- Jul
- 136
- 297
- مدالها
- 4
- راحتم.
آرمان خودشو ولو کرد رو کاناپه چرمی. سرهنگ از کشوی میزش یه دیسک بیرون کشید و یه پرونده
رو از زیر پروندههای رو میز بیرون آورد و نشست رو صندلیش؛ در همون لحظه در به صدا دراومد:
- بفرمایید.
سرتیپا وارد شدن! آرمان به احترامشون بلند شد. سرتیپ درخشانی سرتیپ اصلی بود؛ یا به اصطلاح نظامی«سرتیپ تمام»
56 ساله، محافظه کار، مسئولیت پذیر و محترم! سرتیپ موسوی هم دوم؛ 51 ساله. اون رک گو جدی و درونگرا بود!
بعد از سلام و احوالپرسی، سرهنگ به آبدارچی سفارش دوقهوه و دوتا چای داد.
سرتیپ درخشانی در حالی که به پنجره اتاق بازجویی قدیمی
که ازش استفاده نمیشد خیره بود گفت:
- بسیارخب احسان؛ مشتاقم بدونم قضیه چیه؟
سرهنگ در حالی که با موهاش بازی میکرد گفت:
- موضوع یکم پیچیدهاس.
همه با قیافه جدی منتظر پاسخ سرهنگ بودیم. نگاهی به من و آرمان انداخت و بعد به سرتیپ.
به حرف اومد:
- GPS و دوربینا رو چک کردیم.
یکی از سربازا حدودا ساعت یک و نیم دیشب به صورت نامحسوس، از اداره خارج میشه. ظاهراً به یه منطقهی متروکه خارج از شهر.
بلافاصله گفتم:
- پس آرمان چکار میکرده؟!
ادامه داد:
- آرمان با تو که تماس گرفته حواسش از فیلم دوربینای مخفی اداره پرت شده و نتونسته سرباز و ببینه؛
خوب شد به حرفت اطمینان کردم سام. خوشبختانه کسی از دوربین خبر نداشته وگرنه راهکار دیگهای پیدا میکرد!
من:
- پس با توجه به چیزی که اتفاق افتاد فهمیدین سربازه کدومه؟
سرهنگ دوم همتی هم که تازه به جمعمون پیوسته بود به حرف اومد:
- خوشبختانه بله!
ادامه دادم:
- اون منطقه متروکه دقیقاً کجاست؟
سرهنگ ملکی نقشهای از داخل پوشه آبی رنگ بیرون کشید و روی میز بازش کرد. با ماژیک قرمز دور چند ناحیه جغرافیایی خط کشیده بود!
به نقشه اشاره کرد. از پنجره فاصله گرفتم و به سمت نقشهی روی میز قدم برداشتم. با انگشت به خطهای قرمز اشاره کرد:
- اینجا یه منطقهی متروکه وجود داره که دقیقا مرکزش
یه گاراژ قدیمی که ظاهراً برمیگرده به چهل و اندی سال پیش ساخته شده.
قبلاً این گاراژ زنگ زده متروکه متعلق به یه مرد میانسال بوده که تنها
زندگی میکرده و تو سن 65 سال یه روز میخوابه و دیگه بیدار نمیشه! حدس میزنم گاراژ و اون ساخته.
از اون موقع این گاراژ همونطور مونده و کسی پا توش نذاشته. چند دقیقه اونورتر...
به یک نقطهی کوچیک با چند بند انگشت فاصله اشاره میکنه:
- یه چاه خشک و عمیق هم وجود داره.
قدمت این چاه به سالهای خیلی طولانی برمیگرده!
نگاهی به من و سرتیپا انداخت:
- و البته GPSگاراژ و نشون میده.
با پوزخند ادامه دادم:
- مثل اینکه آقا با رئیس محترمشون قرار ملاقات داشتن اونجا!
آرمان با تردید گفت:
- ممکنه این سربازه نفوذی باشه؟
سرهنگ سری تکون داد:
- مطمعن نیستم.
آرمان و سرتیپا هم به جمع من و سرهنگ ها پیوستن. همه دور نقشه جمع شدیم.
سرتیپ موسوی در جواب سوال آرمان گفت:
- ولی هیچ سربازی مجوز نداره به غیر از وقت تموم شدن پستش
اداره رو ترک کنه، اونم درست ساعت یک که از نیمه شبم گذشته.
سرتیپ درخشانی نگاهی به موسوی انداخت:
- خب عجیب همینه اگر به هر دلیل قانونشکنی کنه به جز مجازات، اضافه خدمتم میخوره!
چرا باید همچین ریسکی رو پذیرا باشه؟!
آرمان خودشو ولو کرد رو کاناپه چرمی. سرهنگ از کشوی میزش یه دیسک بیرون کشید و یه پرونده
رو از زیر پروندههای رو میز بیرون آورد و نشست رو صندلیش؛ در همون لحظه در به صدا دراومد:
- بفرمایید.
سرتیپا وارد شدن! آرمان به احترامشون بلند شد. سرتیپ درخشانی سرتیپ اصلی بود؛ یا به اصطلاح نظامی«سرتیپ تمام»
56 ساله، محافظه کار، مسئولیت پذیر و محترم! سرتیپ موسوی هم دوم؛ 51 ساله. اون رک گو جدی و درونگرا بود!
بعد از سلام و احوالپرسی، سرهنگ به آبدارچی سفارش دوقهوه و دوتا چای داد.
سرتیپ درخشانی در حالی که به پنجره اتاق بازجویی قدیمی
که ازش استفاده نمیشد خیره بود گفت:
- بسیارخب احسان؛ مشتاقم بدونم قضیه چیه؟
سرهنگ در حالی که با موهاش بازی میکرد گفت:
- موضوع یکم پیچیدهاس.
همه با قیافه جدی منتظر پاسخ سرهنگ بودیم. نگاهی به من و آرمان انداخت و بعد به سرتیپ.
به حرف اومد:
- GPS و دوربینا رو چک کردیم.
یکی از سربازا حدودا ساعت یک و نیم دیشب به صورت نامحسوس، از اداره خارج میشه. ظاهراً به یه منطقهی متروکه خارج از شهر.
بلافاصله گفتم:
- پس آرمان چکار میکرده؟!
ادامه داد:
- آرمان با تو که تماس گرفته حواسش از فیلم دوربینای مخفی اداره پرت شده و نتونسته سرباز و ببینه؛
خوب شد به حرفت اطمینان کردم سام. خوشبختانه کسی از دوربین خبر نداشته وگرنه راهکار دیگهای پیدا میکرد!
من:
- پس با توجه به چیزی که اتفاق افتاد فهمیدین سربازه کدومه؟
سرهنگ دوم همتی هم که تازه به جمعمون پیوسته بود به حرف اومد:
- خوشبختانه بله!
ادامه دادم:
- اون منطقه متروکه دقیقاً کجاست؟
سرهنگ ملکی نقشهای از داخل پوشه آبی رنگ بیرون کشید و روی میز بازش کرد. با ماژیک قرمز دور چند ناحیه جغرافیایی خط کشیده بود!
به نقشه اشاره کرد. از پنجره فاصله گرفتم و به سمت نقشهی روی میز قدم برداشتم. با انگشت به خطهای قرمز اشاره کرد:
- اینجا یه منطقهی متروکه وجود داره که دقیقا مرکزش
یه گاراژ قدیمی که ظاهراً برمیگرده به چهل و اندی سال پیش ساخته شده.
قبلاً این گاراژ زنگ زده متروکه متعلق به یه مرد میانسال بوده که تنها
زندگی میکرده و تو سن 65 سال یه روز میخوابه و دیگه بیدار نمیشه! حدس میزنم گاراژ و اون ساخته.
از اون موقع این گاراژ همونطور مونده و کسی پا توش نذاشته. چند دقیقه اونورتر...
به یک نقطهی کوچیک با چند بند انگشت فاصله اشاره میکنه:
- یه چاه خشک و عمیق هم وجود داره.
قدمت این چاه به سالهای خیلی طولانی برمیگرده!
نگاهی به من و سرتیپا انداخت:
- و البته GPSگاراژ و نشون میده.
با پوزخند ادامه دادم:
- مثل اینکه آقا با رئیس محترمشون قرار ملاقات داشتن اونجا!
آرمان با تردید گفت:
- ممکنه این سربازه نفوذی باشه؟
سرهنگ سری تکون داد:
- مطمعن نیستم.
آرمان و سرتیپا هم به جمع من و سرهنگ ها پیوستن. همه دور نقشه جمع شدیم.
سرتیپ موسوی در جواب سوال آرمان گفت:
- ولی هیچ سربازی مجوز نداره به غیر از وقت تموم شدن پستش
اداره رو ترک کنه، اونم درست ساعت یک که از نیمه شبم گذشته.
سرتیپ درخشانی نگاهی به موسوی انداخت:
- خب عجیب همینه اگر به هر دلیل قانونشکنی کنه به جز مجازات، اضافه خدمتم میخوره!
چرا باید همچین ریسکی رو پذیرا باشه؟!
آخرین ویرایش: