستان لذت برده باشید.
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
354
مدال‌ها
2
مشاهده فایل‌پیوست 72714
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگوی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ داستان کوتاه خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ داستان کوتاه

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تایپک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

و برای دریافت جلد خود، پس از تگ شدن توسط طراح به تایپک زیر مراجعه کنید.
دریافت جلد

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تایپک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن داستان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان داستان کوتاه


با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
1662652571764.png
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: Aramesh.

اولدوز

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
7,175
9,176
مدال‌ها
7
نویسنده تایپ این اثر را به زمان دیگری موکول کرده است.
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین