جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [مانکن نابودگر(جلد یک)] اثر «مریم بهاور کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط (:ᴀʟʟᴘʜᴀ با نام [مانکن نابودگر(جلد یک)] اثر «مریم بهاور کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,997 بازدید, 60 پاسخ و 13 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [مانکن نابودگر(جلد یک)] اثر «مریم بهاور کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع (:ᴀʟʟᴘʜᴀ
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

(:ᴀʟʟᴘʜᴀ

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
136
297
مدال‌ها
4
- راحتم.
آرمان خودشو ولو کرد رو کاناپه چرمی. سرهنگ از کشوی میزش یه دیسک بیرون کشید و یه پرونده
رو از زیر پرونده‌های رو میز بیرون آورد و نشست رو صندلیش؛ در همون لحظه در به صدا دراومد:
- بفرمایید.
سرتیپا وارد شدن! آرمان به احترامشون بلند شد. سرتیپ درخشانی سرتیپ اصلی بود؛ یا به اصطلاح نظامی«سرتیپ تمام»
56 ساله، محافظه کار، مسئولیت پذیر و محترم! سرتیپ موسوی هم دوم؛ 51 ساله. اون رک گو جدی و درونگرا بود!
بعد از سلام و احوالپرسی، سرهنگ به آبدارچی سفارش دوقهوه و دوتا چای داد.
سرتیپ درخشانی در حالی که به پنجره اتاق بازجویی قدیمی
که ازش استفاده نمی‌شد خیره بود گفت:
- بسیارخب احسان؛ مشتاقم بدونم قضیه چیه؟
سرهنگ در حالی که با موهاش بازی می‌کرد گفت:
- موضوع یکم پیچیده‌اس.
همه با قیافه جدی منتظر پاسخ سرهنگ بودیم. نگاهی به من و آرمان انداخت و بعد به سرتیپ.
به حرف اومد:
- GPS و دوربینا رو چک کردیم.
یکی از سربازا حدودا ساعت یک و نیم دیشب به صورت نامحسوس، از اداره خارج میشه. ظاهراً به یه منطقه‌ی متروکه خارج از شهر.
بلافاصله گفتم:
- پس آرمان چکار میکرده؟!
ادامه داد:
- آرمان با تو که تماس گرفته حواسش از فیلم دوربینای مخفی اداره پرت شده و نتونسته سرباز و ببینه؛
خوب شد به حرفت اطمینان کردم سام. خوشبختانه کسی از دوربین خبر نداشته وگرنه راهکار دیگه‌ای پیدا می‌کرد!
من:
- پس با توجه به چیزی که اتفاق افتاد فهمیدین سربازه کدومه؟
سرهنگ دوم همتی هم که تازه به جمعمون پیوسته بود به حرف اومد:
- خوشبختانه بله!
ادامه دادم:
- اون منطقه متروکه دقیقاً کجاست؟
سرهنگ ملکی نقشه‌ای از داخل پوشه آبی رنگ بیرون کشید و روی میز بازش کرد. با ماژیک قرمز دور چند ناحیه جغرافیایی خط کشیده بود!
به نقشه اشاره کرد. از پنجره فاصله گرفتم و به سمت نقشه‌ی روی میز قدم برداشتم. با انگشت به خط‌های قرمز اشاره کرد:
- اینجا یه منطقه‌ی متروکه وجود داره که دقیقا مرکزش
یه گاراژ قدیمی که ظاهراً برمی‌گرده به چهل و اندی سال پیش ساخته شده.
قبلاً این گاراژ زنگ زده متروکه متعلق به یه مرد میانسال بوده که تنها
زندگی می‌کرده و تو سن 65 سال یه روز می‌خوابه و دیگه بیدار نمی‌شه! حدس میزنم گاراژ و اون ساخته.
از اون موقع این گاراژ همون‌طور مونده و کسی پا توش نذاشته. چند دقیقه اونورتر...
به یک نقطه‌ی کوچیک با چند بند انگشت فاصله اشاره می‌کنه:
- یه چاه خشک و عمیق هم وجود داره.
قدمت این چاه به سال‌های خیلی طولانی برمی‌گرده!
نگاهی به من و سرتیپا انداخت:
- و البته GPSگاراژ و نشون می‌ده.
با پوزخند ادامه دادم:
- مثل اینکه آقا با رئیس محترمشون قرار ملاقات داشتن اونجا!
آرمان با تردید گفت:
- ممکنه این سربازه نفوذی باشه؟
سرهنگ سری تکون داد:
- مطمعن نیستم.
آرمان و سرتیپا هم به جمع من و سرهنگ ها پیوستن. همه دور نقشه جمع شدیم.
سرتیپ موسوی در جواب سوال آرمان گفت:
- ولی هیچ سربازی مجوز نداره به غیر از وقت تموم شدن پستش
اداره رو ترک کنه، اونم درست ساعت یک که از نیمه شبم گذشته.
سرتیپ درخشانی نگاهی به موسوی انداخت:
- خب عجیب همینه اگر به هر دلیل قانون‌شکنی کنه به جز مجازات، اضافه خدمتم می‌خوره!
چرا باید همچین ریسکی رو پذیرا باشه؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:ᴀʟʟᴘʜᴀ

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
136
297
مدال‌ها
4
سرهنگ ملکی دستی از شدت کلافگی به صورتش می‌کشه و رو به سرتیپا تایید می‌کنه:
- درسته آقایون سوال منم همینه!
رو به من ادامه داد:
- سرگرد نیکنام و معتمد؟
- بله قربان؟
- فردا شب باهم به طرز نامحسوس برید چک کنید موضوع چیه.
درحال حاضر فقط می‌تونم به شما اعتماد کنم. البته باید ببینیم سربازه دوباره قصد رفتن می‌کنه یا نه؟
واسه همین دوربینای اداره رو انتقال می‌دم رو لپ‌تاپ تو سام. حتما وقتی اداره رو ترک کردی چکشون کن!
- بله!
سرتیپ درخشانی با تحسین نگاهی بهم انداخت و گفت:
- سرگرد نیکنام تعریف شمارو خیلی جاها شنیدم؛ آوازتون نه فقط تو ایران، بلکه در کل آسیا پیچیده. سرتیتر مجله ها و اخبار شده نتیجه عملیات شما.
مطمئن‌ام شما قادرید ماموریت بعدی رو با موفقیت به اتمام برسونید.
تنها به سکوت اکتفا کردم. گوشم از این حرفا پر بود و برام تازگی نداشت. قرار بود فردا شب منتظر بمونیم تا بفهمیم اون نفوذیه یا نه.
پس من و آرمان باید خودمون رو آماده می‌کردیم.
رو کردم به همتی:
- مرادی به حرف اومد؟
نفس عمیقی کشید:
- هنوز نه؛ خیلی سرسخته!
اخمام جمع شد:
- شاید شما زیادی مهربونید!
با این حرفم قدم تند کردم تا به اتاق بازجویی فعلی برسم.
آرمان دوید دنبالم:
- سام صبر کن؛ می‌خوای چیکار کنی؟؟ باز نری بزنی تیلیتش کنی خودت میدونی طی
این دو ماه چهارمین باره از بازجوئی محرومت می‌کنن یکم فکر کن
باز مقامات میان اداره رو می‌زارین رو سرتونا؛ چیکار می‌کنی؟
- به حرفش می‌آرم!
غرغراش شروع شد:
- وای به حالت اگه این دفعه مثل سری قبل بخوای زیاده‌روی کنی! نــری باز مثل اون پرونده اخلاقیه بزنی پهلوش و
بشکافی فک و دندشو خورد کنی رئیس ستاد کل نیروهای انتظامی بیـچارمون می‌کنه! من شغلمو دوست دارم اگه تو نداری خیالی نیست؛
ســــــام گوش می‌دی چی می‌گم؟
اتاق بازجویی دور افتاده‌ترین اتاق بود که ته سالن قرار داشت! یه میز و صندلی آهنی به رنگ لجنی که رنگ و روش تا حدودی
رفته بود و چراغ آویزون از سقف وسایلشو تشکیل می‌داد.
- د جون من خودت و کنترل کن! باشه؟
صدای آرمان بود درحالی که داشت می‌دوید پشتم این جمله رو با تردید گفت.
سرهنگ ملکی و همتی به ترتیب پشت شیشه‌ی اتاق ایستادن و با حرکت دست همتی متوجه شدم ضبط و روشن کردن.
همین که صدای در رو شنید سرشو آورد بالا. نگاهی بهم انداخت و دوباره برگشت به حالت قبل.
به میز نزدیک شدم:
- می‌بینم هنوز پات گیره؛ قصد نداری اعتراف کنی دیگه؟
- معلومه که نه. فکر کردی می‌تونی خامم کنی؟ کور خوندی من کسیو لو نمی‌دم.
سعی کردم از ریز حرکاتش متوجه حس و حالش شم.
کندن پوست لب:
"تردید"
لرزیدن پای راست و قلاب انگشت‌ها توهم:
"کنش عصبی"
نفس‌های به شمار افتاده:
"استرس"
موقعیت خوبیه!
پوزخند صدا داری زدم:
- کنجکاوم بدونم الان چه حسی داری!؟
سرشو گرفت بالا:
- حس افتضاحی دارم از اینکه یه پلیس عوضی مــ..
حرفش با اولین مشتی که تو فکش فرود آوردم نیمه تموم موند. با نفرت زل زد تو چشمام و دست چپش رو بلند کرد تا خونی که از گوشه لبش زده بود بیرون و پاک کنه!
بی‌خیال نشستم رو به روش و دستامو تو سی*ن*ه به هم گره زدم. منتظر نگاهم و بهش دوختم!
- جناب سرگرد فکر کردی من کـ...
مشت دوم و محکم‌تر از قبلی زدم. از تو جیبم دستمال و کشیدم بیرون و پرت کردم جلوش.
با اخمای درهم دست‌مال رو چنگ زد و گذاشت رو زخم لبش! این دفعه با پوزخند گفت:
- یکی دیگه بزن تا...
مشت سوم. داد زد:
- داری چه غـ...
مشت چهارم. صورتش خونی شده بود. فَکم از عصبانیت درحال لرزیدن بود.
از پشت میز به طرفش خیز برداشتم. یقشو چنان کشیدم که یه گوشه جر خورد؛ دادی که زدم تو دیواره‌های اتاق
پاشید و پژواکش بازتاب گوشام شد:
- کافیه فقط یـــــــــــــــــک بار...
بلندتر داد زدم:
- یــــک بــــار دیگه منــو عوضی خطاب کنی؛
چنــــان بلایی سرت بیارم، که اون رئیس کثــافتت هم از انجامش عاجز بمونه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:ᴀʟʟᴘʜᴀ

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
136
297
مدال‌ها
4
نفس عمیقی کشیدم و یقشو ول کردم و ازش فاصله گرفتم تا دور میز دور بزنم.
با پوزخند ادامه دادم:
- تو یه کم؛ زیادی خوش خیالی! شاید فکر کردی میاریمت اینجا چای شیرینی بهت تارف کنیم؟
جلوش ایستادم؛ دولا شدم و با صدای تحلیل رفته اما محکم و کوبندم ادامه دادم:
- خودت بهتر میدونی بدست آوردن اطلاعات مورد نظرم؛ برام آسونه. ولی خب نمی‌خوام جایی درز کنه. تو گیر افتادی و دستتون و خوندم.
به نفعته بگی کی باهات همکاری کرده؛ وگرنه که میدونی باهات چیکار می‌کنم؟
نگاه عصبیشو تو چشمام قفل کرد:
- این وصله‌ها به من نمی‌چسبه!
نفس عمیق دیگه‌ای کشیدم‌. آروم بهش نزدیک شدم؛ و با خونسردی گفتم:
- کدومو ترجیح میدی؟
پشت صندلیش ایستادم و دستامو دو طرف پشتی صندلی گذاشتم. زیر گوشش زمزمه کردم:
- سرپا نگه داشتن اکیپت...
با نیشخند:
- یا خانوادت؟
لرزش شدید بدنشو با تکون صندلی حس کردم. ازش فاصله گرفتم و دستامو پشتم به هم قلاب کردم:
- بهت سه ساعت وقت می‌دم مُقر بیای. این حداکثر کاریه که می‌تونم برات انجام بدم؛ بهش فکر کن.
و با قدم‌های مساوی و محکم از در اتاق خارج شدم! همین که در اتاق و به‌هم کوبیدم آرمان تندجوش و کلافه سریع جلوم دراومد:
- معلوم هست داری چیکار می‌کنی؟ بابا ترکوندیش پسرهء ناقص‌العقل د همین کارا رو می‌کنی که ماهی سه هفته‌شو
از بازجوئی محرومت می‌کنن دیگه! مگه حرف تو گوشت می‌ره؟
بی‌توجه به نق زدناش به طرف سرهنگ ملکی و همتی رفتم:
- ۳ساعته برمی‌گردم.
سرهنگ ملکی نگاهشو از شیشه‌ی اتاق بازجویی گرفت:
- فکر کنم کار و تموم کردی؛ تو این چند مدت قیافشو وارفته ندیده‌ بودم!
همتی:
- حالا چرا شاکی می‌شی خب اصلا این پرونده تمام و کمال واسه تو؛
ولی سام، تو که خوب می‌دونی تهدید به مرگ در چهارچوب قوانین جمهوری اسلامی خودش یه جور جرمه. حتی بعضی مورد داریم در این شرایطم اعتراف نمی‌کنن!
برگشتم طرف همتی و در حالی که دولا شده بودم و صدای ضبط و از دستگاه در می‌آوردم گفتم:
- مثل اینکه یه چیزیو فراموش کردین سرهنگ...
هیکلمو صاف کردم و نگاه سرد و بی تفاوتم و بهش دوختم:
- من قانون خودمو دارم.
قدم از قدم برداشتم و راه‌روی اداره رو طی کردم. آرمانم دنبالم پا تند کرد. از اداره خارج شدم. ۳ساعت دیگه باید اینجا باشم.

***
از در که اومدم تو، کت چرممو در آوردم و تیشرت زیرش رو گذاشتم رو مبل.
باید کتف‌هامو ماساژ می‌دادم! آرمانم لباسشو درآورد و خودشو شوت کرد رو کاناپه و یکی از کوسن‌های مبل و کشید بغلش!
با صدای تحلیل رفته‌ای گفت:
- آووو..چه روز خسته‌کننده‌ای بود پسر. مرادی عجب پوست کلفتیه!
نیم خیز شد و گفت:
- راســـتی؛
در حالی که بطری آب و سر می‌کشیدم زیر چشمی نگاهش کردم:
- ا... امشب بچه‌ها میان!
چند لحظه سکوت! با حرفش آب پرید گلوم و به سختی به سرفه افتادم. به زور گفتم:
- چه... غلطی کردی؟!
- گفتم بروبچ میان دیدنت. از تابستون پارسال ندیدنت امشب باهام هماهنگ کردن
گفتن بهت خبر ندم تا مثلاً سورپرایز بشی منم دیدم خسته‌ای گفتم خبرت کنم، بخدا همین.
حتی گوشای خودمم از دادی که زدم کر شد چه برسه به اون.
صدام از عصبانیت خش‌دار شده بود
غریدم:
- بگــــو کار تو نبـــوده.
از جا پرید و دستاشو تسلیم‌وار بالا آورد:
- بخـدا اون طور که فـ...
- مــی‌کشمـت!
از جام جست زدم. اونم پا تند کرد و با گفتن «یا عجل معلق» دوئید.
- پسره‌ی لجن مرتیکه‌ی زاقارت بی همه چیز. وایسا من دستم بهت برسه نصــــفت میکنم!
دمپائی دَم‌دستی پلاستیکی آبی رنگ و چنگ زد و پشت کاناپه وسط حال پناه گرفت؛ کاناپه رو دور زدم:
- مگه اینکه دســــتم بهت نرســـه!
کوسن و برداشتم و پرت کردم تو صورتش.
- ســــــام یه دقیقه فـ...
- خـــفه شــو الان می‌گیرمت!
- به والله کـ...

- گفتم وایســــا
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:ᴀʟʟᴘʜᴀ

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
136
297
مدال‌ها
4
بهش رسیدم؛ از یقه پشت گردنشو گرفتم که پرت شد رو زمین. نشستم رو شکمش و دستاشو چسبوندم به زمین.
- ســــــــام داری سکتــــــه می‌کنی!
غریدم:
- بلاخره کار خودتو کردی.
- بابااا یه دقیقه گوش بگیر اه.
شروع کرد تند تند به توضیح دادن:
- من نگفتم بهشون خودشون برنامه ریختن خره من اگر می‌خواستم بچه‌ها رو دزدکی بکشونم اینجا که نمی‌اومدم به تو بگم.
ذره‌ای از عصبانیتم خوابید. همه برنامه‌ای که واسه امشب ریختم به فنا رفت. صدام تحلیل رفت اما لحنم هنوز همون بود:
- پس از کجا فهمیدن الان من میام خونه؟
اونا ساعت کاری منو نمیدونن... هرهفته‌ام برنامه عوض می‌شه.
در حالی که زور می‌زد از جاش بلند شه:
- من چه می‌دونم؛ سعیدو که می‌شناسی؛ همیشه درحال سر و گوش آب دادنه حالا این هیکل سنگین و پهنتو بکش کنار خفه شدم.
با اعصابی متشنج از رو شکمش پا شدم. با خنده گفت:
- ولی خودمونیما، قیافت خیلی خونی شده بود گفتم یا من می‌میرم یا تو سکته می‌کنی.
- از تو انتظار کم‌تر از این نمی‌ره که مستقیم کلیک کنی رو مخ من.
در یخچال دوقلو رو باز کردم. بسته قرص‌های مسکن و بیرون کشیدم و یکی رو دادم بالا.
آرمان درحالی که رو زمین به پهلو دراز کشیده بود و دستشو ستون سرش کرده بود با لبخند کارامو تماشا می‌کرد.
پسره‌ی الکی خوشحال! با دیدن صحنه خوردن مسکن اخم کرد.
در حالی که سری بطری آب و باز می‌کردم بهش چشم دوختم:
- نه حالا بیا با لباس قورتم بده!
- نخور این زهرماریارو درضمن؛ لختی عشقم!
- تارف نکن. میخوای شلوارم روهم دربیارم یه دفعه‌ای شه؟
مصلحتی زد تو صورتش:
- نکن با من این کارو من صبر و تحملم کمه‌ها‌.
از تاسف سری تکون دادم.
بطریای خالی آب معدنی رو ریختم تو نایلون؛ باید می‌بردم سطل زباله.
برگشتم اتاق و یه رکابی کاربنی و شلوارک مشکی با رگ و ریش چرم و تنم کردم. یکی از عادت‌هایی که من افتضاح باهاش خو گرفتم
این بود که تو خونه عادت نداشتم لباس بپوشم. معمولا سختی کار خستم می‌کرد واسه همین لباسامو در می‌آوردم تا راحت باشم.
صدای داد آرمان و شنیدم که از حال میومد:
- شازده پسر؛ کجا رفتی تو؟ بابا کاراتو بکن باید برگردیم اداره.
لپ تاپو با سی دی‌های ریکورد صدا که فایل‌های همین دوماه پیش
و ذخیره کرده بود برداشتم آوردم توپذیرایی. رو کاناپه نشستم و لپ‌تاپو گذاشتم رو میز شیشه‌ای وسط کاناپه.
- باز که هوای کار گرفتت؟
اومد و جفت من نشست. زل زد به مانیتور:
- کدوم فایله؟
- چی کدوم؟
- سربازه.
- به گمونم فایلE یاBباشه.
از بین فایل‌های کپی شده تاریخ‌های مربوط به قبل از دوماه پیش و کنار زدم و آروم شمردم:
- فایلE .. C...D..A..L..
آپلودش کردم.
با باز شدن فایل و نمایان‌ شدن تصویر راهروی اداره به صورت جداگانه آرمان سریع گفت:
- خودشه؛ ببین
اشاره کرد به پیست نگهبانی.
- اوناهاش
هردو به مانیتور خیره شده بودیم. بعد از نگاهی که به اطراف انداخت؛ بی سر و صدا ساعت 1:13 از اداره خارج شد.
فایل دوربینای بیرونی ساختمون و به ترتیب چک کردم. یه پاترول منطقه بیرونی تو ناحیه چپ اداره پارک شده بود.
- پلاکش و چک کن.
- دهــــنتو بـبند! می‌خوام تمرکز کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:ᴀʟʟᴘʜᴀ

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
136
297
مدال‌ها
4
صحنه رو جلوتر کشیدم و استپ کردم.
زمزمه‌وار گفتم:
- ۷۲۵ط۲۶
آرمان سریع شماره پلاک و یادداشت کرد و با شور و شوق گفت:
- بزن هکش کن، پلاک رونده.
هیستریک خندیدم:
- دِ شلغم اگه بیام شماره پلاک و هک کنم که زرتی صاحابش متوجه می‌شه! می‌دمش به هکرای اداره!
- اصلا از کجا معلوم صاحبش این باشه؟ من که باور نمی‌کنم این عروسک برا این پیاده نظامه. خو خودت بلدی؛ واسه چی بقیه رو علاف کنی!
از شدت کلافگی دستی به موهام کشیدم!
- چون حتی اگر یه درصدم طرف شک کنه بفهمه پای پلیس به قضیه وا شده، برناممون سیم ثانیه نقشه بر آبه! اگه بخوام با منطق تو پیش برم که از حالا باید فاتحمو بخونم.
آرمان خندید:
- قربون خودم برم من؛ راســـــــــــــتی...
همچین هوار زد راستی که در و دیوار لرزید.
کوبوندم پس کلش:
- نفهم؛ آروم‌تر می‌خوای نیومده آبرومو ببری؟
- می‌دیمش سعید. مطمئنم اون می‌تونه در عرض چند ثانیه پلاک و ردیابی کنه!
خب مگه تو نمی‌گی باید از تک‌تک کاراش مطلع باشیم؟ وقتی رفیق خودمون می‌تونه چرا ی‍...
- نیاز نیست پای سعید و به این قضایا باز کنی شاید خطرناک باشه! آرمان کشتمت به جز خودمون کسی بویی ببره!
- باشه بابا، اه سعید مارو داره غم نداره.
ساعت 1:13 نیمه شب رفته. باید برم شخصا خودم چک کنم ببینم چه خبره.
- آرمان؛ فردا شب ساعت 12:30دست به کار می‌شیم. خودتو آماده کن!
- باشه من اس می‌دم سرهنگ!
چندین بار فایل ریکورد روم بازجوئی رو گوش کردم ولی چیز مشکوکی دستگیرم نشد! دستی به صورتم کشیدم و رو زانوهام خم شدم.
صدای آرمان بلند شد:
- ۲پیتزا مخصوص و نوشابه سس بزاریـــــــــــــدا رو سس تاکید دارماا سس نذارید پیتزارو نمی‌خوام. اوکی آدرس...
بعد از خوردن پیتزا به عنوان نهار ربع ساعت زودتر حرکت کردیم که سه ساعت بشه اونجا باشیم
اداره برعکس چند ساعت قبل شلوغ شده بود! با ورود ناگهانیمون همه‌ی نگاه‌ها برگشت طرف من و آرمان!
اوایل فکر می‌کردم با گذشت زمان به این نگاه های زننده و عذاب آور عادت می‌کنم
و یه امر روزمره عادی برام میشه. اما مشهود بود که نمی‌تونم عادت کنم و هنوزم عصبی می‌شدم.
خوشم نمی‌اومد کسی بهم خیره شه و زل بزنه تو هیکلم. ولی بی توجه به نگاه‌های متعجب
بقیه راهمو ادامه دادم. تو خیال خودم بودم و با قدم‌های محکم و سنگین به سمت اتاق بازجویی حرکت می‌کردم که با شنیدن صدای جیغ بلندی از حرکت ایستادم.

صدای جیغ یه بار دیگه باز تو دیواره های سالن پیچید.
اینو دست کم همه‌ می‌دونستن؛
سر و صدا تنها محرک متشنج شدن اعصابمه.
با عصبانیتی بی‌حد و مرز به طرف سالن سروان‌های راهنمایی و رانندگی که منشأ این صدای کثیف بود حرکت کردم.
هنوزم حس می‌کردم همه با این واکنشم مبهوتم شدن! ولی وقتی چیزی اذیتم می‌کرد باید از دم نابود می‌شد.
در دفتر عمومی سروان‌ها رو با ضرب باز کردم؛ و وارد شدم. سروان با شوک و عصبانیت برگشت سمت در.
با دیدنم انگار تازه متوجه شد چه خبره سریع ایستاد و احترام نظامی داد.
همون لحظه یه دختر مانتو قهوه‌ای که تعجب تو اجزای صورتش موج می‌زد و در حال بررسی خودم دیدم.
مشتمو جمع کردم؛ رفتم جلوتر و محکم کوبیدم رو میز؛ صدای مهیبی تو دیواره‌های
سالن پژواک و صدای عصبانی و عمیقم بی‌اختیار بلند شد:
- چه خبره اینجا؟ صداتونو انداختین رو سرتون اینجا دیسکو نیس اداره پلیسه!
آرمان از پشت آستین لباسمو آروم فشار داد گفت:
- اههههه آروم جفت کرد دختره.
آستینمو از دستش کشیدم و رفتم جلو.
کل اداره تو سکوت عمیقی فرو رفته بود همه نظاره‌گر بودن.
نگاه عمیق و شبرنگم و تو چشمای گستاخش که ترس و تعجب توش موج می‌زد قفل کردم.
با صدایی مخدوش از عصبانیتی بی حد و مرز رو به دختره غریدم:
- خانم محترم؛ اگر قصد داد و هوار راه انداختن دارید بهتون اخطار می‌دم هرچه سریع تر اداره رو ترک کنید.

قورت دادن مداوم آب دهن:
«دستپاچگی»
ترک انداختن غضروف های انگشت و فشار دادنشون:
«حیرت و تعجب»
پوزخندی زدم. این دختره هم مثل مابقی‌شون اختیارش رو از دست داد.
همه‌ی زنا مثل همن. هیچ‌ تفاوتی در اونا وجود نداره که از هم متمایزشون کنه.
بعد از مکثی آروم گفت:

- معذرت می‌خوام ولی دلیل محکمی دارم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:ᴀʟʟᴘʜᴀ

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
136
297
مدال‌ها
4
عصبانی‌تر از هر لحظه‌ای بودم کنترل خشمم مشکل من بود؛ ولی تونستم آرامشمو تا حدودی حفظ کنم.
پوزخند کجی که بیشتر تمسخر و تو نگام به رخ می‌کشید رو لبام نشوندم:
- دلیل و منطق حکم نمی‌کنه شما تو اداره عمومی آرامش و از بقیه بگیرید و تا حد امکان صدا بالا ببرید. اگر بار دیگه‌ای بخواید با این تن صدا اداره
رو بلرزونین و تمرکز بقیه افسرارو بهم بزنید، خانوم بدونید که خودم باهاتون برخورد می‌کنم!
سروان راد بهم زل زد؛ مثل اینکه درحال بررسی من بود.
به راد اشاره کردم:
- ایشون می‌تونن همین الان به جرم بحث و جدل با تیم سروان‌های رانندگی
شمارو دستگیر کنند نکنه نمی‌دونید؟! امروز هر نوع خطا یا اشتباهی تو ثبت و ضبط
پرونده‌های مامورین بوجود بیاد، مقصر شمائید که تمرکز و آرامش اداره رو بهم زدید! باید بدونید.
صدای سروان راد بود که منو مخاطب قرار داد:
- سرگرد نیکنام متشکرم که اومدید قربان این خانوم از طرف دونفر شکایت شدن و حالا خودشون هم شکایت دارن.
پوزخندی رو لبام نقش بست. نگاهی جزئی انداختم به دختره که بهم زل زده بود.
تعجبم از اینه آدم تا این حد پررو؟!
صداش تعجب برداشت. با تته پته و چشمای گرد شده متحیر زمزمه کرد:
- چـ...چی؟! سرگرد نیکنام؟!
سعی کردم خونسردی از بین رفتمو دوباره برگردونم.
- شما؟! سرگرد؟!.. یـ...یعنی چه؟!
زیر لب با حرص پچ زدم:
- متظاهر!
- آخه فکر کردم سرگرد...
حرفش رو ادامه نداد. با تمسخر همیشگیِ رو لبام گفتم:
- ازتون شکایت شده و خودتونم شکایت دارید؛ سروان راد موضوع چیه؟
- والا چی بگم قربان ایشون با یه خانوم و آقای دیگه که پشت درگاه منتظرن
یه تصادف ماشین داشتن؛ ظاهراً این خانوم از پشت به ماشین شاکیا زده و یه تصادف ایجاد شده. ایشونم می‌گن تقصیر از خودشون نبوده و بی دلیل اونو مقصر می‌دونن!
- دوربینای مداربسته رو چک کردید؟
- خیر آخه تو یه منطقه تصادف رخ داده و دوربینی در کار نبوده.
عمیق نفسی کشیدم و رو به سروان راد گفتم:
- شاکی ایشون و صدا کنید.
سروان راد بعد از زمزمه «چشم» با صدای بلندی سرباز بیرون درو صدا زد:
- محمودی؟
محمودی وارد شد و احترام نظامی داد:
- محمودی شاکی این خانوم و بیار.

برگشتم سمت در.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:ᴀʟʟᴘʜᴀ

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
136
297
مدال‌ها
4
یه پسر با موهای جوگندمی، چشمای خاکستریِ ریز که می‌خورد ۲۷-۲۶ ساله باشه دست به سی*ن*ه وارد شد.
پشتش یه خانوم با قیافه‌ای ملتهب و خوفزده اومد تو. رفتم سمت پسر، چشماشو بهم دوخت.
کلمات خود به خود خشک و جدی از بین لبام رو زبونم جاری شد:
- شاکی این خانوم شمائید؟
- بله جناب سرگرد منم.
- سروان راد یادداشت کنید...
سروان با شنیدن صدام دفتر یادداشت و خودنویس و از رو میز برداشت.
رو به مرد شاکی با خانوم همراهش ادامه دادم:
- با جزئیات حادثه رو توضیح بدید.
با خونسردی و اعتماد به نفس تمام حوادثو توضیح داد. سروان در حال یادداشت گه‌گاهی به صورت پسر نگاهی می‌انداخت.
بعد از تموم شدن توضیحِ پسر، صدای خانم کنارش با ترس رو به پسر بلند شد:
- یاشار؛ داداش لطفا بیخیال شـ... .
دست پسره به نشانه سکوت بلند شد؛ خانم کنارش ساکت شد. یک تای ابروم بالا پرید.
رفتم سمت خانوم کنار پسره که به ظاهر خواهرش بود و با حرکت کوتاه دست راست اونو به سمت صندلی راهنمایی کردم. سرد گفتم:
- خانم بنشینید و اجازه بدید ما کارمون رو انجام بدیم.
دختره با استرس سرشو انداخت پائین و به دعوت من رو صندلی پشت سر من و داداشش نشست.
نگاهمو دادم به پسره:
- خب... آقایِ...؟
- یاشار هستم... یاشار بهپرور!
- بعد‌ الان چطور باید فهمید حق با کدومتون بوده؟ یکی از شماها حقیقت رو نمی‌گید و درست کسی که سعی می‌کنه مخفی کنه همون مقصره! خب...
دختر گستاخی که شاکی یاشار بود با اعتراض به حرفم بلند شد:
- منظورتون اینه که من دروغ گوئم؟ آقا شما مثلا قانون خوندی و بـ...
با صدای بلند مشتی که مجدداً محکم‌تر از قبلی کوبیدم رو میز درجا نشست و دهنشو بست.
بی توجه به نگاه متحیر و شوک زده اطرافیانم با تموم نفرتی که از وجود این متظاهرای نظاره گر درونم داشتم زل زدم تو چشمای ترسیدش.
حرفش عصبانیتمو دوچندان کرد. آرمان خواست آرومم کنه؛ چشمامو بستم و سرمو مایل کردم به راست.
آروم برگشتم سمت دختره و با صدایی نسبتاً بلند و آغشته به تنفر غریدم:
- شما لازم نیست درس حق و حقوق و به من یاد بدید؛ شاید حتی یه ذره فرهنگ ندارید
که نمی‌دونید وسط حرف کسی پریدن نوعی توهین لحاظ می‌شه. بار دیگه بپرین وسط حرفم... باهاتون برخوردی میکنم که
واسه همیشه یاد بگیرید حرف کسی رو قطع نکنید!
با ناباوری و چشایی گشاد شده نگاهم کرد.
خوبه که یه ذره از پررو بودنش کم کرد وگرنه نمی‌تونستم قول بدم شرمندش نکنم. برگشتم سمت سروان و یاشار بهپرور.
با تعجب بهم خیره شده بودن. سعی کردم باز آرامشمو برگردونم:
- بسیارخب آقای بهپرور، من باید ماشین تو و شاکی رو ببینم!
یاشار بعد از مکث کوتاهی لبخندی زد و گفت:

- البته جناب سرگرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:ᴀʟʟᴘʜᴀ

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
136
297
مدال‌ها
4
***

بعد از دقایق کمی متوجه شدم مقصر در واقع خانوم گستاخی بود که داشت رو اعصابم راه می‌رفت.
بعد از دادن خسارت هر کدوم رفتن پی کارشون؛ من و آرمان هم سریع برگشتیم اداره.
وارد اداره که شدم آرمان با ذوق خندید و گفت:
- پسر حال کردما... درس حق و حقوق... وای
و بلند خندید. با ته مونده اخم چند مین پیش راهمو به سمت اتاق بازجویی فعلی کج کردم.
آرمان خندون جلو راهمو گرفت. ایستادم و منتظر بهش نگاه کردم.
- انصافاً تو چته؟ عاشق شدی؟
متفکر به گوشه سقف چشم دوخت. اخمام داشت به هم گره می خورد.
ادامه داد:
- نه بابا... داش سامی ما و عاشقی؟... نه این نیست.
دیگه عاصی شده بودم. بازوی آرمان و گرفتمو از سر راهم کشیدمش کنار و در حالی که قدم تند می‌کردم به آرمان گفتم:
- عوض چرت و پرت برو به سروان راد بگو مشکل حل شد و سرهنگ ملکی و صدا کن بگو بیاد اینجا... سریع.
- کوفت. هی دستور می‌ده!
در اتاق بازجویی رو با ضرب باز کردم و با استایل همیشگیم که عادت داشتم یکی از دستامو بکنم تو جیب شلوارم وارد شدم.
به موهام چنگی زدم و مرتبشون کردم. به صندلی کنار میز آهنی نزدیک شدم!
با همون صورت بی‌روح که اخم غلیظی چاشنیش داشت با صدایی کنترل شده گفتم:
- آقای مرادی؛ با عرض پوزش یه ذره دیر شد.
نگاهی تند و سریع به ساعت مچیم انداختم:
- 15دقیقه تاخیر... زیاده نه؟
همون‌طور که نزدیک‌تر می‌شدم ادامه دادم:
- تونست فرصت بیشتری برای فکر کردن برات باشه؛ نه؟ به هر حال از این شانسا نصیب هرکسی نمیشه. دیگه باید تصمیمتو گرفته باشی.
مرادی تکونی به خودش داد و سرش رو به زور کشید بالا؛ زل زد تو چشمای ترسناک من.
صندلی رو کنار زدم و نشستم روش:
- می‌شنوم!
سکوت عمیق و خفه کننده حاکم شد. منتظر کوچک‌ترین عکس‌العمل ضد و نقیضی از طرفش بودم تا زهرمو بهش بریزم.
انگار شعله‌های سرکش نفرت هنوز تو وجودم زبونه می کشن. نفرت از همه‌چیز و همه‌ک.س؛ از وجود تمام هستی.
مطمئن بودم؛ با گذشت این همه سال هنوزم حتی یه ذره از نفرتم کم‌تر نشده.
خیلی وقت بود این تنفر با وجودم هجین شده بود. درست به همون سادگی که آروم‌آروم و قطره‌قطره تاریکی قلبم رو احاطه کرد.
درست تو همون زمانِ رفته، که یه روز بهش می‌گفتم جاری.
همون اندازه که طول کشید نفرت قلبم و تصاحب کنه به همون مقدار هم سیاهی با وجودم خو گرفت.
بعد از دقایقی مکث سکوت رو شکست:
- ببین جناب؛ اطلاعاتی که می‌خوای دست من نیست. یعنی اصلاً من نمیدونم کجاست. پس خواهشا خانوادم و هدف نگیر.
اخمی کردم که طول نکشید و به لبخند تبدیل شد.
البته نه هر لبخندی. لبخندی که فقط مختص به من بود.
موبایلم رو از جیب شلوارم بیرون کشیدم و بعد چند ثانیه گرفتم طرف مرادی.
مرادی اول به من و بعد به موبایل خیره شد.
- نترس؛ بیا بگیر!
به موبایل اشاره کردم و ادامه دادم:
- ببین.

مرادی با تردید موبایل رو گرفت و به صفحه خیره شد. باز سکوت سنگین برقرار شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:ᴀʟʟᴘʜᴀ

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
136
297
مدال‌ها
4
بعد از اون صدای وحشت زده‌ی مرادی بلند شد که با چشمائی که ترس توش موج می‌زد به صورت بی‌روح و بی‌تفاوت من نگاه کرد.
سکوت سنگین شکست:
- خـ... خانوادم... تو... چیکار کردی؟؟؟ همسرم و بچه‌م... اونا کجان؟
صداش هر لحظه تحلیل می‌رفت!
- اونا هیچ مشکلی ندارن. تصحیح میکنم؛ حداقل تا زمانی که مدارک و بذاری کف دستم مشکلی ندارن!
اگه بخوای باهام دوئل کنی، دست از سر زندگیت بر نمی‌دارم. خیالتو راحت کنم. من به زن و بچت هیچ کاری ندارم.
فقط ازت دورشون می‌کنم... طوری دور می‌کنم که تا آخرین نفس‌هات هم نتونی بهشون نزدیک بشی! بعد از این،
خودتو نابود می‌کنم. بینم تو که نمی‌خوای اتفاق بی‌افته؟ می‌خوای؟
مرادی دستاش رو که با دستبند بسته بودن گذاشت روی سرش و سکوت کرد.
- باشه. باشه مدارک رو بهت میدم؛ فقط... فقط به اونا کاری نداشته باش.
به گوشه‌ی میز خیره شد:
- اگه مدارکو بذارم جلو همه‌چیز تموم می‌شه. زندگی تو؛ زندگی من و زندگی تموم کسائی که می‌شناسیم!
نیش‌خندم به اخم تبدیل شد و مدتی به جمله‌ی مرادی فکر کردم. آخرین جمله‌ش تو ذهنم پژواک شد.
«اگه مدارک و بزارم جلوت؛ همه چیز تموم میشه»
جمله‌ش تا حدی تو ذهنم پژواک شد که داشتم
فکر می‌کردم منظورش از این حرف چیه! ناگهانی ذهنم جرقه‌ای زد.
به سرعت بلند شدم و دویدم سمت در اتاق که با سرهنگ ملکی سی*ن*ه به سی*ن*ه شدم.
درسته... نقطه محو ماجرا همین بود! مرادی و تمام باندشون مهره سوخته ان؛ همشون.
این باند فقط یک زیر مجموعه از مجموعه اصلیه. تمام اینا نقشه‌س، واسه منحرف کردن ذهنم از قضیه‌ی اصلی.
اونا می‌خوان مارو به مسیر کج ببرن؛ اینا همش بازیه.
رو به سرهنگ گفتم:
- تیرتون به سنگ خورده سرهنگ‌؛ مرادی مهره‌ای بدردنخور بیش نیست!
سرهنگ ملکی متعجب گفت:
- چی داری میگی؟؟ منظورت از این حرف چیه؟!
آرمان بازوم رو گرفت و گفت:
- بشین درست حرف بزن ببینم چی میگی؟
نفس عمیقی کشیدم و رو صندلی پشت شیشه‌ی اتاق بازجویی نشستم.
سرهنگ ملکی و آرمان روبروم و کنارم بودن.
- ببینید ما تا الان از قضیه اصلی منحرف بودیم، مرادی و تمام باندشون همراه با رئیس باند همه و همه فقط نقطه‌ای از ماجرا هستند. حالا فکر کنید مجموعه‌ی اصلی قراره چی باشه؟
سرهنگ با اخمی پررنگ گفت:
- کی متوجه این قضیه شدی؟
آرمان هم به دنبال حرف سرهنگ گفت:
- ببینم یعنی می‌گی مرادی لو داد؟ یعنی این تازه اول ماجراس؟

به عادت چنگی تو موهام زدم و دستی به صورتم کشیدم و سرمو آوردم بالا:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:ᴀʟʟᴘʜᴀ

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
136
297
مدال‌ها
4
- درسته! من باید هرچه سریع‌تر اقدام کنم. وگرنه بد می‌شه!
سرهنگ به من و آرمان نگاه کرد:
- پسرا؟
سرمون رو بالا آوردیم و به سرهنگ ملکی خیره شدیم.
- این ماموریت یکی از سخت‌ترین ماموریتاست. وگرنه که در اختیار شما نمی‌گذاشتیم. سام...
نگاهی به من انداخت:
- من امیدوارم که تو بتونی ما رو سربلند کنی؛ من بهت باور قلبی دارم. ایمان دارم و می‌دونم تو من رو سربلند می‌کنی. با جرات می‌گم تا بدونی تو بهترین افسر اینترپلی هستی که تو ایران وجود داشته. من مطمئنم که موفق می‌شی!
سری تکون دادم.
سرهنگ:
- آرمان؟
آرمان که انگار تو فکر بود ناگهان سرش رو بالا آورد و به سرهنگ چشم دوخت.
- ببین آرمان؛ مشخصه که تو یه مامور بین‌المللی هستی درست مثل سام! به کار ما مربوطی و خیلی هم تو کار موفق بودی. من به تو هم ایمان دارم.
ایمان دارم که می‌تونی عالی کار کنی لطفاً برای سام‌ یک همراه مفید و کار بلد باش.
آرمان لبخندی زد و گفت:
- میدونم سرهنگ. من همراه خوبیم. البته اگه منو نخوره!

با اخم‌ رو ازشون گرفتم و به فکر فرو رفتم.
سریع نگاهی به آرمان انداختم و گفتم:
- خوبه. امشب بچه‌ها میان خونه و من کار مهمی دارم!
آرمان بلند خندید و گفت:
- قربون داش سعیدم برم من! از همین الان وارد بازی شد!

***

- اسـمــش؟
صدای غرش مانند و دو رگم تو دیواره‌ها پیچید.
مرادی با مکث کوتاهی مضطرب گفت:
- رامین... رامین ماهان... ۳۹ ساله... دورگه‌ی ایرانی-بلژیکی، سردسته گروه. اون تو کارش خیلی جدیه. اگه بفهمه لو دادم معلوم نیست چه بلایی سرم بیاره. کم‌ترینش کشتن منه.
تا جائی که می‌دونم گروه تحت فرمان اونه. می‌خواد محموله‌های قاچاقی رو تو سه روز از گمرک بفرسته اون ور آب. ولی من می‌دونم امکان نداره.
اون من و به زور وارد بازی کرد. تا قبلش من ربطی به این قضایا نداشتم؛ با خانوادم زندگیمو می‌کردم.
سرشو انداخت پایین:
- منم خوردم به بن‌بست. مجبور شدم. اون هممونو می‌کشه. اگر بفهمه من لوش دادم هم من؛
هم تو و کلی مردم بی گناه و بدبخت می‌کنه! من اطلاعات و بهتون میدم فقط باید قول بدین تا
ته ماجرا هیچ آسیبی به من و خانوادم نرسه! بخدا من...
زد زیر گریه:
- بابا منم دل دارم. به والله من بیشتر از شماها از این باند متنفرم. فقط می‌خوام نابود بشه... و دقیقا واسه همینه که اطلاعات و گذاشتم کف دستت.
فقط؛ سلامتی خودم و خانوادم رو تضمین کن سرگرد نیکنام. واقعا نمی‌خوام منم دلیل مرگ کلی آدم بشم!

نفس عمیقی کشیدم.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین