جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [پلیس مغرور دکتر شیطون] اثر «فرناز پوردهقان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط فرناز پوردهقان با نام [پلیس مغرور دکتر شیطون] اثر «فرناز پوردهقان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,695 بازدید, 35 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [پلیس مغرور دکتر شیطون] اثر «فرناز پوردهقان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع فرناز پوردهقان
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط فرناز پوردهقان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
63
203
مدال‌ها
2
قسمت نوزدهم
با حال خرابی لباس مشکیم رو تن کردم و از اتاق بیرون اومدم و به طبقه پایین رفتم.
کاملیا: بریم!
فرناز: بریم
از خونه بیرون اومدیم و سوار ماشین کاملیا شدیم.
توی ماشین سکوتی فرا گرفته بود. کاملیا ضبط رو زیاد کرد، خوبه میدونه الان چی می‌تونه یک آدم عزادار آروم کنه!
("به من بفهمون کجای سرنوشتم؛ دارم میرم جهنم یا راهیه بهشتم؟!
از این دو راهی دل خوشی ندارم؛ یا می‌خورم به پاییز یا می‌رسه بهارم")
سرم رو به شیشه تکیه دادم، آخ خدا من بدون مادرجون چه‌کار کنم! در عرض چند ساعت اون فرناز شیطون که همه از دست کاراش عصبی می‌شدن، داغون شد و شکست!
اشک‌‌هام با هم مسابقه داشتند. تا رسیدن به بهشت زهرا فقط اشک ریختم. از ماشین ایستاد پیاده شدم. ماشین نعش کش هم اومد. تمام همسایه ها اومده بودن. خاله، مادرجون، علی شیطون که مجبورم می‌کرد باهاش بازی کنم، همشون قراره برن زیر خاک! به همین راحتی.
مادرجون رو دفن کردن و من بدون گریه کردن فقط به قبرش زل زدم. خاله و علی رو هم دفن کردن و مهمون‌ها به جز کاملیا و نگین و مریم رفتن. مونا هم یک گوشه بق کرده بود، خاله هم گریه می‌کرد.
مریم به طرفم اومد:
مریم: فرنازجان بریم؟
سرم رو به نشونه منفی تکون دادم؛ مریم چادرش رو روی سرش مرتب کرد و روی نیمکت نشست.

***
چهل روز از مرگ خاله و مادرجون و علی می‌گذره.
تو این چهل روز ما خونه کاملیا بودیم. کاوه هم به خونه کناری رفته بود، خونه ای که حیاط مشترک داشت و تا نیمه درخت کاری بود. توی این چهل روز نه حرف زدم نه چیزی خوردم!
سرم رو به تاج تخت تکیه داده بودم. درب اتاق رو زدن.
درب اتاق باز شد و نگین وارد شد و با خوشحالی کنارم نشست.
نگین: برات خبر دارم جفنگ! برام خواستگار اومده اسمش شایان هست منم قبول کردم قراره یک ماه دیگه عقد کنیم!
فرناز: مبارکه
نگین: فرناز خوشحال نشدی
فرناز: چرا شدم
نگین: میای دیگه
فرناز: مگه میشه عروسی دوست ده سالم نیام؟!
نگین لپمو بوسید و بیرون رفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
63
203
مدال‌ها
2
قسمت بیست
سرم روی بالشت گذاشتم، چشم‌هام گرم شد و به خواب عمیقی فرو رفتم.
("خواب")
مادرجون: فرناز؟
فرناز: مادرجون!
مادرجون : دخترکم؛ خوبی؟
فرناز: نه، چرا تنهام گذاشتی؟
مادرجون :حال من خوبه نیست، چون حال تو بده.
فرناز: چکار کنم! نمی‌تونم بدون شما زندگی کنم.
مادرجون: من دیگه نمی‌تونم بردگردم ،پس تو هم بشو همون فرناز شر و شیطون!
فرناز : حال شما اینجوری خوب می‌شه؟
مادرجون: معلومه دخترکم!
مادرجون کم کم محو شد که از خواب پریدم
***
لباس های دانشگاهم رو پوشیدم و به پایین رفتم.
کاملیا داشت، میز صبحانه رو می‌چید:
فرناز: سلام
کاملیا: سلام خوبی
فرناز : خوبم
روی صندلی نشستم و شروع به خوردن کردم. امروز باید برای خرید خونه بیرون برم!
خاله امروز می‌رفت‌. صبحانه رو که خوردم میز رو، کمک کامی جمع کردم. کتونی‌هامو پوشیدم و از خونه بیرون اومدم. کاوه رو دیدم. به طرف من اومد:
کاوه: سلام فرناز خانم!
فرناز: سلام خوبید؟
کاوه : بله ممنون اگه زحمتی نیست باید همراه من بیاید ستاد! جناب سرهنگ کارتون دارن!
فرناز: باشه، بریم!
با کاوه از خونه بیرون زدیم و سوار ماشین کاوه شدیم. کاوه حرکت کرد، توی ماشین فقط صدای ضبط ماشین بود.
(رفتنی میره تو حالا هی به پاش بسوز و بساز…
دل که نداره تو حالا هی براش از دلت مایه بذار!
آخه کیه که قدر بدونه قول بده پاشم بمونه!
بشه یه آدم دیوونه توی قلبت…)
به ستاد رسیدیم. از ماشین پیاده شدیم. من پشت سر کاوه مثل یک جوجه اردک زشت، راه می‌رفتم. کاوه در زد، مردی گفت بفرمایید، به داخل رفتیم. کاوه احترام نظامی گذاشت:
سرهنگ: بفرمایید بشینید
نشستیم.
سرهنگ: خیلی خوشحالم دعوتم رو قبول کردید!
فرناز : خواهش میکنم
سرهنگ: عادت ندارم موضوع‌ها رو بپیچونم، پس میرم سر اصل مطلب. کاوه برا خانوم موضوع رو توضیح بدید!
کاوه توضیح می‌داد و من متعجب‌تر از قبل می‌شدم:
فرناز: یعنی قاتل مادر و پدرم، برادر آقاجونم... .
سرهنگ : بله الان جان هم خودتون و هم حالتون و دختر خالتون...در خطره!
فرناز: خب من الان باید چیکار کنم ؟
سرهنگ: یک راه بیشتر نداری!
فرناز: چه راهی؟
سرهنگ: شما باید توی موضوع، سرقت دخترا بهمون کمک کنید، حالا این موضوع رو کاوه براتون میگه. راه حفاظت از خودتون و خانواده تون ازدواج با کاوه‌ست!
فرناز: چی!؟
سرهنگ: پسر متهم عاشق شما هست. شما با ازدواج کاوه هم اون‌ رو از خودتون دور کردید، هم از خانواده‌تون محافظت کردید، ببینید؛ این ازدواج به نفع شماست!
فرناز: ببخشید، ولی ازدواج بحث یک عمر زندگیه!
سرهنگ : اگه نتونستید باهم بسازید ،توافقی جدا می‌شید!
فرناز: باشه؛ فقط الان تو این وضعیت، پدربزرگم هنوز خوب نشده.
سرهنگ: نگران نباشید؛ ما به پدربزرگتون میگیم و البته قضیه سرقت رو، کاوه برات توضیح میده!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
63
203
مدال‌ها
2
قسمت بیست و یک
از اتاق بیرون رفتیم و از ساختمان خارج شدیم. سوار ماشین شدیم و حرکت کرد. ضبط رو زیاد کرد:
دستِ منو بگیر؛ حالم جهنمه…
از حسِّ هر شبم؛ هر چی بگم کمه...
بغضم، غرورموُ یاری نمی کنه!
این گریه ها برام، کاری نمی کنه…
فرناز: آقا کاوه!
کاوه: بله
فرناز: شما با ازدواج کردن با من مشکل دارید؟
کاوه: نه همون‌طور که دایی گفت، اگه باهم نساختیم طلاق میگیریم!
دیگه هیچی نگفتم.
رسیدیم و من سریع پیاده شدم. کاوه رفت. منم آروم آروم به آشپزخونه رفتم، دیدم کاملیا داره غذا درست می‌کنه، پشت سرش ایستادم، گفتم "پخ" و پرید توی هوا و برگشت‌. دستشو گذاشت روی سینش:
کاملیا: خدا گور به گورت کنه قلبم اومد تو دهنم
فرناز: کو؟
کاملیا : چی؟
فرناز: گفتی قلبت اومد تو دهنت ،می‌خوام ببینم
کاملیا: فرناز جای کرم ریزی، برو به مونا بگو بیاد
فرناز: ای بر چشم کامی جون
بدون منتظر حرفی از جانب کاملیا، به بالا رفتم و وارد اتاق مونا شدم.
مونا: هوی مگه طویله‌ست که سرت رو انداختی پایین و اومدی داخل؟
فرناز : جایی که تو باشی بله، هست! عین آدم لباس بپوش، بریم پایین!
مونا: گمشو بیرون!
از اتاق اومدم بیرون و پایین رفتم، که دیدم کاملیا داره، با دوتا دختر احوال پرسی می‌کنه:
فرناز: کامی جون معرفی کن
کاملیا: دختر خاله هام هستن مائده و مرضیه ،فرناز دوستم!
فرناز: خوشبختم
مرضیه: همچنین
روی مبل نشستیم.
مائده: خوب فری جون، خوبی؟
چه زود صمیمی شد!
فرناز: بله ممنونم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
63
203
مدال‌ها
2
قسمت بیست و دوم
مونا به طبقه پایین اومد؛ توی این چهل روز وضع روحیش بهتر شده بود.
مائده: فری جون ،معرفی نمیکنی
فرناز: مونا، دختر خالم!
مونا: سلام
مائده : سلام گلم
مونا کنارم نشست.
فرناز: جلبک جون خوبی، خیلی وقته ازت خبری نیست.
مونا: نخاله جون! همین الان همدیگه رو دیدیم.
فرناز: بلی درست می فرمایید! راستی از امروز باید بریم دنبال خرید خونه.
مونا: باشه
کاملیا از آشپزخونه اومد بیرون
کاملیا: شما خیلی غلط می‌کنید برید!
مونا: دیگه خیلی مزاحم شدیم
کاملیا: اصلا نبودید اگه شما نبودید من تنها میشدم دادشم که بیشتر اوقات ماموریته.
این دوتا اوسکل که نمیان پیشم، پس جایی نمی‌رید!
مرضیه از اتاق اومد بیرون، یک تای ابروشو بالا داد
مرضیه: دست شما درد نکنه!
کاملیا: خواهش میکنم
مرضیه: سلام علیکم!
مونا: سلام
مرضیه کنار مائده نشست.
فرناز: چه رشته ای میخونید
مرضیه: من مهندسی پزشکی، مائده معماری تو هم حتما پزشکی! مونا چی میخونه؟
مونا چشم‌هاش، اندازه توپ والیبال شد
مرضیه: تعجب نکن، تو اتاق بودم شنیدم
فرناز: رشته حقوق میخونه، کامی نهار چی داریم؟
کاملیا: بخور و نپرس!
مرضیه: خدا بخیر کنه، وقتی میگه بخور نپرس یعنی، یک غذای عجیب و غریب!
***
نهار خوردیم و سفره جمع کردیم. رفتم توی اتاق و خودمو روی تخت پرت کردم.
وجدان: اگه دلت برا تخت بدبخت نمی سوزه، دلت برا کمر خودت بسوزه
فرناز: چه عجب، وجی جون!
وجی: گفتم حالت خوب نیست، سر به سرت نزارم
فرناز: ِ ا توهم ملاحضه کردن بلدی ؟
وجی : پس چی فکر کردی تخم مرغ آب پزم؟
فرناز: فکر نکردم مطمعنم!
وجی: برو ببین باوا راستی میخوای با کاوه ازدواج کنی؟
فرناز : بخاطر جون خانوادم مجبورم!
وجی: نه اینکه تو دوسش نداری!
فرناز:خفه گمشو
وجی رفت، در اتاق باز شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
63
203
مدال‌ها
2
قسمت بیست و سه
مونا وارد اتاق شد و روی تخت نشست:
مونا: فرناز؟
فرناز: جانم!
مونا: میشه بریم، دیدن آقاجون؟
فرناز: باشه، پس برو لباس هاتو بپوش
مونا: باشه.
مونا بیرون رفت و من بلند شدم. مانتو عروسکی مشکی باشلوار لی مشکیم رو پوشیدم. موهام‌رو بافتم و میکاپ ملیحی کردم. شال مشکیم‌رو پوشیدم و کوله ی آبیم‌ رو برداشتم و به پایین رفتم.
فرناز: مونا! آماده‌ای؟
مونا: آره؛ بریم.
فرناز: کامی ما میریم بیمارستان و میایم.
کاملیا: باشه عزیزم!
از خونه بیرون رفتیم، آژانس گرفتیم و به بیمارستان رفتیم. وارد اتاق آقاجون شدیم:
فرناز: سلام بر آقاجون گلم
آقاجون: سلام خوبید؟
فرناز: بله خوبیم شما چطورید؟
آقاجون: منم خوبم!

یکم با آقاجون صحبت کردیم‌. می‌خواستیم بریم که گفت:
- فرناز، می‌شه بمونی؟
فرناز: چشم، مونا تو برو!
مونا بیرون رفت. و منم کنار آقاجون نشستم:
فرناز: جانم؟
آقاجون: الان وقتشه که بدونی، فرناز جان خیلی چیزها رو، امروز برو ستاد، من چندتا برگه رو دادم دست جناب سرگرد پایدار، اون برگه هارو بگیر ازشون و بخون.
فرناز: آقاجون، اون کاغذها چی هستن؟
آقاجون: خودت می‌فهمی، برو!
فرناز: چشم
بلند شدم و از اتاق بیرون اومدم. سوار تاکسی شدیم و رفتیم ستاد. در اتاق رو زدم.
فرناز: تو همین‌جا بشین.
مونا نشست و من وارد اتاق شدم. کاوه تا من رو دید، اخم کرد.
فرناز: سلام
کاوه: سلام بفرمایید
نشستم
فرناز: آقاجونم گفت بیام ازتون چندتا برگه بگیرم که مربوط به منه!
کاوه از توی کمدش چند تا برگه بیرون آورد.
کاوه: من تنهاتون میزارم
و بیرون رفت. یکی از برگه‌ها رو بیرون آوردم:
- وقتی این نامه رو می‌خونید، من زنده نیستم!
۲۵ سال داشتم و میخواستم با مامانتون ازدواج کنم ولی پدرم نذاشت و مجبورم کرد با دختر دوستش ازدواج کنم. ازدواج کردیم و بعد از یک سال بچه دار شدیم که سرزایمان اون بچه، راضیه یعنی زن اول من، مُرد. من‌هم بعد از یک سال با مامانت ازدواج کردم و پدرم منو طرد کرد و دخترم زهرا رو ازم گرفت و ... .

باورم نمی‌شد، یعنی من یک خواهر دیگه دارم، اصلا خانواده پدریم کی‌ هستن؟
در اتاق باز شد سرهنگ با کاوه به اتاق اومدن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
63
203
مدال‌ها
2
قسمت بیست و چهار
سرهنگ: اون چند تا برگه دستت رو ببینی، می‌فهمی کی هستی!
بین برگه ها، یک شناسنامه دیدم، بازش کردم نوشته بود "فرید رادمنش!"
سرهنگ: بابام، با ازدواج مامان و بابات مخالف بود، بابات وقتی بدون اجازه ازدواج کرد، فامیلش رو عوض کرد، امروز می‌خوام ببرمت پیش یک نفر که چند سال منتظر اینه که نوه شو ببینه
فرناز: یعنی، شما عموی من هستید؟
سرهنگ: بله عزیزم!
بلند شدم و برگه‌ها رو توی کیفم گذاشتم تا بعدش با دقت نگاهشون کنم‌. با عمو بیرون رفتیم، کاوه مونا رو رسوند خونه و ما رو هم به یک خونه بزرگ برد. مثل اینکه اینا خانوادگی پولدارن!
وارد خونه شدیم. مرد میان‌سالی رو دیدم که روی صندلی نشسته بود.
عمو: باباجان!
پدرجون: بگو؟
عمو: ببین کی رو آوردم، کسی که این همه سال منتظرش بودی!
پدرجون: بچه فریدم!؟
عمو: بله پدر!
بلند شد. منم رفتم جلو تا من‌رو دید به طرفم اومد‌. بغلم کرد، چنان فشار میداد که فکر می‌کنم دنده سه در چهارم در رفت. ولم کرد:
پدرجون: اسمت چیه دختر جون؟
- فرناز!
پدرجون: خواهر یا برادر نداری؟
- چرا یک برادر بزرگ تر از خودم دارم، که سه سال پیش رفت ماموریت و دیگه برنگشت.
پدرجون: بشین!
نشستم
کاوه: من دیگه برم، کار دارم!
پدرجون: تو که کم میایی این‌جا. شب بیا قراره مهسا بیاد!
کاوه: پدرجون، من یک بار جوابمو بهتون دادم با اجازه!
و بیرون رفت.
فرناز: ببخشید خواهرم کجاست؟
پدرجون: مرجان، به زهرا بگو بیاد
مرجان: چشم آقا!
مرجان از پله ها بالا رفت و بعد از چند دقیقه با یک دختر پوست سفید، چشم‌های آبی و بینی قلمی و ل*ب‌های ساده پایین اومد.
زهرا: جانم پدرجون؟
پدرجون: بشین!
زهرا نشست.
پدرجون: زهرا یادته گفتم پدرت ازدواج کرد و بچه داره؟!
زهرا: بله!
پدرجون: فرناز خواهرته!
زهرا تا منو دید، لبخند زد و پرید بغلم
زهرا: وای تو چه خوشگلی به قیافت میاد شیطون باشی!
فرناز: اختیار داری! فقط یکم آروم تر بغل کن استخونام خرد شد.
زهرا ولم کرد و نشستیم.
گوشیم زنگ خورد. کاملیا بود. بلند شدم و به حیاط رفتم.
- بنال
کاملیا: کدوم گوری هستی؟! چرا همراه مونی نیومدی؟!
- باز چی شده که اینقدر خوش اخلاق شدی!
کاملیا: برا نهار میای؟
- آره میام نترس! قبولت داریم.
کاملیا: پس زود بیا باشه، چون من بدون تو میمیرم
- یک روز زودتر!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
63
203
مدال‌ها
2
قسمت بیست و پنج
قطع کردم و به داخل رفتم.
- خب، دیگه من برم
زهرا: کجا؟ پیش کامی؟
این از کجا میدونست
- بله!
زهرا: می‌شه، منم بیام؟
- بله!
زهرا: آخ جونم !
زهرا رفت بالا، بعد از چند دقیقه برگشت.
زهرا: بریم
- بریم
از خونه بیرون رفتیم. سوار ماشین زهرا شدیم و راه افتاد. چقدر دلم هوس شیطنت کرد! آخرین باری که شیطنت کردم کی بود؟
وجی: دو روز قبل از این‌که مونا بیاد!
- اره
("فلش بک")
وارد سوپری شدم. سهیل روی صندلی نشسته بود و سرش پایین بود. بطری آب معدنی خریدم و روی سرش خالی کردم. شوک زده سرش رو بالا آورد‌. بعد از چند دقیقه به خودش اومد. منم یک لبخند ژکوندی زدم و فرار کردم. اونم دنبالم دوید. یک‌دفعه صدای آخش اومد. برگشتم و دیدم که پاش به سنگ گیر کرده و روی زمین افتاده. من‌هم بدون توجه بهش، به راهم ادامه دادم.
("حال")
- زهرا! میای یکم شیطنت کنیم؟
زهرا: باشه!
وارد یک پاساژ شدیم، نخ نامرئی خریدم و به میله ها بستیم و نشستیم. یک دختر باعشوه داشت راه می‌رفت و یک‌دفعه افتاد. من و زهرا زدیم زدیم زیر خنده. چند نفر خاک بر زمین شدند! آخرش نگهبان نخ رو پاره کرد‌. ما هم به خونه رفتیم. وارد خونه شدیم داد زدم
- ای افراد این خونه! گل خونه اومد!
کاملیا: از نوع خارش!
مونا خندید!
زهرا: سلام
مونا: سلام علیک!
کاملیا: زهرا،کی برگشتی؟
زهرا: دیروز!
کاملیا: شما هم‌دیگه رو از کجا می‌شناسید؟
- توی خیابون رهگذر بود، جلوش رو گرفتم و گفتم با من دوست می‌شی دختر خانم؟
زهرا: قضیه‌ش مفصله؛ بشینید براتون بگم!
زهرا تعریف کرد؛ دخترها چشم‌هاشون اندازه توپ والیبال شد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
63
203
مدال‌ها
2
قسمت بیست و شش
کاملیا: یعنی فرناز ،دختر دایی منه ؟
فرناز: اینجور که معلومه !
مونا: خانواده پدری پولداری!
داشتی بابا تو عجب خوش شانسی هستی ،خدا همه چی بهت داده قیافه ، شغل خوب ، الآنم که خانواده به این پولداری گیرت اومد.
فرناز:نفس بکش ،عزیزم
("کاوه")
پدر جون زنگ زد،گفت برم پیشش، سوار ماشین شدم ،حرکت کردم گیر داده با مبینا ازدواج کنم،
رسیدم ،ماشین رو پارک کردم ،زنگ درو زدم ،بعد از چند دقیقه باز شد ،وارد حیاط شدم ،پدرجون روی حیاط بود ،رفتم طرفش
کاوه: سلام
پدرجون: سلام، بشین
نشستم
پدرجون: امشب ، موحدی رو دعوت کردم، که مراسم نامزدی بگیریم
کاوه: من ،جوابمو دادم
پدرجون: روی حرف من ،کسی حرف نمیزنه
کاوه: من نمیتونم به خاطر حرف ،شما آینده خودمو تباه کنم
پدرجون: با مبینا امشب نامزد میکنی
کاوه: من می‌خوام، با فرناز ازدواج کنم
پدرجون: منظورت ،دختر داییت هست
کاوه: بله
پدرجون: تو، که تازه باهاش آشنا شدی ،مبینا بهتره
کاوه: پدرجون اتفاقی من خوب میشناسم ،فرناز رو پدرجون، حتی اگه با فرناز ازدواجم نکنم ،من با مبینا ازدواج نمیکنم با اجازه
بلند شدم
پدرجون: دوسش داری ؟
چقدر دروغ گفتن، برام سخت بود
کاوه: بله !
پدرجون: خودم باهاش ،حرف میزنم
کاوه: باشه
از خونه بیرون زدم ،سوار ماشینم شدم ، حرکت کردم ، از شر مبینا راحت شدم ، مبینا یک دختر سبک بود، که توی مجالس، لباس باز میپوشید منم از این جور دخترا ، خوشم نمیاد، رسیدم خونه،‌ پیاده شدم ، در خونه رو باز کردم ، وارد خونه شدم ، توی حیاط دوتا خونه بود مثل هم حیاط بزرگی داشتیم ،که رو به روی خونه ،استخر داشتیم ، امروز باید برم به شرکتم سر بزنم،
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
63
203
مدال‌ها
2
قسمت بیست و هفت
("فرناز")
توی اتاق بودم ، داشتم باگوشیم ور میرفتم ، که در اتاق باز شد، سرم رو بالا گرفتم ،دیدم موناهست
فرناز: چیه، سر آوردی ؟
مونا: نه پا آوردم !
فرناز: هه، نمی‌دونستم جلبک ها میتونن نمک دون باشن
مونا: منم نمی دونستم ،آدمای شر شیطون ، نخاله هم هستن
فرناز: هان، جمله منطقی بگو !
مونا: من منطق سرم نمیشه ، من مثل دختر خالم بی منطق هستم
فرناز: کارت رو بگو مونییی
مونا: بریم شمال ؟
فرناز: چلا؟
مونا: همین جوری !
فرناز: اره خوبه ، یکم حال هوا مون عوض میشه، بعدم جای جلبک توی دریا هست
مونا: جای نخاله هم توی طالاب !
فرناز: برو، به کاملیا و مائده و مرضیه و زهرا بگو منم به مریم و نگین میگم
مونا: ای به چشم نخاله
فرناز: برو بیرون جلبک
مونا رفت بیرون منم زنگ زدم به نگین
نگین: الو، سلام بر نخی جون
فرناز: سلامون علیک، کدو جون
نگین: بنال ببینم چیکار داری ؟
فرناز: میخواییم فردا بریم شمال میایی ؟
نگین: معلومه میام ،دانشگاهم که تعطیل راحتیم
فرناز: باش ،خداحافظ
نگین: خداحافظ
قطع کردم زنگ زدم مریم
فرناز: الو سلام
مریم: سلام فری ،جونم خوبی ؟
فرناز: خوبم تو خوبی
مریم: منم خوبم
فرناز: میایی بریم شمال ؟
مریم: کی؟
فرناز: فردا
مریم: اره، میام
فرناز: کاری نداری ؟
مریم: نه خداحافظ
فرناز: خداحافظ
قطع کردم
وجدان: چه لفظ قلمم اومدی
فرناز: شما ها منو دست کم گرفتید وگرنه من با ادب هستم
وجدان: اره جون عمت
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
63
203
مدال‌ها
2
قسمت بیست و هشت
وسایل هامو جمع کردم و لباس برداشتم وارد حموم شدم ، بعد از نیم ساعت از حموم دل کندم اومدم بیرون، لباس هامو پوشیدم ،روی تخت دراز کشیدم، زیر لب شروع به خواندن آهنگ کردم
بدون تو چیا کشیدم من خوشی ولی خوشی ندیدم من ♬!
تو اول مسیر خوشبختی ته دنیا رسیدم من ♬!
بدون من سرت چقدر گرمه کی حال این روزامو می فهمه ♬!
آدم شادی بودم ولی عاشق آهنگ غمگین بودم چشمام رو بستم، به سه نرسیده خوابم برد
*
صبح باحس خوارش گوش، چشمام رو باز کردم ،به اطرافم که نگاهم روی کاملیا با دستمال توی دستش افتاد بلند شدم، دوییدم به طرف در منم بلند شدم ،دنبالش دوییدم
پدرجون: سلام
هان ، این صدای پدر جون بود ،به سر وضعم نگاه کردم، لباس شخصی میکی موزی موهای بافته شده بهم ریخته بخاطر سر وضعم ،جیغ بنفشی زدم پریدم توی اتاقم لباس درست حسابی پوشیدم رفتم بیرون ،پدرجون تامنو، دیدخندش گرفت
فرناز: سلام
پدرجون: سلام ، بشین
نشستم
پدرجون: اومدم اینجا تا درباره یک موضوع مهم باهات حرف بزنم ، تو چه حسی به کاوه داری
احتمالًا کاوه بهش گفته
فرناز: چی بگم ؟
پدرجون: حس تو بگو دخترم !
فرناز: دوستش دارم !
پدرجون: خوبه، من دیگه سوالی ندارم ، خداحافظ
فرناز: خداحافظ
یعنی احتمال داره که کاوه منو دوست داشته باشه ؟
وجدان: خودت هم میدونی نداره !
فرناز: اره، فقط می‌خوام خودمو آروم کنم
کاملیا: فری، برو حاضر شو
فرناز: چشم قربان
بلند شدم رفتم بالا وارد اتاقم شدم از تو کمدم مانتو بنفشم رو برداشتم پوشیدم باشلوار سفید
موهامو دم اسبی بستم میکاپ کم رنگی کردم شال سفید با دونه های بنفشم رو پوشیدم ساک و کیفم رو برداشتم رفتم بیرون
فرناز: من آماده ام !
مونا: چه عجب !
فرناز: بشو بابا
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین