جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [کابوس همیشگی] اثر «محدثه کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط وآنیل با نام [کابوس همیشگی] اثر «محدثه کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,190 بازدید, 22 پاسخ و 17 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [کابوس همیشگی] اثر «محدثه کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع وآنیل
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELVIN

رمانم چطوره؟

  • عالی

  • خوب

  • متوسط

  • ضعیف


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

وآنیل

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
958
3,364
مدال‌ها
2
- آخه یعنی چی؟...چرا؟
بهراد: چه‌میدونم خب! خداحافظ.
بهراد رفت و من نگاه اشکیم رو به پرونده دوختم، خیلی رشتمو دوست داشتم و به سختی زیاد هم به دستش آورده بودم! پوزخندی زدم، هه! انگار همه‌ی تلاش هام پوچ بود!
این پرونده برای من خیلی با اَرزشه و باید هم، همه جا همراهم باشه، پرونده رو هم مثل چیز های دیگه توی کول پشتیم، گذاشتم. چشمم به برگه هایی که مامان داده بود خورد، آره! الان وقتشه! من باید اون‌رو بخونم! برگه‌ها رو برداشتم، صفحه اول، که شماره‌ی یک زده بود رو آوردم و شروع کردم به خوندن، با هر کلمه ای که می‌خوندم، چشم‌هام گرد تر می‌شد و با خوندن آخرین کلمه توی صفحه آخر، خشکم زد.
باورم نمی‌شد، این‌ها همچین کسانی باشن، پس کشتن مامانم هم به این برگه ها ربط داشت! حالا من باید بین این آدم‌ها چکار کنم، فرار کنم یا خودکشی! به نظر من، فرار بهترین راهه، من از این‌جا میرم و انتقام مرگ مامانم و بابام‌ رو می‌گیرم. نگاهم رو به پنجره‌ای که توی اتاق بود دوختم، باز بود! چه بهتر! فرار من هم آسون تر می‌شد. باید همین امشب یا همین الان از اینجا برم، کوله پشتیم‌ رو برداشتم و به طرف پنجره رفتم، فکر کنم، ارتفاعش حدود ۲/۵ متر بود. کوله پشتی رو از پنجره پایین انداختم و آماده‌ی پریدن شدم، پنجره رو ول کردم و ناگهان زمین خوردم:
- آخ!
از بدشانسیم پاهام پیچ خورد، خب! واسه آدم‌هایی مثل من طبیعیه! کوله رو برداشتم. باید زودتر از این‌جا برم، وگرنه من رو هم مثل مامان می‌کشن. چون پاهام پیچ خورده بود کمی راه رفتن سخت بود ولی من برای انتقام خون مامان و بابام باید همه تلاشم‌ رو بکنم و از اینجا برم. از بین درخت‌ها به سرعت رد شدم و بالاخره، جلوی در عمارت ایستادم، عمارتی که، که حدود هفت یا هشت تا بادیگارد داشت، خدایا خودت کمکم کن!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

وآنیل

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
958
3,364
مدال‌ها
2
پشت یکی از درخت ها ایستادم. باید موقعیتش پیش می‌اومد:
- سعید و مسعود و پنج نفر دیگتون همراهم بیاید.
آروم به عقب برگشتم، جمشیدخان بود! الان هفت نفرشون رفتن فقط یک‌نفر مونده، خدایا می‌دونم صدام رو می‌شنوی دوباره کمکم کن! یک سنگ برداشتم و به اون سمت پرت کردم، یکی از بادیگاردها توجهش جلب شد، دوباره یک سنگ دیگه برداشتم، بازهم به همون‌سمت پرت کردم. این‌دفعه بادیگارد رفت تا بفهمه چه خبره. آروم از پشت درخت بیرون اومدم و به سمت در رفتم. آروم در رو باز کردم و بیرون رفتم؛ خدایا شکرت، به آسمون نگاه گردم خورشید داشت طلوع میکرد،
-ش...شما؟
با صدای یک‌نفر سریع به عقب برگشتم. وای خدایا! همون بادیگارد بود، انگار یادم رفته بود در رو ببندم، اون‌هم با دیدن من تعجب کرد:
- آدرینا خانم!
آروم آروم قدم‌هامو برداشتم و فرار کردم. فقط می‌دویدم نمی‌خواستم به عقب برگردم، می‌دونستم داره دنبالم میاد؛ صدای قدم هاشو می‌شنیدم. خدایا کمکم کردی بازم کمکم کن!
نفس نفس می‌زدم، ولی باید می‌دویدم، آنقدر دویده بودم که تقریبا دریا رو از دور می‌دیدم، نمی‌دونم این بادیگارد، خسته نشد انقدر دنبالم دوید؟
- آخ!
از شدت بدشانسیم، پام به سنگ گیر کرد و روی زمین افتادم، صدای قدم هاش رو می‌شنیدم، کم‌کم نزدیکم می‌شد. الان وقت آخ و اوخ کردن نبود و فقط باید می‌دویدم. بازم خوبه پام یکم، خوب شده بود و می‌تونستم بدوئم!
سریع بلند شدم و دوباره دویدم. یک‌لحظه از اطرافم غافل شدم که دوباره پام به سنگ گیر کرد، ولی این بار به جای اینکه سرم با خاک برخورد کنه به چیزه سفتی برخورد و من از درد جیغ خفه‌ای کشیدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

وآنیل

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
958
3,364
مدال‌ها
2
با درد سرم رو بلند کردم و با دیدن چیزی که سرم بهش خورده بود، شوکه شدم، گیتار بود! با به یاد آوردن بادیگارد، سریع از جام بلند شدم.
- دختر جون حواست کجاست؟
به کسی که این حرف رو زد نگاهم رو بهش دوختم، یه دختر بود، تابلو بود صورتش کاملا عملی هست.
- پام به سنگ گیر کرد وگرنه خودم نمی‌خواستم که بیفتم!
دختر: خب دست و پا چلفتی هس....
با صدای پسری که کنارش نشسته بود حرفش رو قطع کرد.
- بس کن دیگه روژینا، خانم من از شما بابت حرف های روژینا معذرت می‌خوام.
لبخند کوچکی رو صورتم نشست، آروم گفتم:
- خواهش میکنم، شما هم من رو ببخشید.
بعد گفتن این حرف خواستم راهم رو بکشم و برم، ولی با به یاد آوردن موضوع اصلی با سرعت سرم رو برگردوندم، بادیگارد، آروم به این‌طرف می‌اومد. وقت نداشتم اگه سه یا چهار قدم دیگه بر می‌داشت بهم می‌رسید. سریع قدم‌هامو رو برداشتم و فرار کردم. بادیگارد هم سرعتش رو تند تر کرد، خدایا فقط نزار بهم برسه، همین‌طوری داشتم می‌دویدم و اصلا حواسم نبود که اون پسر و اون دختر و بقیه دختر پسرایی که کنارش نشسته بودند، با تعجب داشتند من رو نگاه میکردند، من غافل از اطراف فقط داشتم می‌دویدم که با صدای آخ گفتن کسی از حرکت وایسادم و به عقب برگشتم که دیدم بادیگارد و همون پسره که از من عذر‌خواهی کرد دارن هم‌دیگه رو می‌زنند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

وآنیل

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
958
3,364
مدال‌ها
2
چند دقیقه گذشت ولی همچنان داشتند همدیگر رو میزدند، بعد از دو دقیقه چند نفر با دوست‌های اون پسر اومدن تا جداشون کنن، البته جای تعجبی هم نبود، الان ساعت ۷ صبح بود کمتر کسی بود تا بیاد این دونفر رو جداشون کنه، ولی خلاصه بعد از جدا کردن اون دونفر یکی از پسرها هم زنگ زد پلیس و اومدن تا بادیگارد رو ببرن.
همون پسره که گیتار داشت و اون پسری که از من معذرت خواهی کرد به سمتم اومدن.
- ببخشید می‌پرسم ولی می‌شه بدونم جریان چیه؟
نیم گاهی بهش انداختم، نمی‌تونستم واقعیت رو بهشون بگم پس مجبور بودم یه چیزی سر‌هم کنم.
من: خواهش می‌کنم البته حق دارین بپرسین، ایشون مزاحمم شده بودن و من از دستشون فرار کردم، البته موضوع فقط همین بود و از این‌که نجاتم دادین متشکرم.
- خواهش می‌کنم وظیفم بود، میتونم بپرسم منزل‌تون کجاست؟
یک لحظه مغزم ارور داد، الان من چی بگم بهش؟اگه بگم کجاست که یه راست من‌رو میبره تحویل اون بهراد لعنتی میده.
من: راستش، خانوادم فوت شدن و من جایی ندارم.
نگاه مشکوکش رو به من دوخت.
- واقعا؟ متاسفم، راستش ما یه چند وقتی اینجاییم اگه دوست داشتین میتونین خونه‌ی ما بیاین.
با این حرفش شوکه شدم، یعنی چی؟ درسته بهم کمک کردن ولی نمی‌تونم که این‌کار رو بکنم.
من: ببخشید ولی...
همون پسره که گیتار داشت سریع میون حرفم پرید و گفت:
- می‌دونم الان چی تو ذهنتون هست، فقط ما نیستیم چند تا دختر هم هستن.
من:اخه...
- خواهش میکنم، ما خودمونم اون‌قدری میفهمیم که کاری نکنیم.
نگاهم رو با شرم پایین انداختم و زمزمه کنان باشه‌ای گفتم.
بعد از یک ربع راه رفتن کنار دریا، درست به همون‌جایی که خوردم زمین رسیدیم.
- ببینید بچه‌ها این دختر چون جایی نداره چند روز پیشمون می‌مونه، خب میدونم که شما حال ندارین حرف بزنین پس خودم میگم.
بعد از این حرفش خودش شروع کرد به معرفی کردن.
- خوب من محمد هستم، ایشون همون که خوردی به گیتارش ارسام هستن، این دختر هم مائده، ایشون هم روژینا و در اخر خواهر گل خودم ملیکا، و در اخر خودتون میمونید که باید زحمت معرفی کردن رو بکشین.
بعد از این حرفش، سرم رو اروم بلند کردم و گفتم:
- خوشبختم، من هم آدرینا هستم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

وآنیل

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
958
3,364
مدال‌ها
2
بعد از این حرفم محمد روش رو کرد و سمتم و گفت:
- واو عجب اسم باکلاسی! چند سالته؟
- نوزده سالمه.
بعد گفتن این حرفم ملیکا گفت:
- واقعا؟! مطمئنی اصلا بهت نمی‌خوره.
- آره واقعا نوزده سالمه.
محمد: اها خوب خوشبختم آدرینا خانم.
- همچنین‌.
بعد از این حرفم لبخندی بهم زد و مشغول حرف زدن با بچه‌ها شد، حدود نیم ساعت بود که داشتن با‌ هم دیگه حرف میزدن که با صدای زنگ تلفن آرسام همه نگاهش کردن، آرسام لبخندی بهشون زد و گفت:
- ساراست برم جواب بدم‌ بیام.
بعد از این حرفش پا‌شد و از اینجا دور شد. به ملیکا و مائده نگاه کردم:
- سارا کیه؟
مائده: سارا خواهر آرسامه.
ملیکا: اره خواهرشه ولی خدایی خیلی دختر خوبیه!
- واقعا؟! مشتاق شدم باهاش اشنا بشم.
ده دقیقه بعد آرسام اومد و گفت:
- سارا یه ربع دیگه می‌رسه، بهتره تا اون بیاد یه کمی شما‌ها برین تو آب.
مائده: اصلا من که عمرا برم
روژینا: وا مائده جون از خداتم باشه بری، خوب حالا که کسی نمیاد پس خودم می‌رم.
این حرفش رو زد و تو آب پَرید.
یه ربع گذشت و سارا با ماشینش از راه رسید. از ماشینش پیاده شد و من با دیدن سارا شوکه شدم، خودش بود دوست دانشگاهم.
سارا: خب، خب جمع‌تون جمع بود و گل‌تون کم ب...
با دیدن من ادامه‌ی حرفش رو خورد.
سارا: وای خدای من آدرینا.
این حرف رو که زد پرید بغل من، انقدر صفت بغلم کرده بود که کم مونده بود استخونام بشکنن.
آرسام: سارا تو این دختر رو می‌شناسی؟
سارا: چرا نشناسم؟ این دوستمه خب، تو کجا بودی دختر؟ چرا دیگه نیومدی دانشگاه؟
اروم سرم رو بالا آوردم.
- نمی‌تونستم بیام واسه همین کلا از دانشگاه رفتم بیرون.
سارا هینی کشید و دستش رو گاز گرفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

وآنیل

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
958
3,364
مدال‌ها
2
سارا: وای آدرینا چرا؟
- مهم نیست سارا، دیگه قصد نداشتم ادامه بدم همین.
سارا: باشه هر جور خودتی راحتی، موافقی بریم پیش بچه ها؟
سرم رو به نشونه‌ی تایید تکون دادم، سارا بعد این حرکتم سریع من‌رو دنبال خودش کشوند.
بچه‌ها داشتند تعریف می‌کردن، نگاهم رو بهشون دوختم، چقد خوشحال بودن ، یعنی یه روزی هم می‌شه که منم مثل اونا خوشحال باشم؟ بتونم با خوشی زندگی کنم؟ هی کاش بشه!
کوله‌ای که از اون موقع تا حالا رو دوشم بود رو برداشتم و رو پام گذاشتم. فکرم رفت سمت برگه‌ها، با اونا چی‌کار کنم؟ نمی‌تونم نگهشون دارم! باید به یکی تحویل بدم؛ اما به کی؟ با چیزی که به ذهنم رسید، فورا از جام پاشدم، که باعث شد بقیه بچه‌ها هم از حرف دست بکشن و با سرعت از جاشون پاشن.
سارا: وا آدرینا کجا می‌ری؟
- راستش یه جایی کار دارم باید برم.
محمد: نمی‌خوام فضولی کنم ولی ... .
با چشم غره‌ی آرسام ادامه‌ی حرفش رو خورد.
سارا: امکان نداره حالا که پیدات کردم بزارم بری، الان من می‌خوام برم خونمون تو رو هم می‌برم.
چشم‌هام رو با کلافگی روی هم گذاشتم.
- نه سارا جون، اصلا نمی‌خوام مزاحم‌تون بشم.
سارا آروم دستم رو کشید و گفت:
- نه عزیزم چه مزاحمتی؟ مراحمی گلم.
این حرفش رو زد و بدون این که به کلافگی من توجه کنه من رو به سمت ماشینش کشوند و سوارم کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

وآنیل

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
958
3,364
مدال‌ها
2
حدود یک ساعت تو راه بودیم که، جلوی یک خونه‌ ویلایی ترمز کرد. وارد خونه شدیم از ته دلم اعتراف می‌کنم واقعا خوشگل بود! اما به عمارت جمشید خان نمی‌رسید.
تا داخل خونه شدیم سارا سریع داد زد:
- مامان! مامان! ما اومدیم.
- چه خبره؟ چرا صداتو گذاشتی رو سرت؟
با شنیدن این حرف اون هم از زبون یک پسر اروم سرم رو همراه سارا برگردوندم و با یک پسر که فوق‌العاده قیافش برام آشنا بود روبرو شدم.
سارا: وا! تو اینجا چیکار می‌کنی؟ مامانم کجاست؟
اون پسر اروم از پله ها پایین اومد و روبرومون ایستاد.
- خاله رفته بیرون خرید منم اومدم اینجا و این‌که اها ایشون کی باشن؟
سارا: آها، خب این دوستمه اسمش آدریناس و آدرینا اینم آدرین هستش.
آدرین روش رو به سمتم کرد و گفت:
- از دیدنتون خوش‌حالم فقط قیافتون خیلی برام آشناس شمارو جایی ندیدم؟
پس قیافه منم برای اون آشنا بود. خواستم جوابش رو بدم اما یادم اومد که من این پسر رو تو عمارت جمشیدخان دیدم.
- من هم از دیدنتون خوش‌حالم، نمی‌دونم درسته یا نه ولی شما رو تو عمارت جمشیدخان دیدم.
آدرین با تعجب گفت:
- عمارت جمشیدخان؟! ببخشید ولی من همچین جایی رو نمی‌شناسم!
با این حرفش شوکه شدم، آخه من دیدمش یا اگرهم اون رو ندیده باشم فقط یه احتمال هست که اونم توهم زدن منه، اما خب من اونو نمی‌شناسم که قیافش برام آشنا باشه یا حتی اگرم توهم زده باشم باید قیافش یادم باشه. همین‌طور بی‌توجه به اطرافم، در حال فکر کردن بودم که با صدای سارا از فکر بیرون اومدم.
سارا: وای آدرینا کجایی تو دختر؟ دو ساعته دارم صدات می‌زنم! بیا بریم اتاقم لباست رو عوض کن الان مامانم هم میاد و جدا از اینا لباسات خیلی خاکین!
- نه سارا ج...
سارا سریع حرفم رو قطع کرد و گفت:
- آدرینا با من راحت باش درسته زیاد صمیمی نیستیم اما دوست که هستیم اینجا هم خونه خودت بدون بهتره دنبالم بیای.
این حرفش رو زد و بدون توجه به من راه افتاد و منم ناچار دنبالش رفتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

وآنیل

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
958
3,364
مدال‌ها
2
به لباس‌ها نگاه کردم. همشون زیبا بودن؛ اما روم نمی‌شد بردارم.
- سارا من عمرا اینا رو بپوشم! اینا خیلی زیبان ولی خب یه چیز ساده تر بده!
سارا با تعجب گفت:
- واسه چی؟ مگه نمی‌گی زیبان؟!
با لحن ارومی گفتم:
- نه اتفاقا خیلی هم قشنگن! ولی خب روم نمی‌شه بپوشم، من لایق این همه محبت نیستم سارا! من تنها بودم، همیشه تنها بودم!
سارا: قربونت بشم من، همه انسان ها لایق محبتن این‌جوری نگو دلم می‌گیره بعدهم کی گفته تو تنهایی؟ من رو داری.
لبخندی به این مهربونیش زدم.
- واقعا ممنونم سارا تو خیلی خوبی!
سارا لبخندی به این حرفم زد، لباس‌ها رو برداشت و به دستم داد.
سارا: ممنونم گلم، حالا بیا این لباس‌هارو بپوش که بعدا بابام هم میاد راحت باشی.
این حرفش رو با لحن مهربونی زد و رفت و من موندم و لباس‌ها، به سمت آینه‌ای که اون سمت اتاق بود رفتم، خوب شده بودم. همین‌طور داشتم خودم رو نگاه می‌کردم، که باصدای در به خودم اومدم. سارا با دیدن من صوتی زد و گفت:
- به به! آدرینا خانم خوشگل کردیا!
تک خنده‌ای کردم و گفتم:
- ممنونم.
سارا: خب آدرینا آماده‌ای بریم؟ مامانم با بچه ها هم اومدن فقط ما موندیم و بابام.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- باشه بریم.
و با سارا از اتاق بیرون رفتم. یه ربع هست که تو پذیرایی نشستم. خدا می‌دونه چقد احساس اضافی بودن می‌کنم، باید فردا به اداره پست هم برم و این برگه هارو به کلانتری پست کنم. اون‌موقع فقط کلانتری به ذهنم رسید چون مطمئنم اونا دنبال مدرک‌های باند جمشیدخان یا بهتره بگم باند قاچاق ستاره می‌گردن. شاید این کار کوچیکی باشه ولی حداقل با رفتن اون‌ها به زندان دل من یتیم زده خنک می‌شه. باصدای در همه چشممون رو به در دوختیم. مرد مسنی تو اومد، که حدس می‌زنم بابای سارا باشه. ولی چیزی که توجه من رو جلب کرد، لباس نظامی ای بود، که اون مرد یا بهتره بگم بابای سارا پوشیده بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

وآنیل

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
958
3,364
مدال‌ها
2
نگاهم رو از لباس بابای سارا گرفتم و به سارایی که به سمت باباش می‌رفت، دوختم. ای کاش منم یه بابا داشتم! یه بابا مثل بابای سارا مهربون ولی به‌قول مامان مرحومم حتما حکمتی توش بوده که خدا بابام رو پیش خودش برد.
سارا: به! به! باباجون بالاخره تشریف فرمودین!
بابای سارا لبخندی زد و گفت:
- به دختر گلم! خب کار داشت... .
با دیدن من حرفش رو خورد و منتظر به سارا نگاه کرد. سارا با دیدن نگاه پدرش هول شد؛ و با دستپاچگی شروع کرد به معرفی کردن من.
- خب...اِ... راستش..ای..ایشون چیزه.... آها دوستم آدریناست.
بابای سارا با مهربونی نگاهم کرد و گفت:
- خوش‌حالم از آشنایی‌ باهاتون.
- من هم از آشنایی شما خیلی خوش‌حالم.
بابای سارا با مهربونی نگاهش رو از من گرفت و به سارا دوخت.
بابای سارا: خب این که چیزی نیست! چرا دستپاچه می‌شی؟
سارا: آخه یه جوری پرسیدین که آدم واقعا دستپاچه می‌شد، خب اِ...آها من برم کمک مامان ناهار رو آماده کنم!
بابای سارا تک خنده‌ای کرد و به همراه آدرین به طبقه‌ی بالا رفتن. من همینجوری نشسته بودم و داشتم به این‌که چجوری یه اِداره‌ی پست پیدا کنم فکر می‌کردم که حرف آخر سارا یادم اومد. اون رفته بود کمک و من همین‌جوری این‌جا نشستم و فکر می‌کنم، واقعا حرکت زشتیه! باید به کمکشون برم. از جام پاشدم و به آشپز خونه رفتم. سارا و مادرش رو دیدم که داشتن سالاد رو تزئین می‌کردن.
من: ببخشید! باید زودتر از این‌ها به کمک می‌اومدم، اگه کاری هست لطفا بدین من انجام بدم؟
مامان سارا از با لبخند رو به من گفت:
- نه عزیز کاری نیست! شما مهمون هستین، برو اتاق سارا استراحت کن گلم.
سرم رو با شرم بلند کردم و گفتم:
- نگید این‌جوری! یه احساسی بهم دست می‌ده، نمی‌دونم چجوری بگم.
سارا به همراه مادرش حرفم رو قطع کردن.
سارا: آدرینا مامانم راست می‌گه نیازی نیست کاری انجام بدی برو استراحت کن گلم.
مامان سارا با لبخند حرف سارا رو تایید کرد و گفت:
- آره سارا درست میگه. برو عزیزم.
لبخندی به این مهربونیشون زدم و از آشپزخونه خارج شدم. می‌خواستم به طبقه‌ی بالا برم که یاد برگه‌ها افتادم، باید برم اداره پست! در اتاق سارا رو باز کردم و کوله پشتیم رو برداشتم و به آشپزخونه رفتم.
من: ببخشید سارا جون! من یه کاری دارم باید برم بیرون! گفتم که اگه دیدین نیستم بدونین بیرونم!
مامان سارا اومد کنارم و گفت:
- هرجور خودت راحتی گلم! فقط حتما بعد از کارت باید اینجا بیای.
سارا هم سریع حرف مامانش رو تایید کرد و گفت:
- مامانم راست می‌گه حتما باید بیای این‌جا.
خنده‌‌ی آرومی کردم و گفتم:
- باشه حتما! خداحافظ.
دستم رو به علامت بای‌بای تکون دادم و از خونه خارج شدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

وآنیل

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
958
3,364
مدال‌ها
2
جلوی اداره‌ی پست ایستادم و با یه‌ عالمه استرس وارد شدم. با سردرگمی به قسمت‌های اونجا نگاه کردم. الان من باید به کدوم قسمت برم؟ با دیدن مردی که لباس نگهبانی به تن داشت با خوشحالی فراوان به سمتش رفتم.
- ببخشید آقا! برای پست کردن چیزی به کدوم قسمت باید برم؟
مرد: به قسمت سوم طبقه‌ی دوم.
ممنونی گفتم و به سمت آسانسور رفتم.
- طبقه‌ی دوم.
با صدای زنی که این حرف رو زد، خنده‌ای کوچک کردم و بیرون رفتم. جدیدا چقدر من خوش‌خنده شدم! افکار‌هارو پس زدم و به سمت قسمت سوم رفتم.
من: ببخشید خانم من چه‌جوری باید چیزی رو پست کنم؟
بعد از پرسیدن سوال من اون خانم جعبه‌کارتونی به دستم داد و گفت:
- لطفا چیزی رو که می‌خواید پست کنید داخل این جعبه بذارید و به من بدید.
باشه‌ای گفتم و جعبه رو ازش گرفتم. تموم مدارک‌ها، تموم برگه‌ها خلاصه هرچیزی رو که مامانم بهم داده بود داخل جعبه گذاشتم و بعد از پر کردن، جعبه رو به اون خانمِ تحویل دادم.
خانم: به کجا میخواید پست کنین؟
آروم گفتم:
- به این آدرس... .
با گفتن ادرس با تعجب نوشت، خب البته تعجب هم داشت چون آدرس کلانتری رو داده بودم. اون خانم بعد از نوشتن آدرس سرش رو بلند کرد و گفت:
- فرستنده؟
من: لطفا ناشناس باقی بمونه.
سرش رو به علامت تایید تکون داد و شروع به نوشتن کرد.
خانم: خب انجام شد و حدود ۲۴ ساعت دیگه می‌رسه.
ممنونی گفتم و از اداره‌ی پست خارج شدم.

(راوی)
همچنان در حال توضیح دادن ماموریت بود که با قربان گفتن کسی از حرفش دست کشید.
- چی شده؟
مرد: ببخشید قربان یک نفر یک بسته‌ای برای شما فرستاده.
آن کسی که قربان خطاب شده بود سرش را تکان داد و گفت:
- بسته رو بیار.
آن مرد با گفتن اطاعت قربان از اتاق خارج شد.
- بفرمایید قربان این همون بسته هست.
آرام بسته را باز کرد و با دیدن برگه‌هایی که داخل آن بود بی‌توجه به سایرین که داخل اتاق بودند، با تعجب برگه‌ها را برداشت و شروع به خواندن کرد. بعد از اتمام خواندن برگه‌ها با عصبانیت رو به کسی که از اول قربان خطابش کرده بود کرد و داد زد:
- فرستنده‌ی این برگه‌ها کیه؟
مرد از ترس به لنکت افتاده بود و به‌زور گفت:
- ق...ربا...ن...فرستند...ه...نا...ناش...ناشناس...بو...بوده.
با گفتن این حرف، آن مرد عصبانیتش چند برابر شد ولی با فکر کردن این‌که الان مدارک در دست اوست و راحت تر می‌تواند آن باند را دستگیر کند با کمی خوش‌حالی رو به سایرینی که با تعجب او را تماشا می‌کردند، کرد و گفت:
- انگار خدا کسی رو واقعا به کمک ما فرستاده و شما این برگه‌هایی که می‌بینید تمام مدارک‌های باند قاچاق ستاره هستند! و ما باید زودتر برای دستگیری آن‌ها آماده شویم.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین