جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [پلیس مغرور دکتر شیطون] اثر «فرناز پوردهقان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط فرناز پوردهقان با نام [پلیس مغرور دکتر شیطون] اثر «فرناز پوردهقان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,671 بازدید, 35 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [پلیس مغرور دکتر شیطون] اثر «فرناز پوردهقان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع فرناز پوردهقان
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط فرناز پوردهقان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
63
203
مدال‌ها
2
قسمت نهم
لباسشو عوض کرد و کنارم نشست. روی شونم زد و در گوشم گفت:
مونا: دارم برات!
منم از کنارش بلند شدم و وارد اتاق شدم و خودم رو، روی تخت پرت کردم و خوابیدم.
ساعت هفت با آلارامی که اون جلبک گذاشته بود بیدار شدم، به حموم رفتم و توی حموم یک‌ عالمه آهنگ خوندم و برای مونا، نقشه کشیدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
63
203
مدال‌ها
2
قسمت دهم
مانتوی جلو باز مشکیم‌رو با بلوز سفید زیرش، پوشیدم. موهام‌رو بافتم، میکاپ ملایمی کردم و از توی آینه به خودم نگاه کردم من چقدر خوشگلم!
وجی: زرشک!
فرناز: چیه مگه دروغ میگم؟
وجی: دروغ که نه زیادی برای خودت نوشابه باز می‌کنی قندت میزنه بالا! من نگران سلامتی خودت هستم!
فرناز: تو نگران خودت باش!
وجدان: ایشالله بمیری!
فرناز: خفه، اگه منِ خوشگل بمیرم، پس تو هم دیگه وجود نداری، در ضمن تو الان به لطف من یک خونه بزرگ داری!
وجدان: چی؟ تو به این فندوق میگی خونه؟
فرناز: خفه شو بی‌ادب!
با باز شدن در اتاق، دیگه با این روانی حرف نزدم. مونا بود؛ اونم با چه تیپی!
فرناز:به! چه تیپی با این تیپ میخوای عشوه و لوندی برا گوریل بیای؟
مونا:تو این‌جوری فکر کن، حاضری؟
فرناز:آره، بریم!
از اتاق بیرون رفتیم. آقاجون و مادرجون در حال دیدن فیلم بودن، خاله هم برای علی قصه می‌گفت؛ شوهرخاله هم داشت با گوشیش ور میرفت! این شوهر خاله خیلی مشکوکه! می‌ترسم، فردا سر خاله هوو بیاره بعدم خاله با جارو دنبالش بیفته!
مونا با صدای بلند گفت:
مونا: ماداریم می‌ریم!
بعد هم راه افتادیم.
شوهر خاله:کجا به سلامتی؟
باصدای شوهرخاله برگشتیم
فرناز:می‌ریم خونه مریم دوست من!
شوهر خاله:باشه؛ زود برگردید!
خداحافظی کردیم. کفش‌هامون رو پوشیدیم و بیرون زدیم. و تا سرخیابون رفتیم. تاکسی گرفتیم و سوار شدیم. راننده ضبط رو زیاد کرد:
«یکی برسه به دادم دلمو به یکی دادم
از خوبای روزگاره عاشقی همین یه باره
مثلمونو کسی نداره
سفرای دوتایی یدونه باشی خدایی
حرف زدناش قشنگه با هیشکی نمیجنگه
همیشه صاف و یه رنگه
رسیدیم. پیاده شدیم. اینجا که بزن بکوبه نه یه‌ مهمونی ساده!
نگاهم رو به مونا دادم:
فرناز: این مهمونی ساده‌ست یا پارتی؟ من عمرا بیام!
خواستم برگردم که دستم رو گرفت:
مونا: فرناز بخاطر من، آبروم رو نبر!
فرناز:فکر کردی اگه بریم داخل ابروت حفظ میشه؟ اگه پلیس بیاد چیکار می‌کنی؟ زنگ می‌زنن به خانواده هامون. مادرجون قلبش مریضه
مونا: سریع بر میگردیم؛ خواهش!
چشم‌هاشو درشت کرد و ل*ب‌هاشو غنچه کرد:
فرناز:باشه؛ فقط اگه چیزی بشه من می‌دونم با تو!
مونا: باشه!
در زدیم، در رو باز کردن. کامران ما رو دید و به طرفمون اومد. می‌خواست مونا رو بغل کنه که مونا رو کنار کشیدم.
مردی، کنار کامران ایستاد:
رضا:نمی‌خوای معرفی کنی کامران؟
به مونا اشاره کرد:
کامران: عشقم و دختر خالشون، امشب مهمون های ویژه من هستن!
من و مونا نشستیم. دیدم که کامران داره خوردنی می‌خوره. به دست مونا کوبیدم. رد نگاهم رو گرفت و کامران رو دید. با عصبانیت به طرفش رفت و زد توی گوشش:
مونا: مگه ما مسخره توییم؟ گفتی یه مهمونی ساده ولی اینجا که پارتیه! الآنم داری از اینا کوفت می‌کنی! می خوای چه بلایی سرمون بیاری؟
بعدهم دست من رو گرفت و به طرف در خروجی رفت. کامران دنبالمون اومد، ما هم با سرعت بیشتری دویدیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
63
203
مدال‌ها
2
قسمت یازدهم
تاکسی گرفتیم رفتیم خونه ،وارد خونه شدیم لامپ ها خاموش بود ،یعنی خوابن آسه رفتم بالا رفتم حموم اومدم، بیرون لباس شخصی پوشیدم موهامو شونه کردم، خوابیدم صبح با صدای الارام گوشیم بیدار شدم، رفتم حموم تو حموم چند تا قر دادم اومدم بیرون ،مانتو لجنی مو با شلوار لی پوشیدم، موهامو گوجه ای بستم ،مقنعه مو پوشیدم، وسایل هامو گذاشتم تو کولم، رفتم بیرون دیدم بله همه خوابن پس میشه، یکم خندید به طرف اتاق مونا رفتم درشو باز کردم ،وارد شدم گوشیمو بیرون آوردم رفتم تو گالری کلیپ ترسناکی که دانلود کرده بودم رو آوردم زدم روش صدای گوشیم رو تا ته بردم گذاشتم، درگوش مونا که با جیغ دختر از خواب پرید، منم فرطی در رفتم از رفتم توهال ،کتونی های سفیدم رو برداشتم پوشیدم از خونه زدم بیرون ،آژانس گرفتم رفتم دانشگاه وقتی رسیدم پیاده شدم، پول تاکسی رو حساب کردم ،پیاده شدم وارد دانشگاه شدم ،به طرف دانشکدم رفتم وارد دانشکده شدم وبه طرف کلاسم رفتم واردش شدم ،نشستم رو صندلیم، مریم و نگین اومدن کنارم نشستن یک دختر دیگه ای وارد کلاس شد کنارم نشست رو بهش گفتم :
فرناز:اسمت چیه خوشگل ؟
کاملیا:کاملیا هستم اسم تو چیه؟
فرناز:منم فرناز ایناهم دوستامن!
دخترا سرشون رو آوردن جلو ،مریم گفت مریم: اخ جون رفیق جدید من مریمم !
نگین: منم نگینم!
کاملیا لبخند زد گفت :خوشبختم از آشناییتون
استاد اومد ،دیگه چیزی نگفتیم دو ساعت سر کلاس این پریلی فک زد، امروز فقط همین یک کلاس رو داشتیم با دخترا رفتیم کافه
کاملیا:دخترا امشب بیاید خونه مون باهم بیشتر آشنا شویم
با حرف کاملیا همه نگاهش کردیم باهم گفتیم قبوله قهوه هامون رو که خوردیم کاملیا همه ما رو رسوند، گفت یک برادر داره یک خواهر داره ما وقتی رسیدم درو با کلید باز کردم وارد خونه شدم
فرناز:سلام بر اهالی خونه !
مونا:سلام بر مگس خونه !
فرناز:بیشعور امشب من مهمونی دعوتم میایی
مونا: اره
رفتم بالا لباسام رو عوض کردم رفتم پایین وارد آشپز خونه شدم مادر جون داشت غذا درست میکرد
فرناز:مادرجون میز رو بچینم؟
مادرجون: باز کجا میخوایی بری که داری پاچه خواری میکنی
فرناز:خونه کاملیا دوستم !
مادرجون:اول میز رو بچین بعد جوابتو میدم
میز رو چیدم، بقیه رو صدا کردم بیان سر میز همه اومدن شروع کردیم به خوردن
فرناز: مادرجون؟
مادرجون: برو،
دستام رو از خوشحالی بهم کوبیدم
نهار که تموم شد سفره رو جمع کردیم ،مونا ظرف ها رو شست رفتم تو اتاقم چرت بزنم
وجدان:جون عمت میری چرت بزنی
فرناز :تو از کجا میدونی من عمه دارم شاید نداشته باشم ؟
وجی :ولی حسم میگه داری
فرناز: کاملا قانع شدم
وارد اتاقم شدم، رو تخت نشستم پتو رو کنار زدم رفتم زیرش چشمام رو بستم به سه نرسیده خوابم برد، حس کردم یک چیزی رو صورتم راه می‌ره صورتمو خواروندم به ببینیم زد که عطسم گرفت از خواب پرید دیدم مونا بالا سرمه با دستمال داره قل قلکم میده با لشت رو برداشتم به طرفش پرت کردم خورد تو صورتش
فرناز:این چه غلطی بود کردی ،خواب بودم
مونا:خر جون ساعت شش هست ،بلند شو آماده شو
فرناز:باشه حالا گمشو بیرون
از اتاق رفت بیرون ،منم رفتم حموم یک دوش دو دقیقه ای گرفتم اومدم بیرون مانتو لیمویی، با شلوار جینم رو پوشیدم ،موهامو بافتم میکاپ ساده ای کردم شال آبی یخی پوشیدم رفتم پایین
فرناز:مونی کدوم گوری هستی بیا
مونا اومد پایین
مونا: بریم!
کتونی های آبی مو از توی جاکفشی برداشتم رفتم بیرون پوشیدم ،در حیاط رو باز کردم رفتم بیرون منتظر مونا شدم که اومد درو بستم رفتیم سر خیابون تاکسی گرفتیم آدرسی که کاملیا برام اس کرده بود رفتیم رسیدیم پیاده شدم او می گاد خونه نیست که قصر با دوتا دستم سوت زدم
به طرف در رفتم زنگ زدم که کاملیا درو زد وارد شدیم کاملیا اومد تو حیاط بغلم کرد
کاملیا:سلام گلم خوش اومدی معرفی نمیکنی
فرناز سلام کامی جون ممنونم مونا دختر خانم
کاملیا:خوشبختم از آشنایی تون بفرمایید داخل
وارد خونه شدیم داخل خونه چقدر خوشگل. بود
نگین و مریم با دیدن ما پاشدن سلام کردن مونا رو بغل کردن نامردا منو بغل نکردن نشستیم کاملیا. برامون چایی با باقلوا آورد سرم خیلی درد میکرد
فرناز:کامی دستشویی کجاست؟
کاملیا: پشت سرت، رفتم دستشویی، آبی به صورتم زدم چند دقیقه موندم تا حالم بهتر شه برم حالم بهتر شد رفتم بیرون همزمان با بیرون اومدن من در هال باز شد نگاه کردم ببینم که کیه ولی باورم نمیشد. با دیدمش عشقم اونم داشت با تعجب به من نگاه میکرد
باهم گفتیم تو
کاملیا:شما همه دیگه رو میشناسید؟
به کاملیا نگاه کردیم سرمون رو تکون دادیم
کاوه:کاملیا من میرم خداحافظ
نشستم رو مبل
کاملیا: خب فری جون از کجا دادش کاوه رو میشناسی؟
پس اسمش کاوه هست
داستان رو براشون گفتم
("کاوه ")
بعد از رها عاشق هیچ دختری نشدم هر وقت دوستای کاملیا می اومدن خونه از خونه میزدم بیرون گوشیم زنگ خورد پدرجون بود
جواب دادم
کاوه: الو سلام جانم!
پدرجون: سلام کجایی؟
کاوه:خیابون!
پدرجون: فردا بیا قراره مبینا بیاد
کاوه:بخشید پدرجون نمی تونم .....
پدرجون: رو حرف من حرف نزن
کاوه:ببینم چیکار می تونم بکنم
پدرجون: باشه خداحافظ
کاوه:خداحافظ
وای دردسر ای من کم نیست مبینا دختر دوست پدرجون نشون کرده منه به اجبار پدر بزرگم ولی من زیر حرف زور نمیرم
("فرناز" )
شام که خوردیم خداحافظی کردیم به مونا گفتم با تاکسی بره خونه منم پیاده میام خونه اونم قبول کرد
پیاده داشتم به طرف کوچه میرفتم ،که یکی از پشت با دستمال دهنمو گرفت، هرچی دست و پا زدم ولم نکرد منو به اجبار بردن داخل یک گاراژ
دست و پامو رو بستن
گودرز: به جاسوس کوچولو خوبی ؟
فرناز:خفه شید، آدم دزد های بیشعور
باسیلی که خوردم خفه شدم
("مونا")
هرچی به گوشی فرناز زنگ میزنم بر نمی داره الان یک ساعته که منتظرم که بیاد, نیم ساعت دیگه صبر میکنم, اگه نیومد میرم سراغ کاوه
نیم ساعت صبر کردم ،نیومد بلند شدم گوشیم رو برداشتم به کاملیا زنگ زدم بعد از چند دقیقه برداشت
کاملیا:سلام جانم مونا ؟
مونا:سلام عزیزم دادشت کجا کدوم کلانتری کار می‌کنه؟
کاملیا: اتفاقی افتاده؟
مونا: اره، فرناز قرار بود پیاده بیاد خونه ولی هنوز نیومده
کاملیا:میتونی باز بیایی خونه ما ؟
مونا:اره الان میام
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
63
203
مدال‌ها
2
قسمت دوازدهم
سوار تاکسی شدم، آدرس خونه کاملیا اینا رو دادم
رسیدم پیاده شدم، پول تاکسی رو حساب کردم، زنگ زد درو باز کردم، رفتم تو خونه
وارد هال شد کاوه نشسته بود
مونا:سلام
کاملیا:سلام چی شد؟
مونا:هنوز نیومده ،مطمعنم براش اتفاقی افتاده
کاوه: نگران نباشید ،من الان میرم کلانتری فقط گوشیش روشنه
مونا: اره، جواب نمیده
کاوه از خونه بیرون رفت ،منم نشستم
("کاوه ")
زنگ زدم به سامان ،بعد از چند دقیقه جواب داد
سامان:جانم دادش
کاوه: سامان میتونی دختری که اسمش فرناز بود
گزارش دزدی داد رو گوشیش رو ردیابی کنی احتمال داره دزدیده باشنش
سامان: باشه
قط کرد بعد از نیم ساعت زنگ زد
کاوه:چی شد؟
سامان: ردیابی کردیم، توی محله شون توی یک گاراژه
- نیرو بفرست
ـ باشه
قطع کردم، به طرف محله شون رفتم دنبال گاراژ گشتم ،که یک گاراژ بزرگ پیدا کردم نیرو ها هم رسیدم
پیاده شدم ،اسلحه مو برداشتم به طرف در گاراژ رفتم درو کشیدم
("فرناز ")
غلام: زر نزن ،خفه شو !
باصدای آژیر ماشین پلیس فرار کردن ،بعد از چند. دقیقه در گاراژ باز شد یک مردی اومد طرفم دقت کردم ،دیدم کاوه هست اومد طرفم دست و پامو رو باز کرد ،کمک کرد بلند شم
کاوه:خوبید؟
فرناز: بله،فقط بی زحمت میشه منو برسونید،چون مادربزرگم حتما نگران شده
کاوه:بله،بفرمایید
همراهش از گاراژ خارج شدم یک معمور سمت ما اومد، احترام نظامی گذاشت
معمور: فرار کردن قربان چه دستوری میدید؟
کاوه:درست بگردید چند تا معمور بزار اینجا
معمور:چشم !
به طرف ماشین رفت منم دنبالش رفتم سوار بنز تری کاوه شدم حرکت کرد ،آدرس رو بهش دادم رفت داخل کوچه شدیم که دود غلیظی از دور دیده میشد، یکم نزدیک رفتیم همسایه ها در خونه ما جمع شده بودن اتش نشانی و اورژانس هم بودند، کاوه نگهداشت به طرف خونه رفتیم به خونمون نگاه کردم که داشت می‌سوخت، مادرجون ،آقاجون خاله شوهر ،خاله ،علی مونا، داخل هستن خواستم وارد شم که جلمو گرفتن
عفت خانم: آروم باش، دخترم ایشالله که حالشون خوبه !
اگه اونا نباشن ،منم نیستم دیگه چیزی نفهمیدم
کاوه .........
