- Aug
- 63
- 203
- مدالها
- 2
قسمت نوزدهم
با حال خرابی لباس مشکیم رو تن کردم و از اتاق بیرون اومدم و به طبقه پایین رفتم.
کاملیا: بریم!
فرناز: بریم
از خونه بیرون اومدیم و سوار ماشین کاملیا شدیم.
توی ماشین سکوتی فرا گرفته بود. کاملیا ضبط رو زیاد کرد، خوبه میدونه الان چی میتونه یک آدم عزادار آروم کنه!
("به من بفهمون کجای سرنوشتم؛ دارم میرم جهنم یا راهیه بهشتم؟!
از این دو راهی دل خوشی ندارم؛ یا میخورم به پاییز یا میرسه بهارم")
سرم رو به شیشه تکیه دادم، آخ خدا من بدون مادرجون چهکار کنم! در عرض چند ساعت اون فرناز شیطون که همه از دست کاراش عصبی میشدن، داغون شد و شکست!
اشکهام با هم مسابقه داشتند. تا رسیدن به بهشت زهرا فقط اشک ریختم. از ماشین ایستاد پیاده شدم. ماشین نعش کش هم اومد. تمام همسایه ها اومده بودن. خاله، مادرجون، علی شیطون که مجبورم میکرد باهاش بازی کنم، همشون قراره برن زیر خاک! به همین راحتی.
مادرجون رو دفن کردن و من بدون گریه کردن فقط به قبرش زل زدم. خاله و علی رو هم دفن کردن و مهمونها به جز کاملیا و نگین و مریم رفتن. مونا هم یک گوشه بق کرده بود، خاله هم گریه میکرد.
مریم به طرفم اومد:
مریم: فرنازجان بریم؟
سرم رو به نشونه منفی تکون دادم؛ مریم چادرش رو روی سرش مرتب کرد و روی نیمکت نشست.
***
چهل روز از مرگ خاله و مادرجون و علی میگذره.
تو این چهل روز ما خونه کاملیا بودیم. کاوه هم به خونه کناری رفته بود، خونه ای که حیاط مشترک داشت و تا نیمه درخت کاری بود. توی این چهل روز نه حرف زدم نه چیزی خوردم!
سرم رو به تاج تخت تکیه داده بودم. درب اتاق رو زدن.
درب اتاق باز شد و نگین وارد شد و با خوشحالی کنارم نشست.
نگین: برات خبر دارم جفنگ! برام خواستگار اومده اسمش شایان هست منم قبول کردم قراره یک ماه دیگه عقد کنیم!
فرناز: مبارکه
نگین: فرناز خوشحال نشدی
فرناز: چرا شدم
نگین: میای دیگه
فرناز: مگه میشه عروسی دوست ده سالم نیام؟!
نگین لپمو بوسید و بیرون رفت.
با حال خرابی لباس مشکیم رو تن کردم و از اتاق بیرون اومدم و به طبقه پایین رفتم.
کاملیا: بریم!
فرناز: بریم
از خونه بیرون اومدیم و سوار ماشین کاملیا شدیم.
توی ماشین سکوتی فرا گرفته بود. کاملیا ضبط رو زیاد کرد، خوبه میدونه الان چی میتونه یک آدم عزادار آروم کنه!
("به من بفهمون کجای سرنوشتم؛ دارم میرم جهنم یا راهیه بهشتم؟!
از این دو راهی دل خوشی ندارم؛ یا میخورم به پاییز یا میرسه بهارم")
سرم رو به شیشه تکیه دادم، آخ خدا من بدون مادرجون چهکار کنم! در عرض چند ساعت اون فرناز شیطون که همه از دست کاراش عصبی میشدن، داغون شد و شکست!
اشکهام با هم مسابقه داشتند. تا رسیدن به بهشت زهرا فقط اشک ریختم. از ماشین ایستاد پیاده شدم. ماشین نعش کش هم اومد. تمام همسایه ها اومده بودن. خاله، مادرجون، علی شیطون که مجبورم میکرد باهاش بازی کنم، همشون قراره برن زیر خاک! به همین راحتی.
مادرجون رو دفن کردن و من بدون گریه کردن فقط به قبرش زل زدم. خاله و علی رو هم دفن کردن و مهمونها به جز کاملیا و نگین و مریم رفتن. مونا هم یک گوشه بق کرده بود، خاله هم گریه میکرد.
مریم به طرفم اومد:
مریم: فرنازجان بریم؟
سرم رو به نشونه منفی تکون دادم؛ مریم چادرش رو روی سرش مرتب کرد و روی نیمکت نشست.
***
چهل روز از مرگ خاله و مادرجون و علی میگذره.
تو این چهل روز ما خونه کاملیا بودیم. کاوه هم به خونه کناری رفته بود، خونه ای که حیاط مشترک داشت و تا نیمه درخت کاری بود. توی این چهل روز نه حرف زدم نه چیزی خوردم!
سرم رو به تاج تخت تکیه داده بودم. درب اتاق رو زدن.
درب اتاق باز شد و نگین وارد شد و با خوشحالی کنارم نشست.
نگین: برات خبر دارم جفنگ! برام خواستگار اومده اسمش شایان هست منم قبول کردم قراره یک ماه دیگه عقد کنیم!
فرناز: مبارکه
نگین: فرناز خوشحال نشدی
فرناز: چرا شدم
نگین: میای دیگه
فرناز: مگه میشه عروسی دوست ده سالم نیام؟!
نگین لپمو بوسید و بیرون رفت.
آخرین ویرایش: