جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده رمان عشق، کیک، نوشابه اثر mahsa khataee

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط mahsa khataee با نام رمان عشق، کیک، نوشابه اثر mahsa khataee ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,816 بازدید, 148 پاسخ و 36 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع رمان عشق، کیک، نوشابه اثر mahsa khataee
نویسنده موضوع mahsa khataee
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط mahsa khataee
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
داخل خانه انگار اوضاع همان‌طور است که توقع می‌رفت. رنگ مادرم مثل همیشه که میزبان این مهمان گرامی است، پریده و رنگ من به عادت همیشه می‌پرد و دلم برای مادرم می‌لرزد. می‌سوزد و عجیب است که عزمم را جزم می‌کنم که خودم را و خودش را از این بی دست و پایی که با واژه احترام نافش را بریدیم رها کنم. روبه‌روی مادربزرگ و کنار مادرم می‌نشینم و گوش می‌کنم به حرف‌هایش تا ببینم این دفعه رشته‌اش به کدام پنبه برمی‌گردد.
- نرگس دختر خانومی بود. سربه زیر بود تو کوچه که راه می‌رفت نامحرمی خنده‌هاش رو ندیده بود. نرگس رو اون روزها با حاجی نشون کردیم برای یحیی ولی از تهران که برگشت بچم دستامون رو از پا دراز تر کرد و گفت عاشق شده!
والا من به جای خودش خجالت کشیدم جلوی باباش.
با بغض ساختگی‌ای که با او غریبگی ندارد می‌گوید و مکث می‌کند که نفس بگیرد. عشق مگر خجالت داشت؟ پس مشکل ریشه‌ای این خانواده برمی‌گردد به عقاید حل نشده‌شان با عشق، که من لکه ننگ نامیده می‌شوم. نفسی تازه می‌کند و جملاتش را از سر می‌گیرد :
- گفتیم بیایم حالا دختر خوبی باشه چه نرگس چه یه بنده دیگه‌ی خدا. وقتی برگشتیم حاجی سرش پایین بود. گفت راست میگن این جوونا عاشق که میشن نابینا میشن.
دارد به مادر من توهین می‌کند و نفس‌های عمیق مادرم گوش خراش شده و حال خرابم را حتی فکر کردن به انار و لبو کیک و نوشابه هم نمی‌تواند بهتر کند.
- هنوز حجب و حیای نرگس خانوم رو که می‌بینم دلم می‌سوزه والا! خوب شد حاجی رفت، خوب شد.
خوب شدهایش را کشیده و با لحن مادرشوهر‌های رنج کشیده می‌گوید و تنها کسی که دادر رنج می‌کشد، مادرم است و زبان به دندان گرفته من، که همان‌جا هم باقی نمی‌ماند. اعتراض گونه و زیرلب می‌گویم:
- مادرجون!
- بگو مادر، بگو یحیی نیست که راحت باش بگو!
کلافه دستی توی فر موهایم می‌کشم و کاش می‌شد دست مادرم را بگیرم و پناه ببریم به آغوش خاله از شر این مادرشوهر اغراق‌وار توی این فیلم‌های قدیمی که وسط واقعیت ما سبز شده.
- بابا مامان رو دوست داشت. آدم نمی‌تونه با کسی که دوست نداره خوشبخت بشه!
- پس بهونه سخت پسندی نیار مأوا جان. بگو دلیلت چیه که موندی رو دست.
امروز ضربه‌هایش را بدجا می‌زند و چقدر این نقطه قرمز رنگ امروز ناخواسته همه‌جا هست .
- مأوا روی دست نمونده خاتون. خانوم خونه خودشه. این‌جا هم که بیاد جاش رو چشم من.
غیرمنتظره بود شاید. ولی مادر با صدایی که می‌لرزید از من دفاع کرده بود و چقدر می‌خواهم که در آغوش بگیرمش این جسم تپلوی قدکوتاه را، که تا می‌توانسته ویژگی‌هایش را درون من هم خلاصه کرده.
- حرف‌ها می‌زنی ها! خونه‌ای که آقا نداره که خونه نیست.
ناخن‌هایم را تا می‌توانم توی دست‌هایم فرو می‌کنم و قبل از هرگونه پیشگیری زبانم، تند و تیز ولی با همان صدای آرام همیشگی در دهانم می‌چرخد:
- پس باید برای مامانم منتظر خواستگار باشیم که بیاد این‌جا رو خونه کنه.
این حرفم را با اطلاع تمام می‌زنم از این‌که برای او گران تمام خواهد شد. برای او و تفکرات مردسالارانه‌اش که کسی بخواهد جای شوهر مرده عروسش را بگیرد. مامان هم می‌داند که گوشه لباسم را چنگ می‌زند و من از جسارت دست نخورده وجودم که گه گاهی ناخنکی به آن می‌زنم برای ادامه جمله‌ام استفاده می‌کنم:
- می... می‌دونید خاتون، جالبه که افتخار دادید توی این‌جا که خونه نیست بشینید چای بخورید و تیکه بندازید.
رسماً به او گفته بودم مزاحم و دستم را از خجالت و پشیمانی جلوی دهانم می‌گیرم. رنگ از روی هرسه‌مان رفته و خاتون قیامت می‌کند.
یک‌دفعه قامتش را که در اوج سن و سال هم بلند بالاست جمع می‌کند و چادرش را می‌کشد روی سرش و با آشفتگی می‌گوید:
- یحیی اگه بود نمی‌ذاشت این‌طور مادرش رو بیرون کنید! یحیی مادر کجایی؟!
با اشک و آه می‌گوید و کیفش را چنگ می‌زند.
مادر ضربه ای به صورتش می‌زند و به سمت خاتونی که مسیر خروج را در پیش گرفته می‌رود:
- خاتون بیاید بشینید. مأوا منظورش این نبود! خاتون بیا بچگی کرد کجا میرید آخه خاتون جان!
خشک شده‌ام سرجایم و خاتون همان‌طور با اشک و آه بیرون می‌رود و می‌گوید:
- من جایی که احترامم نباشه نمی‌شینم.
می‌گوید و مادر را که به‌خاطر پوشش نمی‌تواند دنبالش برود را پشت در حیاط جا می‌گذارد و از پنجره مامان معلوم است که زیر لب و توی صورت زنان دارد می‌آید و من باید فرار را بر قرار ترجیه بدهم اما مثل درخت می‌ایستم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
***
پرتقال توی دستش را نمک می‌پاشد و درحالی که صورتش را از ترشی و شوری پرتقال جمع کرده، می‌گوید:
- چی میگی تو هی؟ خیلی هم خوب کاری کردی. والا من منتظر بودم ببینم کی شما زبون باز می‌کنین اینو بشونین سر جاش. صدبار گفتم بذار من بیام جلوش دربیام فکر نکنه بی ک.س و کارید. شما هی زدی تو صورتت گفتی وای نه احترام بزرگ‌تر واجبه .آدما خودشون احترام خودشونو تعیین می‌کنن.خوب کردی خاله جون یکی باید جوابش رو می‌داد.
پرتقالی که به سمتم دراز کرده را می‌گیرم و با لبخند گوش می‌دهم به سخنرانی غرایش درباره کار خوبی که کرده‌ام .جو حاکم از حضور رعنا خاتون، با آمدن سریع خاله پس از این‌که فهمید چه شده، تا حدودی از بین رفته و به جایش بوی پرتقال های نوبرانه پاییز پیچیده توی این چهاردیواری دوست‌نداشتنی که حالا لبخندهای بی‌خیالانه خاله دوست‌داشتنی‌اش کرده.
سرم را روی پای دراز شده‌اش می‌گذارم و مسیری که دست‌هایش روی موهایم طی می‌کند را دوست دارم و خودش را بیشتر.
مامان که رنگ و روی نداشته صورتش جایش را به حرص ترسناک ولی مظلومی داده، تخمه‌ای می‌شکاند و می‌گوید:
- هر چی هم بگه این همه سال جوابش رو ندادیم، بازم نمی‌دادیم. مگه سالی چندبار میاد این‌جا خونه‌ی پسرش؟ که این‌جوری بخوایم جواب هم بدیم.
خاله با فشار دستش مانع سری که می‌خواهد از حرص از روی پایش برداشته شود می‌شود و من در همان حالت رو به مادر براق می‌شوم:
- مامان جان طبق گفته‌های مردسالارانه‌ش این‌جا خونه به حساب نمی‌یاد. همون سالی چندبارم که میاد برای ما کابوس هست به اندازه کافی.
مامان سری به عنوان تاسف تکان می‌دهد و من نمی‌دانم این سری که تکان می‌خورد دارد برای چه کسی تاسف می‌خورد. اما می‌دانم که مادرم هم به اندازه کافی از افکار خانواده همسرش بهره برده و فقط خاله در چنین مواقعی با من موافق است .
سعی می‌کنم ذهنم را از این مادربزگ و تمام تعلقاتش خالی کنم و خودم را بسپارم به صدای شکستن تخمه‌های سیاه رنگ زیر دندان‌های مامان و عطر پرتقالی که خاله آزادانه و بی‌اهمیت به نمکی که برایش خوب نیست، نمکدان را روی آن تکان تکان می‌دهد.
و هیچ گهواره‌ای نمی‌تواند من را به خوبی حرکت نوازش‌های خاله روی فرفری‌هایم خواب کند.
***
کوله گل‌گلی سبز رنگم را روی میز شلوغم رها می‌کنم و کلافگی‌ام را همه‌ی بچه‌های اداره متوجه شده‌اند که از حریم شیشه‌ای مختص به من عبور نمی‌کنند و سعی می‌کنند تنها بگذارند ماوایی را که در کنار تمام کم حرفی‌هایش، توی چهارچوب این اداره و میان عطر روزنامه‌ها جمله‌هایش را بیشتر هدر می‌دهد.
میز شلوغ از برگه را کمی جمع و جور می‌کنم و سعی می‌کنم حواسم را بدهم به کار و دلگرمی های خاله و نسترن و نه اخم و تخم‌های مامان و یا قهر پر از عذاب وجدان خاتون برای من.
آذین با سینی چایی وارد می‌شود و لبخندی را روی لبش نشانده. سینی را روبه‌روی من قرار می‌دهد و به صندلی روبه‌روی میزم تکیه می‌زند:
- امروز تو لکی؟
- خوبم .
آذین: شب برنامه سینما داریم.
- یادمه. همه میان؟
آذین: من و محسن، امیر و تو و بقیه.
- پس همه میان.
اوهوم کنجکاوی می‌گوید و لبخندی را بری رفع نگرانی بی‌موردش روی لبم می‌نشانم. و حس خوب بیرون رفتن با این جمع را حسابی به دلم راه می‌دهم. این سه نفر من را حسابی دور کرده‌اند از دنیایی که تحت تاثیر تربیت خانوادگی‌ام بیش از حد کوچک و پر از خط قرمز بود و هنوز هم هست.آن‌قدر که خارج از خانواده آدم‌های دور و برم محدود می‌شدند به این اکیپ چهار نفره بچه‌های اداره و نسترن و این روزها یاسمین کم حرف.
سکوتم را که می‌بیند، خارج از محدوده شیشه‌ای می‌شود و چشمکی را حواله چشم‌هایم که دنبالش می‌روند، می‌کند و می‌رود که سرش را بدهد به کار خودش و من را می‌گذارد تا سرم را بدهم به مرور روزمرگی‌های دوست‌داشتنی‌ای که رعنا خاتون خرابش کرده بود.
پذیرش این استرس کوچک برای منی که زندگی‌ام را سفت و سخت چسبیده‌ام تا از عادت‌های ساده دوست‌داشتنی خارج نشود؛ سخت است.
صفحه ایمیل‌هایم را باز می‌کنم و سعی می‌کنم تمام تمرکزم را بدهم به مقاله‌های ارسالی و گزارش‌هایی که باید برای تایید به سردبیر اداره انتقال بدهم .
و انگار این روزها آدم‌ها گذشته‌ام را داردند مثل پتک می‌کوبانند توی سرم. گذشته‌ای که برخلاف شرمندگی‌ای که آن‌ها از من انتظار دارند، برای من فقط یک حس را هنوز هم بعد از هفت سال به دنبال خودش می آورد... .
دلتنگی را و فقط دلتنگی را. همان نقطه قرمزی که دارد روی خطوط روزنامه پیش رویم رژه می‌رود. همانی که از نبودنش به بعد، انار را از تمام میوه‌ها بیشتر دوست دارم و چشم‌هایم لبو که می‌بینند، ستاره باران می‌شود.
همان گذشته‌ای که هنوز هم نمی‌دانم من باید به خاطرش سر خاک پدرم شرمنده باشم یا اوست که شرمنده من شده .
خب اگر به من باشد که معلوم است ادب حکم می‌کند گزینه اول.
لبخند نسترن که روی صفحه گوشی می‌لرزد، دست از سر روزهایی که گذشته برمی‌دارم و انگار لبخندهایش بلدند لبخند بیندازند به جانم. درست مثل مال همان باعث و بانی علاقه‌ام به انار. به تمام چیزهای قرمز رنگ اصلاً. باعث و بانی خریداری آن مبل‌های لبویی رنگ دوست‌داشتنی یا لاک قرمزی که جز آن رنگ دیگری را ناخن‌هایم به خودش ندیده.
تلفن را قبل از پیش‌روی بیشتر به روزهایی که تمام شده، کنار گوشم می‌گذارم و واقعاً لعنت به همان سالی چندباری که رعنا خاتون پایش باز می‌شود این‌جا.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
- سلام خرس مهربون خودم.
- خاتونم دیروز بهم می‌گفت چاق.
- تا چشمش درآد. تا حالا فرصت نکرده لپاتو بکشه که بعدم چهارکیلو اضافه وزن چاقی نیست، حرف بیخود می‌زنه خاتونت.
- به نظرت دلیل اینکه شوهر نمی‌کنم چیه؟
به وضوح جاخوردنش از پشت تلفن هم قابل تشخیص است.
- چی میگی تو!؟ الان دلت شوهر می‌خواد؟ پاشو یه دوردور بریم تو خیابون‌ها صدتا شوهر برات پیدا میشه.
- برای تو شاید... .
- از این حرفا نزنا ماوا. باز خاتونت اومد گند زد به زندگی تو. بیام دنبالت اصلا؟
- شب قراره با بچه‌ها بریم سینما. فردا خودم میام بعد از کار.
- برو فیلمو ببین بیا برام تعریف کن.
- باشه.
- می‌بینمت پس. فعلا.
تلفن را نیت می‌کنم قطع کنم که صدای غرغر زیرلب نسترن که باز هم یادش رفته آیکون قرمز رنگ روی گوشی را فشار دهد توی گوشم می‌پیچد:
- نمی‌ذره دختره زندگیش زو بکنه هردفعه میاد گند می‌زنه تو اعصاب این بچه میره به خیال خودش هنر کرده. آقا شوهر نمی‌کنه به تو چه؟ تنها زندگی می‌کنه که می‌کنه، به تو چه؟
قبل از شنیدن بقیه غرغرهایش تلفن را قطع می‌کنم و تصمیم می‌گیرم قبل از برنامه سینما، مرخصی ساعتی کوچکی بگیرم تا به دریا و دنیا هم سر بزنم. دریا و دنیایی که اگر خاتون متوجه حضورشان می‌شد، تا خون به جگرمان نمی‌کرد دست برنمی‌داشت. هرچند شاید هم زیاد جدی نمی‌گرفت این موضوع را، چون دریا و دنیا خطای پسر خدابیامرز این خانواده بود و نقطه قرمز رنگ خطای منی که دختر بودم و احتمالا از دید او و تمام تعلقات این خانواده پدریِ پسرپسند، از اشتباه دختر حاج یحیی تا پسر ناکام خدابیامرزش زمین تا آسمان را راه است.
***
قبل از این‌که وارد خانه شوم صدای عمه گفتن‌های دنیا لابه‌لای صدای توپ بازی پسربچه‌های کوچه گم می‌شود و هرچه انگار به حیاط کوچک خانه نزدیک‌تر می‌شود، صدایش پررنگ‌تر توی گوشم می‌پیچد و لبخند روی لبم را پررنگ‌تر می‌کند. موهایش که دوگوشی بسته کنار صورت گرد و کوچکش تاب می‌خورد و من همان‌طور که کمی خودم را برای در آغوش گرفتنش خم می‌کنم، با صدای تقریبا بلندی به دریا که از پشت پنجره نگاهمان می‌کند، سلام می‌دهم و البته سلامم با پرت شدن این دختر بچه شر و شیطان نصفه و نیمه می‌ماند.
- سلام عمه جونی.
- سلام ماوا دورت بگرده.
- دلم تنگ شده بود برات فکر کردم توئم دیگه مارو نمی‌خوای.
اشکی که توی چشم‌هایم می‌دود را کنار می‌زنم و همان‌طور که دوتا بازویش را می‌گیرم کمی از آغوشم خارجش کنم؛ می‌گویم:
- کی گفته مامان‌جون شما رو نمی‌خواد؟ ما همه دوستون داریم. من، مامان‌جون، خاله ستاره.
- ولی من مامان‌جون و یه بار یشتر ندیدم.
دروغ بود ولی بعضی دروغ‌ها باید گفته می‌شد:
- مامان جون نمی‌تونه از خونه بیاد بیرون. مریضه. منم قول میدم یه روز تو رو ببرم ببینش.
البته خودم هم شک دارم که بشود این قولم را عملی کنم یا نه. یعنی اگر به قولم پایبند نمانم برای خودش بهتر است. رفتار مامان با این دونفر خوب نمی‌شد که نمی‌شد.کینه‌های توی دلش از دریا و حامی خدابیامرز هم تمام شدنی نیست. ولی مامان اگر حقیقت را می‌دانست...حقیقت را اگر همه می‌فهمیدند... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
شالم را دور گردنم می‌اندازم و خودم را کمی به بخاری خانه نزدیک‌تر می‌کنم؛ عرقی که روی فرفری‌هایم، زیر شال آبی رنگ نشسته بود، با سرمای دست‌هایم زیادی تناقص دارد!
دریا با سینی چای روبه‌رویم می‌نشیند و دنیا کمی آن‌ طرف‌تر دارد ذوقش از بسته مداد رنگی‌های جدیدش را که به‌خاطرش کلی مرا بوسیده بود؛ سر دفتر نقاشی‌اش خالی می‌کند.
دریا: خوبی؟ این‌قدر نق زد سرم دنیا، عمه‌م کی میاد که دیوونه شدم.
- من هم دلم پر می‌کشید براش؛ ولی درگیر کار بودم. یکی از بچه‌های بخش مصاحبه نتونسته بود بیاد؛ من جاش رفتم. حالا چه امامزاده‌ای رو هم فرستاده بودن! فکر کن! دست و پام شل شده بود دیدمش بازیگر رو، می‌خواستم از ذوق بپرم بغلش، آخرش هم همین‌ کار رو کردم!
دریا: حامی همیشه می‌گفت: کاش کم حرفیت رو خجالتت هم یکم تاثیر می‌ذاشت؛ این‌قدر آبروریزی نمی‌کردی.
جمله‌اش جای این را دارد که با شوخی بگویم: هم کم حرف خودش است هم پررو عمه‌اش؛ ولی نبودن حامی جایی برای این شوخی‌ها نگذاشته و منی که هربار حرفش می‌شود، برای اشتباه‌های پدرم، جلوی دریای بیش از اندازه صبور، شرمنده می‌شوم و حتی برای برخورد زننده مامان که من اصلا توقعش را نداشتم.
مامان حامی را دوست داشت. زیادی هم داشت و طرد کردن زن و بچه حامی از او بعید بود! من گاهی حتی؛ رویم نمی‌شود سرم را بالا بیاورم از این‌که مامان توی چشم‌های دریا گفته بود مقصر مرگ پسرش این زن دوست‌داشتنی است.
دریا: ماوا! من باز حرف حامی رو زدم زبونت رفت استراحت؟
_ دریا... .
دریای پربغضی که می‌گویم کافیست تا صدای اعتراضش بلند شود:
- ماوا به خدا گریه کنی ها!
- دریا من واقعاً متاسفم! رفتارهای مامان تقصیر خودش نیست. خیری از من ندید. من که رفتم از خونه تنها امیدش حامی بود. حداقل همه اون خانواده پدری که سر من بهش سرکوفت می‌زدن واسه این‌که حامی دومادشون شه سر و دست می‌شکستن. حامی تنها نقطه زندگی مامان بود که می‌تونست بعد بابا بهش افتخار کنه. اون که رفت؛ مامان هم دیگه اون آدم سابق نشد‌. به دل نگیر ازش توروخدا.
دریا: ماوا من چیزی رو به دل نمی‌گیرم. حامی برای مامانت احترام زیادی قائل بود. من از کسی که این‌قدر محترم بود برای حامی، چیزی به دل نمی‌گیرم.
لبخندی از سر مهربانی‌هایش می‌زنم. هرکسی جای او بود قطعاً طور دیگری برخورد می‌کرد.
حداقل برای نجات خودش و کوچکِ شش ساله‌اش از این خانه‌ی اجاره‌ای، حق و حقوقش را می‌گرفت از ما. ولی خب کسی که توانسته بود این‌قدر دل برادر سرسخت من را ببرد که حاضر شود برای رعایت قلب ضعیف پدرم پنهانی با او ازدواج کند، قطعاً باید کسی می‌بود با مهربانی‌های دریا، با خوش سر و زبانی‌اش، با همین ادب و احترامی که وقتی مامان توی چشم‌هایش زل زد و گفت که:
پسرش برای ناخلف بودن اوست که حالا زیر خاک است.
فقط سرش را زیر انداخت و رفت. بدون هیچ حرفی! دفاعی و من مانده بودم و یک دنیا شرمندگی که فقط خودم و خدایم دلیلش را می‌دانستیم و حامی که دیگر نبود. برای خارج کردن خودمان از حال و هوایی که گرفتارش بودیم، لبخندی می‌زنم و با شوخی می‌گویم :
- رعنا خاتون دیروز تهران بود. حسابی انتقام تو رو از مامان گرفت.
دریا قهقهه‌ای می‌زند و موهای لختش را پشت گوشش می‌فرستد:
- نظرت چیه یه دسته گل براش بفرستم با این مضمون که: راضی به زحمت نبودیم؛ ارادتمند شما، همسر حامی باقری.
هین بلندی همراه با خنده‌ام می‌کشم و می‌گویم:
- اگه بعد از این موضوع من و مامان از زیر دست رعنا خاتون برای این‌که چرا بهشون نگفتیم حامی زن و بچه داره، سالم بیرون بیایم، تو از دست مامان سالم نمی‌مونی!
جمله دنیا که خودش را میان خنده‌های ما توی آغوشم چپانده بود، دوباره اشک می‌دواند به چشمم و لعنت به اشک‌هایم!
- عمه منو نمی‌بری پیش بابا حامی؟ می‌ترسم کسی براش گل نذاره ناراحت شه.
- می‌برمت عزیز عمه؛ می‌برمت.
دریا برای پنهان کردن اشک‌هایش از سر عشقی که بعد از پنج سال فوت حامی هنوز هم همان‌قدر بود، به آشپزخانه پناه می‌برد و من سرم را توی موهای دنیا فرو می‌کنم که نبیند عمه‌ای که پشتش به او گرم است، چقدر از نبودن برادرش هنوز هم می‌شکند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
همان‌طور که موهای دنیا را نوازش می‌کنم، به چشم‌های هنوز پر از رگه‌های قرمز دریا نگاه می‌کنم و من و برادرم چقدر تقاص این خانواده را داده‌ایم!
دریا پتویی روی دنیا که روی پای من خوابش برده، می‌اندازد و می‌گوید:
- ماوا می‌خواستم باهات حرف بزنم.
سرم را به نشانه این‌که می‌تواند حرفش را بگوید تکان می‌دهم و ناخن‌هایش که باهم بازی می‌کنند؛ یعنی برای حرفش کمی اضطراب دارد. شاید هم برای برخورد من.
- من می‌دونم چرا ازدواج نمی‌کنی.
خب! معنی جمله‌اش کاملاً واضح است و مبرهن. به‌هم ریختنم غیرقابل پیش‌بینی هم نبود! همان‌طور که سر انگشتانم با موهای دنیا بازی می‌کند، می‌گویم:
- دلیلش اون نیست.
دریا: دلیلش چیز دیگه‌ای نمی‌تونه باشه.
- نیست.
دریا: می‌تونی بری دنبالش. من تو همه این پنج سالِ بعد از فوت حامی چیزی نگفتم چون دیدم وقتی حامی هم این پیشنهاد رو داد چقدر بهم ریختی! ولی ماوا به‌‎جای من و مامانت و دنیا به خودت فکر کن. لیاقتش رو داری که خوشبخت باشی.
نگرانی توی صدایش را با تمام وجود حس می‌کنم و فکر کنم نگرانی برای زندگی خواهر کسی که خیلی دوستش داشته، دارد آزارش می‌دهد. سرم را کمی بالا می‌آورم و با نگاه‌هایی که توی چشم‌هایش می‌دوانم و باز می‌دزدم، می‌گویم:
- من...خوشبختم دریا. یعنی هستم به اندازه کافی. تو هستی؛ دنیا هست؛ مامان؛ خاله. خوبم من!
حرف او شده باز و دست و پایی که گم کرده‌ام.
دریا: اون که باید باشه نیست.
- اون ماجرا تموم شده.
دریا: تموم نشده. اگه تموم شده بود، هرکسی رو با یه بهونه‌ای نمی‌فرستادی رد خودش.
- من مجبور نیستم ازدواج کنم.
دریا: معلومه که مجبور نیستی. فقط من می‌دونم دوستش داری.
- هفت سال گذشته.
دریا: اون روزها که حامی اصرار داشت بری دنبالش و لجبازی کردی، دوسال گذشته بود هنوز.
- می‌دونی که اهل لج کردن نیستم.
دریا: در رابطه با این موضوع بودی و هستی.
- چرا...چرا اصرار داری؟
دریا: چون تو لیاقتش رو داری.
انگار کمی خارج از تحملم شده دوباره این بحث که می‌گویم:
- من خوبم دریا! نگرانم نباش. من هرچیزی که خوشحالم می‌کنه رو دارم. چیز دیگه‌ای نمی‌خوام.
دریا: اصرارم به‌خاطر خودته. هفت سال از اون ماجراها گذشته. آقا جونت نیست. تو هم دیگه اون ماوای بیست ساله‌ای که مچش رو گرفته بودن و بیرونش کرده بودن نیستی‌.
دلم انگار یک‌دفعه ترک برمی‌دارد که اشک‌هایم سرازیر می‌شوند. دلم ترک برمی‌دارد از تعصبات بی‌‎معنی پدری که من را به جرم دوست داشتن کسی، از خانه طرد کرده بود.
- آقاجون می‌دونست حامی هوام رو داره؛ خیالش راحت بود که اون کار رو کرد.
جمله‌های بچه‌گانه‌ای را به زبان می‌آورم، که اشک‌هایم و صدای بریده‌بریده‌ام بر بچه‌گانه بودن‌شان، بیشتر مهر تایید می‌زنند. ولی دریا حقیقت‌ها را می‌گوید! جوری می‌گوید که بدانم نیاز نیست دفاع کنم از پدری که من را قربانی افکار و اعتقاداتی کرده بود که بیش از حد تحمیلی بود برای ما.
دریا: ماوا گول نزن خودت رو لطفاً! احترام پدرت واجب چون هم برای تو عزیز بوده هم برای حامی، که مجبور شدیم به‌خاطر پدرش پنهونی ازدواج کنیم. بحث بحثِ پدرت نیست؛ بحثِ تو و کسی که گذشتید از هم. هفت سال پیش!
- هفت سال گذشته؛ اون الآن قطعاً جای دیگه‌ای از زندگیش ایستاده. دیگه اون پسر بیست و سه ساله لبو فروش نیست که من دل داده بودم بهش. اصلاً از کجا معلوم ازدواج نکرده باشه هنوز؟
خب میان تمام جان کندنی که برای گفتن این جمله صرف شد، حقیقتی منطقی بود و قانع کننده. آن‌قدر قانع کننده که دریا را پایین بیاورد از موضع‌اش.
من در واقع نه او را فراموش کرده بودم و نه حتی هیچ‌وقت در صَدد این‌کار بودم. بی‌جهت بود حتی اگر تلاشی هم برای این موضوع می‌کردم.
فراموشی یک امر نشدنی بود؛ هنوز هم هست. امری که به گمانم هیچ موجود دوپایی از پس آن هنوز برنیامده باشد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
حوصله از دست رفته‌ام به لطف نگرانی‌های دریا که امروز به جانش افتاده بود را، کارتون‌های سفید و قرمز پفیلا، میان قهقهه دسته جمعی‌مان روی صندلی‌های سینما با آن عطر عزیز مختص به خودش جا آورده بود.
انگار کل‌کل همیشگی بچه‌ها و حاضر جوابی آذین و خنده‌های بلندبلندمان، ترکش‌های حضور ناگهانی بختک عزیز ملقب به مادربزرگ و خراش سطحی نگرانی‌های دریا را شسته بودند و برده بودند که حالا، میان روشنایی ناچیز خانه، لاک قرمز پاهایم را که لم داده‌اند روی مبل، زیرنظر گرفته‌ام و با سرانگشت‌هایم فرهای درشت موهایم را باز می‌کنم. هرچند طی این هفت سال، در خلوت خودمانی خودم، خاطره‌هایش و البته موهایم، اعتراف کرده بودم که سرانگشتان من کجا و عطر خاک باران خورده انگشتان او کجا!
اصلا مگر قابل قیاس بود لم دادن کنج آ*غ*و*شش با چاشنی اندکی هم ترس از این‌که نکند کسی حتی آن گوشه خلوت پارک هم بخواهد مچ‌مان را بگیرد، قابل مقایسه بود! مگر پیچ و تاب‌هایی که اصرار داشت فقط باید با دستان خودش باز شود و مگر لحن آرام صدایش وقتی هم‌زمان برایم زیرلب شعری را هم زمزمه می‌کرد، جایی برای مخالفت من می‌گذاشت؟
چشم‌هایم را به سایه‌های عجیب و غریب برگ‌های مجنون روی زمین دوخته بودم که صدایش مرا کمی به خودم آورد:
- خیلی به‌هم میان.
همان‌طور که به آ*غ*و*شش تکیه داده بودم، سرم را به زحمت برگرداندم تا مسیر چشم‌هایش را دنبال کنم و ببینم که از چه کسانی می‌گوید. ولی انگار دیر کرده بودم چون دوباره چشمانش را داده بود به گره‌های موهایم که با دستانش باز می‌شد و قطعا خودش نمی‌دانست که داشت با حضور پنهانی‌اش توی زندگی من، تمام گره‌هایم را باز می‌کرد. جستجوگرانه روبه‌رویم را نگاه کردم و وقتی کسی را ندیدم؛ با تعجب پرسیدم:
- کیا؟ کسی نیست این‌جا که!
- دست‌های من و موهای تو.
قلبم لرزیده بود از زمزمه‌هایش که دل می‌برد و عادت به بازگرداندن هم نداشت گویا.
نداشت که من بعد از هفت سال، لم داده روی مبل‌های قرمز رنگ خانه‌ام، هنوز داشتم به اویی فکر می‌کردم که اصلاً نمی‌دانم کجاست و یا حتی نمی‌دانم که هم‌بازی این روزهای دست‌هایش؛ موهای چه کسی‌ است.
چشم‌هایم رامی‌بندم و زیر لب شعری را در سکوت کرکننده‌ی خانه زمزمه می‌کنم :
- زمین دورت بگرده، خدا می‌دونه که الآن کجاشی!
لعنت به نگرانی‌های دریا؛ لعنت به تکه‌پرانی‌های خاتون؛ لعنت به خودم؛ لعنت به خودش؛ اصلاً شاید نهایت بی حرمتی باشد اما... .
لعنت به آقاجان که به لطف عقاید و تصمیماتش، هفت سال بود که یک جای تمام خوشبخت بودن‌های من می‌لنگید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
برای بار هزارم گزارش‌ها را می‌خوانم و برای همان تعداد دفعات سر و صدای خارج از چهارچوب شیشه‌ای، تمرکزم را به‌هم می‌ریزد.
با توپ پر به سمت بچه‌ها که اداره را روی سرشان گذاشته‌اند، می‌روم و قبل از این‌که فرصت هرگونه اعتراضی را داشته باشم، محسن در حالی که کف می‌زند به من اشاره می‌کند و می‌گوید:
- به به! مادموازل، بالاخره دل کندین از قصر شیشه‌ای‌تون.
به دنبال حرف محسن، آذین، امیر و بقیه بچه‌ها هم دست‌هایشان را به‌هم می‌کوبند و این جمع دوباره خنده نشانده روی لب‌های من. هرچند مانع انجام دادن کارهایی شدند که روی سرم ریخته و باید تا عصر انجام بدهم.
- من کار دارم بچه‌ها.
- اوه ببخشید، حواسم نبود ما این جا غاز می‌چرونیم.
به دنبال این جمله، دستش را به حالت نمایشی پشت امیر و آذین می‌زند و آن‌طور که توقع می‌رفت، جیغ آذین را درآورد:
- غاز خودتی کچل ریش‌دار!
کچل ریش‌دار! برازنده‌ترین صفتی بوده که تا به امروز کسی برای محسن استفاده کرده.
میان لبخندی که نثار کل‌کل‌شان می‌کنم، چشمم را دور اداره می‌گردانم و همان لحظه صدای شات دوربین آهو، چشم‌های جستجو‌گرم را شکار می‌کند. چیزی که چندان هم تعجب ندارد.
آهو بود و همین کارهایش. یکی از عکاس‌های اداره و البته دختر شیرینی که خنده از روی لب‌هایش کنار نمی‌رود. از تمام دورهمی‌هایمان و روزمرگی‌هایمان مابین بوی کاغذها و صدای کیبورد‌ها در چهارچوب اداره، یک عالمه عکس‌های شکار شده دارد که درب کمددیواری اتاق من را به خودش اختصاص داده.
عکس‌هایی که همیشه حامل چهره‌های کج و کوله و فارغ از هرگونه ژستی بوده که جیغ‌های آذین را درآورده و البته خنده‌های من را... .
با ذوق همیشه همراهش، عکس‌ها را نشانم می‌دهد و لبخند‌های به قول خودش امیدوار‌کننده را تحویل می‌گیرد. امیدوار کننده بودن احتمالاً می‌تواند خوشبختی کوچک قابل توجّه‌ای باشد.
البته شاید تا قبل از این که این موضوع را به یاد بیاورم که، در حوالی خش‌خش برگ‌های زرد پاییز هشت سال پیش، کنار چرخ دستی پر از عطر گلپر‌های روی باقالی و لبوهای قرمز رنگ به سیخ کشیده شده، دست‌های آشنایی شال گردنم را دور مقنعه‌ام مرتب کرده و گفته بود:
- چیزی که من رو به لحظه‌های قشنگ‌تر امیدوار می‌کنه تویی، خوشبختی‌ای که فقط نصیب من شده.
حالا که فکر می‌کنم در گیر و دار نداشتن صاحب آن دست‌های پر از عطر خاک باران خورده، امیدوار‌کننده بودن، چندان هم چیز خوبی نیست!
***
قبل از این‌که وارد خانه بشوم، آستین‌های مچی پیراهن چهارخانه‌ام را تا روی دست‌هایم پایین می‌کشم و شال قرمز رنگم را بیشتر روی سرم مرتب می‌کنم. هرچند این، این پا و آن پا کردن‌ها چیزی را که من باید حل کنم را حل نمی‌کند... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
از پشت پرده‌ی کنار رفته‌ی خانه، مامانی که دارد با آن پیراهن گشاد لیمویی رنگش و موهای بلوندی که ریشه مشکی‌اش در آمده، طول و عرض خانه را طی می‌کند پیداست. از همین الان هم شک ندارم شروع صحبت مسالمت‌انگیزم با مامان، پایان مسالمت‌انگیزی نمی‌تواند داشته باشد. حالا هرچقدر هم ناراحت کردن مامان آخرین چیزی باشد که در زندگی بخواهم.
خاله ستاره، لیوان آبی را که پر کرده سر می‌کشد و او هم معلوم است در این بحران پیش آمده حسابی اذیت شده.
- سلام.
سلام من مصادف می‌شود با انفجار بمبی به نام مامان و من مثل تمام این سال‌ها برای پناه گرفتن از شر حرف‌هایی که بر سرم آوار می‌شوند، جایی را ندارم.
- دوباره شروع نکنی طرف این دختره‌ رو بگیری ها! اگه همون سال‌ها که می‌دونستی به من می‌گفتی، نمی‌ذاشتم کار به یه بچه بکشه. گذاشته ما آروم شیم دو روز دیگه بیاد بگه ارث و میراثم رو بدید.
- مامان!
مامان پر اعتراضی که می‌گویم به جای آرامش انگار موج دیگری کینه از دریا و حالا هم من را به جانش می‌ریزد:
- مامان چی؟ چی داری در جواب من بگی ماوا برای دفاع از دختری که نسبتی باهات نداره؟
- من از نسبت‌ها دفاع نمی‌کنم. از علاقه‌هام دفاع می‌کنم، اما حالا که کنجکاوی، همسر برادرمِ و مادر برادرزادم.
- اون نیم وجبی زبونت رو دراز کرده که جواب منو بدی؟
نگاه درمانده‌ای می‌کنم به او و دقیقاً مانده‌ام بین خودم و فاصله چند متری‌ام با زنی که سوال پرسیده بود و از جواب دادن من عصبانی است! قبل از این‌که خودم به داد خودم برسم، خاله لیوان آبی که چند دقیقه‌ای می‌شد که خالی شده بود را روی اپن می‌کوبد:
- فکر کنم لازم یکی برات نسبت‌ها رو مرور کنه خواهر من! حالا ماوا نه، ولی جواب سوالت رو بچه‌ای که امروز با ترس از مامانش پرسید: مامان‌جون چرا عصبانیه داد. درسته سر جمع چندبار دیدتت تو این همه سال‌ها درحالی‌که به مادرش توهین می‌کردی؛ ولی از صدقهِ سرِ همین دخترِ روبه‌روته که بهت میگه مامان‌جون!
اگر اوضاع این‌قدر خراب نبود، خاله را می‌بوسیدم و می‌گفتم که چقدر دوست دارم این زبان درازش را. ولی خراب که نه دقیقاً وضعیت خانه‌های آوار شده‌ی بم را دارد هوای نه چندان زیاد خانه!
مامان: من اگه مادربزرگش بودم که موقع به دنیا اومدنش باید کنارش می‌بودم، ولی مثل این‌که قابل ندونستن منو خواهر عزیز!
- مامان جان! شاید چون شما کسی که حامی انتخاب کرده بود همسرش باشه رو قابل ندونستین.
دستش را از عصبانیت تکان می‌دهد و با بغض سر باز کرده‌ای می‌گوید:
- من نمی‌دونم کجای زندگیم در حق کی گناه کردم که دونفر اومدن روی بچه‌های من رو، تو روی من و پدرشون باز کردن. این دختر که سنگش رو به سی*ن*ه می‌زنی، حامی من رو که حرف نمی‌آورد رو حرف ما، خام کرد.
انگار قسمت نبود امروز سکوت کنم. اندازه هفت سال سکوت کرده بودم، احترام گذاشته بودم و دختر خوب خانواده بودم. شاید هم به اندازه بیست و هفت سال.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
برای دفاع از خودم نه، اما برای دفاع از سربه‌زیری‌های دریا، معصومیت دنیا یا شاید هم مردی که صفحه حضورش سال‌ها پیش ورق خورده بود، می‌گویم:
- مامان! متاسفم که باید بگم دلیل همه این‌هایی که گفتین هیچکس نیست جز مردی که خودخواهانه اعتقاد داشت من حق ندارم برم دانشگاه. من حق ندارم طوری که می‌خوام درس بخونم، لباس بپوشم، زندگی کنم. فکر می‌کرد من هم باید معتقد باشم به عقدی که تو آسمون‌ها بسته شده و حامی هم! حتی یه لحظه‌ هم فکر نمی‌کرد که حامی کنار دخترش عموش نه، کنار کسی که دوسش داشت و بابا باهاش مخالفت کرد خوشبخت می‌شه. متاسفم ک باید بگم این مرد پدر من و شوهر شما بود!
بیش از اندازه‌ای که در چهارچوب‌های من باشد جمله خرج کرده بودم اما زخم‌هایی که درمان نمی‌شوند یا بهتر است بگویم درمانی ندارند، جایی دوباره سر باز می‌کنند. جایی شاید میان همه جمله‌هایی که بر زبان آوردم.
خاله لیوان آب را سمت مامانی که حالا درمانده به پشتی تکیه زده می‌گیرد و باید بروم من. جایی حوالی دنیایِ ترسیده‌ای که خاله ازش صحبت کرده بود و من می‌توانم به یقین بگویم که، رگه‌هایی از ریتم منظم نفس‌هایم به آرامش این دختربچه دوست‌داشتنی گره می‌خورد.
کوله ای که هنگام حضور جلوی در رها کرده بودم را برمی‌دارم، به سمت مامان می‌روم و از پشیمانی نه! ولی برای دلجویی گونه‌ی کمی چروک افتاده‌اش را می‌بوسم و قبل از این‌که از در خانه خارج شوم، صدایش را می‌شنوم:
- فکر نکن حرفات رو به کرسی نشوندی. من اگه باز هم برگردم عقب حضور اون پسر رو تو زندگیت نمی‌پذیرم.
بدون این‌که برگردم، لحظه ای مکث می‌کنم. من از دریا حرف زده بودم نه حضور پسری که بدون نیاز به پذیرفته شدن،سال‌ها بود در زندگی من حضور داشت. در واقع در مبل‌های قرمز رنگ خانه‌ام و سبد میوه پر از انار کنار یخچال یا شاید هم در لاک قرمزِ لب پَر شده ناخن‌هایم... .
***
تلاش دریا برای شرمنده نکردن من، احمقانه از همان لحظه‌ی ورود هم واضح بود . درست به اندازه شرمندگی من از خودش و دنیایی که با ذوق و بغض و عمه گفتن‌های همیشگی‌اش، در آغوشم پریده بود و خیلی هم طول نکشید تا شال قرمز رنگم نمِ اشک‌هایش را پناه شود.
دنیا برای از دست دادن کوهی، آن هم با سایهِ مهربانی‌های حامی خیلی کوچک بود و حالا هم برای تنش‌هایی که برخلاف تلاش‌های من و دریا، همیشه‌ی خدا شاهدش بود.
بعد از کشیدن آخرین نقاشی برای این‌که دنیا شروع کند به رنگ آمیزی؛ روی زانوهایم به سمت بخاری آن طرف خانه حرکت می‌کنم و دریا از هردری می‌گوید به جز اتفاقی که من بعد از شنیدنش پشت تلفن از زبان خاله، سراسیمه به سمت مامان راه افتاده بودم و حالا هم شرمنده این‌جا بودم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
- اون دوستت بود، نسترن! اون رو هم بگو بیاد. دلم پوسید تو خونه. سه‌تایی خوش می‌گذره. دنیا رو هم می‌ذاریم پیش همسایه‌مون، قابل اعتمادِ با دخترش دوسته.
- اگه عادی بود شرایط، باید می‌گفتی می‌ذاریمش پیش مامان!
- یه لیست بلند بالا هم نوشتم از کتاب‌هایی که باید بخریم. تقسیم بر سه می‌کنیم، به هم قرض می‌دیم. این‌جوری کمتر پدر جیبمون درمیاد. نه؟
- ‌دنیا چیزی نگفت؟
- تازه آدمک‌های اون‌جا خوراک سلفیِ.
عصبی از بحثی که بی نتیجه عوض می‌شد دست‌هایم را قاب پیشانی‌ام می‌کنم و نمی‌دانم از دید دریا چقدر درمانده به نظر می‌رسم که دلجویانه می‌گوید:
- مهم نیست ماوا! از اون تصادف‌ها بود که پنج سال سعی کردم پیش نیاد و امروز پیش اومد فراموش می‌شه.
- اگه می‌دونستم می‌خوای بری سر خاک نمی‌ذاشتم مامان هم امروز بیاد.
- خونه‌ی پسرشِ.
با چشم هایم به قلبش اشاره می‌کنم:
- خونه پسرش اون‌جا بوده و هست.
لبخند تلخی می‌زند و چقدر هردو انگار چیزی از بی‌احترامی‌های مامان وقتی امروز دریا را سر خاک حامی دیده بود، نداریم که بگوییم. بی‌احترامی‌هایی که به اندازه دریغ کردن مادربزرگ از دنیا آزاردهنده بود. از دختر مو طلایی‌ای که با زیبایی‌اش نه، اما با لبخند‌هایش دل صاحبِ توپ‌های فوتبال کوچهِ‌شان را هم می‌لرزاند.
- دریا من درستش می‌کنم. فقط یه کم زمان لازمه.
لبخند خسته‌ای می‌زند:
- کِی بریم؟
- این هفته، هفتهِ پر خبری بود و شلوغی تیتر‌ها حتی وقت واسه خاروندن سرمون هم نداشته!
بینی‌ام را می‌کشد. درست شبیه به عادت همیشگی حامی و با لبخند می‌گوید:
- کم حرفِ زبون باز!
پر خنده از پارادوکسِ به اندازه خودش دوست‌داشتنی‌، می‌گویم:
- بچه ادبیاتی!
***
از لابه‌لای دندان‌های به خنده کلید شده‌اش می‌گوید:
- یک، دو، سیب.
و دریا با همان خندهِ جامانده از سیب گفتنش به امر نسترن می‌گوید:
- مثلاً اومده بودیم کتاب بخریم، همه‌ش عکس گرفتیم که!
دست‌های دونفرمان را می‌گیرد و همان‌طور که به سمت غرفه‌ای که همهمه‌اش کل نمایشگاه را برداشته؛ می‌برد و می‌گوید:
- بریم سه تا از اون کتاب‌ها برداریم. بچپیم لای جمعیت حداقل امضای یه نویسنده‌ رو داشته باشیم.
آن‌چنان بادی به غبغب می‌اندازد که نویسنده، شاهزادهِ سوار بر اسبِ سفیدش است انگار!
میان خنده های من، دریا و بازیگوشی‌هایش که تمامی ندارد، دوتا کتاب را میان آغوش‌مان پرت می‌کند و دریا زیر گوشم می‌پرسد:
- بیش فعالِ!؟
با خنده حرفش را تایید می‌کنم و مگر چیزی به غیر از این هم می‌تواند باشد این دختر چشم رنگی که با ذوق به کتاب توی دستش نگاه می‌کند و من شک ندارم نه از موضوعش چیزی می‌داند، نه از نویسنده‌اش! بانی لبخند‌های روی لب نسترن فقط امید داشتن یک امضا از یک نویسنده معروف است. همین! نویسنده‌ای که شلوغی جمعیت حتی فرصت نداده بود نسترن چهره‌اش را ببینند. با ذوقی که به من هم سرایت کرده بود، فرصتی پیدا می‌کنم برای دید زدن کتاب توی دستم؛ نسترن از شلوغی جمعیت می‌گوید و من... .
من کنار این دونفر نایستاده‌ام انگار!
درست لابه‌لای خش‌خشِ برگ‌های جمشیدیه ایستاده‌ام و بخاری که از گاری لبو‌ها بلند می‌شود. ایستاده‌ام، کنار سرخ و سفید شدن‌هایم از نگاه پسر لبو فروش یا شاید هم کنج آغوشش!
میان فرار را بر قرار ترجیح دادن یا باز کردن راه از میان جمعیتِ منتظرِ امضا ایستاده‌ام. درست میان زمین و هوا و نسترنی که من را از پشت هول می‌دهد و من که در یک تصمیم آنی برای حفظ روزمرگی‌هایم پا تند می‌کنم که بروم.
چشم‌هایم را به زور از جلد کتاب می‌گیرم و کاش که این‌کار را نکرده بودم، خیره ماندن به نامش راحت تر بود از خیره شدن در چشم‌هایی که حالا میان تمام این جمعیت روی چشم‌های من قفل شده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین