قسمت یازدهم
تاکسی گرفتیم رفتیم خونه ،وارد خونه شدیم لامپ ها خاموش بود ،یعنی خوابن آسه رفتم بالا رفتم حموم اومدم، بیرون لباس شخصی پوشیدم موهامو شونه کردم، خوابیدم صبح با صدای الارام گوشیم بیدار شدم، رفتم حموم تو حموم چند تا قر دادم اومدم بیرون ،مانتو لجنی مو با شلوار لی پوشیدم، موهامو گوجه ای بستم ،مقنعه مو پوشیدم، وسایل هامو گذاشتم تو کولم، رفتم بیرون دیدم بله همه خوابن پس میشه، یکم خندید به طرف اتاق مونا رفتم درشو باز کردم ،وارد شدم گوشیمو بیرون آوردم رفتم تو گالری کلیپ ترسناکی که دانلود کرده بودم رو آوردم زدم روش صدای گوشیم رو تا ته بردم گذاشتم، درگوش مونا که با جیغ دختر از خواب پرید، منم فرطی در رفتم از رفتم توهال ،کتونی های سفیدم رو برداشتم پوشیدم از خونه زدم بیرون ،آژانس گرفتم رفتم دانشگاه وقتی رسیدم پیاده شدم، پول تاکسی رو حساب کردم ،پیاده شدم وارد دانشگاه شدم ،به طرف دانشکدم رفتم وارد دانشکده شدم وبه طرف کلاسم رفتم واردش شدم ،نشستم رو صندلیم، مریم و نگین اومدن کنارم نشستن یک دختر دیگه ای وارد کلاس شد کنارم نشست رو بهش گفتم :
فرناز:اسمت چیه خوشگل ؟
کاملیا:کاملیا هستم اسم تو چیه؟
فرناز:منم فرناز ایناهم دوستامن!
دخترا سرشون رو آوردن جلو ،مریم گفت مریم: اخ جون رفیق جدید من مریمم !
نگین: منم نگینم!
کاملیا لبخند زد گفت :خوشبختم از آشناییتون
استاد اومد ،دیگه چیزی نگفتیم دو ساعت سر کلاس این پریلی فک زد، امروز فقط همین یک کلاس رو داشتیم با دخترا رفتیم کافه
کاملیا:دخترا امشب بیاید خونه مون باهم بیشتر آشنا شویم
با حرف کاملیا همه نگاهش کردیم باهم گفتیم قبوله قهوه هامون رو که خوردیم کاملیا همه ما رو رسوند، گفت یک برادر داره یک خواهر داره ما وقتی رسیدم درو با کلید باز کردم وارد خونه شدم
فرناز:سلام بر اهالی خونه !
مونا:سلام بر مگس خونه !
فرناز:بیشعور امشب من مهمونی دعوتم میایی
مونا: اره
رفتم بالا لباسام رو عوض کردم رفتم پایین وارد آشپز خونه شدم مادر جون داشت غذا درست میکرد
فرناز:مادرجون میز رو بچینم؟
مادرجون: باز کجا میخوایی بری که داری پاچه خواری میکنی
فرناز:خونه کاملیا دوستم !
مادرجون:اول میز رو بچین بعد جوابتو میدم
میز رو چیدم، بقیه رو صدا کردم بیان سر میز همه اومدن شروع کردیم به خوردن
فرناز: مادرجون؟
مادرجون: برو،
دستام رو از خوشحالی بهم کوبیدم
نهار که تموم شد سفره رو جمع کردیم ،مونا ظرف ها رو شست رفتم تو اتاقم چرت بزنم
وجدان:جون عمت میری چرت بزنی
فرناز :تو از کجا میدونی من عمه دارم شاید نداشته باشم ؟
وجی :ولی حسم میگه داری
فرناز: کاملا قانع شدم
وارد اتاقم شدم، رو تخت نشستم پتو رو کنار زدم رفتم زیرش چشمام رو بستم به سه نرسیده خوابم برد، حس کردم یک چیزی رو صورتم راه میره صورتمو خواروندم به ببینیم زد که عطسم گرفت از خواب پرید دیدم مونا بالا سرمه با دستمال داره قل قلکم میده با لشت رو برداشتم به طرفش پرت کردم خورد تو صورتش
فرناز:این چه غلطی بود کردی ،خواب بودم
مونا:خر جون ساعت شش هست ،بلند شو آماده شو
فرناز:باشه حالا گمشو بیرون
از اتاق رفت بیرون ،منم رفتم حموم یک دوش دو دقیقه ای گرفتم اومدم بیرون مانتو لیمویی، با شلوار جینم رو پوشیدم ،موهامو بافتم میکاپ ساده ای کردم شال آبی یخی پوشیدم رفتم پایین
فرناز:مونی کدوم گوری هستی بیا
مونا اومد پایین
مونا: بریم!
کتونی های آبی مو از توی جاکفشی برداشتم رفتم بیرون پوشیدم ،در حیاط رو باز کردم رفتم بیرون منتظر مونا شدم که اومد درو بستم رفتیم سر خیابون تاکسی گرفتیم آدرسی که کاملیا برام اس کرده بود رفتیم رسیدیم پیاده شدم او می گاد خونه نیست که قصر با دوتا دستم سوت زدم
به طرف در رفتم زنگ زدم که کاملیا درو زد وارد شدیم کاملیا اومد تو حیاط بغلم کرد
کاملیا:سلام گلم خوش اومدی معرفی نمیکنی
فرناز سلام کامی جون ممنونم مونا دختر خانم
کاملیا:خوشبختم از آشنایی تون بفرمایید داخل
وارد خونه شدیم داخل خونه چقدر خوشگل. بود
نگین و مریم با دیدن ما پاشدن سلام کردن مونا رو بغل کردن نامردا منو بغل نکردن نشستیم کاملیا. برامون چایی با باقلوا آورد سرم خیلی درد میکرد
فرناز:کامی دستشویی کجاست؟
کاملیا: پشت سرت، رفتم دستشویی، آبی به صورتم زدم چند دقیقه موندم تا حالم بهتر شه برم حالم بهتر شد رفتم بیرون همزمان با بیرون اومدن من در هال باز شد نگاه کردم ببینم که کیه ولی باورم نمیشد. با دیدمش عشقم اونم داشت با تعجب به من نگاه میکرد
باهم گفتیم تو
کاملیا:شما همه دیگه رو میشناسید؟
به کاملیا نگاه کردیم سرمون رو تکون دادیم
کاوه:کاملیا من میرم خداحافظ
نشستم رو مبل
کاملیا: خب فری جون از کجا دادش کاوه رو میشناسی؟
پس اسمش کاوه هست
داستان رو براشون گفتم
("کاوه ")
بعد از رها عاشق هیچ دختری نشدم هر وقت دوستای کاملیا می اومدن خونه از خونه میزدم بیرون گوشیم زنگ خورد پدرجون بود
جواب دادم
کاوه: الو سلام جانم!
پدرجون: سلام کجایی؟
کاوه:خیابون!
پدرجون: فردا بیا قراره مبینا بیاد
کاوه:بخشید پدرجون نمی تونم .....
پدرجون: رو حرف من حرف نزن
کاوه:ببینم چیکار می تونم بکنم
پدرجون: باشه خداحافظ
کاوه:خداحافظ
وای دردسر ای من کم نیست مبینا دختر دوست پدرجون نشون کرده منه به اجبار پدر بزرگم ولی من زیر حرف زور نمیرم
("فرناز" )
شام که خوردیم خداحافظی کردیم به مونا گفتم با تاکسی بره خونه منم پیاده میام خونه اونم قبول کرد
پیاده داشتم به طرف کوچه میرفتم ،که یکی از پشت با دستمال دهنمو گرفت، هرچی دست و پا زدم ولم نکرد منو به اجبار بردن داخل یک گاراژ
دست و پامو رو بستن
گودرز: به جاسوس کوچولو خوبی ؟
فرناز:خفه شید، آدم دزد های بیشعور
باسیلی که خوردم خفه شدم
("مونا")
هرچی به گوشی فرناز زنگ میزنم بر نمی داره الان یک ساعته که منتظرم که بیاد, نیم ساعت دیگه صبر میکنم, اگه نیومد میرم سراغ کاوه
نیم ساعت صبر کردم ،نیومد بلند شدم گوشیم رو برداشتم به کاملیا زنگ زدم بعد از چند دقیقه برداشت
کاملیا:سلام جانم مونا ؟
مونا:سلام عزیزم دادشت کجا کدوم کلانتری کار میکنه؟
کاملیا: اتفاقی افتاده؟
مونا: اره، فرناز قرار بود پیاده بیاد خونه ولی هنوز نیومده
کاملیا:میتونی باز بیایی خونه ما ؟
مونا:اره الان میام