خونشون آتیش گرفته بود ،به طرفش رفتم که افتاد تو بغلم دست گذاشتم رو بدنش خیلی داغ بود، اورژانس برانکارد آورد و گذاشتمش روی برانکارد رو صورتش ماسک گذاشتن با ماشین دنبال اورژانس رفتم زنگ زدم به کاملیا گفتم بیان بیمارستان
("فرناز")
باحس سوزش دستم چشمام رو باز کردم بابوی الکل به دور برم نگاه کردم متوجه شدم بیمارستانم !
ماسک رو از روی صورتم برداشتم، اتفاقات یادم افتاد
پرستار اومد داخل
فرناز: کاوه
پرستار: خوبید؟
فرناز: خانوادم چی شدن ؟
پرستار:من از چیزی خبر ندارم یک ساعت دیگه به بخش منتقل میشی، از همراهات بپرس
بعد ماسک گذاشت رو صورتم، چشمام رو بستم دعا دعا میکردم طوری نشده باشه
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
63
203
مدال‌ها
2
قسمت سیزدهم
این یک ساعت برام به اندازه یک سال گذشت که منتقل شدم به بخش،کاملیا و مریم و نگین اومدن داخل اتاق بهشون نگاه کردم گفتم:
فرناز:چی شده؟
کاملیا سرش رو انداخت پایین گفت:
کاملیا: مادربزرگت و خالت و یک مردی که احتمال دادن شوهر خالت باشه ،بایک بچه پنج و شش ساله رو سوخته از آتیش بیرون آوردن، پدربزگت هم پنجاه درصد سوختگی داره
- مونا چی شد؟
کاملیا گفت:
کاملیا:خونه ما بود اون بهمون خبر داد که تورو دزدیدن

الان درست بایتیم فرقی ندارم، الان کجا زندگی کنم ؟خونه کی هیچ آشنایی که ندارم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
63
203
مدال‌ها
2
قسمت چهاردهم
الان از کی گله کنم خدا که چرا همه آدمای که دوست دارم رومیگیره یا ازاونایی که دوسشون دارم میرن
نگین: فرناز
فرناز الان کجان ؟
کاملیا:سرد خونه !
فرناز:مونا کجاست؟
کاملیا چشماشو روهم فشار داد گفت:
کاملیا: وقتی فهمید تمام خانوادش سوختن از حال رفت، پرستار بهش آرام بخش زد
فرناز:کی مرخص میشم ؟
مریم : الان میرم بپرسم
مریم رفت بیرون
بعد از چند دقیقه اومد
مریم:دکتر بیاد معاینه کنه تورو ببینه حالت خوبه مرخصی
کاملیا سرش رو آورد نزدیک.
کاملیا: درد داری؟
فرناز: اره ،روحم درد می‌کنه با چه دارویی خوب میشه ؟
("کاوه ")
وارد اتاق سرهنگ شدم
احترام نظامی گذاشتم
سرهنگ یک قلپ از چاییش رو خورد گفت:
سرهنگ:چی شد؟
کاوه:همه جای خونه رو برسی کردن هیچ چیزی پیدا نکردیم که بشه گفت اتفاقی بوده
سرهنگ:خب ؟
کاوه: احتمال داره یکی این کارو از قصد انجام داده
برای همین ما به فهیمه مردانی خبر دادیم اونم امروز قراره بیاد
سرهنگ:خیلی خوب میتونی بری
احترام نظامی گذاشتم از اتاق خارج شدم
به طرف اتاق خودم رفتم ،وارد شدم نشستم سرمو تو دستام گرفتم
("فرناز")
دکتر بعد از معاینه کردنم مرخصم کرد ،کاملیا برام مانتو مشکی آورد با شلوار دمپا مشکی با شال حریر مشکی آورد پوشیدم کفشام رو بهم داد
پوشیدم رفتم بیرون ،مونا روی صندلی های توی راه رو نشسته بود ،داشت گریه میکرد تا منو دید بلند شد طرفم اومد دستش رو برد بالا و فرود آورد رو صورتم
بانفرت بهم نگاه کرد، منم با چشمای یخ زده بهش نگاه کردم .
مونا: اگه توی لعنتی هوس پیاده روی نمی‌کردی این اتفاق نمی افتاد
مریم اومد. جلوش وایساد گفت:
مریم:آتیش سوزی خونه چه ربطی به فرناز داره اگه الان فرنازم توخونه بود اونم توی این آتیش سوزی می‌سوخت
فرناز:ول کن ،بزار فکر کنه من مقصرم وقتی نمیدونه دیشب منو دزدیدن، وقتی نمی دونه وقتی رفتم خونه دیدم خونه داره تو آتیش جزغاله میشه عزیزترین کسام داخل خونه هستن وقتی نمیدونه منم الان به اندازه اون عزا دارم ،به جای بغل کردنم سیلی میزنه باشه مونا خانم !
بهش تنه زدم از کنارش گذشتم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
63
203
مدال‌ها
2
قسمت پانزدهم
از بیمارستان زدم بیرون روی نیمکت های روی حیاط نشستم دستام رو روی سرم گذاشتم، اروم گریه کردم ای کاش منم توی اون خونه بودم ،میسوختم داشتم گریه میکردم که ،دستی روی شونم نشست سرم رو بلند کردم مونا رو دیدم که کنارم نشست
مونا: بخشید ناراحت بودم، میخواستم سر یکی خالی کنم !
فرناز:اشکال نداره ،الان باید فکر خونه باشیم برای زندگی!
مونا: میخوای بریم شمال ؟
فرناز: دانشگاه دارم نمیتونم بیام !
مونا: بعد از خاکسپاری میریم دنبال خونه !
فرناز کی هست ؟
مونا:امروز ساعت چهار !
فرناز:چرا، ساعت چهار؟
مونا: چون اون ساعت خاله میاد!
کاملیا:دخترا بلند شید، بریم خونه ما‌!
با حرف کاملیا بهش نگاه کردیم
فرناز: نه ممنونم عزیزم از دیشب تا حالا خیلی .....
پرید وسط حرفم
کاملیا: یک کلمه دیگه گفتی من می‌دونم با تو، این چه حرفیه بیاید ،اونجا دادشم تا ساعت شش نمیاد
دیگه حرفی نزدیم ،بلند شدیم پشت سر کاملیا رفتیم کاملیا در ماشین رو زد سوار ایکس ۲۲ کاملیا شدیم کاملیا ماشین رو روشن کرد صدای ضعیف آهنگ تو ماشین پخش شد
کنارِ هر قطره ی اشکم…●♪♫
هزار خاطره دفنه…●♪♫
اینقد خاطره داریم؛ که گویی قدِ یک قرنه!●♪♫
گلوم می سوزه از عشقت!●♪♫
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
63
203
مدال‌ها
2
قسمت شانزدهم
سرم رو به شیشه تکیه دادم بدون صدا اشک ریختم کاملیا خواست ضبط خاموش کنه نزاشتم
دلتنگ چهره ای هستم که نمیدانم خاک با او چه کرده است

ک.س در این شهر مرا شکل تو عاشق نکرد

گفته بودم هر کجایی سمت قلبم برنگرد

حال و روزم بعد تو رنگی از سابق نداشت

هر که آمد روی قلبم رد پایش جا گذاشت

خدا نکند ابری بگیرد خدا نکند باران ببار

با وایستادن ماشین اشکام رو پاک کردم پیاده شدم، کاملیا در ماشین رو قفل کرد در خونه رو باز کرد ،منتظر شد ما بریم داخل مارفتیم داخل پشت سرمون اومد، درو بست به طرف در هال رفت درو باز کرد وارد شدیم
کاملیا:دنبالم بیاید ،تا اتاق مهمان رو بهتون نشون بدم!
دنبال کاملیا بالا رفتیم راه رویی بود که پنج تا اتاق داشت کاملیا که کاملیا دوتا آخری رو به ما داد در اتاق رو باز کردم وارد اتاق شدم اتاقی بزرگ با تخت دونفره که روش یک عالمه بالشت بود سمت راست اتاق میز آرایشی و سمت چپ اتاق کمد و کنار کمد دری بود که فکر کردم حموم یا سرویس باشه خودمو روی تخت پرت کردم و چشمام رو بستم کم کم چشمام گرم شد و به خوابی عمیق فرو رفتم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
63
203
مدال‌ها
2
قسمت هفدهم
("کاوه")
داشتم پرونده رو بررسی میکردم که در زدند:
پرونده رو بستم.
کاوه: بفرمایید
در اتاق باز شد سامان اومد داخل احترام نظامی گذاشت
سامان: جناب سرگرد ،خانم مردانی اومدن!
کاوه: الان کجاست
سامان: اتاق بازجویی
کاوه: باشه می‌تونی بری
احترام نظامی گذاشت و بیرون رفت. بلند شدم و پرونده رو برداشتم و بیرون رفتم. به طرف اتاق بازرسی رفتم و در اتاق رو باز کردم:
کاوه: سلام!
فهیمه: سلام اتفاقی افتاده؟
نشستم:
کاوه: دیشب ساعت ۱۲ شب، خونتون آتیش گرفته؛ مادر تون، خواهرتون و شوهرخواهرتون و خواهرزادتون تو آتیش سوزی می‌سوزن و پدرتون الان بیمارستان بستریه. ما امروز خونه رو بررسی کردیم و متوجه شدیم که آتش سوزی اتفاقی نبوده و یک‌نفر، به عمد این کار رو انجام داده کسی هست که با خانواده شما مشکل داشته باشه؟
داشت با تعجب بهم نگاه میکرد
کاوه: خانم مردانی می‌دونم الان وضعیت خوبی ندارید ولی اگه بهمون بگید ما زود تر می‌تونیم، کسی که خونه رو آتیش زده پیدا کنیم!
فهیمه: میشه یک لیوان آب بهم بدید؟
کاوه: جناب سروان احمدی
احمدی: بله قربان
کاوه: یک لیوان آب برای خانم مردانی بیارید
احمدی: چشم قربان
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
63
203
مدال‌ها
2
قسمت هجدهم
احمدی بیرون رفت و بعد از چند دقیقه، با پارچ آب اومد.
برای خانم مردانی آب ریختم و بهش دادم. آب رو خورد و لیوان رو، روی میز گذاشت:
کاوه: تعریف کنید!
فهیمه: حمید مردانی، یعنی عموم، با پدرم مشکل داره. عموی من آدم پولداریه و هرکاری از دستش برمیاد. حتی باعث‌ و بانی مرگ خواهرم و شوهرخواهرم، اون بود. چندسالی ازش خبری نداشتیم. تا اینکه، سه‌سال پیش فرناز، خواهر زاده‌ام رو برای ازدواج با نوه‌اش، خواستگاری کرد. گفت اگه فرناز به این ازدواج راضی شه، این اختلافات تموم میشه. پدرم قبول نکرد و گفت: «نمی خوام نوه ام باکسی ازدواج کنه، که پدربزرگش قاتل مادرو پدرش هستن» من فقط همین‌ها رو می‌دونم!
کاوه: خواهرت و شوهر خواهرت... یعنی پدر و مادر فرناز چطوری فوت شدن؟
فهیمه: ماشینشون رو دست‌کاری کردن و تصادف کرد، می‌تونم یه سوال بپرسم؟ ک...کدوم یکی از خواهرزاده‌هام فوت شد؟
کاوه: علی
فهمیه : فرناز...مونا کجان؟
کاوه: خونه من هستن، پیش خواهرم!
فهیمه: میشه، آدرس رو بدید که برم پیششون؟
کاوه: میگم برسونتون راستی ساعت چهار خاکسپاریه!
فهیمه: باشه ممنونم!
از اتاق خارج شدم:
کاوه: سروان احمدی !
احمدی: بله قربان؟
کاوه: خانم مردانی ببر خونه من!
احمدی: چشم قربان.
("فرناز")
باحس سردرد شدیدی، بیدار شدم.
از روی تخت پایین اومدم و بیرون رفتم. خاله رو دیدم؛ تا من رو دید بلند شد.
به‌طرفم اومد و بغلم کرد
فهیمه : خاله به قربونت بره؛ خوبی!
فرناز : نه، خاله الان دیگه هیچ‌کسی رو ندارم
فهیمه : بیا بشین گلم!
روی مبل نشستیم؛ کاملیا با یک سینی به طرفمون اومد. اول به خاله تعارف کرد و بعد به من. بعدهم نشست.
فرناز: مونا کجاست؟
کاملیا: خوابه!
فرناز: کاملیا! برام قرص سردرد میاری؟
کاملیا بلند شد و به آشپزخونه رفت. بعد از چند دقیقه با قرص و لیوان آب اومد و هر دو رو بهم داد و خودش هم نشست.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین