- Feb
- 156
- 1,279
- مدالها
- 3
بارون نمنم میزد و حال دل زمستونیم رو طوفانی میکرد، هوای آسمون مثل دلم گرفته بود. همه با عجله میرفتن تا اسیر بارون نشن اما من آهسته قدم برمیداشتم تا گرفتار بارون بشم و این دل کثیف شده از عشق مردی نامرد رو بشوره و ببره. اشکهام با بارون قاطی شده بود و من چقدر ممنون خدا بودم که حداقل اینجا نخواست رسواییام رو دیگران ببینن. دلم از روزگار شاکی بود، دلم از سرنوشت خون بود. بهترین لحظات عمرم تو آتیش عشقی سوخت که حاصلش تنهایی و شرمندگی بود. دوست داشتم دست بچههام رو بگیرم و با تمام توانم از این محله، منطقه، شهر فرار کنم طوری که دست هیچکس بهم نرسه و خاطرات این مرد رو از روزگارم پاک کنم. با دستی لرزون کلید رو تو قفل میچرخونم و پا به خونهای میذارم که تکبهتک لحظات عاشقیم رو تجربه کردم. حیاطی که شاهده نگاه عاشقم بود که ورود عشقم رو ببینم، دیوارهایی که شاهد لحظات عاشقیم و زجر عشقم بودن. دلم میخواست کلنگی داشتم و با تمام توانم آجرهای این خونه سه طبقه رو نابود میکردم. از صدای قدمهام بچهها از خونه خانومجون بیرون اومدن و با گریه به سمتم اومدن. خم شدم و بغلشون کردم.
- مامانی، کجا بودی؟!
صدای گریه بلند زهرا باعث میشد نتونم جواب علی رو بدم، با صدای بابا نگاه از صورت گریونشون میگیرم.
- کجا بودی؟
نمیدونم تو چهرم چی دید که ادامه نداد و با زور بچهها رو از منه خسته جدا کرد. مامان به سمتم اومد و با گریه کمکم کرد تا وارد خونه خانومجون بشم. از چهرههای ناراحت همه فهمیدم ماجرا رو میدونن، یک حس شرمندگی و خجالت تمام وجودم رو گرفت. این همه نگرانی و دلسوزی حاصل عشق یکطرفه و خام من بود. از مامان جدا شدم و بیرمق به سمت اتاق خانومجون رفتم که با صدای عصبانی علیسان متوقف شدم.
- نمیخوای بگی کجا بودی؟
دلم از آدم و عالم گرفته بود، از خودم بیشتر. کیفم رو روی زمین رها کردم و با عصبانیت به سمتش رفتم. محکم روی سینش زدم.
- به توچه، به تو چه کجا بودم. تو فرار کن، برو. کاری به من نداشته باش.
به همه نگاه کردم و با تکون دادن انگشت اشاره تهدیدوار گفتم:
- با همتونم، من اونقدر بریدم که تحمل سوال و جواب ندارم، یک امشب ولم کنید بذارید اروم بشم.
بابا شاکی به سمتم اومد و با صدای کمی بلند شده گفت:
- بس کن عاطفه، از این خودخواهیت پایین بیا دختر. ما همه نگرانتیم، ببین این طفل معصومها چطور دارن وسط خودخواهی تو و اون مرد به اصطلاح پدر خورد میشن!
شونههام رو گرفت و با کمی تکون، تاکیدوار گفت:
- بزرگ شو، عاطفه اگه اون مرد تنهات گذاشت و رفت تو بمون، تو از الان در قبال این بچهها وظیفه داری.
با تمام عجز و دل شکستم صداش کردم.
- بابا؟
بیمعطلی بغلم کرد و با صدای دو رگهای جوابم رو داد.
- جان بابا، تو این همه ضعیف نبودی دخترم؟
صدای هقهقم بلند شد و با تمام وجودم ناله کردم تا کمی دله زخم خوردم آروم بشه. دستی من رو از آغوش گرم بابا جدا کرد، نگاهم به چهره غمگین عمو افتاد. شرمنده نگاهم میکرد.
- عاطفه، من رو ببخش عموجان. منی که ذات پسرم رو هیچوقت ندیدم.
زنعمو با حرفش باعث شد عمو سکوت کنه.
- چرا اینجور میگی مرد، پسر من فقط مقصر نبود. خدا شاهده اوایل که بحثی بین اینها میشد من طرف عاطفه رو میگرفتم، هزار بار با اون سحر دعوا کردم تا پاش رو از زندگی پسرم بیرون بکشه اما کار دله، مگه میشه با دل جنگید.
همه با تعجب به زنعمو نگاه میکردیم اما مامان اولین نفر به خودش اومد و با غضب جواب زنعمو رو داد.
- معلومه چی میگی؟! اگه این اتفاق برای تو میافتاد باز همینقدر روشنفکر بودی؟
زنعمو خواست جواب مامان رو بده که عمو با صدای بلند داد زد:
- جواب نمیدی زن فهمیدی، اون پسرم تو تربیت کردی که حالا من این همه سرافکندم.
- مامانی، کجا بودی؟!
صدای گریه بلند زهرا باعث میشد نتونم جواب علی رو بدم، با صدای بابا نگاه از صورت گریونشون میگیرم.
- کجا بودی؟
نمیدونم تو چهرم چی دید که ادامه نداد و با زور بچهها رو از منه خسته جدا کرد. مامان به سمتم اومد و با گریه کمکم کرد تا وارد خونه خانومجون بشم. از چهرههای ناراحت همه فهمیدم ماجرا رو میدونن، یک حس شرمندگی و خجالت تمام وجودم رو گرفت. این همه نگرانی و دلسوزی حاصل عشق یکطرفه و خام من بود. از مامان جدا شدم و بیرمق به سمت اتاق خانومجون رفتم که با صدای عصبانی علیسان متوقف شدم.
- نمیخوای بگی کجا بودی؟
دلم از آدم و عالم گرفته بود، از خودم بیشتر. کیفم رو روی زمین رها کردم و با عصبانیت به سمتش رفتم. محکم روی سینش زدم.
- به توچه، به تو چه کجا بودم. تو فرار کن، برو. کاری به من نداشته باش.
به همه نگاه کردم و با تکون دادن انگشت اشاره تهدیدوار گفتم:
- با همتونم، من اونقدر بریدم که تحمل سوال و جواب ندارم، یک امشب ولم کنید بذارید اروم بشم.
بابا شاکی به سمتم اومد و با صدای کمی بلند شده گفت:
- بس کن عاطفه، از این خودخواهیت پایین بیا دختر. ما همه نگرانتیم، ببین این طفل معصومها چطور دارن وسط خودخواهی تو و اون مرد به اصطلاح پدر خورد میشن!
شونههام رو گرفت و با کمی تکون، تاکیدوار گفت:
- بزرگ شو، عاطفه اگه اون مرد تنهات گذاشت و رفت تو بمون، تو از الان در قبال این بچهها وظیفه داری.
با تمام عجز و دل شکستم صداش کردم.
- بابا؟
بیمعطلی بغلم کرد و با صدای دو رگهای جوابم رو داد.
- جان بابا، تو این همه ضعیف نبودی دخترم؟
صدای هقهقم بلند شد و با تمام وجودم ناله کردم تا کمی دله زخم خوردم آروم بشه. دستی من رو از آغوش گرم بابا جدا کرد، نگاهم به چهره غمگین عمو افتاد. شرمنده نگاهم میکرد.
- عاطفه، من رو ببخش عموجان. منی که ذات پسرم رو هیچوقت ندیدم.
زنعمو با حرفش باعث شد عمو سکوت کنه.
- چرا اینجور میگی مرد، پسر من فقط مقصر نبود. خدا شاهده اوایل که بحثی بین اینها میشد من طرف عاطفه رو میگرفتم، هزار بار با اون سحر دعوا کردم تا پاش رو از زندگی پسرم بیرون بکشه اما کار دله، مگه میشه با دل جنگید.
همه با تعجب به زنعمو نگاه میکردیم اما مامان اولین نفر به خودش اومد و با غضب جواب زنعمو رو داد.
- معلومه چی میگی؟! اگه این اتفاق برای تو میافتاد باز همینقدر روشنفکر بودی؟
زنعمو خواست جواب مامان رو بده که عمو با صدای بلند داد زد:
- جواب نمیدی زن فهمیدی، اون پسرم تو تربیت کردی که حالا من این همه سرافکندم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: