- Jul
- 958
- 3,364
- مدالها
- 2
- آخه یعنی چی؟...چرا؟
بهراد: چهمیدونم خب! خداحافظ.
بهراد رفت و من نگاه اشکیم رو به پرونده دوختم، خیلی رشتمو دوست داشتم و به سختی زیاد هم به دستش آورده بودم! پوزخندی زدم، هه! انگار همهی تلاش هام پوچ بود!
این پرونده برای من خیلی با اَرزشه و باید هم، همه جا همراهم باشه، پرونده رو هم مثل چیز های دیگه توی کول پشتیم، گذاشتم. چشمم به برگه هایی که مامان داده بود خورد، آره! الان وقتشه! من باید اونرو بخونم! برگهها رو برداشتم، صفحه اول، که شمارهی یک زده بود رو آوردم و شروع کردم به خوندن، با هر کلمه ای که میخوندم، چشمهام گرد تر میشد و با خوندن آخرین کلمه توی صفحه آخر، خشکم زد.
باورم نمیشد، اینها همچین کسانی باشن، پس کشتن مامانم هم به این برگه ها ربط داشت! حالا من باید بین این آدمها چکار کنم، فرار کنم یا خودکشی! به نظر من، فرار بهترین راهه، من از اینجا میرم و انتقام مرگ مامانم و بابام رو میگیرم. نگاهم رو به پنجرهای که توی اتاق بود دوختم، باز بود! چه بهتر! فرار من هم آسون تر میشد. باید همین امشب یا همین الان از اینجا برم، کوله پشتیم رو برداشتم و به طرف پنجره رفتم، فکر کنم، ارتفاعش حدود ۲/۵ متر بود. کوله پشتی رو از پنجره پایین انداختم و آمادهی پریدن شدم، پنجره رو ول کردم و ناگهان زمین خوردم:
- آخ!
از بدشانسیم پاهام پیچ خورد، خب! واسه آدمهایی مثل من طبیعیه! کوله رو برداشتم. باید زودتر از اینجا برم، وگرنه من رو هم مثل مامان میکشن. چون پاهام پیچ خورده بود کمی راه رفتن سخت بود ولی من برای انتقام خون مامان و بابام باید همه تلاشم رو بکنم و از اینجا برم. از بین درختها به سرعت رد شدم و بالاخره، جلوی در عمارت ایستادم، عمارتی که، که حدود هفت یا هشت تا بادیگارد داشت، خدایا خودت کمکم کن!
بهراد: چهمیدونم خب! خداحافظ.
بهراد رفت و من نگاه اشکیم رو به پرونده دوختم، خیلی رشتمو دوست داشتم و به سختی زیاد هم به دستش آورده بودم! پوزخندی زدم، هه! انگار همهی تلاش هام پوچ بود!
این پرونده برای من خیلی با اَرزشه و باید هم، همه جا همراهم باشه، پرونده رو هم مثل چیز های دیگه توی کول پشتیم، گذاشتم. چشمم به برگه هایی که مامان داده بود خورد، آره! الان وقتشه! من باید اونرو بخونم! برگهها رو برداشتم، صفحه اول، که شمارهی یک زده بود رو آوردم و شروع کردم به خوندن، با هر کلمه ای که میخوندم، چشمهام گرد تر میشد و با خوندن آخرین کلمه توی صفحه آخر، خشکم زد.
باورم نمیشد، اینها همچین کسانی باشن، پس کشتن مامانم هم به این برگه ها ربط داشت! حالا من باید بین این آدمها چکار کنم، فرار کنم یا خودکشی! به نظر من، فرار بهترین راهه، من از اینجا میرم و انتقام مرگ مامانم و بابام رو میگیرم. نگاهم رو به پنجرهای که توی اتاق بود دوختم، باز بود! چه بهتر! فرار من هم آسون تر میشد. باید همین امشب یا همین الان از اینجا برم، کوله پشتیم رو برداشتم و به طرف پنجره رفتم، فکر کنم، ارتفاعش حدود ۲/۵ متر بود. کوله پشتی رو از پنجره پایین انداختم و آمادهی پریدن شدم، پنجره رو ول کردم و ناگهان زمین خوردم:
- آخ!
از بدشانسیم پاهام پیچ خورد، خب! واسه آدمهایی مثل من طبیعیه! کوله رو برداشتم. باید زودتر از اینجا برم، وگرنه من رو هم مثل مامان میکشن. چون پاهام پیچ خورده بود کمی راه رفتن سخت بود ولی من برای انتقام خون مامان و بابام باید همه تلاشم رو بکنم و از اینجا برم. از بین درختها به سرعت رد شدم و بالاخره، جلوی در عمارت ایستادم، عمارتی که، که حدود هفت یا هشت تا بادیگارد داشت، خدایا خودت کمکم کن!
آخرین ویرایش توسط مدیر: