جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده رمان خراش دل اثر آرزو فیضی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط آرامش با نام رمان خراش دل اثر آرزو فیضی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 17,102 بازدید, 145 پاسخ و 22 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع رمان خراش دل اثر آرزو فیضی
نویسنده موضوع آرامش
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آرامش
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
بارون نم‌نم میزد و حال دل زمستونیم رو طوفانی می‌کرد، هوای آسمون مثل دلم گرفته بود. همه با عجله می‌رفتن تا اسیر بارون نشن اما من آهسته قدم برمی‌داشتم تا گرفتار بارون بشم و این دل کثیف شده از عشق مردی‌ نامرد رو بشوره و ببره. اشک‌هام با بارون قاطی شده بود و من چقدر ممنون خدا بودم که حداقل این‌جا نخواست رسوایی‌ام رو دیگران ببینن. دلم از روزگار شاکی بود، دلم از سرنوشت خون بود. بهترین لحظات عمرم تو آتیش عشقی سوخت که حاصلش تنهایی و شرمندگی بود. دوست داشتم دست بچه‌هام رو بگیرم و با تمام توانم از این محله، منطقه، شهر فرار کنم طوری که دست هیچکس بهم نرسه و خاطرات این مرد رو از روزگارم پاک کنم. با دستی لرزون کلید رو تو قفل می‌چرخونم و پا به خونه‌ای می‌ذارم که تک‌به‌تک لحظات عاشقیم رو تجربه کردم. حیاطی که شاهده نگاه عاشقم بود که ورود عشقم رو ببینم، دیوارهایی که شاهد لحظات عاشقیم و زجر عشقم بودن. دلم می‌خواست کلنگی داشتم و با تمام توانم آجرهای این خونه سه طبقه رو نابود می‌کردم. از صدای قدم‌هام بچه‌ها از خونه خانوم‌جون بیرون اومدن و با گریه به سمتم اومدن. خم شدم و بغلشون کردم.
- مامانی، کجا بودی؟!
صدای گریه بلند زهرا باعث می‌شد نتونم جواب علی رو بدم، با صدای بابا نگاه از صورت گریون‌شون می‌گیرم.
- کجا بودی؟
نمی‌دونم تو چهرم چی دید که ادامه نداد و با زور بچه‌ها رو از منه خسته جدا کرد. مامان به سمتم اومد و با گریه کمکم کرد تا وارد خونه خانوم‌جون بشم. از چهره‌های ناراحت همه فهمیدم ماجرا رو می‌دونن، یک حس شرمندگی و خجالت تمام وجودم رو گرفت. این همه نگرانی و دلسوزی حاصل عشق یک‌طرفه و خام من بود. از مامان جدا شدم و بی‌رمق به سمت اتاق خانوم‌جون رفتم که با صدای عصبانی علیسان متوقف شدم.
- نمی‌خوای بگی کجا بودی؟
دلم از آدم و عالم گرفته بود، از خودم بیشتر. کیفم رو روی زمین رها کردم و با عصبانیت به سمتش رفتم. محکم روی سینش زدم.
- به توچه، به تو چه کجا بودم. تو فرار کن، برو. کاری به من نداشته باش.
به همه نگاه کردم و با تکون دادن انگشت اشاره تهدیدوار گفتم:
- با همتونم، من اون‌قدر بریدم که تحمل سوال و جواب ندارم، یک امشب ولم کنید بذارید اروم بشم.
بابا شاکی به سمتم اومد و با صدای کمی بلند شده گفت:
- بس کن عاطفه، از این خودخواهیت پایین بیا دختر. ما همه نگرانتیم، ببین این طفل معصوم‌ها چطور دارن وسط خودخواهی تو و اون مرد به اصطلاح پدر خورد میشن!
شونه‌هام رو گرفت و با کمی تکون، تاکیدوار گفت:
- بزرگ شو، عاطفه اگه اون مرد تنهات گذاشت و رفت تو بمون، تو از الان در قبال این بچه‌ها وظیفه داری.
با تمام عجز و دل شکستم صداش کردم.
- بابا؟
بی‌معطلی بغلم کرد و با صدای دو رگه‌ای جوابم رو داد.
- جان بابا، تو این همه ضعیف نبودی دخترم؟
صدای هق‌هقم بلند شد و با تمام وجودم ناله کردم تا کمی دله زخم خوردم آروم بشه. دستی من رو از آغوش گرم بابا جدا کرد، نگاهم به چهره غمگین عمو افتاد. شرمنده نگاهم می‌کرد.
- عاطفه، من رو ببخش عمو‌جان. منی که ذات پسرم رو هیچ‌وقت ندیدم.
زن‌عمو با حرفش باعث شد عمو سکوت کنه.
- چرا این‌جور میگی مرد، پسر من فقط مقصر نبود. خدا شاهده اوایل که بحثی بین این‌ها می‌شد من طرف عاطفه رو می‌گرفتم، هزار بار با اون سحر دعوا کردم تا پاش رو از زندگی پسرم بیرون بکشه اما کار دله، مگه میشه با دل جنگید.
همه با تعجب به زن‌عمو نگاه می‌کردیم اما مامان اولین نفر به خودش اومد و با غضب جواب زن‌عمو رو داد.
- معلومه چی میگی؟! اگه این اتفاق برای تو می‌افتاد باز همین‌قدر روشن‌فکر بودی؟
زن‌عمو خواست جواب مامان رو بده که عمو با صدای بلند داد زد:
- جواب نمیدی زن فهمیدی، اون پسرم تو تربیت کردی که حالا من این همه سرافکندم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
با فریاد عمو همه سکوت کردن، به اتاق خانوم‌جون پناه بردم و کنار تختش به چهره غرق خوابش نگاه کردم. دستی روی موهای سفیدش کشیدم و زمزمه کردم:
- ای کاش من جات بودم خانوم‌جون، ای کاش من روی این تخت منتظر عجَلَم بودم.
بی‌صدا اشک میریزم و افسوس می‌خورم برای تمام سال‌های که هدر شد، ای کاش کسی می‌تونست به دلم حرف حالی کنه که تموم شد!
درد پشت درد! این مثال حال این روزهای من بود، منی که قلبم هزار تیکه شده بود. جسم و روحم باهم نابود شده بود. دلم خون بود و روحم داغون از حسی مزخرف! به من گفت دوستم داره، گفت عاشقم نیست اما! مگه میشه، مگه میشه مردی قلبش جای دو زن باشه؟! خدایا انسان‌ها رو چطور آفریدی که مرد من استثناء بود؟! چطور بمونم و وجود زنی دیگه رو تو زندگی خودم و مردی که تو تمام طول زندگیم فقط پرستیدمش رو تحمل کنم؟! خدایا تو بگو من چطور به دلم بفهمونم که این عاشقی رو تموم کنه، عاشقی که از وقتی خودم رو شناختم با من متولد شد!
زندگی از بازی دادنم راضی بود و من دیگه حالی برای هم‌بازی شدن نداشتم. چه فایده داشت هر روز اومدنش و اصرار برای برگشت! وقتی حرف من یک کلمه بود. چطور راضی می‌شدم به زندگی برگردم که حالا چند نفره شده بود! زلزله‌ای که کاخ زندگی همه ما رو لرزوند طوری تخریب داشت که هیچکس نمی‌تونست باور کنه! زن‌عمو کوتاه نمی‌اومد و هر کاری می‌کرد من با علیرضا رو‌به‌رو بشم، دیدنی که به جای قانع کردنم من رو مصمم به تصمیمم می‌کرد. دوری از کسی که عاشقشی سخته، سخت کلمه ناچیزیه اما هیچ کلمه‌ای تو دنیا نیست این غم رو، اندازه‌اش رو تخمین بزنه اما دل به جایی می‌رسه که دوری رو از این عشق ترجیح میده. دعوای آخر مامان با زن‌عمو باعث شد عمو با غم خونه‌ی دیگه‌ای تهیه کنه و بعد عمری از خونه‌ی پر از خوشی و غم بره. حال خانوم‌جون بد بود و دیگه هیچ امیدی نبود. از روزی که تصمیم اشتباه رو گرفته بودم تا الان زندگی روی خوش بهم نشون نداده بود! علیسان با دیدن شرایط موجود رفتن رو کنسل کرد و تمام وقتش رو برای بچه‌ها گذاشت. سال تحویل شد، سالی که ماحصلش هیچ خوشی نبود. مثل همیشه دور هم جمع نبودیم و حالا با رفتن عمو اینا، علیرضا فقط به بهونه دیدن بچه‌ها می‌اومد که اونم با بابا و علیسان دعواش می‌شد. علیسان برای دور نگه داشتن بچه‌ها همراه حمید و سودا به بندرعباس رفت، دوری از بچه‌ها سخت بود اما روحیه داغون‌شون باعث شد مخالفت نکنم. یک‌ماه وقت داشتم تا زندگی ویران شدم رو سر و سامان بدم. باید اول راه از شر اون خونه نفرین شده خلاص می‌شدم، خونه‌ای که کادو ازدواجم بود و از روز اول توش فقط زجر کشیدم و روی خوش از من فراری شد. بابا مخالف بود و مدام تکرار می‌کرد؛ این کار درست نیست تا وقتی که طلاق نگرفتی نباید بهونه دست کسی بدم اما من باید آخرین تیشه رو به ریشه عشقی زجرآور و زخم‌زده میزدم. خونه فروش رفت، علیرضا تو جلسه اول دادگاه حاضر نشد و من باید کاری می‌کردم تا از خر شیطون پایین بیاد. این مرد رو درک نمی‌کردم حالا که به عشقش رسیده بود یادش اومده بود زنی تو زندگیش هست که دوستش داره! این احمقانه‌ترین دوست داشتنی بود که می‌دیدم. پیشکش کردن عشق مثل مرگ بود اما من مرگ ابدی رو به مرگ تدریجی ترجیح می‌دادم.
نگاهم درگیر آپارتمان روبه‌رومه و فکرم تو واحدی که زنی با بی‌رحمی مرد زندگیم رو گرفت و داغ خانواده رو روی دل بچه‌هام گذاشت. دلم اصلا راضی به رفتن تو این خونه و دیدن اون زن و خوشبختیش نبود اما من راهی نداشتم باید همه چیز رو سریع تموم می‌کردم، بچه‌های من هیچ گناهی نداشتن تا شاهد این زندگی نکبت‌وار باشن. با دست لرزون زنگ رو میزنم و بی‌حرف در باز میشه، با تمام لرزش تنم آروم از پله‌ها بالا میرم، انگار تو این راهرو تنگ هیچ اکسیژنی نیست تا وارد ریه‌های خشک شدم بشه که این‌جور با خس‌خس نفس می‌کشم. جلوی واحد که میرسم از دیدن قیافه متعجب علیرضا هول می‌کنم، دلیل این دستپاچه شدن رو نمی‌دونم! لب‌های خشکم رو تر می‌کنم تا حرفی بزنم که صدای شاد و سرحالش دلم رو داغدار می‌کنه.
- کی بود عشقم؟
عشق! راست می‌گفت این مرد عشقش بود، شوهر من! نه شوهر اونم بود و حالا من یک مهره سوخته بودم. هر دو فقط به هم نگاه می‌کردیم، شک داشتم دلخوری و غم نگاهم رو بخونه. در که کامل باز شد نگاهم به زنی افتاد که خوشگل‌تر شده بود و خوشبختی از چشم‌های براقش مشخص بود. با دیدنم تعجب کرد اما سریع خودش رو جمع و جور کرد.
- سلام عاطفه جون بیا تو.
با دعوتش علیرضا به خودش میاد و کنار می‌کشه، با تردید قدم به قتلگاه آرزوهام می‌ذارم، چه دلی داشتم که با پای خودم خونه هووم اومده بودم! من چه جون سختی بودم که وارد خونه‌ای شده بودم که شاهد عشق‌بازی مرد من با زنی به غیر از من بود. خدایا آدم‌هات خیلی بی‌معرفتن!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
چشم‌هام می‌سوخت، این سوزش حتی از سوزش قلبمم بیشتر بود. گلوم از بغض ورم کرده بود. دلم فریاد می‌خواست، فریادی که از شدتش قلبم متلاشی بشه. قلبی که همیشه من رو ته چاه این عشق سوزان نگه داشت.
- خوب عاطفه‌جون از این ورا؟
نگاهم روی لب‌های خندون و رژ خوردش می‌شینه، علیرضا تو سالن نبود. نگاهم دور تا دور خونه چرخید. خونه‌ای کوچیک که موقع ورود یک راه‌رو کوچیک داشت که به سالنی که مبل هفت نفره قرمز رنگ و تلویزیونی کوچیک تزئینش کرده بود. خونه‌ای که فقط یک در تو سالن دیده می‌شد که از فکر اتاق‌خواب بودنش قلبم نابود می‌شد، خنجر عمیق تو قلبم فرو می‌رفت. آشپزخونه گوشه سالن بود که هیچ دیدی از جایی که نشسته بودم نداشتم. نگاهم رو بستم تا بیشتر به قبر آرزوهام نگاه نکنم و با خونه‌ای که برای عشقم بود مقایسه نکنم. با درد چشم باز کردم تا این زن روباه‌صفت به حال درونیم پی نبرده. عقلم کار نمی‌کرد، یکی تو ذهنم فریاد می‌زد که برم، نمونم اما دست و پاهام یاریم نمی‌کردن. من اینجا چرا اومدم؟! اومدم بخاطر بچه‌هام اما پس خودم چی! وجودم، قلبم، آرزوهام چی؟!
- علی‌جان نمی‌یای؟
باید قفل زبونم شکسته می‌شد، باید از این زن که نامردی رو در حقم تموم کرده بود می‌خواستم علیرضا رو راضی به جدایی کنه. آهی کشیدم، چقدر دنیا عجیب بود! هشت سال پیش این زن رو حذف کردم به علیرضا برسم اما حالا از همین زن باید درخواست می‌کردم علیرضا رو راضی به جدایی کنه! خدایا چقدر به من توان دادی تا شاهد این منظره باشم؟! انگار تمام دیوارهای این خونه کوچیک بهم می‌خندن، این خونه برای من مثل قبر میمونه که دارن این همه به وجودم فشار میارن.
- بردار... .
نگاه لرزونم روی سینی که جلوی روم گرفته شده دوخته میشه، دست‌های مردونه‌ای که این سینی رو نگه داشته بود. آب‌دهنم رو قورت میدم تا شاید این بغض پدر درار من پایین بره. این خونه، نگاه خندون سحر، مردی که هیچ‌وقت تو طول زندگیم برای من کاری نکرده و حالا بخاطر زن‌باردارش مسئول پذیرایی شده! آه از این همه بی‌انصافی دنیا و آدم‌هاش! می‌ترسم لیوان چایی رو بردارم و لرز دستم رسوام کنه، بدبختی نمی‌تونم از شدت بغض حرفی بزنم! انگار حال بدم رو درک می‌کنه که سینی رو روی میز قهوه‌ای می‌ذاره، انگار برای اولین‌بار دلش به حالم می‌سوزه که جلوی چشم‌های رسواگرم کنار اون زن نمی‌شینه.
- بچه‌ها رو چرا نیاوردی عاطفه جون؟!
وقیح! حتی این کلمه هم مقابل این زن کم میاره، نگاه نفرت‌بارم رو به دوست قدیمی و دشمن ابدیم می‌دوزم. زنی که شک ندارم برای سوزوندن بیشتر من لباس تنگ پوشیده تا اون شکم کمی جلو اومده رو ببینم. آه ای دوست قدیمی نیاز به این همه تلاش نیست من سال‌هاست به این باور رسیدم که موجودی اضافه تو زندگی این به اصطلاح مردم! نفس بلندی می‌کشم تا بتونم زبون باز کنم، صدام لرز داره اما باید تلاش می‌کردم تا امروز به آخر این زندگی نکبت‌وار برسم.
- دادگاه بود... یعنی نیومدی. بهتره زودتر این بازی تموم بشه، من توان کش دادن این موضوع رو ندارم. می‌خوام وقتم رو برای بزرگ کردن بچه‌هام بذارم.
رو کلمه بچه‌هام تاکید می‌کنم تا این مرد بفهمه من مصمم برای داشتن بچه‌ها هستم.
- ما باهم حرف زدیم عاطفه، دیگه دارم خسته میشم از خودسری‌هات. اونا بچه‌های منم هستن یادت که نرفته؟ بدون اجازه من همراه اون برادر و دوست فرصت طلبش فرستادی هیچی نگفتم... .
عصبی میشم از این همه طلبکار بودنش اونم وقتی که بدهکارترین فرد زندگی من و بچه‌هاست. کمی صدام از شدت عصبانیت و بغض بلند میشه و نگاهم رو پر از نفرت تو صورت ساده و خواستنیش می‌دوزم، لعنتی من دارم میمیرم.
- تمومش کن، هر سه ما میدونیم زندگی من با تو به بن‌بست رسیده. علیرضا دیگه دنبال چی هستی؟! این زن رو می‌خواستی بهش رسیدی دیگه دست از عذاب دادن من و تباهی زندگیم بردار.
صورتش به شدت سرخ میشه و از روی مبل بلند میشه، طلبکار انگشت تهدید به سمتم می‌گیره و با صدای بلندتر و عصبی‌تر از من صحبت می‌کنه.
- چی رو تموم کنم زن حسابی؟! تو زن منی، اونا بچه‌های منن، چرا این همه نفهم شدی عاطفه؟ من با تو حرف زدم گفتم وجود سحر ربطی به زندگی من با تو نداره، گفتم تو و سحر یه اندازه برای من مهمید، گفتم من برای هیچ کدوم از شما کم نمیزارم. چرا دنبال خراب کردن زندگیمونی آخه؟! بهت گفتم زندگیم با تو ربطی به سحر نداره، حالا اومدی این‌جا حرف‌های که مربوط به زندگیه من و توئه رو این‌جا می‌زنی؟
از این همه وقیح بودنش خشمگین میشم و نفرت کل چهرم رو می‌گیره. وقتی این زن رو وارد شناسنامه‌اش کرد حریمی نموند، مثل خودش بلند میشم و با تمام توانم فریاد میزنم.
- خفه شو، هیچی نگو که بیشتر گند می‌زنی به عشقی که تو قلبم داشتم. من کُشتم عشقی که برای من فقط درد داشت، تو دردی، تو عذابی، تو دیگه برای من بی‌ارزشی. بفهم من زنی نیستم که وجود زنی دیگه رو تحمل کنم، من اون‌قدر بی‌ارزش نیستم که تو زندگی مردی که قلبش کاروان‌سراست بمونم. دست از سر من بردار، به این زن می‌خواستی برسی که رسیدی، یه مدت دیگه بچتونم به دنیا میاد دیگه دردت چیه؟! رهام کن، تو رو خدا من رو از این عذاب خلاص کن.
بی‌توان گریه بلندی سر میدم، برام مهم نیست نگاه پیروز سحر، برام نگاه پر غصه این مرد مهم نیست، من خستم! پوفی کلافه می‌کشه و بی‌حرف نگاهش رو به من تموم شده میدوزه.
- حق با عاطفس.
ای خدا کار من کجا رسیده که این زن از من طرفداری می‌کنه!
- علی‌جان، من درکت می‌کنم اما هرکسی مسئول زندگی خودشه. اگه عاطفه می‌بینه بدون تو می‌تونه زندگی کنه پس چرا رهاش نمی‌کنی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
با تمام خشم و نفرتم رو به این زن حیله‌گر می‌کنم.
- تو از من طرفداری نکن که من خوب می‌دونم چه موجود کثیفی هستی، از هر دوی شما متنفرم، اون‌قدر زیاد که دعای هر روزم نابودی و سیاهی زندگی شماست.
کیفم رو چنگ می‌زنم و به سمت در میرم، کفشم رو پا می‌کنم که صدای سحر متوقفم می‌کنه.
- تو به من بد کردی عاطفه، تو دیدی عشق بین من و علی رو اما مانع شدی. حالا که به سزای کارت رسیدی ما رو نفرین می‌کنی؟! چرا کمی فکر نمی‌کنی تا بفهمی این حال خرابت و زندگی تباه شدت حاصل خودخواهی خودت بود، تو دنبال علی بودی بدون این‌که به قلب ما و عشق بین ما فکر کنی! عاطفه کاری که تو با من و علی کردی بدتر بود اما علی هیچ‌وقت نفرینت نکرد و حتی به من اجازه نداد حرف بدی بزنم. اگه تصمیمت رها کردن مردیه که برای داشتنش انسانیت رو کُشتی، عیب نداره من علی رو راضی می‌کنم.
علیرضا با اعتراض صداش کرد. گیج از حرف‌ها و واقعیت‌های که شنیدم از اون خونه بیرون می‌زنم. چقدر بده واقعیت توسط زنی که مسبب خرابی زندگیم می‌دونستم تو صورتم کوبیده شد!
خسته بودم! می‌خواستم گناهم رو جبران کنم، حق با سحر بود. هنوز گذشتن از علیرضا و عشقش برام عذاب بود اما من باید می‌گذشتم. چقدر دنیا با قلبم بازی کرد! وقت‌هایی که تو تب یک دوست دارم شنیدن می‌سوختم هرگز از زبون معشوق نشنیدم اما حالایی که قلبم رو راضی به گذشتن می‌کردم از زبون معشوق این کلمه رو شنیدم اما دیر، خیلی دیر!
علیرضا راضی به طلاق نشد، بچه‌ها برگشتن و من هنوز درگیر بودم. با مرگ خانوم‌جون دوباره ورق سیاه زندگیم برگشت! همه درگیر مراسم و ختم شدن، این باعث شد از موضع طلاق پایین بیام و تا چهل خانوم‌جون صبر کنم. با مشورت حمید با یک وکیل صحبت کردم و قرار شد بعد مراسم پیگیر کارها باشه. چقدر پر از درد بود دیدن هر روز علیرضا، چقدر زخم داشت نگاه پر ترحم فامیلی که سالی یک‌بار هم نمی‌دیدم اما از تمام زندگی من با خبر بودن! اما درد وقتی از پا درمیاره آدم رو که مسبب درد رو‌به‌روت نشسته باشه و تو بدونی پچ‌پچ آدم‌ها تو جمع درباره تو و زنیه که مثل ملکه عذاب روبه‌روت نشسته! اشک‌هام صورتم رو خیس کرده بود اما این اشک‌ها از درد بود، از خنجر چشم‌های تیز آدم‌هایی بود که ذره‌ذره قلبم رو نابود می‌کردن. علیرضا با آوردن سحر روز چهلم خانوم‌جون اونم تو خونه‌ای که پر از خاطره بود و از همه بدتر تو مراسمی که همه فامیل دور و نزدیک جمع بودن، من و شخصیتم رو زیر سوال برد! مامان با دیدن سحر زبون تیز کرد تا از جمع بیرونش کنه اما با پادرمیونی من و زن‌عمو باعث شد فعلا عقب نشینی کنه. چی کار می‌تونستم بکنم؟! باید برای حفظ آبروی خانواده سکوت می‌کردم. بلاخره مراسم چهل تموم شد و همه به جز خانواده عمو رفتن. با ورود مردها، مامان منفجر شد و با صدای بلند به علیرضا توپید!
- دستت درد نکنه، این بود جواب یک عمر فامیلی؟! دختر بدبختم رو سیاه بخت کردی و حالا آیینه دق رو آوردی جلوی فامیل علم کردی! آفرین علیرضاخان!
بابا بی‌حرف نشست و عمو شرمنده از زن‌عمو خواست حاضر بشه تا برن. سحر بی‌خیال نشسته بود و علیرضا سر پایین انداخته بود و مقابل خشم مامان زبون باز نمی‌کرد. خدا رو شکر کردم که علیسان، بچه‌ها رو خونه حمید برده بود. امروز از لحاظ روحی خسته بودم و طاقت دیدن علیرضا و کنار سحر دیگه از توانم خارج بود، سحری که شکمش باردار بودنش رو فریاد م‌یزد. تن خستم رو از مبل کندم و بی‌حرف به سمت اتاق خانوم‌جون رفتم، اصلا دوست نداشتم بیشتر از این ترحم اطرافیانم رو ببینم. من به معنای کامل کلمه با علنی شدن سحر مُردَم، مرد نامرد من اگه بدونی با من چه کردی!
- حرف دارم بمون.
صدای محکم علیرضا باعث شد تا بایستم، نه از شرمندگی و خشم صداش، نه! ایستادم چون با شنیدن صداش پاهام یاریم نکرد، تنم با تمام خورد شدن‌هاش توسط این مرد باز هم دلتنگ بود، یک دلتنگی ابلهانه و ناباور! با صدای بلند و پرخاشگر مامان ضربان قلبم بالا رفت و تن ناباورم به لرز افتاد.
- چه حرفی دیگه، ماشاللّه حرف حسابت رو آوردی جلوی فامیل نشوندی دیگه چه حرفی! دختر من به‌خاطر تو عذاب کشید و فکر می‌کرد لیاقت داری اما الان رفتی سرش هوو آوردی! آفرین، تو با پسرم باهام فرقی نداشتی.
برنگشتم تا همراه با من کوچیک شدن خانواده‌ام رو هم ببینم، صدای پربغض مامان به‌خاطر دختر بی‌لیاقتی مثل من شکست و با همون گریه ادامه داد تا شاید کمی شخصیت من رو برگردونه اما از من دیگه منی باقی نمونده بود!
- وقتی عاطفه گفت تو، با خودم فکر کردم مردی، بامعرفتی، جلوی چشم خودمون بزرگ شدی اما چیکار کردی! تنها دختر من رو نابود کردی... .
صدای حرصی سحر بلند شد.
- بسته دیگه!
- حرف حقه، تو چرا گور می‌گیری؟!
صدای بلند علیرضا باعث شد سحر و زن‌عمو ساکت بشن، از طرفداری زن‌عمو هیچ حسی نداشتم.
- حرف دارم، تموم کنید.
- دارن بهم توهین می‌کنن... .
بدون این‌که جواب سحر رو بده صدای قدم‌هاش پیچید و روبه‌روم ایستاد. متعجب بودم از عمو که جلوی این کار مرد رو نگرفت! اون‌قدر نزدیک بهم ایستاد که گرمای تنش و نفس‌های گرمترش رو حس می‌کردم، نامرد اگر بدونی چقدر دلم می‌خواد بی‌خیال تمام نامردی‌هات بغلت بیام و تمام دردها و زخم‌های که بهم زدی بغلت فریاد بزنم! دست‌هام رو مشت کردم تا نافرمانی نکنن، این مرد دیگه سهم من و دلم نبود!
- بهتره بریم علی‌جان.
بدون این‌که از چشم‌هام نگاه بگیره با تحکم و تشر صدا بلند می‌کنه و جواب سحر رو میده.
- بشین و دخالت نکن.
تعجبم از سکوتیه که بابا پیشه کرده! نزدیک‌تر میشه و عطر گرمش دلم رو زیر و رو می‌کنه، نیا! تو رو خدا به من نزدیک نشو، دل من جنبه این همه نزدیکی رو نداره! من دارم با بی تو بودن ذوب میشم، بی‌انصاف دیگه این همه نزدیکی در عین دور بودن روانی‌ام می‌کنه!
- می‌خوام باهات تنها صحبت کنم، فقط من و تو.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
تنها! من خاطره خوبی از تنهایی صحبت کردن با تو رو ندارم، تویی که تو تمام تنهایی‌ها فقط تحقیر و توهین رو سهم دلم کردی. آهی می‌کشم و نفسم رو با صدا بیرون میدم، چرا نمی‌فهمید من دیگه دارم با التماس نفس می‌کشم؟! دست بزرگ مردونش که رو بازوم می‌شینه قطره اشکی روی گونم می‌ریزه، لب‌هام می‌لرزه و نگاهم تموم شدن مقاومتم رو فریاد می‌زنه. من یک زنم، یک زن که سهمش از مردش بی‌وفایی بود، یک زن که فقط به یک مرد نیاز داره تا کمی بار غمش رو با اون سهیم بشه. مقابل نگاه سنگین همه، من رو به سمت اتاق می‌کشه و در رو می‌بنده. وقتی تو آغوش بی‌معرفتش فشرده شدم همه نقاب بی‌خیالی فرو ریخت و ناخواسته صدای هق‌هقم بلند شد، بی‌حرف فقط تو بغلش که پر از عطر خ*یانت بود موندم. دست مشت شدم روی پهلوهاش نشست و با تمام التماسم خواستم رو گفتم:
- ولم کن... تو رو خدا... .
فاصله گرفت و دست‌های گرمش صورت سردم رو قاب گرفت، تو چشم‌های قرمزش حرف بود اما بدترین حسی که از نگاهش گرفتم ترحم بود!
- عاطفه تو بی من نمی‌تونی، منم نمی‌خوام از دستت بدم. چرا تموم نمی‌کنی؟! به خدا قسم نمی‌ذارم حضور سحر رو حس کنی.
با تمام تمنای دلم برای دوباره تجربه آغوشش جنگیدم و برای وسوسه نشدن دست‌هاش رو پس زدم و چشم‌های اشکیم رو به نگاهش گره زدم.
- چی از جونم می‌خوای؟! تمومش کن این بازی مسخره رو، تو رو خدا علیرضا این شوخی مضحک رو تموم کن. من بریدم، اون‌قدر ناتوان شدم که حتی به مرگم فکر کردم. آخه مگه میشه حس نکرد بودن زنی دیگه رو تو زندگیت.
به سمتش میرم و به سی*ن*ه‌اش مشت می‌زنم.
- دیگه کجای جسم و روحم سالمه که تموم نمی‌کنی؟ حالا که به اون عشقت رسیدی و منتظری بچه‌ات... .
نمی‌تونم ادامه بدم، چقدر سخته صحبت از تازه واردهای زندگی شوهرم! روی تخت میشینم.
- اگه واقعا احساس می‌کنی کمی، فقط کمی بابت این چند سال همسر بودن پیشت اعتبار دارم بیا و من رو رها کن، بزار یک روز بدون این‌که فکر کنم شوهرم با من و قلبم چیکار کرد با بچه‌ها خوش باشم.
به در تکیه داد و محزون نگاهم کرد. برای آخرین بار به تیپ مردونه و ساده‌اش نگاه کردم، چشم‌هام رج‌به‌رج این مرد رو تو حافظه‌ام ثبت می‌کرد. آخ عشق بی‌سرانجام من! تو تمام حماقت جوانی منی، تو حماقت دل دادن من به مردی بودی که هیچ‌وقت نخواست این عشق جنون‌آمیز من رو درک کنه. نه علیرضا نگاه گرفت نه من، انگار هردو به این باور رسیده بودیم ادامه دادن غیرممکنه!
- واقعا می‌خوای دیگه تو زندگیت نباشم؟
زبونم جوابی داد که عاطفه بیچاره عاشق تو قلبم ضجه زد.
- آره.
سری تکون داد و قدمی بهم نزدیک شد، تو صداش غم بود.
- خیلی خواستم بفهمی هر کسی تو زندگی من جاش تایین شدست، خیلی خواستم بفهمی اگه سحر وارد زندگیم شد جای تو توی قلبم حفظ موند. عاطفه قبل از اومدن سحر با خودم رو راست نبودم، فکر می‌کردم حسم بهت یک وابستگی ساده‌ست. هزاربار به خودم گفتم؛ بی‌خیال عشق، به زندگیت و بچه‌هات بچسب اما عاطفه عشق چیزی نبود که از ذهن و قلبم حذفش کنم. اما بعد اومدن سحر و دور شدن تو از من و خونه، فهمیدم من حسم بهت وابستگی نبود، عشقم نبود. حس من به تو یک دوست داشتن بود، یک دوست داشتن عمیق... اون‌قدر عمیق که ورود سحر هم نتونست کم‌رنگش کنه، اون‌قدر عمیق که بودن حمید کنارت روانی‌ام می‌کرد. منم خودخواهم عاطفه، اون‌قدر که نمی‌تونی تصور کنی.
گیج از حرف‌ها و اعترافاتش نگاهش می‌کردم، نزدیکم شد و پایین پاهام زانو زد، دست‌هام رو تو دست‌هاش گرفت و با جدیت حرف‌هاش رو ادامه داد.
- تو مال منی، من از تو نمی‌گذرم. یک زمانی این حس رو تو به من داشتی، هر کاری کردی اما حالا این نوبت منه. منم می‌خوام خودخواه بشم و به هر ریسمونی چنگ می‌زنم تا این جدایی نتیجه نگیره. فکر نکن الان رهات کردم و مقابل کارهات سکوت کردم نه، من همه حواسم به تو هست پس مواظب باش. من از حقم نمی‌گذرم و بدون با لباس سفید اومدی با کفنم تحویل خانواده‌ات میدم، اگه بخوای همین‌جور جلو بری منم پا به پات میام اما نمی‌ذارم مهر طلاق تو شناسنامه‌ات بخوره.
پیشونیم رو بوسه می‌زنه و بلند میشه، سریع مچ دستش رو می‌گیرم.
- رهام کن.
- نمی‌تونم.
- تو سحر رو داری... .
دستش روی دستم می‌شینه.
- مهم نیست، سحر یک حسرت بود که بهش رسیدم اما تو... .
حرفش رو ادامه نمیده و من بی‌قرار از شنیدن ادامه حرفش رهاش نمی‌کنم.
- من چی؟!
خنده کجی روی لب‌هاش می‌شینه، دستش رو نوازش‌وار روی دستم می‌کشه.
- تو خود زندگیم بودی و با نرفتنت دل خوش میشم حتی اگه سهمم از تو فقط از دور دیدنت باشه.
- چرا؟!
اشکم رو پاک می‌کنه.
- گذشتن از هر دوی شما سخته، ای کاش تو هم با شرایط کنار می‌اومدی و می‌فهمیدی با حضور سحر، جای تو توی زندگیم کم‌رنگ نمیشه.
بلند میشم و مقابلش می‌ایستم.
- خیلی خودخواهی. می‌خوای باور کنم که با وجود سحر، زنی که با یادش با من زندگی کردی باز من تو زندگیت جایگاهی دارم؟!
تک خنده‌ای می‌کنه و گونم رو نوازش می‌کنه.
- من بهش نرسیده بودم، می‌دونی رسیدن به سحر برام عقده شده بود. ولی حالا می‌فهمم روزهای کنار تو بهترین روزهای زندگیم بود. عاطفه می‌خوام یک اعتراف کنم، اعترافی که سخت بود باورش اما اگه از امروز قلبت برای من جهنم باشه من بودن تو این جهنم و سوختن توش رو به بهشت ترجیح میدم، همین که بدونم سایه‌ام رو زندگیته برام کافیه، صبر می‌کنم عاطفه تا دلت آروم بشه. به دلمم میگم صبر داشته باشه تا عاطفه خانوم درک کنه گاهی تو زندگی یک مرد، ممکنه دو زن باشه، دو زنی که هر کدوم برای اون مرد در حد نفس مهمن.
دوباره تجربه آغوشش و دل بی‌قرار من که از شنیدن این حرف‌ها عزاداری رو شروع کرده بود. چقدر بی‌انصاف بود این مرد! چطور ابراز علاقه می‌کرد و آغوشش رو برای زنی دیگه باز می‌کرد. حرف‌های علیرضا غیرباورترین حرف بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
***
"علیرضا"
سیگار پشت سیگار دود می‌کردم و با هر پوک جیگرم آتیش می‌گرفت اما مهم نبود. دلم گریه می‌خواست، کی گفته بود مرد گریه نمی‌کنه؟! مرد هم روزی جایی شکسته میشه. اون لحظه‌ست که هیچی آرومش نمی‌کنه حتی سیگار یا آغوش زنی که عاشقشه، من با این سن و پدر دو بچه بودن باز هم سردرگم بودم. انگار مرگ رو جلوی چشم‌هام می‌دیدم. نامرد اومد و ناشیانه وارد زندگیم شد اما حالا با دلم راه نمی‌یاد. چقدر زن زندگی من تلخ شده بود و تلخی‌های من رو با بیشترین تلخی جواب می‌داد. ته‌سیگار رو روی میز سفید خاموش می‌کنم و یک نقطه سیاه می‌مونه، درست مثل قلب من که پر از این نقطه‌های سیاه شده بود. این اتاق و آتلیه هم نمی‌تونست من رو از یادش غافل کنه! سیگار دیگه‌ای آتیش می‌زنم و همراه با پوک عمیق چند قطره اشک روی گونم می‌ریزه، هیچ‌موقع فکرشم نمی‌کردم به‌خاطر دخترعموم، دختری که همیشه ازش فراری بودم و زنی که هر شب کنارش بودم و هیچ‌وقت معنی عطرش رو نفهمیدم اشک بریزم. این روزها از غم عاطفه و بچه‌ها شدید عصبی شده بودم و هر روز با سحر دعوا داشتم. می‌دونستم مقصر اصلی خودمم اما جرات نداشتم اعتراف کنم و با حرف‌هام اون رو مقصر جلوه می‌دادم تا کمی قلبم سبک بشه! با صدای در سریع صورتم رو پاک می‌کنم.
- بله...؟
در باز میشه و آقایی میانسال با تیپی رسمی وارد میشه، برای احترام بلند میشم و دعوت به نشستن می‌کنم.
- سلام آقای عالی.
گنگ از نشناختن این مرد، سلامی زیر لب میدم.
- ببخشید امرتون؟
کیف قهوه‌ایش رو روی پاش گذاشت، مشغول درآوردن برگه بود. مردی با کت و شلوار قهوه‌ای تیره و موهایی که ریخته بود و کمی اطراف سرش موهای سفید مونده بود. برگه رو روی میزم گذاشت و من بی‌حرف مشغول خوندن برگه‌ای بودم که هیچ ازش سر در نمی‌آوردم. برگه رو روی میز گذاشتم و به صورت مرد خیره شدم تا توضیح بده، چشم‌های ریزش با دقت من رو زیر نظر داشت.
- من میری هستم جناب، همسر شما برای کارهای طلاق به من وکالت دادن در اصل وکیل ایشون هستم.
وکیل! عاطفه واقعا می‌خواست طلاق بگیره! نفس‌هام سنگین شد و از شدت بی‌هوایی بلند شدم و پنجره اتاق رو باز کردم. چند نفس عمیق کشیدم تا دوباره قلبم شروع به ناکوک زدن نکنه.
- آقای عالی شما بدون هماهنگی همسرتون دوباره همسر اختیار کردید و این کار جرم حساب میشه، بهتره بدون این‌که برای شما یا موکل بنده دردسری ایجاد بشه این مسئله تموم بشه.
دست‌هام رو مشت کردم تا برنگردم و حرمت موهای سفیدش رو زیر پا بذارم. با خشم و جدیت جوابش رو دادم.
- من مشکلی با دردسر ندارم جناب، برین به همون موکلتون بگید تا دو روز وقت داره بیاد سر خونه و زندگیش وگرنه به‌خاطر عدم تمکین و خودسری‌هاش ازش شکایت می‌کنم.
- با لج و لج‌بازی چیزی درست نمیشه، شما زندگی جدیدی شروع کردید و باید به دیگران هم فرصت زندگی بدید.
دیگه اختیاری روی صدا و شدت عصبانیتم نداشتم، این مرد از من و قلبم چی می‌دونست که می‌خواست من رو مجاب کنه تا از زنم، مادر بچه‌هام بگذرم. برگشتم به سمتش و تمام خشمم رو فریاد زدم.
- احترام موی سفیدت رو نگه می‌دارم وگرنه خوب جوابت رو می‌دادم، برو به همون موکلت بگو کور خونده از دست من راحت بشه، می‌خواستم با زبون خوش راضیش کنم و به سازش برقصم تا از خر شیطون پایین بیاد اما حالا که شمشیر از رو بسته برو بهش بگو، علیرضا گفت خودش خواست.
به سمت در رفتم، در رو باز کردم و با دستم حالیش کردم که دیگه بره.
- بفرمایید سریع به موکلتون بگید چون منم کلی کار دارم.
سری به تاسف تکون داد، برگه رو داخل کیف گذاشت و به سمت در اومد اما قبل از رفتن به سمتم برگشت و با آرامشی عجیب گفت:
- تو چشم‌هات چیزی می‌بینم که باعث میشه حرف‌های موکلم برام گنگ بشه اما بهتره همدیگر رو اذیت نکنید زندگی اون‌قدر کوتاه هست که تا چشم رو هم بذاری تموم شده و می‌بینی به هیچ گذشت جوون.
رفت و من حیرون حرفش موندم، یاد این چند سال زندگیم افتادم که خودم خرابش کردم و حالا می‌خواستم جبران کنم اما چی رو؟! دل‌شکسته عاطفه رو چقدر می‌تونم درست کنم؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
دلم برای بچه‌ها تنگ شده بود، درست دو ماه بود که ندیده بودمشون. دلم زهرا رو با شیرین زبونیش می‌خواست. حوصله خونه رفتن رو نداشتم، درست دو روز از رفتن وکیلِ عاطفه می‌گذشت. منم وکیل گرفتم و به‌خاطر عدم تمکین از عاطفه شکایت کردم، ناراحت نبودم چون جای عاطفه تو خونه من و کنار من و بچه‌ها بود. خونه‌ای تو همون محله قبلی تو منیریه اجاره کردم، پول زیادی نداشتم برای اجاره خونه برای همین تو یک آپارتمان پنج طبقه و دو واحدی، طبقه اول که پنجاه متر و تک خواب بود رو اجاره کردم. همراه مامان وسیله‌های ضروری رو گرفتیم تا بهونه‌ای نداشته باشه. جلوی خونه عمو می‌ایستم و دو دل میشم برای جلو رفتن اما دلتنگی مجالی برای صبر بیشتر نمیده. زنگ طبقه دوم رو می‌زنم.
- بله؟
سرم رو جلوتر می‌برم.
- سلام زن‌عمو.
کمی مکث می‌کنه و بعد عصبی جواب میده.
- علیک سلام، امرتون؟
- اومدم بچه‌ها رو ببینم.
بی‌حوصله جواب داد.
- نیستن.
متعجب پرسیدم.
- نیستن! الان ساعت هفت غروبه کجان؟!
جوابی نداد، چند لحظه صبر کردم اما جوابی نیومد، دوباره زن‌عمو رو صدا کردم و چند بار زنگ رو زدم. عصبی شده بودم از این بی‌احترامی که بهم می‌شد. در باز شد و زن‌عمو چادر به سر جلوم ایستاد، با پرخاش گفت:
- چته؟ الان یادت اومده که زن و بچه‌ات کجان؟ رفتی بخت بچه‌ام رو سیاه کردی و اومدی دو قورت و نیمتم باقیه.
لبی تر کردم تا چیزی نگم و بعد پشیمون بشم.
- چرا مثل دشمن با من رفتار می‌کنید زن‌عمو، من همون پسری‌ام که کنار شما بزرگ شدم. من حاضر نیستم خار پای بچه‌ها و زنم بره اون‌وقت میگی سیاه‌بختش کردم.
پوزخند اعصاب خوردکنی زد.
- جلوی در جای صحبت نیست اما دلم خونه، به خدا قسم اگه می‌دونستم جواب محبت‌های‌ ما رو این‌جوری میدی از همون موقع بچه‌هام رو ازت دور می‌کردم.
دیگه طاقتم از دست رفت و کمی به زن‌عمو نزدیک شدم تا صدام بلند نشه.
- الان بهتون حق میدم، اعصابتون خورده اما یک‌طرفه به قاضی نرید لطفا. نمی‌خوام حرفی از گذشته بزنم الان فقط می‌خوام دخترم و پسرم رو ببینم همین.
صدای ترمز ماشین باعث شد کمی عقب بیام و نگاهم به ماشین شاسی بلندی بیوفته که علی و زهرا ازش پیاده شدن اما با دیدن کسی که از در جلو پیاده شد خونم به جوش اومد. نگاه ترسیده و متعجبش رو بهم دوخته بود.
- بابایی؟
با صدای پر ذوق زهرا از چهره مبهوتش چشم گرفتم و دست‌هام رو برای به آغوش کشیدن دخترم باز کردم، با خنده بلندی بغلم پرید. تمام صورت سفیدش رو بوسه بارون کردم و با عشق موهای بلندش رو نوازش کردم.
- عشق بابا.
روی گونم رو بوسید، خنده از صورت معصومش پاک شد و با لحن پر بغضی گفت:
- کجا بودی بابایی؟ دلم بلات تنگ شده بود.
عزیز دلم هنوز نمی‌تونست "ر" رو درست تلفظ کنه.
- سلام بابا.
سرم رو پایین می‌گیرم و به چهره اخمو علی نگاه می‌کنم، دستی رو سرش می‌کشم و با دست چپم بغلش می‌کنم.
- سلام پسر بابا، خوبی؟
سرش رو تکون داد.
- سلام آقای عالی.
چشم می‌بندم و دندون قروچه‌ای می‌کنم، الان شدید میل داشتم اون صورت سفیدش رو پر خون کنم. بدون جواب دادن به این موجود فرصت طلب، رو به بچه‌ها میگم:
- شما برید داخل تا من بیام.
زهرا بهم چسبید و با ترس گفت:
- نه بابایی، تو لو خدا نلو.
قلبم از لحنش پرخون شد، بچه‌ها تصور می‌کردن که می‌خوام دوباره برم! سعی کردم تا بغضم رو پنهون کنم. زمین گذاشتمش و با خنده تلخی گفتم:
- نمیرم بابا، شما و داداش برید تو، من کار دارم میام پیشتون.
انگشت کوچیکش رو جلو آورد.
- قول.
سرش رو بوسیدم و انگشت کوچیک دستم رو به انگشتش گره کردم.
- قول.
با خنده قبول کرد اما چهره علی باتردید بود. رو به زن‌عمو کردم و با خواهش خواستم بچه‌ها رو داخل ببره با سختی قبول کرد. با رفتن بچه‌ها به سمت عاطفه که هنوز کنار در شاگرد ماشین ایستاده بود برگشتم، دلم نمی‌خواست اون آدم اضافه رو ببینم. جلو رفتم و مقابلش ایستادم. چهره‌ام به شدت عصبی بود و رگ گردنم باد کرده بود، نبضی که می‌زد رو خوب حس می‌کردم.
- همیشه به تفریح!
چهره‌اش ترسیده بود و چشم‌های عسلیش با ترس نگاهم می‌کرد، روسری سبزش چهره سفیدش رو خوشگل‌تر کرده بود.
- آقای عالی من توضیح میدم.
با عصبانیت دستش که روی شونم نشسته بود رو پس زدم و سریع به سمتش برگشتم، یقه کت مشگیش رو گرفتم و تمام سعی خودم رو کردم تا فریاد نزنم، این محله همه ما رو می‌شناختن.
- تو چیکاره‌ای که بخوای توضیح بدی؟
با حس دست‌های عاطفه که روی سینم نشست تا من رو از این ادم جدا کنه عصبی‌تر شدم، حق نداشت جلوی من رو بگیره و نذاره تا حساب این جوجه دکتر زرد رو برسم. با حرص نگاهش کردم و سعی کردم نگاهم به چشم‌های اشکی و دل‌خورش نیوفته.
- تو برو اون‌طرف، اول حساب این جوجه رو برسم بعد خدمت تو می‌رسم فقط صبر کن.
با صدای لرزون و وحشت زده‌ای گفت:
- تو رو خدا علیرضا، این‌جا آبرو ریزی نکن. بیا بریم تو توضیح میدم، به خدا توضیح میدم. ولش کن بیا بریم خونه توروخدا.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
التماس نکن لعنتی! این جوجه زرد سعی می‌کرد یقه کتش رو از حصار دستام آزاد کنه و از طرفی عاطفه بازوم رو گرفته بود و التماس می‌کرد.
- عاطفه خانم لطفا آروم باشید، مسئله‌ای نیست.
شدیدتر به یقش چنگ زدم و به سمت خودم کشیدم، کمی از من قد بلندتر بود. سعی داشتم خودم رو کنترل کنم اما واقعا موفق نبودم، با کشیدن یک‌دفعه‌ای حمید، عاطفه جیغ خفه‌ای کشید.
- تو غلط می‌کنی اسم زن من رو می‌بری.
عاطفه از بازوم آویزون شده بود و همچنان التماس می‌کرد، با صدای زن‌عمو مجبوری رهاش کردم.
- چتونه؟! به فکر آبروی ما باشید. بیاید داخل ببینم چی شده به هم می‌پرید.
سری شاکی برای حمید تکون دادم و دست عاطفه رو گرفتم تا همراه خودم داخل بیاد. سعی می کرد دستش رو از دستم بیرون بکشه، آروم طوری که فقط خودش بشنوه گفتم:
- چوب‌خط خودت رو پر نکن که عواقبش وحشتناکه!
کمی به چهره جدی و اخموم نگاه کرد و آروم گرفت.
پای چپم رو هیستریک تکون می‌دادم تا کمی آروم بشم، چقدر سخته تحمل کردن این مردی که روبه‌روم نشسته و آروم چای می‌خوره. عاطفه کنارم نشسته بود و هیچی نمی‌گفت و من عجیب طاقتم طاق شده بود از این سکوت!
- من باید برگردم خونه، دخترم تنهاست.
کمی خودم رو جلو کشیدم و با تشر گفتم:
- اگه فکر دخترت بودی تنهاش نمی‌ذاشتی تا زن من رو برسونی.
زن‌عمو چشم غره‌ای بهم رفت و آروم گفت:
- ممنون دکتر که این موقع اجازه ندادی دخترم تنها برگرده.
حرصی نفسی گرفتم.
- مگه من مرده بودم زن‌عمو، زنگ می‌زد من می‌رفتم دنبالش. الانم اصلا نمی‌فهمم این آقا این‌جا چیکار می‌کنه؟
عاطفه زیر گوشم پچ زد.
- توروخدا چیزی نگو بهت میگم.
بی‌توجه به التماس صداش، صدام رو بلند کردم.
- من گفتم بذارم زنم دو روز فکر کنه بلکه بفهمه... .
زن‌عمو حرفم رو برید.
- علیرضا اگه چیزی هست بهتره بعد صحبت کنیم نه الان، دکتر لطف کردن... .
منم نذاشتم ادامه بده و سریع گفتم:
- چه بعدی زن‌عمو، من زنم رو سپردم دست شما اومدم می‌بینم ساعت هفت غروب با این آقا میاد.
حمید بلند شد و آروم گفت:
- بهتره من برم.
سریع بلند شدم تا سمتش برم اما عاطفه جلوم رو گرفت، کف دست‌هاش روی سینم بود و من درگیر لرزش و سردی دست‌هاش بودم. چشم‌هاش می‌لرزید.
- تمومش کن، دکتر فقط بهم کمک می‌کنه همین. چرا منطق نداری؟! چرا آبروی من رو می‌بری؟! هشت‌سال کنارت چیکار کردم درباره‌ام این‌طور فکر می‌کنی؟ چرا من و خورد می‌کنی؟! چرا جای پرسیدن داری خراب می‌کنی؟! چرا؟!
تن لرزونش رو سمت مبل کشید و صدای گریه‌اش بلند شد. شاید زیاده‌روی کرده بودم اما چرا نمی‌خواست درک کنه، ترسیدم! ترس آدم رو بی‌منطق می‌کنه.
- من متاسفم خانم عالی اما اگه اجازه بدید برای دامادتون توضیح بدم.
زن‌عمو با حرص نگاهم می‌کرد، چشم‌های پر خشمش رو ازم گرفت و شرمنده جواب داد.
- شرمندم دکتر، دیگه مزاحم شما نمی‌شیم دختر گلتون تنهاست.
صدای گریه عاطفه قطع شده بود اما من چشم از صورت این مرد که بدجوری پا تو حریمم گذاشته بود برنمی‌داشتم، خنده کم‌رنگی روی صورتش نشست.
- هر جور مایلید.
به سمتم اومد و دست روی شونم گذاشت.
- تا حیاط همراهی‌ام می‌کنی؟
همراهی! دلم می‌خواست گردنش رو بشکنم. سری به نشونه موافقت تکون دادم. خداحافظی کوتاهی کرد و همراه من به سمت حیاط رفتیم. دلم نمی‌خواست باهاش حرف بزنم چون می‌دونستم نمی‌تونم خودم رو کنترل کنم. در حیاط رو باز کردم تا هر چه زودتر بره اما دستش روی در نشست و مانع باز شدن کاملش شد.
- می‌دونم الان دوست نداری باهام حرف بزنی اما من خوش‌حال میشم مطبم بیای و باهم کمی حرف بزنیم.
آروم حرف می‌زد و خنده هنوز روی لباش بود. با حرص گفتم:
- دلم نمی‌خواد دیگه کنار خانواده‌ام ببینمت همین.
از جیب کتش کارتی در آورد و تو جیب لباسم گذاشت و بی‌حرف رفت. در رو بستم تا زودتر بفهمم عاطفه با این دکتر چیکار داشته که همراهش بوده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
- بابایی ببین چقد قشنگه.
با صدای زهرا چشم از صورت دلخورش گرفتم، الان سی دقیقه از رفتن حمید گذشته بود اما حرفی نمی‌زد. حق به جانب روبه‌روم نشسته بود. برگه نقاشی زهرا رو دستم می‌گیرم، نگاهم روی چهار آدمک تو عکس خشک شد. خودش رو روی پام انداخت و با ذوق گفت:
- ببین بابایی، این منم ببین کنار توام.
نگاهم روی دخترکی که به باباش چسبیده بود خشک شد.
- اینم مامان و علیه.
کنار دخترک، زنی کشیده بود که گریه می‌کرد و علیم شبیه خودش کشیده بود.
- بابایی کی میلیم خونمون؟
با تشر عاطفه که صداش کرد از پام پایین پرید و به سمت اتاق پیش علی رفت. اما من خشک شده بودم، بچه‌های من منتظر بودن دنبالشون بیام!
- این‌جا اومدی تا الان بد نباشه؟
با صدای حرصی عاطفه از فکر بیرون اومدم، بدون توجه به تمسخر حرفش جدی پرسیدم.
- خیلی آزاد گذاشتمت، تو با این آدم چیکار داری؟
زن‌عمو تو اتاق رفته بود تا بچه‌ها رو سرگرم کنه.
- علیرضا دیگه بهتره بری خونت.
خونم به جوش اومده بود، باید به من بی‌غیرت توضیح می‌داد.
- درست جوابم رو بده، نذار اون روم بالا بیاد. مثل آدم پرسیدم ازت، به خدا عاطفه جوابم رو ندی همین الان میرم جلوی در خونه اون دکتر قلابی تا اون بگه با زن من تا الان کدوم گوری بوده.
به‌خاطر بچه‌ها نمی‌تونستم اعصبانیتم رو با فریاد خالی کنم و همین فشار روم بیشتر می‌کرد. نگاهش رو بهم دوخت، اون‌قدر عصبی بودم که طرز نگاه و کلامش برام مهم نباشه.
- غیرت! غیرت علیرضا؟ غیرت یعنی چی؟! بگو، بگو می‌خوام بدونم.
نفس‌هام کش‌دار شده بود و این صغرا، کبری کردن عاطفه به جنونم می‌کشید.
- عاطفه، عاطفه با من بازی نکن! نذار کاری کنم برای هردوی ما بد بشه.
قطره اشکی از چشمش چکید و لبش رو گاز گرفت. نفسی گرفت، آروم و لرزون جوابم رو داد.
- امروز تولد دختر دکتر بود و کل بچه‌های مهد دعوت بودن، علیسان ازم خواست منم همراهشون باشم تا کمک کنم. بعد تولد کاری برای علیسان پیش اومد، دکتر لطف کرد ما رو تا خونه رسوند همین.
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم، اگر فریاد نمی‌زدم حتما سکته می‌کردم. رگ غیرتم داشت منفجر می‌شد.
- همین! اخه ابله اون داداش بی‌غیرتت تو رو گذاشته با اون مرد تو میگی همین؟ اصلا تو غلط کردی رفتی. سر خود شدی.
صدای هراسون زن‌عمو باعث شد حرفم رو قطع کنم، نفس‌هام به شماره افتاده بود. علیسان چطور تونست عاطفه رو با اون حمید تنها بذاره؟! خدای من یعنی نمی‌دونست نظر اون دکتر رو روی خواهرش، خواهری که زن من بود!
- چی شده دوباره؟! یعنی نمی‌تونید بدون دعوا و داد با هم حرف بزنید؟!
بچه‌ها کنار در اتاق ایستاده بودن و نگران نگاه می‌کردن. پوفی کشیدم و به سمتشون رفتم. با زور داخل اتاق بردم‌شون و اطمینان دادم که دیگه داد نمی‌زنم. از اتاق که بیرون اومدم زن‌عمو با عاطفه حرف م‌یزد و معلوم بود داشت نصیحتش می‌کرد که عاطفه بی‌صدا بهش گوش می‌داد. سمتشون رفتم و بالا سرشون ایستادم.
- بلند شو جمع کن می‌ریم.
با تعجب نگاهم کرد اما زن‌عمو سریع واکنش نشون داد.
- کجا به‌سلامتی؟ مگه خونه‌ای مونده.
چشم بستم تا کمی آروم بشم، لبم رو خیس کردم. نگاه غرق خونم رو به زن‌عمو دوختم و جدی جواب دادم.
- به نظرت کجا زن‌عمو؟ بله خونه مونده، دندم نرم برای زن و بچم محیا کردم.
عاطفه حرصی بلند شد و نگاه پرخشمش رو به صورتم دوخت.
- جای من هیچ‌وقت دیگه کنار تو نیست، من جایی که تو باشی اصلا پا نمی‌ذارم.
پوزخندی زدم و با تمسخر گفتم:
- نه بابا، راست میگی؟ مشکلی نیست پس من بچه‌هام رو می‌برم تا دادگاه.
ترس تو چشماش نشست اما باز گستاخ جواب داد.
- تو حقی نداری بچه‌های من رو ببری.
نزدیکش شدم و گره روسری که هنوز سرش بود رو سفت تر کردم.
- حق رو که قانون بهم میده یادت که نرفته من باباشونم اما تو رو صبر می‌کنم تا روز دادگاه تا بفهمی من شوهرتم. تو حقی نداری پات رو از خونت بیرون بذاری و ۵ ماه خونت رو ترک کنی.
لبش کج شد و دستم رو پس زد.
- من با مردی که هوس‌بازه زندگی نمی‌کنم.
سرم رو نزدیک صورتش بردم.
- من اگه بعد تو چهل تا هم زن داشته باشم باز تو حقی نداری از پیش من بری، من بی‌غیرت نیستم.
بلند خندید و از من فاصله گرفت.
- ببین کی داره دم از غیرت می‌زنه خدایا.
خندش جمع شد و دوباره نزدیکم شد. با صدای عصبی بلند گفت:
- غیرت می‌دونی چیه آقای علیرضا عالی؟! غیرت یعنی اون‌قدر مرد باشی پای زن زندگیت بمونی و جواب تمام سال‌های عمری که به پات ریخته با آوردن زن دیگه جواب ندی، غیرت رو به مردا بد حالی کردن. غیرت یعنی وقتی زن داری قلبت رو روی بقیه ببندی. غیرت یعنی با وجود دو تا بچه قلب و چشمت کج نره. غیرت این‌هاست!
- تمومش کنید، علیرضا بچه‌ها گناه دارن برو تا هر دوتون آروم بشید.
بی‌توجه به زن‌عمو سمت اتاق بچه‌ها رفتم، هردوشون روی تخت نشسته بودن.
- سریع لباس‌هاتون رو جمع می‌کنید میریم خونه مامان‌بزرگ.
عاطفه به پشت لباسم چنگ انداخت و با زور سعی کرد از در اتاق دورم کنه اما من حرصی سمتش برگشتم و با پرخاش گفتم:
- لال میشی، بچه‌ها با من میان تا حالیت کنم غیرت چیه.
انگشت اشاره‌اش رو سمتم گرفت و بلندتر از من جواب داد:
- تو حق نداری بچه‌هام رو ببری.
انگشتش رو گرفتم و فشار دادم، صورتش از درد جمع شد.
- میبرم ببینم کی جلوم رو می‌گیره.
ولش کردم و سمت کمد رفتم، ساکی که علی آورده بود رو ورداشتم و چند دست لباس بچه‌ها رو توش انداختم. زهرا گریه می‌کرد اما علی داشت باهاش آروم حرف می‌زد. عاطفه سمتم اومد و سعی می‌کرد ساک رو از دستم بکشه با گریه زار می‌زد.
- نامرد نکن، زندگیم و گرفتی حداقل بچه‌هام رو نگیر.
سعی کردم ساک رو از دستش جدا کنم.
- ول کن، کسی با زندگیت کاری نداشت خودت رفتی.
با زانو روی زمین افتاد اما دستش رو از ساک جدا نمی‌کرد.
- من نتونستم، خوش غیرت سرم هوو آورده بودی. من رو پیش همه خورد کردی.
بی‌توجه به حال زارش ساک رو کشیدم که باعث شد دست‌های عاطفه رها بشه و محکم زمین بخوره. زن‌عمو سمتش اومد و سعی می‌کرد آرومش کنه اما اون فقط گریه می‌کرد و التماس که بچه‌ها رو نبرم. دلم به درد اومده بود اما عاطفه راهی برام نذاشته بود. زهرا که گریه می‌کرد رو بغل کردم و علی هم سریع پشت سرم اومد. از این‌که هیچ مخالفتی برای اومدنش نکرد تعجب کرده بودم! اما اون لحظه فقط این مهم بود که عاطفه به بن‌بست برسه و تنها راه چاره‌اش ادامه زندگی با من باشه. به صدای فریادش اهمیت ندادم و سریع بچه‌ها رو سوار کردم و از اون خونه دور شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
نمی‌تونستم‌ با وجود بچه‌ها خونه کنار سحر برم، بچه‌ها رو خونه مامان بردم و سریع سمت خونه رفتم. حتی سوال‌های مامان رو بی‌جواب گذاشتم‌ تا زودتر خونه برسم. این مدت سحر تنها مونده بود و واقعا شرمندش بودم. با وضعیت بارداریش باز بی‌توجه بودن من رو نسبت به این موضوع رو می‌دید و سکوت می‌کرد. تک گلی خریدم و تموم کلافگیم رو پشت در خونه گذاشتم. آروم کلید انداختم و وارد خونه شدم. خونه تاریک و صدای آروم گریه کردن سحر بند دلم رو پاره کرد. سریع کلید برق رو زدم و نگاه ترسیدم رو دور تا دور سالن و آشپزخونه گردوندم و با ندیدنش سریع به سمت اتاق‌خواب رفتم. در اتاق باز بود و سحر روی تخت نشسته بود، عکسی رو با کف دستش روی چشماش گذاشته بود و گریه می‌کرد. سمتش رفتم، گل رو روی پاش گذاشتم و روبه‌روش روی زمین زانو زدم. بازوهاش رو گرفتم و ترسیده صداش کردم. عکس رو از روی چشماش برداشت و با درد نگاهم کرد. هنوز نگاهش پر از بغض بود. خودم رو جلوتر کشیدم، شکم برآمدش اجازه نزدیک شدن بیشتر رو نمی‌داد. کف دست راستم رو روی صورتش گذاشتم و سعی کردم با تمام عشقم حرف‌هام رو بزنم.
- چرا گریه می‌کنی عزیزم؟!
لب پایینیش رو گاز گرفت و باز قطره‌های اشک روی صورتش ریختن. اشک‌هاش رو پاک کردم.
- به من بگو خانمم تا بتونم آرومت کنم ها؟
دستی که روی صورتش گذاشته بودم گرفت و از صورتش جدا کرد. صداش لرز و غم داشت.
- دلم می‌خواد برم علی.
تکون خوردن قلبم رو حس کردم، سحر می‌خواست بره؟! خودم رو به نفهمیدن زدم، بلند شدم گونه‌اش رو بوسیدم و کنارش نشستم. سعی کردم به آغوشم بکشمش اما از من فاصله گرفت، شاخه گل رو برداشت و نگاه تر شدش رو به گلبرگ‌های سرخش دوخت و با گریه شروع کرد به حرف زدن.
- دیگه نه علی، دیگه با بغل، بوسه و یه شاخه گل نمی‌تونی گولم‌ بزنی.
گل رو روی تخت گذاشت. عکسی که به‌خاطرش گریه می‌کرد رو بالا آورد و جلوی صورتم گرفت، عکس خودش همراه مادر و خواهراش بود.
- ببین اینا خانواده‌ی منن اما من ندارمشون می‌دونی چرا؟!
سری تکون داد و آروم بلند شد، به سمت پنجره اتاق رفت و به پرده سفید چنگ انداخت.
- چون شماها زندگی من رو نابود کردید. مگه من چیکار کرده بودم علی؟!
صدای گریه‌اش بلند شد، با کلمات شدت دردش رو بیرون می‌ریخت.
- من فقط عاشقت شده بودم، من دل داده بودم. ای کاش عاطفه‌ای نبود علی، اگه همون موقع به هم می‌رسیدیم الان من تو این خونه ساعت‌ها رو نمی‌شمردم تا تو بیایی. الان من به خودم دلداری نمی‌دادم که علی در به در اون زن نیست، الان من منتظر شوهری نبودم که زن باردارش رو تنها گذاشته تا زن دیگه‌اش رو راضی به برگشت کنه‌.
پرده رو ول کرد و به سمتم برگشت، صورتش خیس اشک بود. به سمتم اومد و حالا هیچ کنترلی روی صدا و کلماتش نداشت.
- الان من بی‌خانواده نبودم، چند ماه مونده به وضع حملم نمیشستم عزا بگیرم از تنهایی. علی من به خانواده‌ام به تو احتیاج دارم.
رنگ صورتش پریده بود و تنش از شدت غم ضعف داشت، بلند شدم و گرفتمش تا به خودش و بچه ضرری نرسه. از بازوهام گرفت و تن بی‌رمغش رو بهم تکیه داد. آروم تو آغوشم گرفتمش و موهای ابریشمیش رو نوازش کردم. سرش رو روی سینم گذاشته بود و آروم گریه می‌کرد.
- علی دارم دق می‌کنم.
بوسه‌ای روی سرش زدم و آروم گفتم:
- خودم درستش می‌کنم عزیزم، تو فقط یک کم دیگه تحمل کن به جان خودت همه چیز رو درست می‌کنم.
سرش رو بلند کرد و با التماس گفت:
- من مامانم رو می‌خوام علی، تو و فامیلات خانواده‌ام رو از من گرفتید الان من اونا رو می‌خوام. تو من و فراموش کردی همه توجه‌ات به اون زن و بچه‌هاشه.
دلم نمی‌خواست با این حالش و شرایط حساسش بهش تشر بزنم که راجبع عاطفه و بچه‌ها درست صحبت کنه، اصلا دلم نمی‌خواست این زندگیمم متشنج بشه. لبخند خسته‌ای زدم و سری به علامت باشه تکون دادم. حق با سحر بود ما خانواده‌اش رو از اون گرفته بودیم، من باید دوباره خانواده سحر رو بهش برمی‌گردوندم. با التماس آرومش کردم و تونستم راضیش کنم لقمه‌ای غذا بخوره. زندگی من مثل یک کلافه سر در گم شده بود، هر جا رو چنگ میزدم تا گره این کلاف رو باز کنم، گره سفت‌تر می‌شد! در‌به‌در دنبال آرامش و درست کردن زندگی بودم اما انگار زندگی هم با من و دلم لج کرده بود، دلی که یقین داشت می‌تونه از پس این دو زن که عزیزترین‌هام بود بربیاد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین